دسته بندی ها

منوی اصلی

طنز

جوک ها

پیامک ها

پیامک موضوعی

پیامک مناسبتی

مرامنامه 4جوک

داستان کوتاه

  196050

سبزه گره زدن

افسانهً آفرينش در ايران باستان و مسئلهً نخستين بشر و نخستين شاه و دانستن رواياتي دربارهً کيومرث حائز اهميت زيادي است. در اوستا چندين بار از کيومرث سخن به ميان آمده و او را اولين پادشاه و نيز نخستين بشر ناميده است. گفته هاي حمزه اصفهاني در کتاب سني ملوک الارض و انبياء و گفته هاي مسعودي در کتاب مروج الذهب جلد دوم و بيروني در کتاب آثار الباقيه بر پايهً همان آگاهي است که در منابع پهلوي وجود دارد. مشيه و مشيانه که پسر و دختر دوقلوي کيومرث بودند روز سيزده فروردين براي اولين بار در جهان با هم ازدواج نمودند. در آن زمان چون عقد و نکاحي شناخته شده نبود آن دو به وسيله گره زدن دو شاخه پايهً ازدواج خود را بنا نهادند. اين مراسم را بويژه دختران و پسران دم بخت انجام ميدادند و امروز هم دختران و پسران براي بستن پيمان زناشويي نيت مي کنند و علف گره مي زنند. اين رسم از زمان کيانيان تقريباً متروک شد ولي در زمان هخامنشيان دوباره شروع شده و تا امروز باقي مانده است. در کتاب مجمل التواريخ چنين آمده " اول مردي که به زمين ظاهر شد پارسيان او را کل شاه گويند. پسر و دختري از او ماند که مشيه و مشيانه نام گرفتند و روز سيزدهً نوروز با هم ازدواج کردند و در مدت پنجاه سال هيجده فرزند بوجود آوردند و چون مردند جهان نود و چهار سال بي پادشاه بماند " . چنانکه در بحث جشن نوروز اشاره شد کردهاي ايران و عراق که زرتشت را از خود مي دانند روز سيزدهم فروردين را جزو جشن نوروز به حساب مي آورند.

  195940

چشم باز کرد،خودش را روی تخت بیمارستان دید.همه چیز سفید وتمیز بود.بدنش کِرِخت بود وچشمانش هنوز خوب نمی دید.فکری شد که شهید شده و حالا در بهشت است و هنوز حالش جا نیامده تا بلند شود و تو دار ودرخت ها شلنگ تخته بزند و میوه های بهشتی بلمباند و تو قصرهای طلا و زمردین منزل کند.
پرستاری که به اتاق آمده بود متوجه او شد.آمد بالا سرش.سرنگ در دست راستش بود. مجروح با دیدن پرستار،اول چشم تنگ کرد و بعد با صدای خفه گفت:"تو حوری هستی؟"پرستار که خوش به حالش شده بود خیلی زیباست و هم احتمال میداد که طرف موجی است و به حال خودش نیست،ریز خنده ای کرد وگفت:"بله،من حوری ام!!"مجروح با تعجب گفت:"پس چرا این قدر زشتی؟"پرستار ترش کرد و سوزن سرنگ را بی هوا در باسن مبارک مجروح فرو کرد و نعره جانانه مجروح در بیمارستان پیچید.
(برگرفته از کتاب:رفاقت به سبک تانک)

  195893

یک استکان چای داغ بعد از قدم‌های کیلومتری، حمامی عجله‌ای برای کمتر هدر رفتن آب، لباسِ راحتی مامان‌دوز، سیگاری کنار پنجره روشن کردن و ابهت صدای فرهاد: با اینا زمستونُ سر می‌کنم، با اینا خستگیمُ درمی‌کنم.

بلیت تور دور اروپا با کشتی، پاساژگردی‌های خیابان شانزه‌لیزه، هتل‌های مجلل برلین و عکس سلفی با برج ایفل؛ با اینا زمستونُ سر می‌کنم، با اینا خستگیمُ درمی‌کنم.

خرید «کیگرز» از کفش ملی با انتخاب پدر، لباس گشاد و استدلال مادر:‌ «تو سن رشد هستی، باید تا دو تا سه سال دیگه بتونی بپوشیش»، میکس دو کیلو نخودچی و کشمش با صد گرم پسته و بادام، یک جفت جوراب عیدی گرفتن از مادربزرگ،‌ توجیه پدر از نو نکردن لباس‌هایش: «عید مالِ بچه‌هاست»؛ با اینا زمستونُ سر می‌کنم، با اینا خستگیمُ درمی‌کنم.

سورپرایز پدر برای دختر عزیزش: «چن ماهی بود می‌دیدم عکس یه پورش سوپر‌اسپرت رو گذاشتی تو صفحة وایبرت، فقط به جای بدنة سفید و گلگیر سیاه، از این مدل کالباسی با گلگیر بژ داشتن، عیدی امسالت اینه گلم؛ برو سوئیچ رو از مامیت بگیر»؛ با اینا زمستونُ سر می‌کنم، با اینا خستگیمُ درمی‌کنم.

شمردن تمام تیر برق‌های شهر، یک سال به مرگ نزدیک‌تر شدن، غمخوار گذشته و نگران آینده و کلنجار با حالِ مزخرف؛ بغض برای بچه‌های کار و فال و گلفروش، فریاد در مرتفع‌ترین نقطة شهر: آی جماعت! من دیگه حوصله ندارم، به خوب امید و از بد گله‌ای ندارم؛ با اینا زمستونُ سر می‌کنم، با اینا خستگیمُ درمی‌کنم.(امید، بچة بیست‌وچن ساله از کرج)

  195856

چند روز دیگر
امروز
پارسال می شود
کمی ساده
اندکی خنده دار
وقدری عادی !
امروز سالهاست می رود
و
ما همیشه
چشممان پی فرداست .
افسوس !
به فکر پاییز
تابستان را
و به فکر بهار
زمستان را
فدا می کنیم .
جشن می گیریم
عید می گیریم
و دوباره
همانی می شویم که بودیم
با اختلاف
چند تار موی سپید تر !!

  195814

در سریال قدیمی خانه پدری دیروز نشان داد که
سارا دختر خانواده که عاشق امیر همکلاسیشه تو اتاقش بود و دو روز بود که در را رو خودش بسته بود چون به خاطر فوت پدرو مادرش و نامردیای برادرش و بی خونه شدن و .... افسرده و ناراحت بود
دوستش پشت در بهش گفت تو این دو روز اتفاقای زیادی افتاده فلانی را گرفتن
و امیر را هم از دارو دسته همونی که گرفتن دنبالشن که حسابش را برسن و خدا خیل بهش رحم کرده
سارا تا اسم امیر را شنید با اون حال بدش پا شد اومد درو باز کرد تا اطلاعات بیشتری از عشقش به دست بیاره و نگرانش شد
این یعنی عشق که اون مهمه نه تو

  195797

يادمه هشت سالم بود
یه روز از طرف مدرسه بردنمون کارخونه تولید بیسکوییت
ما رو به صف کردن و بردنمون تو کارخونه که خط تولید بیسکویت رو ببینیم
وقتی به قسمتی رسیدیم که دستگاه بیسکویت میداد بیرون
خیلی از بچه ها از صف زدن بیرون و بیسکویتایی که از دستگاه میزد بیرون رو ورداشتن و خوردن

من رو حساب تربیتی که شده بودم میدونستم که اونا دارن کار اشتباه و زشتی میکنن
واسه همین تو صف موندم
ولی آخرش اونا بیسکویت خورده بودن و منی که قواعدو رعایت کردم هیچی نصیبم نشده بود
الان پنجاه سالمه ،اون روز گذشت ولی تجربه اون روز بارها و بارها تو زندگیم تکرار شد
خیلی جاها سعی کردم که آدم باشم و یه سری چیزا رو رعایت کنم

ولی در نهایت من چیزی ندارم و اونایی که واسه رسیدن به هدفشون خیلی چیزا رو زیر پا میذارن از بیسکوییتای تو دستشون لذت میبرن
از همون موقع تا الان یکی از سوالای بزرگ زندگیم این بوده و هست که خوب بودن و خوب موندن مهمتره یا رسیدن به بیسکوییتای زندگی؟
اونم واسه مردمی که تو و شخصیتت رو با بیسکوییتای توی دستت میسنجند!!!!!!!
« نقل از پرویز پرستویی»

  195562

""قابل توجه اقایان محترم""
"مراقب حریم بازوان تان باشید تا تعادل دنیا به هم نخورد!"

من اگر مرد بودم و دست زني را مي گرفتم، پا به پايش فصل ها را قدم مي زدم و برایش از عشق و دلدادگي مي گفتم؛
تا لااقل یک زن در دنيا از هیچ چیز نترسد!...

شما زن ها را نمي شناسيد!
"زن ها از همه چیز می ترسند"،

از تنهایی،
از دلتنگي،
از دیروز،
از فردا،
از زشت شدن،
از ديده نشدن،
از جايگزين شدن،
از تکراری شدن،
از پیر شدن،
از دوست داشته نشدن،...
و شما برای رفع اين ترس ها نه نیازی به پول دارید،
نه موقعیت و نه قدرت،
نه زيبايي و نه زبان بازي!"

كافيست فقط حریم بازوانتان راست بگوید!

كافيست دوست داشتن و ماندن را بلد باشيد!"

تقصير شما بود كه زن ها آن قدر عوض شدند.

وقتی شما مردها شروع کردید به گرفتن احساس امنیت، زن ها عوض شدند.
آن قدر که امنیت را در پولِ شما دیدند،
آن قدر که ترس از دوست داشته نشدن را با جراحی پلاستیك تاخت زدند،

و ترس از تنها نشدن را با بچه دار شدن، و و و... "

عشق ورزیدن و عاشق کردن هنر مردانه ای ست"؛
وقتی زن ها شروع می کنند به ناز خریدن و ناز کشیدن، تعادل دنیا به هم می خورد!

  195539

توی یک جمع نشسته بودم بی حوصله بودم طبق عادت همیشگی مجله را برداشتم ورق زدم مداد لای آن را برداشتم همین که توی دلم خواندم سه عمودی
یکی گفت بگو بلند بگو
گفتم یک کلمه سه حرفیه
از همه چیز برتر است
حاج آقا گفت : پول
تازه عروس مجلس گفت : عشق
شوهرش گفت : یار
کودک دبستانی گفت : علم
حاج آقا پشت سر هم گفت : پول اگه نمیشه طلا ، سکه
گفتم : حاج آقا اینها نمیشه
گفت : پس بنویس مال
گفتم : حاج آقا بازم نمیشه
گفت : جاه
خسته شدم با تلخی گفتم : نه نمیشه
دیدم ساکت شد
مادر بزرگ پیر گفت :عمر
سیاوش که تازه از سربازی آمده بود گفت : کار
محسن خندید و گفت : وام
یکی از آن وسط بلند گفت : وقت
یکی گفت : آدم
دوباره یکی گفت : خدا
خنده تلخی کردم و مداد را گذاشتم سرجایش اما فهمیدم تا همه شرح جدول زندگی کسی را نداشته باشی حتی یک کلمه سه حرفی آن هم درست در نمی آید باید جدول کامل زندگیشان را داشته باشی بدون آن همه چیز بی معناست هرکس جدول زندگی خود را دارد هنوزبه آن کلمه سه حرفی جدول خودم فکر میکنم،،،،،،،
شاید کودک پابرهنه بگوید کفش
کشاورز بگوید برف
لال بگوید حرف
ناشنوا بگوید صدا
نابینا بگوید نور
ومن هنوز درفکرم: فکر

  195535

روزی امام صادق و عده ای از یارانشان از کوچه ای عبور میکردند
با مردی برخوردکردند که در سایه دیواری نشسته بود آن مرد به امام سلام کرد
امام پس از پاسخ سلام فرمودند اگر میشودبروی درسایه دیوار روبرو بنشینید!
آن مرد با تعجب پرسید :اقامن قصد جسارت ندارم ولی میشود دلیلش رابگویید
امام فرمود :صاحب این خانه دشمن مادرم زهراست وقتی یکی ازشیعیان مادرسایه دیوار او
بنشیند وخنک شود حقی برگردن مادارد ما نمیخواهیم دشمنانمان ازما طلب کار شوند
چشمان مرد پرازاشک شدوگفت:ولعن اله قوم الظالمین
بچه ها جان بی بی سر سال تحویل برای خوشی همه دعا کنید

  195495

توی یک جمع نشسته بودم بی‌حوصله بودم،مجله‌ای برداشتم ورق زدم،مداد لای آن را برداشتم همینکه توی دلم خواندم سه عمودی
یکی گفت: بلند بگو
گفتم: یک واژه‌ی سه حرفیه، از همه چیز برتر است؟
حاج آقا گفت: پول
تازه عروس مجلس گفت: عشق
شوهرش گفت: یار
کودک دبستانی گفت: علم
حاج آقا پشت سر هم گفت: پول اگه نمی‌شه طلا، سکه
گفتم: حاج آقا اینها نمی‌شه
گفت: پس بنویس مال
گفتم: حاج آقا بازم نمی‌شه
گفت: جاه
خسته شدم با تلخی گفتم : نه نمی‌شه
دیدم ساکت شد
مادر بزرگ پیر گفت: عمر
سیاوش که تازه از سربازی آمده بود گفت: کار
محسن خندید و گفت: وام
یکی از آن میان بلند گفت: وقت
یکی گفت: آدم
دوباره یکی گفت: خدا
خنده تلخی کردم و مداد را گذاشتم سرجایش ولی دریافتم،
هرکس جدول زندگی خود را دارد،
تا شرح جدول زندگی کسی را نداشته باشی حتی یک واژه‌ی سه حرفی آن هم درست در نمی‌آید.
...
شاید کودک پابرهنه بگوید: کفش
کشاورز بگوید: برف
لال بگوید: سخن
ناشنوا بگوید: نوا
نابینا بگوید: نور

ومن هنوز در اندیشه‌ام


واژه‌ی سه حرفی جدول زندگی شما چیست؟

  195483

ملانصرالدين از كدخداى ده ﻳﮏ ﺍﻻﻍ ﺑﻪ ﻗﻴﻤﺖ ١٥ درهم خريد و ﻗﺮﺍﺭ ﺷﺪ ﮐﻪ كدخدا ﺍﻻﻍ ﺭﺍ ﺭﻭﺯ ﺑﻌﺪ ﺗﺤﻮﻳﻞ ﺑﺪﻫﺪ...

ﺍﻣﺎ ﺭﻭﺯ ﺑﻌﺪ كدخدا ﺳﺮﺍﻍ ملانصرالدين ﺁﻣﺪ ﻭ ﮔﻔﺖ:

« ﻣﺘﺄﺳﻔﻢ ملا, ﺧﺒﺮ ﺑﺪﻱ ﺑﺮﺍﺕ ﺩﺍﺭﻡ. ﺍﻻﻏﻪ ﻣﺮﺩ!»

ملانصرالدين ﺟﻮﺍﺏ ﺩﺍﺩ : « ﺍﻳﺮﺍﺩﻱ ﻧﺪﺍﺭﻩ . ﻫﻤﻮﻥ ﭘﻮﻟﻢ ﺭﻭ ﭘﺲ ﺑﺪﻩ. »

كدخدا ﮔﻔﺖ : «ﻧﻤﻲﺷﻪ !ﺁﺧﻪ ﻫﻤﻪ ﭘﻮﻝ ﺭﻭ ﺧﺮﺝ ﮐﺮﺩﻡ»

ملا ﮔﻔﺖ: «ﺑﺎﺷﻪ. ﭘﺲ ﻫﻤﻮﻥ ﺍﻻﻍ ﻣﺮﺩﻩ ﺭﻭ ﺑﻬﻢ ﺑﺪﻩ.»
ﺍكدخدا ﮔﻔﺖ: «ﻣﻲﺧﻮﺍﻱ ﺑﺎﻫﺎﺵ ﭼﻲ ﮐﺎﺭ ﮐﻨﻲ؟»

ملا ﮔﻔﺖ: «ﻣﻲﺧﻮﺍﻡ ﺑﺎﻫﺎﺵ ﻗﺮﻋﻪﮐﺸﻲ ﺑﺮﮔﺰﺍﺭ ﮐﻨﻢ.»

كدخدا ﮔﻔﺖ: «مگر میشه ﻳﻪ ﺍﻻﻍ ﻣﺮﺩﻩ ﺭﻭ ﺑﻪ ﻗﺮﻋﻪﮐﺸﻲ ﮔﺬﺍﺷﺖ!»

ملا ﮔﻔﺖ: « ﻣﻌﻠﻮﻣﻪ ﮐﻪ ﻣيشه. ﺣﺎﻻ ﺑﺒﻴﻦ. ﻓﻘﻂ ﺑﻪ ﮐﺴﻲ ﻧﻤﻲﮔﻢ ﮐﻪ ﺍﻻﻍ ﻣﺮﺩﻩ.»

ﻳﮏ ﻣﺎﻩ ﺑﻌد كدخدا ملانصرالدين رو ﺩﻳﺪ ﻭ ﭘﺮﺳﻴﺪ: «ﺍﺯ ﺍﻭﻥ ﺍﻻﻍ ﻣﺮﺩﻩ ﭼﻪ ﺧﺒﺮ؟»

ملا ﮔﻔﺖ: به ﻗﺮﻋﻪﮐﺸﻲ ﮔﺬﺍﺷﺘﻤش و اعلام كردم فقط با پرداخت ٢ درهم در قرعه كشي شركت كنيد و به قيد قرعه صاحب يك الاغ شويد . به ٥٠٠ نفر ٥٠٠ ﺑﻠﻴﺖ ٢ درهمى ﻓﺮﻭﺧﺘﻢ ﻭ ٩٩٨ دﺭهم ﺳﻮﺩ ﮐﺮﺩﻡ.»
كدخدا ﭘﺮﺳﻴﺪ: «ﻫﻴﭻ ﮐﺲ ﻫﻢ ﺷﮑﺎﻳﺘﻲ ﻧﮑﺮﺩ؟»

ملا ﮔﻔﺖ: «ﻓﻘﻂ ﻫﻤﻮﻧﻲ ﮐﻪ ﺍﻻﻍ ﺭﻭ ﺑﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩ. ﻣﻦ ﻫﻢ ٢ درهمش ﺭﻭ ﭘﺲ ﺩﺍﺩﻡ.

و این شد كه همراه اول و ايرانسل جریان پیامک های شرکت در مسابقات رو راه انداختن.....!!

  195338

مردک پست که عمری نمک حیدر خورد
نعره زد بر سر مادر،به غرورم برخورد
ایستادم به نوک پنجه ی پا
اماحیف
دستش از روی سرم رد شد و به مادر خورد
هرچه کردم سپر درد و بلایش گردم
نشد ای وای که سیلی به رخش آخر خورد

آه زینب
تو ندیدی
به خدا من دیدم
مادرم خورد به دیوار ولی با سر خورد

سیلی محکم او چشم مرا تار نمود
مادر اما دو سه تا سیلی محکم تر خورد
لگدی خورد به پهلوم و نفس بند آمد
مادر اما لگدی محکم و سنگین تر خورد

حسن از غصه سرش به زمین زد،غش کرد
باز زینب غم یک مرثیه دیگر خورد

قصه ی کوچه عجیب است مهاجر
اما
وای از آن لحظه که زهرا لگدی از در خورد

  195309

روزی قاضی شهرومردی از معتمدین از کوچه ای عبور میکردند
در یکی از خانه ها صدای آواز و طرب به گوش میرسید
قاضی باشنیدن آن صدا به سرعت ازکوچه ردشد اما مرد معتمدباآرامش تمام راه را طی کرد
وقتیکه به قاضی رسیدگفت:چراباعجله راه رفتی؟قاضی گفت ترسیدم آن صدادرمن اثرکند
مردگفت ولی این چیزها اثریدرمن ندارد
چندی بعد مردی نزد قاضی شکایت برد و همان مرد معتمد را برای شهادت نزدقاضی برد
قاضی بادیدن آن مردگفت:شهادت دروغگو ومجنون رانمیپذیرد!
آن مرد باتعجب گفت مگراینگونه ام، قاضی ماجرای آن روز را یادآورشدوگفت آن صدا بر هر دلی
اثر میگذاشت اگر توراست گفتی که تاثیری برتو نداشته مجنونی ور نه دروغگو...

  195239

چه کسی می گوید نمی شود دنیا را در یک شهر، در یک خانه، کنار یک نفر داشت؟ پس چطور این همه سال تمام دنیای من همین دیوار ها و طاق ها بود؟سخت نیست...آن هم وقتی هم نفس کسی بوده باشی که وقتی با او کنار کتابخانه اش می نشستی خلاصه تمام کتاب ها را با ذوق و شوق برایت می گفته. از همه چیز و همه جا برایت حرف داشته. از ساده ترین اختراعات بشر گرفته تا عجیب ترین شهر های دنیا. همه چیز هم از همان شب سرد زمستان، زمان آغاز قصه مان، شروع شد... که گفتی دوست داری آن شهر قطبی را ببینی که در آن مردن ممنوع است... که گفتی تو هم حق نداری بمیری ، چون هیچ وقت در دلم خاک نمی شوی... که باغچه ی کوچک مان را آب می دادیم و فکر می کردیم در ونیز باغچه هم پیدا می شود... که مبلمان آبی می خریدیم و مثل شهر تک رنگ هند رنگ پرده ها را هم با آن هماهنگ می کردیم. اما تو زیر قرارت زدی...
فراموش کردی تو هم در قلب من نمی توانستی خاک شوی...و حالا اینجا درست شبیه آن شهر تک نفره شده... من تنها ساکن دنیای بی تو ام. هر روز در کنار کتابخانه ساکت تو تنها می نشینم و تنها چای می نوشم و تمام خاطراتمان را در این دنیای کوچک ، تنها دوره می کنم...

  195216

مردی مسلمان همسایه ای کافر داشت .
هر روز و هر شب همسایه ی کافر را لعن و نفرین می کرد و ميگفت:
خدایا ! جان این همسایه ی کافر مرا بگیر و مرگش را نزدیک کن!!
( طوری که مرد کافر می شنید )

زمان گذشت و آن فرد مسلمان بیمار شد دیگر نمی توانست غذا درست کند ؛ ولی غذایش در کمال تعجب سر موقع در خانه اش حاضر می شد
مسلمان سر نماز می گفت :خدایا ! ممنونم که بنده ات را فراموش نکردی و غذای مرا در خانه ام حاضر و ظاهر میکنی و لعنت بر آن کافر خدانشناس که تو را نمی شناسد…!

روزی از روزها که می خواست برود و غذا را بردارد ؛ دید این همسایه ی کافر است که برایش غذا می آورد
از آن شب به بعد مسلمان قصه سر نماز می گفت :خدایا ! ممنونم که این مرتیکه ی شیطان را وسیله کردی که برای من غذا بیاورد . من تازه حکمت تو را فهمیدم که چرا جانش را نگرفتی….!

جهل امری است که با هیچ صراطی راهش تغییر نمی کند.
جهل در بینش و اندیشه ی آدمهاست، ربطی به دین ندارد.