دسته بندی ها

منوی اصلی

طنز

جوک ها

پیامک ها

پیامک موضوعی

پیامک مناسبتی

مرامنامه 4جوک

داستان کوتاه

  210841

یکی از استادهای دانشگاه تعریف می‌کرد... چندین سال پیش برای تحصیل در دانشگاه سانتا کلارا کالیفرنیا، وارد ایالات متحده شده بودم. سه چهار ماه از آغاز سال تحصیلی گذشته بود که یک کار گروهی برای دانشجویان تعیین شد که در گروه‌های پنج شش نفری با برنامه زمانی مشخصی باید انجام می‌شد.

دقیقا یادمه از دختر آمریکایی که درست روی نیمکت کناری می‌نشست و نامش کاترینا بود پرسیدم که برای این کار گروهی تصمیمش چیه؟ گفت اول باید برنامه زمانی رو به ببینه، ظاهراً برنامه دست یکی از دانشجوها به نام فیلیپ بود. پرسیدم فیلیپ رو می‌شناسی؟ کاترینا گفت آره، همون پسری که موهای بلوند قشنگی داره و ردیف جلو می‌شینه! گفتم نمی‌دونم کیو میگی! گفت همون پسر خوش‌تیپ که معمولا پیراهن و شلوار روشن شیکی تنش می‌کنه! گفتم نمی‌دونم منظورت کیه؟ گفت همون پسری که کیف و کفشش همیشه ست هست باهم!

بازم نفهمیدم منظورش کی بود! اونجا بود که کاترینا تون صداشو یکم پایین آورد و گفت فیلیپ دیگه، همون پسر مهربونی که روی ویلچیر می‌شینه...این بار دقیقا فهمیدم کیو میگه ولی به طرز غیر قابل باوری رفتم تو فکر. آدم چقدر باید نگاهش به اطراف مثبت باشه که بتونه از ویژگی‌های منفی و نقص‌ها چشم‌پوشی کنه... چقدر خوبه مثبت دیدن... یک لحظه خودمو جای کاترینا گذاشتم، اگر از من در مورد فیلیپ می‌پرسیدن و فیلیپو می‌شناختم، چی می‌گفتم؟ حتما سریع می‌گفتم همون معلوله دیگه!! وقتی نگاه کاترینا رو با دید خودم مقایسه کردم خیلی خجالت کشیدم... چقدر عالی میشه اگه ویژگی‌های مثبت افراد رو بیشتر ببینیم و بتونیم از نقص‌هاشون چشم‌پوشی کنیم.

  210775

یادش به خیر...

بچه که بودم...

وقتی بیرون میرفتیم میگفتی...

گوشه چادرم رو بگیر که گم نشی...

این روزا...

دلم رو دخیل میبندم به صاحب چادرت...
که گم نشم بین این طعنه ها...
که کم نیارم...

عاشقونه بلد نیستم بنویسم...

خواستم خیلی ساده بگم...

ممنون...

برای این اسم...

که این روزها حسابی بهش افتخار میکنم...

برای این که...

از همون روزای بچگی...

من رو با یادگاری بانو (سلام الله علیها) آشنا کردی...

این عشق رو شما به من یاد دادی...

ممنون مامان...

ممنون...

اجرت با صاحب چادر خاکی...

  210773

✔یه داستان واقعی میخوام از زندگیم بگم✔

وقتی بدنیا اومدم 8ماهه بودم...طبق نظرات پزشکا نوزاد7ماهه زنده موندش محتمل تر از یه نوزاد8ماهه است....ولی خوب من با دستگاه های خاصی زنده موندم
فقط یه مشکلی بود...
تو قلبم 2تا سوراخ وجود داشت.

مامانم که متوجه این موضوع بود تصمیم گرفت منو بیمه امام حسین کنه و برام نذر کرد
بار دوم که رفت مطب پزشک برای معاینه قلبم...میگفت تا دکتر میخواسته ببردت
معاینه گریه کردم...دکتر پرسیده چرا گریه میکنی خانم از چیزی میترسی؟!ِ

مادرم هم گفته نه من مطمعنم بچم خوب میشه چون اونو بیمه امام حسین کردمش
پدرم و پزشک از شنیدن این حرف و گریه کردن مادرم میخندند

اما بعد از اینکه دکتر منو معاینه میکنه,متوجه میشه هردو سوراخ قلبم پرشدند
وبا کلی تعجب میاد روبه رو مادرم که همچنان در حال گریه است میشینه و میگه:

یه بار دیگه بگو بهم چیکار کردی؟؟

یادم میاد همیشه مادرم بچه بودم بهم میگفت تودختر امام حسینی
البته میدونم اصلا لیاقتش رو ندارم حتی شرمنده ایشون هم هستم....ولی همیشه اماحسین رو دوست دارم
محرم نزدیکه...امیدوارم امام حسین شفاهت همه مون رو بکنه....
منم چون امسال تولدم درست روز عاشورا میفته دوباره یاد این خاطره برام زنده شد.
خدایا شکرت

  210766

به بهلول گفتند مي خواهي قاضي شوي؟
گفت :خير
گفتند :چرا؟
گفت: نمي خواهم ناداني بين دو دانا باشم
مال برده و مال باخته هر دو اصل ماجرا را مي دانند و من ساده بايد حقيقت را حدس بزنم.

  210688

روزی زنی روستائی که هرگز حرف دلنشینی از همسرش نشنیده بود،بیمار شد.شوهراو که راننده موتورسیکلت بود و از موتورش براى‌ حمل و نقل کالا درشهراستفاده مى‌کردبراى اولین بار همسرش را سوار موتورسیکلت خود کرد.زن بااحتیاط سوارموتورشدواز دست پاچگی وخجالت نمی دانست دست هایش را کجابگذاردکه ناگهان شوهرش گفت: «مرا بغل کن.»
زن پرسید:«چه کار کنم؟» و وقتی متوجه حرف شوهرش شد ناگهان صورتش سرخ شد.با خجالت کمرشوهرش رابغل کرد و کم کم اشک صورتش راخیس نمود.به نیمه راه رسیده بودند که زن ازشوهرش خواست به خانه برگردند.
شوهرش باتعجب پرسید:«چرا؟ تقریبا به بیمارستان
رسیده ایم.»
زن جواب داد:«دیگرلازم نیست،بهترشدم.سرم دردنمی کند.»
شوهر همسرش رابه خانه رساند ولى هرگز متوجه نخواهد شد که گفتن همان جمله ى ساده ی «مرا بغل کن»چقدر احساس خوشبختى رادرقلب همسرش باعث شده که در همین مسیرکوتاه،سردردش راخوب کرده است.
عشق چنان عظیم است که درتصور نمی گنجد.فاصله ابراز عشق دور نیست.فقط ازقلب تازبان است وکافی است که حرف های دلتان رابیان کنید.

  210594

كوتاه ترین داستان فلسفی دنیا
برنده جایزه داستان كوتاه نیویورك تایمز

جهانگردی به دهکده ای رفت تا زاهد معروفی را زیارت کند و دید که زاهد در اتاقی ساده زندگی می کند.
اتاق پر از کتاب بود و غیر از آن فقط میز و نیمکتی دیده می شد.
جهانگرد پرسید: لوازم منزلتان کجاست؟
زاهد گفت: مال تو کجاست؟
جهانگرد گفت: من اینجا مسافرم.
زاهد گفت: من هم.

  210459

مراقب چشم زخم باشیم


چشم زخم حق هست ودر قران ذکر شده.
خونه ها پر شدن از بيماريها و مشكلات.. طلاق ، مرگ و مير .. و دليل اون خود ماييم
تعجب نكنيد...
خواهران و برادرانم...❗
نيازي نيست ديگران بدونند که آيا من در زندگى مشترکم با همسر خود خوشبختم یا نه!
نيازي نيست از غذا يا نوشيدني خود عكس بگيريم و آن را به عنوان عكس پروفايل خود قرار دهيم يا آن را براي گروهها بفرستيم.. (حتى اگر همسرش قطعه شوکولاتى واسش مياره ، ازون عكس ميگيره و در پروفايلش مينويسه اي تاج سرم.. ازت ممنونم!)
برادرم... خواهرم...❗
نيازي نيست عكس بچه هاى خودتو به نمايش بذاري...
(چه بسيارند اونايي كه آرزوي بچه هاي تو رو دارن.. يا چشمانى شيطاني كه به هنگام ديدن عكس بچه هات خدا رو ذكر نميكنه! بعدشم مياي تو وضعيتت مينويسي.. "خدا بچه هامو حفظ کنه "
وضعيت *شبکه های اجتماعی * جاى دعا کردن نيست!!!
بلكه تو داري اونا رو به نمايش ميذاري.)

خواهرم... برادرم...❗

نيازي نيست مردم بدونن كجا رفتي و يا اينكه از كجا داري مياي

جزئيات زندگى ما واسه ديگران واضح و مشخص شده!

وضعيت و عكس پروفايل واسه اين ساخته نشده كه ما بيايم راز زندگيمونو واسه ديگران برملا كنيم.. چون هر مردي واسه زنش هديه نميده ، اي زن مراقب باش... هر مادري بچه هاش برتر نيستن پس بر حذر باش.. همه مردم اون چيزايي رو كه تو داري شايد نداشته باشن... پس اى مرد.. برحذر باش
زناني هستند كه با همسرشون خوشبخت نيستند.. اي زن برحذر باش!
هر كسي توانايي اينو نداره كه بره مسافرت...پس اى مرد برحذر باش..
هر زني نميتونه به رستورانها و بازارها بره...پس اى زن برحذر باش...

برادرم ...خواهرم ...❗
ما اهميت توكل بر خدا را انكار نميكنيم
اما...
”رازهاي زندگيتون و خونتون رو پيش خودتون نگه دارين”

خداوند عيبهاي ما رو پوشونده فلذا ما هم بايد عيبها و مشكلات خودمونو واسه ديگران فاش نكنيم.
خداوند ما و شما را حفظ كند... و ما را از شر و بدي هر صاحب بدي در امان نگه دارد...
به اين گفته ها فکر كنيد و به آن عمل كنيد و ديگران را نيز آگاه سازید کسی داشت راه می رفت، پايش به سکه ای خورد.
فکر کرد سکه طلا است، نورکافی هم نبود،
کاغذی را آتش زد و گشت ببيند چی هست،
ديد يک دو ريالی است.
بعد ديد کاغذی که آتش زده، هزار تومانی بوده است.
گفت:
چی را برای چی آتش زدم!

واقعا اين زندگیِ غالب ما انسانها است.
ما يک چيزهای بزرگ را برای چيزهای بسيار کوچک آتش می زنيم.
و خودمان هم خبر نداريم!

  210442

امدادگر ایرانی رسید به مجروحان عراقی. دلش برایشان سوخت. کوله اش را باز کرد و سرگرم پانسمان کردن زخم های مجروحان شد. تا اینکه رسید سر وقت یه مجروح عراقی که کولی بازی در می آورد و نعره پشت نعره از حنجره بیرون میداد. امدادگر تشر زد که:خفه خون بگیر ببینم.سرسام گرفتم.چه مرگته؟ تو که سالمی.
یه دفعه مجروح عراقی سر تکان داد و گفت:لا.لا.انا جاسم ، هذا سالم.
و به سرباز کنارش اشاره کرد. امدادگر هم پقی زد زیر خنده.

برگزفته از کتاب رفاقت به سبک تانک

  210421

هفت هشت سالش بیشتر نبود، ولی راهش نمی دادند.چادر مشکی سرش کرده بود،رویش را سفت گرفته بود،رفت تو،یک گوشه نشست.روضه بود،روضه حضرت زهرا.مادر جلوتر رفته بود،سفت و سخت سفارش کرده بود»پانشی بیای دنبال من،دیگه مرد شدی،زشته،از دم در برت میگردونن«روضه که تموم شد،همان دم در چادر رابرداشت،زد زیر بغلش و د بدو...
(خاطرات شهید مصطفی ردانی پور)

  210329

یکی از هویجی ترین فانتزیام اینه ک یروز شلوار کردی هویجی فسفری مو که تو پاچش قمه گذاشتمو پاکنم و موهامو که فشن کوتاه کردم زیر ی کلاه بافتنی هویجی با طرح کامپیوتری الاف(آدم برفیه توی اون کارتونه!!)مخفی کنمو سوار پیکان هویجیم بشم که موتور بنز روشه و ایربگ پراید داره و سیستم صوتی مزراتی روش نصبه و با سرعت ۱۳۷۹کیلومتر بر ثانیه برم طرف پارک بام شهرمون و در همون حال فلش هویجیمو ک فقط سره فلزیش باقی مونده و ۱۸۹۸۷ترابایت حافظه داره رو ب پخش ماشینم بزنم و آهنگ شلوار نارنجی دل منو بردی با صدای خودم پخش بشه و در حالی ک ماشینم داره زیر نگاه های مردم ذوب میشه با ی تیک اف شدید وایسم و رد لاستیکام تا دو کیلومتر آسفالتارو خط بندازه و همینجور که پیاده میشم کلاه بافتنی هویجیمو ک طرح کامپیوتری الاف داره رو از سرم بردارم و درحالی ک باد موهای فشنمو پریشان میکنه و ب در پیکان هویجیم تکیه دادم ب افق ک پر از دود پیکان هویجیم شده خیره بشم و ی هویج از صنوق عقب پیکان هویجیم دربیارم و با ی حرکت خیلی تکنیکی قمه مو از پاچه شلوارم دربیارم تا پوست هویجمو بگیرم که ناگهان قمه ب گردنم برخورد میکنه و..
.
.
تق..
.
.
قولنج گردنم میشکنه!!
ای درد بگیرید ک منتظر بودید گردنم قطع بشه!الآن ب فیل فورجوک میگم بیاد بوخورتتون!!

  210320

تلاش آقوی همساده برای افزایش بار ادبیش ....
نوشته ی پرااااااید....واااانت
آقو ما یه روز تیریپ روشن فکریمون گرفت گفتیم بریم بر گنجینه ی ادبیمون بیفزاییم و مایه ی فخر و مباهات خانواده و خاندان بشیم ،
خلاصه آقو رفتیم بوستان سعدی رو برداشتیم.گفتیم چی بخونیم، باب اخلاق ، تا بازش کردیم دیدیم نوشته
شکم زندان باد است ای خردمند ندارد هیچ عاقل باد دربند

مارو میگی شوکه شدیم ،ای چیه آقو ،اگه ما اینو بر معلومات و گنجینه های ادبیمون بیفزاییم که ننمون مارو از خونه در میکنه هیچی دیگه رفتیم سراغ مثنوی ، این شاهکار بزرگ مولانا ،بلکه از اون خوشه ای بهر گنجینمون بچینیم آقو...
تا بازش کردیم دیدیم نوشته
برجهید و کو....ن برهنه سوی دشمن می دوید

تا اینو دیدیمااا ما یه نیمچه سکته ای زدیم ،ای دیه چیه ؟ ،
از شانس ما همش گنجینه های سانسوری و بیت های منشوری بهمون میخورد. به خودمون گفتیم طووری نییی ، حالو یه اشتباهی شده ، خبری نییی.
میریم دیوان حافظ میخونیم و از این رند شیرازی که همشهریمونم هس توشه ای بهر گنجینه های ادبیمون برمیداریم ، آقو چشمت روز بد نبینه تا ای کتابو وا کردیما ، اومد
گل در بر و می در کف و معشوق بووووووق .....

آقو انقدر صدای بوقش بلند بودا که ای گشت ارشاد هم صداشو شنید ، اومدن مارو به اتهام نشر ، تهیه و استفاده از مطالب خاک بر سری و مبتذل بازداشت کردن.
بردنمون اداره ی پلیس، به اندازه ی تعداد غزلیات حافظ خود این دیوان رو زدن تو کلمون ، الآن هم که به صورت آزادی مشروط در حال گذروندن بقیه ی مجازاتمون هستیم .ینی آقو نااابود شدیما، لِه ِ لِه .....

  210222

میدونم یه خرده زیاده ولی خیلی جالبه لطفا بخونید...
.
.
.
دوهفته بعد از شهادت جهاد خواب دیدم آمده پیشم مثل زمانی که هنوز زنده بود وبه من سر میزد و می آمد پیشم. .گفتم جهاد عزیز دلم چرا انقدر دیر آمدی خیلی منتظرت بودم و جهاد گفت بازرسی ها طول کشید برای همین دیر آمدم
در عالم خواب یادم نبود شهید شده فکر کردم بازرسی های سوریه را میگوید گفتم مگر تو از بازرسی رد میشوی؟گفت آره بیشتر از همه سر بازرسی نماز ایستادیم باتعجب گفتم سر بازرسی چی؟
گفت بازرسی نماز وادامه داد بیشتر ازهمه چیز از نماز صبح سوال میشود نماز صبح.
تازه یادم آمد جهادم شهیدشده.
پرسیدم حساب قبر چی؟
گفت شهدا حساب قبر ندارند حسابی در کار نیست ما هم الان کارمان تمام شد و راه افتادیم...
گفت وگو وگو با ام عماد مادر بزرگ شهید لبنانی مدافع حرم جهاد مغنیه...
شهید جهاد مغنیه اسم تو بزرگترین آرزوی من است..

  210201

روباهی بامدادان به سایه ی خود نگاهی انداخت و گفت:((امروز ناهار یک شتر می خورم)), و سراسر صبح را در پی شتر گشت , اما در نیمروز باز سایه ی خودش را دید _ و گفت:((یک موش کافی ست.))

  209946

سلام بچه های عزیز ازتون یه خواهشی دارم
امسال پدر و مادر من برای حج واجب به عربستان سفر کردن
ازتون میخوام با توجه به این اتفاقاتی که در این اواخر در کشور عربستان رخ داده براشون دعا کنید

این مطلب نیاز به لایک نداره ولی خواهشا براشون دعا کنید که سالم برگردن...

با تشکر زینب مختلص به زی زی

  209920

این شعر بر اساس نمایشی که سالها پیش از تلویزیون پخش شد توسط اینجانب سروده شده و به شما مخاطبان عزیز تقدیم می گردد:

خمره ای بودش پُر از شهد و عسل

با خبر بودند از بویش محل

بودش آن خمره درون زیرزمین

دزدی آمد، ناگه او کردش کمین

در خیالش گفت: کاین خانه طلاست

مملو از قالیّ و فرش نخ نماست

رفت تا دزدی کند آن را که خواست

چون که او از دزدهای بی حیاست

با خودش گفت: از برای جیب خود

لازم است این کار بر ترغیب خود

بهتر است اول رَوَم در زیرزمین

عَرَّقی آمد به صورت یا جبین

خمره را دید و هوس کردش عسل

دست را داخل بِبُرد از بختِ شَل

دستِ او گیر آمد و شد کوفتَش

صاحبِ خانه بیامد، کوفتَش

گفت: من از بهرِ دزدی آمدم

از برای دستمزدی آمدم

صاحِبِ خُمره بگفت: ای نابکار

دستمزد دزدی ات خواهم چه کار

تو بمان تا دستمزدت را دهم

بر دل زخم تو مرهم می نهم

ریخت قدری از عسل در کاسه ای

گفت قبل از ریختن یک تا سه ای

داد از روی کرم بر دست او

که خبر دار آید از این، شَستِ او

کار زشتی که بِکَرد او از گُناه

اشتباه است اشتباه است اشتباه

چند ماهی رفت و روزی مردِ دُزد

دردِ وُجدان آمَدَش شبگردِ دُزد

رفت در مَغّازه یِ عَسَّل خَری

گفت شاگردی کنم با مشتری

صاحِبِ مَغّازه گفت او را بیا

خوش بُوَد پا و قَدَمْت از بَهرِ ما

کرد شاگردی برایِ او چنان

که نکرد او یک قران حتّی، زیان

روزی از ایّام صاحب خُمره رفت

بر درِ دُکّان بدید او در شِگَفت

گفت: بَه بَه ای تو مشتاقِ عسل

ای که سلطان گشته ای در این مَثَل

چشمِ من آبی نمی خورد از چنین

آبِ رویی که زِ کار است از جبین

در تو هم پیدا و نان تو حلال

این چنین یابی تو رزق و کسبِ مال

من از این کار تو درس آموختم

شمع گردیدم، ز شوقت سوختم