بزرگى با شاگردش از باغى ميگذشت.چشمشان به يک کفش کهنه افتاد شاگرد گفت گمان ميکنم اين کفشهاي کارگرى است که در اين باغ کار ميکند بيا با پنهان کردن کفشها عکس العمل کارگر را ببينيم و بعد کفشها را پس بدهيم و کمى شاد شويم استاد گفت چرا براى خنده خود او را ناراحت کنيم بيا کارى که ميگويم انجام بده و عکس العملش را ببين...مقدارى پول درون ان قرار بده شاگرد هم پذيرفت و بعد از قرار دادن پول ، مخفى شدند کارگر براى تعويض لباس به وسائل خود مراجعه کرد و همين که پا درون کفش گذاشت متوجه شيئى درون کفش شد و بعد از وارسى ،پول ها را ديد با گريه ،فرياد زد خدايا شکرت خدايي که هيچ وقت بندگانت را فراموش نميکنى ميدانى که همسر مريض و فرزندان گرسنه دارم و به در فکر بودم که امروز با دست خالى و با چه رويي به نزد انها باز گردم و همين طور اشک ميريخت..استاد به شاگردش گفت هميشه سعى کن براى خوشحاليت ببخشى نه بستاني
داستان کوتاه
ﻫﻮﺍﭘﻴﻤﺎﻳﻲ ﺩﺭﺣﺎﻝ ﺳﻘﻮﻁ ﺑﻮﺩ ﻭ ﻳﮏ ﭼﺘﺮ ﻧﺠﺎﺕ ﮐﻢ ﺑﻮﺩ!ﺑﻨﺎﺑﺮﻳﻦ ﻳﮏ ﻧﻔﺮ ﺑﺎﻳﺪ ﻓﺪﺍﮐﺎﺭﻱ ﻣﻲ ﮐﺮﺩ.
لیونل مسی ﻳﮏ ﭼﺘﺮ ﺑﺮ ﺩﺍﺷﺖ ﻭ ﮔﻔﺖ : ﻣﻦ ﺑﻬﺘﺮﻳﻦ ﻓﻮﺗﺒﺎﻟﻴﺴﺖ ﺟﻬﺎﻥ ﻫﺴﺘﻢ ﻭ ﺑﺎﻳﺪ ﻧﺠﺎﺕ ﭘﻴﺪﺍ ﮐﻨﻢ ، ﺍﻳﻦ ﺭﺍ ﮔﻔﺖ ﻭ ﭘﺮﻳﺪ !ﺑﺮﺩ ﭘﻴﺖ ﻫﻢ ﻳﮏ ﭼﺘﺮ ﺩﻳﮕﺮ ﺑﺮ ﺩﺍﺷﺖ ﻭ ﮔﻔﺖ : ﻣﻦ ﻣﺤﺒﻮﺏ ﺗﺮﻳﻦ ﻫﻨﺮﭘﻴﺸﻪ ﺟﻬﺎﻥ ﻫﺴﺘﻢ ﻭ ﺑﺎﻳﺪ ﻧﺠﺎﺕ ﭘﻴﺪﺍ ﮐﻨﻢ ، ﺍﻳﻦ ﺭﺍ ﮔﻔﺖ ﻭ ﭘﺮﻳﺪ !
شخصی که رییس جمهور بود ﻫﻢ ﻳﮏ ﭼﺘﺮ ﺑﺮ ﺩﺍﺷﺖ ﻭ ﮔﻔﺖ : ﻣﻦ ﺑﺎﻫﻮﺵ ﺗﺮﻳﻦ ﺭﺋﻴﺲ ﺟﻤﻬﻮﺭ ﺩﻧﻴﺎ ﻫﺴﺘﻢ ﻭﺑﺎﻳﺪ ﻧﺠﺎﺕ ﭘﻴﺪﺍ ﮐﻨﻢ ، ﺍﻳﻦ ﺭﺍ ﮔﻔﺖ ﻭ ﭘﺮﻳﺪ !ﻓﻘﻂ ﺩﻭ ﻧﻔﺮ ﺩﺭ ﻫﻮﺍﭘﻴﻤﺎ ﻣﺎﻧﺪﻩ ﺑﻮﺩﻧﺪ . ﻳﮏ ﭘﺴﺮ ﺑﭽﻪ ۹ ﺳﺎﻟﻪ ﻭ ﯾﮏ ﭘﯿﺮﻣﺮﺩﭘﯿﺮﻣﺮﺩ ﮔﻔﺖ : ﻓﺮﺯﻧﺪﻡ ! ﻣﻦ ﻋﻤﺮ ﺧﻮﺩﻡ ﺭﺍ ﮐﺮﺩﻩ ﺍﻡ ﻭ ﺁﻳﻨﺪﻩ ﭘﻴﺶ ﺭﻭﻱ ﺗﻮ ﺍﺳﺖ ، ﺑﻴﺎ ﺍﻳﻦ ﭼﺘﺮ ﺭﺍ ﺑﺮﺩﺍﺭ ﻭ ﺧﻮﺩﺕ ﺭﺍ ﻧﺠﺎﺕ ﺑﺪﻩ!ﭘﺴﺮ ﺑﭽﻪ ﮔﻔﺖ : ﺍﺣﺘﻴﺎﺟﻲ ﻧﻴﺴﺖ . ﺍﻭﻥ ﺁﻗﺎﻫﻪ ﮐﻪ ﻣﻲ ﮔﻔﺖ ﺑﺎﻫﻮﺵ ﺗﺮﻳﻦ ﺭﺋﻴﺲ ﺟﻤﻬﻮﺭ ﺩﻧﻴﺎﺳﺖ ، ﺑﺎ ﮐﻮﻟﻪ پشتی ﻣﺪﺭﺳﻪ ﻣﻦ ﭘﺮﻳﺪ ﺑﻴﺮﻭﻥ!
دويد سمت گوشيش كه داشت زنگ ميخورد،
پسر:سلام عزيزم چطورے؟ بخدا دلم يه ذره شده بود برا صدات ميدونستم دووم نميارے قهر بمونے...
دختر: بدون هيچ احوال پرسے دست تو دست نفر سوم،
ببين تو خيلے پسر خوبے هستے واقعا لحظه هايے كه باهات تجربه كردمو هيچ وقت يادم نميره،
تمام شوخے هامون،
دواهامون،
گريه هامون،
تا صبح پشت گوشے قربون صدقه رفتنامون،
كافے شاپ رفتانامون،
وعده هايے كه به هم ميداديم واسه زندگے مشتركمون هيچ كدومو يادم نميره...
ولے تو نه ماشين دارے نه پول،
حالا هر چقدر هم كه خوشگل و خوشتيپ باشے مگه نون شب ميشه ...!!!
پسر: اما من تازه 19 سالمه !
دختر: ميدونے عشقم كه كنارم نشسته 20 سالشه ولي تازه پرادو خريده اين هفته هم داريم ميريم كيش قراره باباش سربازيشو بخره بعد بياد خواستگاريم زنگ زدم بگم كه ديگه ما نميتونيم با هم باشيم براي خوشبختے ما هم دعا كن خدا حافظ...
پسر: اما... { بوق اشغال}
پسر رفت يه گوشه و باز سيگارشو روشن كرد
اين بار با اشك مكشيد و زير لب زمزمه ميكرد
سلامتے خودم كه آرزوم خوشبخت كردن تو بود،
سلامتے نفر سوم كه داره منو به آرزوم ميرسونه...!
سلامتے تو چون بهم ياد دادے عشق مال بے مايه ها نيس....
صدای آهنگو تا آخرش زیاد میکنه... بقیه
شروع میکنن به اعتراض کردن که این صدا آزارشون میده... اما اون نمیشنوه...
حتی صدای آهنگو نمیشنوه... تنشو میسپاره به ریتم آهنگ... چشماشو بسته...
خستس از تنش های تو زندگیش... روحش مشوش و زخمیه... سر درد داره... خاطرات
گذشته! نه!کابوس هایی که امروزشو خراب کردن... آدمایی که زجرش دادن...
پشتشو خالی کردن...
صورتش تر شده.... نمیدونه اشکه یا عرق...
بازم
موزیک....
بدنش خسته شده و درد گرفته... اما اهمیت نمیده.... درد قلبش بیشتر از این حرفاس...
بالاخره میبره.... شایدم خیلی وقته بریده و خبر نداره... هه!!!!
بهونه میکنه که خیس عرقه..... میره حمام و بازم اشک... نمیدونه چرا....
چطور..... چی شد که .....
ولی بازم با ی لبخند میاد بیرون... ی لبخند تصنعی...
اطرافیانش حرف میزنن: چقد پر انرژی! !!! عالی رقصیدی یادم باشه عروسیم
دعوتت کنم!!!!! خوبه که اینقدر دلت خوشه!!! خوش به حالت! !!! و...
.
اما هیچ کس نمیدونه.... نمیدونه که...
همین خوبه.... بذار همه فکر کنن خوشبخته!!!
آدمی که
خیلی وقته مرده.......
خواب...
دیشب خواب پریشونی دیده بودم. داشتم دنبال
کتاب تعبیر خواب میگشتم که مامان صدا زد: «امیرجان، مامان بپر سه تا سنگک بگیر.»
اصلاً حوصله نداشتم، گفتم: «من که پریروز
نون گرفتم.»
مامان گفت: «خب دیروز مهمون داشتیم زود
تموم شد. الان هیچی نون نداریم.»
گفتم: «چرا سنگگ، مگه لواشی چه عیبی داره؟»
مامان گفت: «میدونی که بابا نون لواش دوست
نداره.»
گفتم: «صف سنگگ شلوغه. اگه نون میخواهید
لواش میخرم.»
مامان اصرار کرد سنگک بخرم. قبول نکردم.
مامان عصبانی شد و گفت: «بس کن، تنبلی نکن مامان، حالا نیم ساعت بیشتر تو صف وایسا.»
این حرف خیلی عصبانیم کرد. آخه همین یه
ساعت پیش حیاط رو شستم. دیروز هم کلی برای خرید بیرون از خونه علاف شده بودم. داد زدم:
»من اصلاً نونوایی نمیرم. هر کاری میخوای بکن!»
داشتم فکر میکردم خواهرم بدون این که کار
کنه توی خونه عزیز و محترمه اما من که این همه کمک میکنم باز هم باید این حرف و کنایهها
رو بشنوم. دیگه به هیچ قیمتی حاضر نبودم برم نونوایی. حالا مامان مجبور میشه به جای
نون، برنج درسته کنه. این طوری بهترم هست. با خودم فکر کردم وقتی مامان دوباره بیاد
سراغم به کلی میافتم رو دنده لج و اصلا قبول نمیکنم. اما یک دفعه صدای در خونه رو
شنیدم. اصلاً انتظارش رو نداشتم که مامان خودش بره نونوایی. آخه از صبح ده کیلو سبزی
پاک کرده بود و خیلی کارهای خونه خستهاش کرده بود. اصلاً حقش نبود بعد از این همه
کار حالا بره نونوایی. راستش پشیمون شدم. کاش اصلاً با مامان جر و بحث نکرده بودم و
خودم رفته بودم. هنوز هم فرصت بود که برم و توی راه پول رو ازش بگیرم و خودم برم نونوایی
اما غرورم قبول نمیکرد. سعی کردم خودم رو بزنم به بیخیالی و مشغول کارهای خودم بشم
اما بدجوری اعصبابم خورد بود. یک ساعت گذشت و از مامان خبری نشد. به موبایلش زنگ زدم
صدای زنگش از تو آشپزخونه شنیده شد. مامان مثل همیشه موبایلش رو جا گذاشته بود. دیر
کردن مامان اعصابمو بیشتر خورد میکرد. نیم ساعت بعد خواهرم از مدرسه رسید و گفت: «تو
راه که میاومدم تصادف شده بود. مردم میگفتند به یه خانم ماشین زده. خیابون خیلی شلوغ
بود. فکر کنم خانمه کارش تموم شده بود.»
گفتم: «نفهمیدی کی بود؟»
گفت: «من اصلاً جلو نرفتم.»
دیگه خیلی نگران شدم. یاد خواب دیشبم افتادم.
فکرم تا کجاها رفت. سریع لباسامو پوشیدم و راه افتادم دنبال مامان. رفتم تا نونوایی
سنگکی نزدیک خونه اما مامان اونجا نبود. یه نونوایی سنگکی دیگه هم سراغ داشتم اما خیلی
دور بود و بعید بود مامان اونجا رفته باشه. هر طوری بود تا اونجا رفتم. وقتی رسیدم،
نونوایی تعطیل بود. تازه یادم افتاد که اول برجها این نونوایی تعطیله. دلم نمیخواست
قبول کنم تصادفی که خواهرم میگفت به مامان ربط داره. اما انگار چارهای نبود. به خونه
برگشتم تا از خواهرم محل تصادف رو دقیقتر بپرسم. دیگه دل تو دلم نبود. با یک عالمه
غصه و نگرانی توی راه به مهربونیها و فداکاریهای مامانم فکر میکردم و از شدت حسرت
که چرا به حرفش گوش نکردم میسوختم. هزار بار با خودم قرار گذاشتم که دیگه این اشتباه
رو تکرار نکنم و همیشه به حرف مامانم گوش بدم. وقتی رسیدم خونه انگشتم رو گذاشتم روی
زنگ و با تمام نگرانی که داشتم یک زنگ کشدار زدم. منتظر بودم خواهرم در رو باز کنه
اما صدای مامانم رو شنیدم که داد زد: «بلد نیستی درست زنگ بزنی؟»
تازه متوجه شدم صدای مامانم چقدر قشنگه!
یه نقس عمیق کشیدم و گفتم الهی شکر و با خودم گفتم: «قولهایی که به خودت دادی یادت نره.» قدر مادرتون رو بدونین
دکترامیرعلی بابایی:ﺯﻧﺎﻥ ، ﻣﻮﺟﻮﺩﺍﺕ ﻋﺠﯿﺒﯽ ﻫﺴﺘﻨﺪ :
- ﻣﻘﺎﻭﻡ ﺟﻠﻮﻩ ﻣﯿﮑﻨﻨﺪ؛ ﺩﺭ ﺻﻮﺭﺗﯿﮑﻪ ﮐﻮﭼﮑﺘﺮﯾﻦ ﻣﺸﮑﻼﺕ ﺭﺍ ﺩﻭﺍﻡ ﻧﻤﯽ ﺁﻭﺭﻧﺪ.
- ﺳﺎﺩﻩ ﻭ ﺯﻭﺩ ﺑﺎﻭﺭ ﺟﻠﻮﻩ ﻣﯿﮑﻨﻨﺪ؛ ﺩﺭ ﺣﺎﻟﯿﮑﻪ ﻫﯿﭻ ﺩﺭﻭﻏﯽ ﺭﺍ ﺑﺎﻭﺭ ﻧﻤﯿﮑﻨﻨﺪ .
- ﻓﺮﺍﻣﻮﺷﮑﺎﺭ ﺟﻠﻮﻩ ﻣﯿﮑﻨﻨﺪ؛ ﺩﺭ ﺣﺎﻟﯿﮑﻪ ﻫﯿﭻ ﺍﻫﺎﻧﺘﯽ ﺭﺍ ﻓﺮﺍﻣﻮﺵ ﻧﻤﯿﮑﻨﻨﺪ.
اما ﺯﻣﺎﻧﯽ ﮐﻪ ﻣﺮﺩﯼ ﺭﺍﻋﺎﺷﻘﺎﻧﻪ ﺩﻭﺳﺖ ﺑﺪﺍﺭﻧﺪ :
- ﺩﺭﻭﻍ ﻫﺎﯾﺶ ﺭﺍ ﻣﯿﻔﻬﻤﻨﺪ، ﺍﻣﺎ ﺑﺎﻭﺭ ﻣﯿﮑﻨﻨﺪ .
- ﻣﺸﮑﻼﺗﺶ ﺭﺍ ﻣﯿﺒﯿﻨﻨﺪ، ﺍﻣﺎ ﺩﻭﺍﻡ ﻣﯽ ﺁﻭﺭﻧﺪ.
- ﺍﺷﺘﺒﺎﻫﺎﺗﺶ ﺭﺍ ﻣﯿﺒﯿﻨﻨﺪ، ﺍﻣﺎ ﻓﺮﺍﻣﻮﺵ ﻣﯿﮑﻨﻨﺪ.
- ﺯﯾﺮﺍ ﺻﺎﺩﻗﺎﻧﻪ ﻋﺸﻖ ﻣﯽ ﻭﺭﺯﻧﺪ.
ﺳﺮﺕ ﺭﺍ ﺑﺎﻻ ﺑﮕﯿﺮ .. .
- ﺗﻤﺎﻡ ﺯﯾﺒﺎﯾﯿﺖ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺩﻧﯿﺎ ﻧﺸﺎﻥ ﺑﺪﻩ ﺑﺎﻧﻮ ..... .
- ﻣﯽ ﺩﺍﻧﯽ؟ !
- ﺍﯾﻦ، ﮐﻢ ﻣﻘﺎﻣﯽ ﻧﯿﺴﺖ. ....
- ﺍﯾﻦ ﮐﻪ ﺑﺘﻮﺍﻧﯽ ﺑﯽ ﻣﻨﺖ ﻋﺎﺷﻖ ﺑﺎﺷﯽ. ..
- ﺍﯾﻦ ﮐﻪ ﺁﻏﻮﺷﺖ، ﺍﻣﻦ ﺗﺮﯾﻦ ﻣﻨﺰﻟﮕﺎﻩ ﺧﺴﺘﮕﯽ ﻫﺎﯼ ﯾﮏ
ﻣﺮﺩ ﺑﺎﺷﺪ . ....
- ﺍﯾﻦ ﮐﻪ ﭼﺸﻤﺎﻧﺖ. ...
ﻫﺮ ﭼﻘﺪﺭ ﻫﻢ ﮐﻪ ﺑﺨﻮﺍﻫﯽ ﻧﺸﺎﻥ ﺑﺪﻫﯽ ﺳﻨﮕﯽ . .
ﺑﺎﺯ ﻫﻢ ﻓﺎﺵ ﻣﯿﮑﻨﺪ ﻣﻬﺮﺑﺎﻧﯿﺖ ﺭﺍ .... .
ﺗﻮ ! - ﻋﺎﺷﻖ ﮐﻪ ﻣﯿﺸﻮﯼ ... .
ﺍﺯ ﺧﻨﺪﻩ ﻫﺎﯾﺖ
- ﺍﺯ ﻧﮕﺎﻫﺖ ﭘﯿﺪﺍ ﻣﯿﺸﻮﺩ. ....
- ﻭ ﺍﯾﻦ ﻣﻌﺠﺰﻩ ﺍﺳﺖ
ﮐﻪ ﺑﺮﺍﯼ ﺩﺍﺷﺘﻨﺶ
ﻣﺮﺩ ﻣﯿﺨﻮﺍﻫﺪ. .....
- ﻣﺠﻨﻮﻥ ﻣﯿﺨﻮﺍﻫﺪ . ..............................
..............................
روزتون پیشاپیش مبارک بانوهای مهربون..
سر کلاس استادمون گفت : هميشه پشت یک مرد موفق یک زن بوده
یکی از بچه ها پرسید پشت یک زن درمانده و بی پناه کی بوده ؟
استاد جوابی نداد و به بهانه ای کلاس را ترک کرد اما جوابش را همه میدانستیم ...
یک نامرد ...
شاید استاد ما هم یک نامرد بوده ...
" رومن رولان "
لدفــــا بخونیــــن همشــــو...
چه کسی می تواند این معادله را حل کند؟
چه کسی می داند فرود یک خمپاره قلب چند نفر را می درد؟
چه کسی میداند جنگ یعنی سوختن؟ یعنی آتش؟ یعنی گریز به هر جا؟یعنی اضطراب اینکه کودکم کجاست؟جوانم چه شد؟دخترم چه می کند؟
چه کسی معنی این جمله را می داند؟"نبرد تن و تانک؟؟؟؟"
اصلا چه کسی میداند تانک چیست؟
می توانی این مسله را حل کنی؟
"گلوله ای از لوله ی دوشکا با سرعت اولیه از فاصله ی هزار متری شلیک می شود،در مبدا به حلقومی اصابت می کند ،آن را سوراخ می کند، گذر می کند.. حالا معلوم کنید سر کجا افتاده است؟؟"
کیف و کلاستورتون رو از چه پر می کنید؟؟ از خیال .. از کتاب.. از نام شامخ دکتر،مهندس..؟
صفایی ندارد ارسطو شدن خوشا پر کشیدن پرستو شدن..
ااما تو اگر قاسم نیستی اگر علی اکبر نیستی..لااقل حرمله نباش.. که خدا هدیه ی حسین را پذیرفت و خون علی اکبر و علی اصغر رو به زمین پس نداد...
من نمی دانم فردای قیامت این خون با حرمله چه خواهد کرد..؟؟؟
"شهید احمدرضا احدی_رتبه ی یک کنکور سال 1364_ساعاتی قبل از شهادت
مربی حیوانات سیرک، با نیرنگی ساده ، مانع فرار فیل ها می شود. وقتی فیل کوچک است، پایش را با طناب ضخیمی به تنه ی درختی می بندند. بچه فیل، هر قدر هم که تقلا می کند، نمی تواند خودش را آزاد کند.
تا یک سالگی، طناب همچنان محکم تر از آن است که بتواند خودش را آزاد کند؛ بچه فیل تلاش می کند اما موفق نمی شود. سرانجام حیوان می فهمد که طناب ، همیشه قوی تر از اوست، و دست از تلاش بر می دارد.
وقتی فیل بزرگ می شود، همچنان تصور می کند که نمی تواند طناب را پاره کند. بنابراین فقط کافی است که مربی، پای او را به نهال یا تکه چوب کوچکی ببندد، زیرا فیل دیگر هیچ تلاشی برای آزادی نخواهد کرد.
(داستان زندگي خيلي از ما آدمها هم دقيقا همينطوره)
دختر كوچولوي صاحبخانه از آقاي "كي" پرسيد:
اگر كوسهها آدم بودند با ماهيهاي كوچولو مهربانتر ميشدند؟
آقاي كي گفت: البته! اگر كوسهها آدم بودند
توي دريا براي ماهيها جعبه هاي محكمي ميساختند
همه جور خوراكي توي آن ميگذاشتند
مواظب بودند كه هميشه پر آب باشد
هواي بهداشت ماهيهاي كوچولو را هم داشتند
براي آنكه هيچوقت دل ماهي كوچولو نگيرد
گاهگاه مهمانيهاي بزرگ بر پا ميكردند
چون كه گوشت ماهي شاد از ماهي دلگير لذيذتر است !
براي ماهيها مدرسه ميساختند
و به آنها ياد ميدادند كه چه جوري به طرف دهان كوسه شنا كنند
درس اصلي ماهيها اخلاق بود
به آنها ميقبولاندند كه زيباترين و باشكوهترين كار براي يك ماهي اين است كه خودش را در نهايت خوشوقتي تقديم يك كوسه كند
به ماهي كوچولو ياد ميدادند كه چطور به كوسه ها معتقد باشند و چه جوري خود را براي يك آينده زيبا مهيا كنند
آيندهيي كه فقط از راه اطاعت به دست ميآيد
اگر كوسهها آدم بودند در قلمروشان البته هنر هم وجود داشت
از دندان كوسه تصاوير زيبا و رنگارنگي ميكشيدند
ته دريا نمايشنامه به روي صحنه ميآوردند كه در آن ماهي كوچولوهاي قهرمان شاد و شنگول به دهان كوسهها شيرجه ميرفتند
همراه نمايش، آهنگهاي محسور كننده يي هم مينواختند كه بي اختيار ماهيهاي كوچولو را به طرف دهان كوسه ها ميكشاند
در آنجا بي ترديد ايدئولوژي هم وجود داشت
كه به ماهيها ميآموخت
"زندگي واقعي در شكم كوسه ها آغاز ميشود"
"برتولد برشت"
{ نوشته ی زیبا از دکتر شریعتی }
ﺧﺪﺍﻱِ ﻣﻦ ﻧﻪ ﺩﻭﺭِ ﮐﻌﺒﻪ ﺍﺳﺖ؛
ﻧﻪ ﺩﺭ ﮐﻠﻴﺴﺎ؛
ﻧﻪ ﺩﺭ ﻣﻌﺒﺪ؛
ﺧﺪﺍﻱِ ﻣﻦ ﻫﻤﻴﻨﺠﺎﺳﺖ
ﮐﻨﺎﺭِ ﺗﻤﺎﻡِ
ﺩﻟﻮﺍﭘﺴﻲ ﻫﺎﻳﻢ؛
ﺑﻐﺾ ﻫﺎﻳﻢ؛
ﺧﻨﺪﻩ ﻫﺎﻳﻢ؛
ﺧﺪﺍﻱ ﻣﻦ ،
ﻧﻤﻲ ﺗﺮﺳﺎﻧﺪ ﻣﺮﺍ ﺍﺯ ﺁﺗﺶ
ﺍﻣــــﺎ ؛
ﻣﻲ ﺗﺮﺳﺎﻧﺪ ﻣﺮﺍ ﺍﺯ
ﺷﮑﺴﺘﻦِ ﺩﻟﻲ،
ﺍﺷﮏ ﺁﻭﺭﺩﻥ ﺑﻪ ﭼﺸﻤﻲ،
ﻧﺎ ﺣﻖ ﮐﺮﺩﻥِ ﺣﻘﻲ،
ﺧﺪﺍﻱِ ﻣﻦ ﻣﻲ ﺑﻴﻨﺪ ﻣﺮﺍ
ﻫﺮﺟﺎ ﮐﻪ ﺑﺎﺷﻢ
ﻣﻲ ﻓﻬﻤﺪ ﻣﺮﺍ ﺑﺎ ﻫﺮ ﺯﺑﺎﻧﻲ ﮐﻪ ﺳﺨﻦ ﻣﻲ ﮔﻮﻳﻢ
ﺧﺪﺍﻱِ ﻣﻦ ﺣﻮﺍﺳﺶ ﺩﺭ ﻫﻤﻪ ﺍﺣﻮﺍﻝ ﺑﻪ ﻣﻦ ﻫﺴﺖ ،
ﺧﺪﺍﻱِ ﻣﻦ ﻣﺮﺍ ﺍﺯ ﻫﻴﭻ ﻧﻤﻲ ﺗﺮﺳﺎﻧﺪ
ﺟﺰ ﺑﻲ ﻓﮑﺮ ﺳﺨﻦ ﮔﻔﺘﻦ ﻭ
ﺭﻧﺠﺎﻧﺪﻥِ ﺩﻟﻲ
ﺧﺪﺍﻱِ ﻣﻦ،
ﺧــــﺪﺍﻱِ ﺗﻤﺎﻡِ ﻣﻬﺮﺑﺎﻧﻲ ﻫﺎﺳﺖ.
ترجیح می دهم باکفش هایم درخیابان راه بروم وبه خدافکرکنم تااین که درمسجدبنشینم وبه کفش هایم فکرکنم.
یک مهندس به دلیل نیافتن شغل یک کلینیک باز می کند با یک تابلو به این مضمون: درمان بیماری شما با 50 دلار. در صورت عدم موفقیت 100 دلار پرداخت می شود."
یک دکتر برای مسخره کردن او و کسب 100 دلار به آنجا می رود و می گوید: من حس ذائقهء خود را از دست داده ام. مهندس به دستیار خود می گوید: از داروی شماره 22 سه قطره. دکتر دارو را می چشد اما آن را تف می کند و می گوید این دارو نیست که گازوییل است!
مهندس می گوید شما درمان شدید! و 50 دلار می گیرد.
چند روز بعد دکتر برای انتقام بر می گردد و می گوید که حافظه اش را از دست داده است. مهندس به دستیار خود می گوید: از داروی شماره 22 سه قطره. دکتراعتراض می کند که این داروی مربوط به ذائقه است و مهندس می گوید شما درمان شدید و 50 دلار می گیرد.
به عنوان آخرین تلاش دکترچند روز بعد مراجعه می کند و می گوید که بینایی خود را از دست داده است.
مهندس می گوید متاسفانه نمی توانم شما را درمان کنم، این 100 دلاری را بگیرید! اما دکتر اعتراض می کند که این ,یک۵۰دلاری است. مهندس می گوید شما درمان شدید و 50 دلار دیگر می گیرد.
بزن اون دست قشنگرو به افتخار مهندسااااااااا
تو صــفــ صندوق فروشگـاه بودم
نگـامو بلن کردم دیدم داره نگا می کنه
هـی نگـا کرد منم نگـا کردم
هـی نگا کرد منم نگـا کردم
آخـر سر بعـدِ اینکـه صندوق کـارم تموم شد بش گفتـم ببیــن دیگه موهـاتو این رنگـی نکن ، بت نمیــاد
برگـش گـف کـی گفته واسه تو رنگ کردم؟؟واسه شوهرم این رنگـی کردم
گفتـم پ اگـه واس شوهـرته بپـوشونش...
موسی داشت بــــرای عبـــادت بـــه کـــوه طور میرفـــت !
بین راه شخصـــی گفـــت : بـــه خــــدا بگـــو ،
اگــــر حاجـــتمو نـــدی ؛ آبروشو میـــبرم!
در منــــاجاتـــش ، نـــــدا اومــــد ،
بــــه بنـــدم بگــــو ، حاجتشـــو دادیم!
در راه برگشـــت ، موسی ، بهش رسیـــد ، گفـــت:
خــــدا حاجتتو داد ،
فقـــط بگـــو چطور میخواستــــی آبروی خــــدارو ببــــری!
گفتــــ : بــــه عـــزت و جلالــــش قســــم !
میـــخواستم دستـــمو قـــطع کـــنم ،
و در کوچـــه هـــا بـــه همــــه نشون بـــدم ،
و بگــــم : ایـــــن دســــت بســــوی کــــریــــم
بلنــــد شـــــــد و دســـت خــــالــــی برگشــــت. . .
اﻧﺴﺎن ﮐﻪ ﻏﺮق ﺷﻮد
ﻗﻄﻌﺎً می میرد
ﭼﻪ در درﯾﺎ
ﭼﻪ در رؤﯾﺎ
چه در دروغ
ﭼﻪ در ﮔﻨﺎﻩ
چه در خوشی
چه در قدرت
چه در جهل
چه در انکار
چه در حسد
چه در بخل
چه در کینه
چه در انتقام
مواظب باشیم غرق ﻧﺸﻮﻳﻢ..!
انسان بودن، خود به تنهایی یک دین خاص است که پیروان چندانی ندارد
آخرین مطالب طنز
فال و طالع بینی
عزیزُم بیا فالت بگیرُم
فال حافظ | فال روزانه | طالع بینی | فال مصری | فال تاروت
فواید خنده
خنده تاریخ انقضا نداره !!! .gif)
.gif)
مجموعه تخصصی فواید ، دانستنیها و رازهای خنده
حمایت میکنیم
+ شادی و کمک به دیگران ( مراکز خیریه )
آمار سایت
بازدید دیروز: 21690
کل بازدید: 530571120










