دسته بندی ها

منوی اصلی

طنز

جوک ها

پیامک ها

پیامک موضوعی

پیامک مناسبتی

مرامنامه 4جوک

داستان کوتاه

  197186

***خاطره بازی***
*آیدا نوشت*

هی هی چته دختر؟؟ یه مهمونی دونفره ساده اس اینهمه دنگ و فنگ و کولی بازی نداره که.. آروم باش.. یه نفس عمیق بکش... هووووووووف! حالا برو یه لباس انتخاب کن.. آفرین.. اه ای بابا.. دیوونه شدم با خودم حرف میزنم!!
من- ماماااان من چی بپوشم؟؟
مامانم- وا آیدا تو هنوز درگیر لباسی؟؟ سفیدهرو بپوش دیگه..
من- نه مامان مگه میخوام برم عروسی.. جون من بگو چی بپوشم؟؟ ماماااااان
مامانم- خب اون مشکی قرمزه رو بپوش،توقع نداری بگم اون سیاهه رو بپوش که.. عزا که نمیخوای بری.. همون مشکی قرمزه رو بپوش دیگه!
من- اها مرسی باش، پ من برم آماده شم
مامانم- باش برو،زود باش فقط.. قراره با مهمونا بریم کنار دریا
من- باشه مامان،میذاری برررررم؟
مامانم-برو
رفتم تو اتاق طبق فرمایشات مامان لباسمو پوشیدم.. حاضر شده بودم تقریبا.. شالمو انداختم رو سرم،رفتم جلو آینه داشتم موهامو درست میکردم که...
محمد- کجا؟؟
من- خونه دوستم!
محمد- دریا نمیای؟
من- محمد سالمی؟؟ میخوام برم خونه دوستمااا بعد پاشم بیام دریا؟؟ چرت میگیا
محمد- اینجوری میخوای بری؟
من- چمه مگه؟؟ اذیت نکن جون زنت،اعصاب ندارم یچی میگما
محمد- میخوای بری خونه دوستت اعصاب نداری؟؟ خب اگه اعصاب نداری بیا بریم کناردریا
من- محمدددد خستم کردی ول کن دیگه..
محمد- پس شالتو بکش جلوتر
من- باشه تو برووووو
محمد- باشه رفتم.. گستاخ
من- چی گفتی؟؟؟؟؟؟
محمد- کی من؟؟ هیچی..هیچی من برم آماده شم.. این عیال مارو ندیدی؟
من- برو گمشو توهم با اون عیالت..
محمد- بیتربیت بی ادب
من- مامااااان بیا این داداشتو وردار ببر خونمو کرد تو شیششششششه
مامانم- محمد ول کن بچه رو بذا آماده شه ببریمش خونه دوستش راحت شیم چن دیقه ای
من- ماماااااان؟؟ فروختیم ینی؟؟ هعییی روزگار.. کجایی که یادت بخیر
مامانم درحال خنده- بیا برو بچه..
محمد- زیاد بها ندی بهشااا پرو میشه تورو شوهرشم درمیاد
من درحال جیغ زدن- محمددددد گمشوو تا لهت نکردممممم!
محمد حین زبونک انداختن- خدافظ عیزم
من زمزمه وار- ای بری که دیگه برنگردی..
خب دیگه آماده بودم..
من- مامان کفش اسپورتمو بپوشم یا اون مجلسیه؟؟
مامانم با داد واسه رسیدن صداش تو اون شلوغی بهم-اون سورمه ای رو بپوش به شالتم میاد!
ترجیه دادم واسه سالم موندن حنجره ام جواب ندم و برم کفشمو بپوشم..
کفشمو پوشیدم حاضر و آماده با یه کوله بار استرس منتظر بودم بابا بیاد تا بریم..
درو باز کردم یهو یادم افتاد که..
من- جـــــــــــیـــــــــــــغ واااااای یادم رف
محمد- چه مرگته تو؟؟
من- ببند بابا کادو دوستم یادم رفت
بی توجه به جوابش رفتم تو اتاق.. کادویی رو که یک ماهی میشد خریده بودم و چند روز پیشم کادوش کرده بودم و گرفتم دستم و راه افتادم طرف در..
موقع رفتن بیرون رو به اهالی خونه:
- مامان،عموها،دایی ها جز محمد،خاله ها همگی خدددددددافظظظظظظ
عموم- آیدا؟
من- هَنْگ؟ (ینی بله به زبون خودم)
عموم- هَنْگ و کوفت وایسا باهم بریم اول تورو میرسونیم بعد میریم کنار دریا..
من- آخه.. خیلی خب باشه فقط زودا پدرمو در میاره این رفیق من،دیرم شده!
عموم- باشه بریم
محمد- عاغا پ ماهم با عیال راه میوفتیم
من زیر لب- بری بپوکی تو با اون عیاله... استغفرالله
محمد- چی میگی تو؟
من- هیچی بتوچه.. برو عیالتو جمع کن برین کنار دریا دیگه!
برا فرار از جنگی که ممکن بود اتفاق بیوفته با به لبخند شیطونی اومدم بیرون خونه و دوییدم طرف ماشین..
با عمو و زنموم و... سوار ماشین شدم.. بقیه هم راه افتاده بودن که برن لب ساحل..
بازم این استرس لعنتی..تپش قلب شدید..
واااای نمیرم دنیاییه!!
آدرسو دادم به بابا و رسیدیم سر کوچه!
بابام: زنگ بزن ببین کدومه خونشون..
رو به عموم- عمویی تو برو تو کوچه
به طرف بابام- باشه الان میزنگم بش!
ضربانی تند تر.. تپش قلب بالاتر... آدرنالین فک کنم بالای هزار... فشار خون.. درحد پنج و شیش .......
گوشیمو در آوردم و زنگ زدم..
من با صدایی که سعی میکردم نلرزه- الو؟؟ سلام.. خوبی؟ میگم خونتون کجای کوچه ی......ـه؟ من تو کوچه ام الان
فاطی-سلام خوبی؟ کجایی الان؟
به مشت آدرس چرت دادم که...
فاطی- ببین نمیفهمم کجارو میگی وایسا الان میام پایین!
من- باش پ فعلا
فاطی-فعلا
***
اومد دم در و من از ماشین پیاده شدم با افراد تو ماشین خدافظی کردم و رفتم طرف درخونه.. فاطی رفته بود تو ینی؟ در نیمه باز بود و فاطیم نبود.. وارد که شدم مثه دزدا سرک کشیدم که دیدم سمت راست در وایساده.. نفسم بند اومده بود... سلام کردیم و بعد از روبوسی و احوال پرسی راه افتادیم ب سمت طبقه بالا(خونشون) همزمان با حرف زدن استرسم کمتر میشد و ضربان قلبمم کمتر..
به یه حدی رسید که حس کردم دیگه کلا نمیزنه!!
رفتیم تو اتاقش.. بار اولی بود که رفته بودم پیشش! واسه همین بدون رودروایسی همه جای اتاقو گشتم..از قاب عکسا گرفته تا عروسکا و تو کمد و مدالا و حکمای قهرمانی و...
محو نگاه کردن بودم،یهو برگشتم طرف فاطی دیدم داره با خنده نگام میکنه.. یه نگا به وضع خودم انداختم رو تخت وایساده بودم و لوح تقدیرا و حکمای قهرمانی و نگاه میکردم.. خندم گرفته بود..
گفتم- خو چیه؟
فاطی با لبخند- هیچی بگرد واسه خودت!
نیشخند زدم و گفتم- تموم شد دیگه
خنده کنان رفتم رو تخت روبرویی نشستم..
یکم چرت و پرت گفتیم تا اینکه مامان فاطی اومد و خدافظی کرد و کلیم سفارش کرد.. من که فقط با خنده جواب میدادم.. فاطیم چرت میگف:)))
خلاصه...
یکی از عکسای قاب شده فاطیو دیدم.. اگه میذاشت حتمااااااا میاوردمش و میذاشتمش رو میزم.. نشد دیگه!!
پاشدیم رفتیم تو سالن.. یه سری آهنگ و عکس و.. فرستادم براش زدیم شبکه پویا و برنامه کودک نگا میکردیم.. ماشالا تلفن خونشون قد یه شرکتی زنگ میخورد...
5-6بار رف سراغ تلفن.. منم صحبت کردناشو گوش میکردم.. یه جاهایی خندم میگرف،یه تیکه هایی حسودیم میشد!!
تلفنش که تموم شد.. اومد کنارم رو مبل نشست.. گوشیشو گرفتم دستم.. استرس داشتم وحشتناک.... تا سرحد مرگ...
پیج اینستاگراممو براش باز کردم..
رفتم آخرین عکس.. ینی اولین عکسی که گذاشتم... چشامو بستم.. یه نفس عمیق بی صدا و آروم.. گوشیو دادم دستش.. بی صدا و بالبخند گرفتش..
دونه دونه عکسارو میدید بعضی جاها بلند میخندید واسه بعضی عکسام یه لبخند میزد که چالاش و به نمایش میذاشت... دل منکه عینهو اینکه از بالای پرتگاه افتاده باشی یهو خالی میشد..
رفتم پشت سرش لبه مبل پشتی نشستم.. اینجوری باهم عکسارو میدیدیم..
اشک شوق تو چشماشو حس میکردم ولی هیچی نمیگفتم.. میدونستم خوشش میاد،اما منتظر واکنش نهایی بودم.. کم آدمی نیس واسم.. بلند شدم رفتم کنار دستش.. بهش گفتم بیا اینطرف تا منم ببینم.. اومد طرف من.. سرشو گذاشت رو شونم و ادامه داد به دیدن عکسا..
دیگه آخراش بود.. عکسای ساعت شمار تولدش... علنا میخندید.. منم خوشحال.. با یه ضربان کند شده..! عکسا تموم شد..!! نگام کرد.. چن ثانیه تو چشام زل زد.. اشکو میدیم تو چشماش که دو دو میزدن واسه ریخته شدن..
آروم گف- مرسی
و تندی از سرجاش بلند شد رف تو روشویی صورتشو شست و اومد بیرون..
داشت صورتشو خشک میکرد و سرخوش میخندید!! چالاشم گذاشته بود ب نمایش..
اومدطرفم و حین راه رفتن با خنده:
فاطی- تو که میدونی من جنبه ندارم زود احساساتی میشم چرا اینجوری میکنی آخههههه؟
من فقط نیشم شل شد و نگاه کردم به صورتش،چهرش.. چقد دلم براش تنگ شده بود...
واسه از بین بردن جو پیش اومده رف تو آشپزخونه.. از تو سالن دید داشتم بهش.. هیچی نمیگف.. ولی خنده از سر و روش میبارید.. خوشحال بودم از واکنشی که انتظارشو داشتم..
سخت درگیر سماور و فنجونا بود..
بلند شدم و آسه آسه رفتم طرف اتاقش..
بهترین موقعیت بود...
کادوشو برداشتم و اومدم تو سالن.. پشت به من هنوزم تو آشپزخونه بود.. کادوشو گذاشتم رو اپن و گفتم: اینم همین الان که اینجام ببینش!!
چشماشو تنگ کرد واسه دیدن شیء داخل نایلون.. فک کنم موفق شد!! برش داشت و گفت: آخه چندتا چندتا؟؟
خندیدم و حق به جانب گفتم: بتوچه!! ماله خودمه...
خندید و سینی رو گذاشت زمین و نشست رو مبل تک نفره و مشغول باز کردن کادوش شد... بازش که کرد یهویی گف:واییییییییییییییییییییی و خرس تو بسته رو بیرون آورد گردنبند آویزون شده به گردن خرسو برداشت.. یه نگاهی بهش کرد.. بلند شدم و..
من- بِده خودم ببندم واست
فاطی-اتفاقا میخواستم بگم خودت ببندیش برام..
رفتم بالای مبل.. کلا انسان وار برخورد نمیکردم.. رفتم بالا و رو لبه بالایی مبل نشستم و دو سر گردنبندو تنظیم کردم و انداختم گردنش.. دلم میخواست یکاری کنم.. ولی دیر جنبیدم.. بلند شد ونگام کرد محکم گرفتم تو بغل، منم چشامو بستم و سفت فشارش دادم.. شاید اگه قدرتشو داشتم حلش میکردم تو خودم.. دیگه هیچیم دسته خودم نبود... هیچی... فقط میدونم پر بودم از انرژی..
نمیخواستم ولش کنم ولی مجبور بودم..نمیشد..
***
تکیه داده بودم ب لبه ی مبل.. گفتم که انسان وار برخورد نمیکردم.. نشسته بودم رو زمین و چسبیده به مبل.. سر فاطی رو پام بود داشتیم با برنامه های گوشیش ور میرفتیم..
یهو دوربینشو باز کرد یکی دوتام عکس گرفتیم.. چندتا برنامه واسش فرستادم و داشتم درموردشون توضیح میدادم و کنترلیم رو لرزش صدام نداشتم.. سرش رو پام بود.. نمیفهمیدم چی میگم.. حس فوق العاده ای بود..
***
برگشتیم تو اتاق...من رو تخت دراز کشیده بودم،فاطیمم رو تخت روبرویی بود.. آهنگ لالایی بنیامین بهادری ریپیت میشد.. ساعت 9شب بود..دیگه دم رفتنم بود.. فاطی از جاش بلند شد اومد پیشه من لبه ی تخت نشست!! دستاشو گرفتم... با موهام بازی میکرد.. آهنگ همینجوری پخش میشد.. خوابم گرفت... دستاشو ول نکردم.. محکم تر فشارش دادم...
چشام بسته شد...
ساعت21:21
بود..

  197058

مردی حاشیه خیابون بساط پهن کرده بود،
زردآلو هر کیلو 20 تومن،
هسته زردآلو هرکیلو 40 تومن.
یکی پرسید چرا هسته اش از خود زردالو گرونتره؟؟؟
فروشنده گفت چون عقل آدم رو زیاد میکنه.
مرد كمي فكر كردُ گفت، یه کیلو هسته بده .
خرید و همون نزدیکی نشست و مشغول شکستن و خوردن شد با خودش گفت:
چه کاری بود، زردآلو میخریدم هم خود زردالو رو میخوردم هم هسته شو، هم ارزونتر بود
رفتُ همين حرف رو به فروشنده گفت
فروشنده گفت: بــــــله ، نگفتم عقل آدم رو زیاد میکنه !!!
چه زود هم اثر کرد
شادروان علی اکبر دهخدا

  197043

پروفسور فلسفه با بسته سنگینی وارد کلاس درس فلسفه شد و بار سنگین خود را روبروی دانشجویان خود روی میز گذاشت ، وقتی کلاس شروع شد بدون هیچ کلمه ای یک شیشه بسیار بزرگ از داخل بسته برداشت و شروع به پر کردن آن با چند توپ گلف کرد سپس از شاگردان خود پرسید که ، آیا این ظرف پر است ؟ و همه دانشجویان موافقت کردند
سپس پروفسور ظرفی از سنگریزه برداشت و آنها رو به داخل شیشه ریخت و شیشه رو به آرامی تکان داد .سنگریزه ها در بین مناطق باز بین توپ های گلف قرار گرفتند؛
سپس دوباره از دانشجویان پرسید که آیا ظرف پر است؟ و باز همگی موافقت کردند.
بعد دوباره پروفسور ظرفی از ماسه را برداشت و داخل شیشه ریخت و خوب البته، ماسه ها همه جاهای خالی رو پر کردند
او یکبار دیگر پرسید که آیا ظرف پر است و دانشجویان یکصدا گفتند : بله
بعد پروفسور دو فنجان پر از قهوه از زیر میز برداشت و روی همه محتویات داخل شیشه خالی کردو گفت : در حقیقت دارم جاهای خالی بین ماسه ها رو پر می کنم! همه دانشجویان خندیدند.
در حالی که صدای خنده فرو می نشست، پروفسور گفت : حالا من می خوام که متوجه این مطلب بشین که این شیشه نمایی از زندگی شماست
توپ های گلف مهمترین چیزها در زندگی شما هستند ( خدا ، خانواده تان ، فرزندانتان ، سلامتیتان ، دوستانتان و مهمترین علایقتان )
چیزهایی که اگر همه چیزهای دیگر از بین بروند ولی اینها باقی بمانند ، باز زندگیتان پای برجا خواهد بوداما سنگریزه ها سایر چیزهای قابل اهمیت هستند مثل کارتان ، خانه تان و ماشین تان .ماسه ها هم سایر چیزها هستند مسایل خیلی ساده.پروفسور ادامه داد : اگر اول ماسه ها رو در ظرف قرار بدید، دیگر جایی برای سنگریزه ها و توپهای گلف باقی نمی مونه، درست عین زندگیتان .اگر شما همه زمان و انرژیتان را روی چیزهای ساده و پیش پا افتاده صرف کنین، دیگر جایی و زمانی برای مسایلی که برایتان اهمیت داره باقی نمی مونه
به چیزهایی که برای شاد بودنتان اهمیت داره توجه زیادی کنین، با فرزندانتان بازی کنین، زمانی رو برای چک آپ پزشکی بذارین
با دوستان و اطرافیانتان به بیرون بروید و با اونها خوش بگذرونین
همیشه زمان برای تمیز کردن خانه و تعمیر خرابی ها هست همیشه در دسترس باشین.اول مواظب توپ های گلف باشین چیزهایی که واقعاً برایتان اهمیت دارند.
موارد دارای اهمیت رو مشخص کنین بقیه چیزها همون ماسه ها هستند
یکی از دانشجویان دستش را بلند کرد و پرسید پس دو فنجان قهوه چه معنی داشتند؟
پروفسور لبخند زد و گفت : خوشحالم که پرسیدی
این فقط برای این بود که به شما نشون بدم که مهم نیست که زندگیتان چقدر شلوغ و پر مشغله ست همیشه در زندگی شلوغ هم جایی برای صرف دو فنجان قهوه با یک دوست هست!

  196850

متنی زیبا از پرفسور سمیعی
محله ما یک رفتگر دارد، صبح که با ماشین از درب خانه خارج می شوم سلامی گرم می کند و من هم از ماشین پیاده می شوم و دستی محترمانه به او می دهم، حال و احوال را می پرسد و مشغول کارش می شود.
همسایه طبقه زیرین ما نیز دکتر جراح است، گاهی اوقات که درون آسانسور می بینمش سلامی می کنم و او فقط سرش را تکان می دهد و درب آسانسور باز نشده برای بیرون رفتن خیز می کند.
به شخصه اگر روزی برای زنده ماندن نیازمند این دکتر شوم، جارو زدن سنگ قبرم به دست آن رفتگر، بشدت لذت بخش تر از طبابت آن دکتر برای ادامه حیاتم است.
تحصیلات مطلقا هیچ ربطی به شعور افراد ندارد.

  196809

پروفسور حسابی در زمان کار بر روی تحقیقش در یکی از دانشگاه های آمریکا به یک دسته چک امضا شده بدون درج مبلغ برمی خورد .وقتی علت وجود این دسته چک را
از رییس دانشگاه جویا می شود او می گوید این دسته چک برای این است هرگاه
شخصی رو تحقیق و طرحی کار میکند بدون هیچ وقفه ای سریعا وسایل مورد نیاز را
با استفاده از این دسته چک امضا شده خریداری کند و در تحقیقش وقفه ای نیفتد .
پروفسور حسابی به رییس دانشگاه میگوید آیا اطمینان دارید کسی از این دسته چک
امضا شده سو استفاده نمیکند ؟!!!
رییس دانشگاه می گوید :
باید قبول کرد درصد *پیشرفت* که ما در سال بر اساس *اعتماد *
به دست می آوریم قابل مقایسه با خطایی که ممکن است اتفاق بیفتد نیست !
((برگرفته از زندگی نامه پروفسور حسابی))

  196800

زندگی حرکت است و صعود
زندگی تسلیم است وایثار
کارهایی درست و در زمانی مناسب
شهامت آغاز،آگاهی و ایمان به قداست ثانیه ها
تنها چیزی که به آن نیازمندی .
آنگاه نو خواهی شد،که کهنه را سراسر رها کنی
نباید در همانی که بوده ای بمانی
همیشه راه دیگری به سوی آگاهی پیش روی توست
بروی؛ببال و دگرگون شو.
نیرویی که به آن نیازمندی از ژرفا به سطح میجوشد.
به خود آگاهی میپیوندد ودیگر گونه ات میکند .
تازگی را بجوی
به توانایی هایت تکیه کن.
بی پروایی خودت را نشان بده
دگرسانی را بپذیر
حق خود را باور بدار،تا از آن تو گردد.

  196776

●●ی برگه ازمایش و زمزمه درگوشی ب اقامون ک داری بابا میشی...
عربده ای.ک بعدش میکشه و به همه فامیل زنگ میزنه میگه
دختری کہ بدنیا میاد
براش لاڪ قرمز میزنم
همچین دامن کوتاه پاش میکنم ک پوشکش دیده بشه
موهاشو هی براش خوشگل میبندم که پسرا دلشون ضعف بره...
سلامتی روزی کہ باهاش دعوام شده میاد بہ باباش میگه بابایی؟؟حواست به خانومت باشه دیگه منو خل کرده.عههه
سلامتی روزی که لباسای منو تنش کرده بیاد جلو باباش رژه بره بگه بابایی؟!
شوهر منم میشی؟!!!
❤خودم ی تنه فداشششم❤●●

  196684

مادر دستانش را همچون شانه لابلای موهای پسرش کشید و بعد یقه اش را مرتب کرد و بعد از اینکه از ظاهرش راضی شد پیشانی اش را بوسید و او را تا دم در بدرقه کرد.
اما گویی چیزی یادش رفته باشد سریع برگشت و چند لحظه بعد با یک سیب برگشت و آن را در کیف پسرش گذاشت :" تو راه بخور ضعف نکنی!"
پسر که اشک در چشمانش جمع شده بود دستان مادرش را بوسید و سوار ماشین شد.
مادر در چارچوب در آسایشگاه سالمندان هر لحظه دورتر می شد!!!

  196659

ی بنـده خدایی بـود نزدیکـ مقام دسـتــ حـضرت عبـاس تسبیحـای باحـالی داش مام رفتیم خرید :)
بحـث داعـش شده بود
برگشـتـم بش گفتم داداش میدونـی "جــیگـــر" ینی چی!
گفـــ آره میدونم
گـفتـم عراقـیا جیگـر قـد ِ ارزن..شمــاها الان نبایسی اینجـا باشین
تـرش کـرد
گـفتـم اگـه سامرا واس مـا بود تـا حالا داعـش اسمـشم دیگـه وجود نداش
انگشتامو بش نشون دادم دونه دونه جم کردم،و تکـرار.. گفتم بیبین اینا آدمن دارن میفتن رو زمین..
خـرمشهر ما اینجـوری آزاد شد...

  196653

الاغ فهمیده
الاغی در مزرعه ای برای اربابش کار می کرد. جنگی در گرفت و دشمن به اطراف خانه ی آن ها رسید. ارباب خواست با الاغش فرار کند.
به او گفت : زود باش باید فرار کنیم...
ولی الاغ حتی نمی خواست از جایش تکان بخورد.
ارباب برآشفته گفت: دشمن در خانه ماست. باید قبل از که تو را بگیرند فرار کنیم؛ ولی الاغ در پاسخش گفت:
برای من چه داهمیتی دارد که مرا بگیرند؟ چه اهمیتی دارد ارباب جدیدم چه کسی باشد؟ من الان یک پالان بر پشتم دارد، تصور می کنی او یک پالان دیگر هم بر پشتم می گذارد؟

  196648

چیزی در جیبش صدا داد و تکان خورد
گوشی موبایلش را درآورد...
پیامک را خواند:
سلام . خوبی آقا ؟؟؟
شنیدم کارشناسی ارشد را هم گرفتی !
تبریک میگم و امیدوارم همچنان موفق باشی...
لبخندی زد و گوشی را در جیب شلوارش گذاشت !
از داخل ساکش دسته ای دی وی دی بیرون آورد
بساطش را کنار پیاده رو پهن کرد و بین جمعیت فریاد زد :
دی وی دی هزار....
دی وی دی هزار...

  196620

یه نفر به دوستش زنگ زد گفت:400هزارتومن احتیاج دارم , داری بهم بدی؟
دوستش گفت:شب بیا کافی شاپ بگیر.
شب شد...
زنگ زد دید گوشیش در دسترس نیست... ):
رفت کافی شاپ دید اونجاست.
گفت اگه پول نداری بگو ندارم چرا گوشی رو خاموش کردی؟
گفت خاموش نکردم (:
فروختمش اینم پولش بیا بگیر.!

  196565

مقدمه ی دوم کتاب ژنتیک تخته سیاه:
رئیس سرش رو بالا برد که نوچ.... نمیشه...
-: آخه آقا. .. ما دستمون خیلی تنگه. .. دیگه نمیدونیم به کی باید رو بندازیم. .. بچه ها که ندارم نمیفهمن آقا. ....
از نگاه رئیس فهمید که اونجا وایسادن فایده ای نداره. تو ی لحظه تصویر فاطمه کوچولو اومد تو ذهنش، خیلی لاغر شده بود.... خیلی...... دکترا گفته بودن اگه عمل نشه......
احساس کرد یه توپ بزرگ زیر گلوش گیر کرده و هر لحظه بزرگ تر میشه ..... بغض..... این بغض لعنتی خیلی وقت بود که ولش نمیکرد..... حالا هم..... چشماش میسوخت. ..... صاف به رئیس نگاه کرد..... دوست نداشت پلک بزنه...... میدونست اگه اینکارو بکنه غرورش بیشتر از این لگد مال میشه.... سعی کرد ی چیزی بگه، ی چیزی که شاید تاثیر کنه.... دوباره به رییس نگاه کرد ولی فقط تونست بگه آخه آقا. ...... و بعدش اون اتفاقی که نباید بیفته افتاد... پلک زد و اشک......
.
با خودش فکر کرد دیگه چاره ای نداره.... باید دست به اون کاری بزنه که ی عمر ازش دوری کرده..... رفت و نشست تو آبدارخانه و شروع کرد به ور رفتن با قوطی کبریت..... هزار جور فکر از ذهنش میگذشت. .... هر لحظه صد بار از کاری که میخواست بکنه پشیمان میشد ولی هر بار تصویر فاطمه کوچولو.....
.
-: آقای.... من دارم میرم...... دفتر رو خوب تمیز کن، به کاغذها دست نزن، بذار خودم مرتبشون میکنم، اینقدر هم خودتو لوس نکن، مشکل واسه همه هست، دردسرهای من از تو خیلی بیشتره.....
.
به میز رئیس نگاه کرد، دست تو جیبش کرد و دسته کلیدش رو درآورد. فکر کرد حداقل 4 ساله که این دسته کلید رو داره.... شاید تموم فقل ها رو عوض کرده باشن....... دستش آشکارا میلرزید، ی لحظه چشم هاشو بست و بعد سریع به طرف میز رئیس رفت، دومین کلید در فقل چرخید..... باید اونقدر برميداشت که خیالش از بابت فاطمه راحت میشد و .....

.
.
-: آقای ... شما به جرم سرقت از محل کار خود به ... محکوم میشوید ... اگر دفاعی از خود دارید...
.
ی نگاه به فاطمه کرد.... فاطمه میخندید و براش دست تکان میدان. ..... لبخندی زد و به سرباز کنار دستش گفت: بریم...
.
.
این داستان رو نوشتم چون ی حس عجیبی بم داد..... دلم بیشتر واسه خودمون سوخت..... چقد حواسمون به اطرافمون هست؟؟؟؟

فقط خواستم بگم شاید خیلیا بد نشن اگه ما خوب باشیم.....
به قول اون خواننده که میگه : دورتو ببین با نگاه موشکافانه ، خونواده هایی رو که یه گوشه آواره، خیره شدن به دستان تو با پای خسته ، تو هم آب نمیده از لای دستت......
.
یادمون نره: "شاید خیلیا بد نشن اگه ما خوب باشیم"

همین... :|

  196551

خواهر کوچکم از من پرسید:
پنج وارونه چه معنا دارد؟
من به تندی گفتم...
این سوال است که تو می پرسی؟
پنج وارونه دگر بی معناست...
خواهر کوچک من ساکت ماند...
وسوالش را خورد
دیدم از گوشه ی چشمش نم اشکی پیداست...
بغلش کردم و ارام گرفت..
او به ارامی گفت که چرا بی معناست؟
من که در همهمه ی داغ سوالش بودم....
از دلم ترسیدم...
من که معصومیت بغض صدایش دیدم،به خودم می گفتم:
اگر او هم یک روز...
وارد بازی این عشق شود....
مثل من قهوه ی تلخ عاشقی خواهد خورد...
توی فنجان نگاهش ماندم...
مات و مبهوت فقط میگفتم:
بخدا بی معناست...
پنج وارونه غلط ها دارد....
تو همان پنج دبستان خودت را بنویس....
پنج وارونه ی ما یک بازیست....
بازی ای بی معنیست....
تو همان پنج دبستان خودت را بنویس.....

  196529

روزی مردی جوان از کنار رودی می گذشت ، پیرمردی را در آنجا دید
جویای حال پیرمرد شد.
پیر گفت : میخواهم از رود رد شوم ولی چون چشمانی کم سو دارم و رود
هم خروشان است نمیتوانم
جوان کمک کرد و پیرمرد را از رود گذراند ، سپس پیرمرد از وی تشکر
کرد و هر کدام به راه خود ادامه دادند.
پس از مدتی جوان پیرمرد را دید جلو رفت و پرسید : ای پیر مرا میشناسی؟
پیر جواب داد : نه نمیشناسم
جوان گفت : من همانم که تو را از آب رد کردم
پیر دوباره تشکر کرد و دعای خیر برای جوان.
پس از مدتی دوباره همدیگر را ملاقات کردند و دوباره همان حرف ها
رد و بدل شد و این ملاقات چند بار تکرار شد.
روزی دیگر جوان دوباره پیرمرد را دید جلو رفت و پرسید:
ای پیر مرا میشناسی ؟ پیر که چشمانی کم سو داشت جواب داد : نه نمیشناسم
جوان گفت : من همانم که تو را از آب رد کردم
پیر که دیگر از حرفهای جوان خسته شده بود ، جواب داد :
ای کاش آب مرا میبرد ولی تو مرا از آب رد نمیکردی !!!