دسته بندی ها

منوی اصلی

طنز

جوک ها

پیامک ها

پیامک موضوعی

پیامک مناسبتی

مرامنامه 4جوک

داستان کوتاه

  211247

زيباترين متن سال به انتخاب اساتيد دانشكده ادبيات تهران:
گاهي خودت را مثل يك كتاب ورق بزن
انتهاي بعضي فكرهايت"نقطه"بگذار كه بداني بايد همانجا تمامشان كني
بين بعضي حرفهايت"كاما"بگذار كه بداني بايد باكمي تامل ادايشان كني
پس از بعضي رفتارهايت هم "علامت تعجب" وآخر برخي عادت هايت نيز "علامت سوال"بگذار
تافرصت ويرايش هست...خودت را ورق بزن
حتي بعضي از عقايدت را حذف كن اما بعضي را پررنگ...

  211246

من یه جوانم! سوار تاکسی شدم! به راننده گفتم زندگی خیلی سخته! اشکم تو چشام جم شد! اون پیره مرده که راننده بود و خودش گفت که 60 سالشه و مسافرکشه! داشت منو دلداری میداد که زندگی زیادم سخت نیست...

  211205

ﻋﺮﺽ ﺷﻮﺩ ﮐﻪ ﺍﻭﻥ ﺯﻣﺎﻥ ﮐﻪ ﻣﺎ ﻣﺤﺼﻞ ﻭ ﺩﺍﻧﺶ‌ﺁﻣﻮﺯ ﺑﻮﺩﯾﻢ، ﺍﺻﻠﻦ ﺍﯾﻦ ﺍﻣﮑﺎﻧﺎﺕ ﺑﭽﻪ‌ﻫﺎﯼ ﺍﻣﺮﻭﺯﯼ ﺭﻭ ﻧﺪﺍﺷﺘﯿﻢ.
ﺯﻣﺎﻥ ﻣﺎ ﺣﺘﯽ ﻋﺸﻖ‌ﻫﺎﯼ ﺗﯿﻦ ﺍﯾﺠﺮﯼ ﻫﻢ ﺑﺎ ﻋﺸﻖ‌ﻫﺎﯼ ﻧﻮﺟﻮﻭﻧﯽ ﺍﻻ‌ﻥ ﻓﺮﻕ ﺩﺍﺷﺖ. 
ﺍﻻ‌ﻥ ﯾﺎﺭﻭ ﺑﺎ 14 ﺳﺎﻝ ﺳﻦ ﺍﺯ ﯾﮏ ﺩﺧﺘﺮ ﺗﻮ ﺧﯿﺎﺑﻮﻥ ﺧﻮﺷﺶ ﻣﯿﺎﺩ، ﺑﻌﺪ ﺑﻬﺶ ﺷﻤﺎﺭﻩ ﻣﯿﺪﻩ، ﺩﺧﺘﺮﻩ ﺷﺐ ﺗﻮ ﻭﺍﯾﺒﺮ ﺑﻬﺶ ﭘﯿﻐﺎﻡ ﻣﯿﺪﻩ ﻭ ﻫﻤﻮﻥ ﺷﺐ ﺭﺍﺟﻊ ﺑﻪ ﻫﻤﻪ ﭼﯿﺰ ﺣﺮﻑ ﻣﯽ‌ﺯﻧﻦ، ﺑﻌﺪ ﻓﺮﺩﺍﺷﺐ ﻫﻢ ﻣﯿﺮﻥ ﺗﻮ ﺍﺳﮑﺎﯾﭗ ﻫﻤﻮ ﻣﯽ‌ﺑﯿﻨن،بعدم بعد ی مدتی میزنن ب تیپ و تاپ هم و ﺧﻼ‌ﺻﻪ ﺑﻌﺪ ﭼﻬﺎﺭ ﺭﻭﺯ ﺷﮑﺴﺖ ﻋﺸﻘﯽ ﻣﯽ‌ﺧﻮﺭﻥ ﻭ ﻣﯿﺮﻥ ﺳﺮﺍﻍ ﻋﺸﻖ ﺑﻌﺪﯼ ﻭ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺗﮑﺮﺍﺭ ﻫﻤﯿﻦ ﻣﺮﺍﺣﻞ.
ﺍﻣﺎ ﺯﻣﺎﻥ ﻣﺎ ﻋﺸﻖ ﯾﮏ ﭘﺮﻭﺳﻪ ﺯﻣﺎﻥ‌ﺑﺮ ﻭ ﻓﺮﺳﺎﯾﺸﯽ ﺑﻮﺩ. ﺍﻭﻥ ﺯﻣﺎﻥ ﻣﺎ ﺑﺎ ﻗﯿﺎﻓﻪ ﺩﺍﻏﻮﻥ ﺳﻦ ﺑﻠﻮﻏﻤﻮﻥ ﺗﻮ ﺭﺍﻩ ﻣﺪﺭﺳﻪ ﺍﺯ ﯾﮏ ﺩﺧﺘﺮ ﮐﻪ ﺑﻠﻮﻍ ﻗﯿﺎﻓﻪ‌ﺍﺵ ﺭﻭ ﺷﮑﻞ ﺍﮐﺒﺮ ﻣﯿﺜﺎﻗﯿﺎﻥ ﮐﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩ، ﺧﻮﺷﻤﻮﻥ ﻣﯽ‌ﺍﻭﻣﺪ، ﺑﻌﺪﺵ ﭘﺮﻭﺳﻪ ﻃﻮﻻ‌ﻧﯽ ﻋﺸﻖ ﻭ ﻋﺎﺷﻘﯽ ﺷﺮﻭﻉ ﻣﯽ‌ﺷﺪ. ﺍﯾﻦ ﺟﻮﺭﯼ ﮐﻪ ﺳﻪ ﻣﺎﻩ ﺍﻭﻝ ﻓﻘﻂ ﻫﺮ ﺭﻭﺯ ﺍﺯ ﮐﻨﺎﺭﺵ ﺭﺩ ﻣﯽ‌ﺷﺪﯾﻢ. ﺳﻪ ﻣﺎﻩ ﺩﻭﻡ ﯾﮏ ﺭﻭﺯ ﺩﺭ ﻣﯿﻮﻥ ﯾﮏ ﻟﺒﺨﻨﺪﯼ ﻫﻢ ﺑﻬﺶ ﻣﯽ‌ﺯﺩﯾﻢ. ﺳﻪ ﻣﺎﻩ ﺳﻮﻡ ﻫﻔﺘﻪ‌ﺍﯼ ﯾﮏ ﺑﺎﺭ ﯾﮏ ﺳﻼ‌ﻡ ﻭ ﻋﻠﯿﮑﯽ ﻫﻢ ﺑﯿﻦ‌ﻣﻮﻥ ﺭﺩ ﻭ ﺑﺪﻝ ﻣﯽ‌ﺷﺪ. ﺍﯾﻦ ﻓﺮﺍﯾﻨﺪ 9 ﻣﺎﻫﻪ ﮐﻪ ﻃﯽ ﻣﯽ‌ﺷﺪ ﺗﺎﺯﻩ ﻣﯽ‌ﺭﺳﯿﺪﯾﻢ ﺑﻪ ﻣﺮﺣﻠﻪ ﻧﺎﻣﻪ‌ﻧﮕﺎﺭﯼ. ﺑﺎﯾﺪ ﻧﺎﻣﻪ ﻋﺎﺷﻘﺎﻧﻪ ﻣﯽ‌ﻧﻮﺷﺘﯿﻢ. ﻧﺎﻣﻪ‌ﻫﺎ ﺍﯾﻦ ﺟﻮﺭﯼ ﺷﺮﻭﻉ ﻣﯽ‌ﺷﺪ:
ﺑﻪ ﻧﺎﻡ ﺗﮏ ﻧﻮﺍﺯﻧﺪﻩ ﮔﯿﺘﺎﺭﻋﺸﻖ، ﺑﺮ ﺩﺭﻭﺍﺯﻩ ﻗﻠﺒﻢ ﻧﻮﺷﺘﻢ ﻭﺭﻭﺩ ﻋﺸﻖ ﻣﻤﻨﻮﻉ، ﺍﻣﺎ ﻋﺸﻖ ﺁﻣﺪ ﻭ ﮔﻔﺖ ﻣﻦ ﺑﯽ‌ﺳﻮﺍﺩﻡ، 
ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﺩﻧﯿﺎ ﻧﮑﺮﺩﻡ ﻣﻦ ﮔﻨﺎﻫﯽ
ﻓﻘﻂ ﮐﺮﺩﻡ ﺑﻪ ﭼﺸﻤﺎﻧﺖ ﻧﮕﺎﻫﯽ
ﺍﮔﺮ ﺑﺎﺷﺪ ﻧﮕﺎﻩ ﻣﻦ ﮔﻨﺎﻫﯽ
ﻣﺠﺎﺯﺍﺗﻢ ﺑﮑﻦ ﻏﯿﺮ ﺍﺯ ﺟﺪﺍﯾﯽ
ﺧﻼ‌ﺻﻪ ﻫﻤﯿﻦ ﺟﻮﺭ ﺧﺰﺋﺒﻼ‌ﺕ ﻭ .....ﻋﺎﺷﻘﺎﻧﻪ ﻣﯽ‌ﻧﻮﺷﺘﯿﻢ، ﺑﻌﺪ ﺷﺮﻭﻉ ﻣﯽ‌ﮐﺮﺩﯾﻢ ﻧﻘﺎﺷﯽ ﮐﺮﺩﻥ ﺣﺎﺷﯿﻪ ﮐﺎﻏﺬ ﻧﺎﻣﻪ. ﯾﮏ ﺩﺭﺧﺖ ﻧﺨﻞ ﻣﯽ‌ﮐﺸﯿﺪﯾﻢ ﮐﻨﺎﺭ ﯾﮏ ﺩﺭﯾﺎ ﻭ ﯾﮏ ﺧﻮﺭﺷﺪ ﮐﻪ ﺗﻪ ﺩﺭﯾﺎ ﺩﺍﺷﺖ ﻏﺮﻭﺏ ﻣﯽ‌ﮐﺮﺩ. ﺩﻭ ﺗﺎ ﭼﺸﻢ ﺷﻬﻼ‌ ﻭ ﻣﮋﻩ ﭘﺮﭘﺸﺖ ﻫﻢ ﺑﺎﻻ‌ﯼ ﻧﺎﻣﻪ ﻣﯽ‌ﮐﺸﯿﺪﯾﻢ ﮐﻪ ﻓﻀﺎﯼ ﻋﺸﻘﯽ ﻧﺎﻣﻪ ﺑﻪ ﺍﻭﺝ ﺑﺮﺳﻪ. ﺑﻌﺪ ﻧﺎﻣﻪ ﺭﻭ ﺑﺎ ﻫﺰﺍﺭ ﺟﻮﺭ ﺑﺪﺑﺨﺘﯽ ﻣﯽ‌ﺭﺳﻮﻧﺪﯾﻢ ﺩﺳﺖ ﻃﺮﻑ، ﺗﺎﺯﻩ ﺳﻪ ﻣﺎﻩ ﻃﻮﻝ ﻣﯽ‌ﮐﺸﯿﺪ ﻧﺎﻣﻪ ﺍﺛﺮ ﺧﻮﺩﺷﻮ ﺑﺰﺍﺭﻩ ﻭ ﺍﻭﻧﻢ ﺟﻮﺍﺏ ﺑﺪﻩ.
ﺑﻌﺪ ﻧﻤﯽ‌ﺩﻭﻧﻢ ﭼﻪ ﺭﺍﺯﯼ ﺑﻮﺩ ﺩﺧﺘﺮﻫﺎﯼ ﺯﻣﺎﻥ ﻣﺎ ﺍﯾﻦ ﻗﺪﺭ ﺩﯾﺮ ﺟﻮﺍﺏ ﻣﺜﺒﺖ ﻣﯽ‌ﺩﺍﺩﻥ. ﻣﺎ ﭘﺴﺮﻫﺎ ﻣﺠﺒﻮﺭ ﺑﻮﺩﯾﻢ ﻫﺰﺍﺭ ﺟﻮﺭ ﺷﺎﻣﻮﺭﺗﯽ ﺑﺎﺯﯼ ﺩﺭﺑﯿﺎﺭﯾﻢ ﺗﺎ ﺗﻮﺟﻪ‌ﺷﻮﻥ ﺟﻠﺐ ﺑﺸﻪ. ﻣﺜﻞ ﺻﺪﺍﻫﺎ ﻭ ﺣﺮﮐﺎﺗﯽ ﮐﻪ ﺣﯿﻮﺍﻧﺎﺕ ﻧﺮ ﺗﻮ ﺭﺍﺯ ﺑﻘﺎ ﺑﺮﺍﯼ ﺟﻠﺐ ﺗﻮﺟﻪ ﻣﺎﺩﻩ‌ﻫﺎ ﺍﺯ ﺧﻮﺩﺷﻮﻥ ﺳﺎﻃﻊ ﻣﯽ‌ﮐﻨﻨﺪ. ﻣﺮﺳﻮﻡ‌ﺗﺮﯾﻦ ﮐﺎﺭ، ﺗﮏ ﭼﺮﺥ ﺯﺩﻥ ﺑﺎ ﻣﻮﺗﻮﺭ ﻭ ﺩﻭﭼﺮﺧﻪ ﺟﻠﻮﯼ ﻣﺪﺍﺭﺱ ﺩﺧﺘﺮﻭﻧﻪ ﺑﻮﺩ. ﻫﺮ ﮐﯽ ﺗﮏ ﭼﺮﺥ ﺑﻬﺘﺮ ﻭ ﻃﻮﻻ‌ﻧﯽ‌ﺗﺮﯼ ﻣﯽ‌ﺯﺩ، ﺩﺍﻑ ﺑﻬﺘﺮﯼ ﻧﺼﯿﺒﺶ ﻣﯽ‌ﺷﺪ. 
ﺑﻌﺪ ﻣﺎ ﺣﺘﯽ ﺷﮑﺴﺖ ﻋﺸﻘﯽ‌ﻫﺎﻣﻮﻥ ﻫﻢ ﻓﺮﻕ ﺩﺍﺷﺖ. ﻣﺜﻞ ﺍﻻ‌ﻥ ﻧﺒﻮﺩ ﮐﻪ ﺷﮑﺴﺖ ﻋﺸﻘﯽ ﮐﻪ ﺧﻮﺭﺩﻥ ﺑﯿﺎﻥ ﻓﯿﺲ‌ﺑﻮﮎ،ضجه ﻧﺎﻟﻪ ﻋﺸﻘﯽ ﺑﻨﻮﯾﺴﻦ ﻭ ﺍﻣﯿﺮ ﺗﺘﻠﻮ ﻭ "ﮐﯽ ﺍﺯ ﭘﺸﺖ ﻟﺒﺎﺳﺘﻮ ﻣﯽ‌ﺑﻨﺪﻩ" ﮔﻮﺵ ﺑﺪﻥ. ﻧﻬﺎﯾﺘﺶ ﯾﮏ ﮐﺎﺳﺖ "ﺍﻭﻥ ﮐﻪ ﺭﻓﺘﻪ ﺩﯾﮕﻪ ﻫﯿﭻ ﻭﻗﺖ ﻧﻤﯿﺎﺩ" ﺩﺍﺭﯾﻮﺵ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺗﺎﺯﻩ ﺍﻭﻧﻢ ﺍﻣﮑﺎﻧﺎﺕ ﮔﻮﺵ ﺩﺍﺩﻧﺶ ﺩﺭ ﺍﺧﯿﺘﺎﺭ ﻫﻤﻪ ﻧﺒﻮﺩ ﻭ ﺧﯿﻠﯽ‌ﻫﺎ ﺑﺎ ﻫﻤﻮﻥ ﺗﺮﺍﻧﻪ "ﮔﻞ ﻣﯽ‌ﺭﻭﯾﺪ ﺑﻪ ﺑﺎﻍ" ﻋﺒﺎﺱ ﺑﻬﺎﺩﺭﯼ، ﺳﺮ ﻭ ﺗﻪ ﻗﻀﯿﻪ ﺷﮑﺴﺖ ﻋﺸﻘﯽ‌ﺷﻮﻥ ﺭﻭ ﻫﻢ ﻣﯿﺎﻭﺭﺩﻥ. 
ﺧﻼ‌ﺻﻪ ﺁﻗﺎ ﻓﺮﻕ ﺩﺍﺷﺖ، ﺧﯿﻠﯽ ﻓﺮﻕ ﺩﺍﺷﺖ....❤

  211157

داستان جالب سوار تاکسی شدم …

سوار تاکسی بین شهری شدم، مسیرم تهران بود.
اصلا با راننده درباره مقدار کرایه صحبتی نکردم از بابت پول هم نگران نبودم
اما وسط راه که بیابان بود، دست کردم تو جیب راست شلوارم ولی پول نبود…!جیب چپ نبود… جیب پیرهنم!
نبود که نبود … گفتم حتما تو کیفمه!
اما خبری از پول نبود…

به راننده گفتم: اگر کسی رو سوار کردی و بعد از طی یک مسیری به شما گفت که پول همراهم نیست، چیکار میکردی ؟!!
گفت: به قیافه اش نگاه می کنم!

گفتم : الان فرض کن من همان کسی باشم که این اتفاق براش افتاده…!!!
یکدفعه کمی از سرعتش کم کرد و نگاهی از آینه به من انداخت
و گفت : به قیافه ات نمیاد که آدم بدی باشی ، می رسونمت …
.
خدای من!
من مسیر زندگی ام رو با تو طی کردم به خیال اینکه توشه ای دارم
اما الان هرچه نگاه می کنم ، می بینم هیچی ندارم، خالیه خالی ام …
فقط یک آه و افسوس که مفت عمرم از دست رفت …
خدایا ما رو می رسونی؟؟؟

یا همین جا وسط این بیابان سردرگمی پیاده مون میکنی؟؟؟!.....

  211142

سرکلاس ادبیات معلم از دستم عصبی شدگفت پاشوبروبیرون
گفتم کی؟!؟
بنده خداهول شدگفت پس کى!!!!
من:-o
دبیرادبیات:|
کی؟پس کی

  211067

عبدالله بن زبیر : یا بن سهل ، یک راز وقتی بر زبان جاری شد راز نیست، غاز است ... چاک است شکاف است ...

... زین پس ، اگر حدسی زدی که بُــوَد راز ... بگیر زبان گاز ، تا نکنی سخن ساز ،... چون ... قفس عمرت میشود باز و مرغ ِ جانت ، کـُـنـَـد پرواز ....


بن سهل : اینی که قرائت فرمودید شعر بود ؟!


عبدالله بن زبیر : خیر ، مـِـعــر بود ! .... با قافیه هشدارت دادم تا فراموش نکنی ....





سریال مختارنامه
نویسنده و کارگردان : سید داوود میر باقری

  210988

*** برای سقای تشنه لب ***


مختار : با عبّاس(ع) خیلی رفیق بودی،نه؟
ابراهیم : من و عبّاس(ع) نوجوانی مان را با هم زندگی کردیم.در صفین،حریف مشق هم بودیم در یک خیمه می خوابیدیم و تا نیمه های شب با هم خیالبافی می کردیم.عبّاس(ع) آرزو داشت آن قدر قوی شود تا بتواند وارث ذوالفقار علی(ع) شود.او تنهایی علی(ع) را با همه وجودش لمس کرده بود.می خواست به جایی برسد که وقتی در کنار علی(ع)می ایستد،علی(ع)بگوید نیازی به لشکر ندارم،عبّاس(ع)برای من به اندازه یک لشکر است.
آن ایّام ما بچّه سال بودیم،خیلی به حساب نمی آمدیم.عبّاس(ع )از این موضوع خیلی ناراحت بود.بالاخره هم طاقت نیاورد.یک روز جلوی پدرم مالک ایستاد و دو پا را کرد در یک چکمه و اصرار و اصرار که “مالک! باید امروز مرا هم با خود به میدان ببری”.پدرم خندید!عبّاس(ع) عصبانی تر شد و مثل شیر غرید که”مالک خیال می کنی از تو کمترم؟حاضرم با تو مسابقه بدهم ،اگر بردم مرا با خودت ببر”.
پدرم باز خندید.عبّاس(ع) فریاد زد:”مالک!من شوخی نمی کنم که تو هی می خندی”.پدرم خنده اش را جمع کرد و جواب داد:”عبّاس جان!می دانم خیلی خوب می جنگی،اما تو قمربنی هاشمی،باید بمانی و بر شب های تاریک صفین بتابی تا مهتابی شود”.
عبّاس(ع)وقتی این تعبیر را شنید،خاموش ماند.


ابراهیم : یک شب عبّاس(ع) سراسیمه و عرق کرده از خواب پرید.مرتب به دستهایش نگاه می کرد و به من.پرسیدم خواب دیدی؟ سرش را تکان داد.پرسیدم چه خوابی دیدی؟ چرا به دست هایت نگاه می کنی؟ نفس نفس زنان جواب داد : “ابراهیم،خواب دیدم دست ندارم.دست هایم گم شده بودند.داشتم دنبال دست هایم می گشتم.ناگاه پرنده ای دیدم شبیه کرکس که دست هایم را به منقار داشت و می خواست دست هایم رابخورد.
خواستم با سنگ بزنمش،دیدم دست ندارم که سنگ بردارم،فریاد زدم دستم هایم را نخورلاشخور.آن دست ها مال من است.کرکس به سخن آمد که” عبّاس! این دست ها را می خواهی چه کنی وقتی دو تا بال به آن خوبی داری؟ من گرسنه ام.شکسته بال و زمین گیرم،دست های تو سیرم می کند.تو با بال های قشنگت پرواز کن،برو به آسمان سیاحت کن”. بعد با صدای مهیبی خندید،من ترسیدم و از خواب پریدم.وقتی شنیدم که عبّاس(ع) را دست بریده اند،حکمت خواب آن شبش را فهمیدم.

  210987

اين واقعي ترين توصيف از واژه "دوست" است كه تاكنون شنيده ام:
دوستانت تو را دوست ميدارند اما معشوق تو نيستند
مراقب تو هستند اما از اقوام تو نيستند
آنها آماده اند تا درد تو را شريك شوند اما از بستگان خوني تو نيستند
يك دوست واقعي:
همانند پدر سخت سرزنشت ميكند
همانند مادر غمت را ميخورد
مثل يك خواهر سر به سرت ميگذارد
مثل يك برادر ادايت را درمي آورد
وآخر اينكه:
بيشتر از يك معشوق دوستت ميدارد.

  210979

ﻣﺜﻨﻮﯼ ﻫﻔﺘﺎﺩ "ﻣﻦ" ﻣﻮﻟﻮﯼ:
ﻣَﻦ(1)ﺍﮔﺮ ﺑﺎ ﻣَﻦ(2)ﻧﺒﺎﺷﻢ ﻣﯽ ﺷَﻮَﻡ ﺗﻨﻬﺎ
ﺗﺮﯾﻦ
ﮐﯿﺴﺖ ﺑﺎ ﻣَﻦ(3)ﮔﺮ ﺷَﻮَﻡ ﻣَﻦ(4)ﺑﺎﺷﺪ ﺍﺯ ﻣَﻦ
(5)ﻣﺎﺗﺮﯾﻦ
ﻣَﻦ(6)ﻧﻤﯽ ﺩﺍﻧﻢ ﮐﯽ ﺍﻡ ﻣَﻦ(7)، ﻟﯿﮏ ﯾﮏ
ﻣَﻦ(8)ﺩﺭ ﻣَﻦ(9)ﺍﺳﺖ
ﺁﻥ ﮐﻪ ﺗﮑﻠﯿﻒ ﻣَﻦَ(10)ﺵ ﺑﺎ ﻣَﻦ(11)ﻣَﻦِ
(12)ﻣَﻦ(13)، ﺭﻭﺷﻦ ﺍﺳﺖ
ﻣَﻦ(14)ﺍﮔﺮ ﺍﺯ ﻣَﻦ(15)ﺑﭙﺮﺳﻢ ﺍﯼ ﻣَﻦ
(16)ﺍﯼ ﻫﻤﺰﺍﺩ ﻣَﻦ(17)
ﺍﯼ ﻣَﻦ(18)ﻏﻤﮕﯿﻦ ﻣَﻦ(19)ﺩﺭ ﻟﺤﻈﻪ ﻫﺎﯼ
ﺷﺎﺩ ﻣَﻦ(20)
ﻫﺮﭼﻪ ﺍﺯ ﻣَﻦ(21)ﯾﺎ ﻣَﻦِ(22)ﻣَﻦ(23)، ﺩﺭ
ﻣَﻦِ (24)ﻣَﻦ(25)ﺩﯾﺪﻩ ﺍﯼ
ﻣﺜﻞ ﻣَﻦ(26)ﻭﻗﺘﯽ ﮐﻪ ﺑﺎ ﻣَﻦ(27)ﻣﯽ ﺷﻮﯼ
ﺧﻨﺪﯾﺪﻩ ﺍﯼ
ﻫﯿﭻ ﮐﺲ ﺑﺎ ﻣَﻦ(28)،ﭼﻨﺎﻥ ﻣَﻦ(29)مردم آﺯﺍﺭﯼ ﻧﮑﺮﺩ
ﺍﯾﻦ ﻣَﻦ(30) ﻣَﻦ(31)ﻫﻢ ﻧﺸﺴﺖ ﻭ ﻣﺜﻞ ﻣَﻦ
(32)ﮐﺎﺭﯼ ﻧﮑﺮﺩ
ﺍﯼ ﻣَﻦ(33)ﺑﺎ ﻣَﻦ(34)، ﮐﻪ ﺑﯽ ﻣَﻦ(35)، من(36)ﺗﺮ ﺍﺯ ﻣَﻦ(37)ﻣﯽ ﺷﻮﯼ
ﻫﺮﭼﻪ ﻫﻢ ﻣَﻦ(38)ﻣَﻦ(39)ﮐﻨﯽ،حاشا شوﯼ ﭼﻮﻥ ﻣَﻦ(40)ﻗﻮﯼ
ﻣَﻦ(41)ﻣَﻦِ(42)ﻣَﻦ(43)،ﻣﻦ(44)ﻣَﻦ(45)ﺑﯽ ﺭنگ و ﺑﯽ ﺗﺄﺛﯿﺮ ﻧﯿﺴﺖ
ﻫﯿﭻ ﮐﺲ ﺑﺎ ﻣَﻦ(46)ﻣَﻦِ(47)ﻣَﻦ(48)،ﻣﺜﻞ من(49)درﮔﯿﺮ ﻧﯿﺴﺖ
ﮐﯿﺴﺖ ﺍﯾﻦ ﻣَﻦ(50)؟ ﺍﯾﻦ ﻣَﻦ(51)ﺑﺎ ﻣَﻦ
(52)ﺯﻣَﻦ(53)ﺑﯿﮕﺎﻧﻪ ﺗﺮ
ﺍﯾﻦ ﻣَﻦ(54)ﻣَﻦ(55)ﻣَﻦ(56)ﮐﻦِ ﺍﺯ ﻣَﻦ(57)کمی دیوﺍﻧﻪ ﺗﺮ؟
ﺯﯾﺮ ﺑﺎﺭﺍﻥ ﻣَﻦ(58)ﺍﺯ ﻣَﻦ(59)ﭘﺮ ﺷﺪﻥ
ﺩﺷﻮﺍﺭ ﻧﯿﺴﺖ
ﻭﺭﻧﻪ ﻣَﻦ(60)ﻣَﻦ(61)ﮐﺮﺩﻥ ﻣَﻦ(62)، ﺍﺯ ﻣَﻦِ(63)ﻣَﻦ(64)ﻋﺎﺭ ﻧﯿﺴﺖ
ﺭﺍﺳﺘﯽ!ﺍﯾﻦ ﻗﺪﺭ ﻣَﻦ(65)ﺭﺍ ﺍﺯ ﮐﺠﺎ ﺁﻭﺭﺩﻩ ﺍﻡ
‏ﺑﻌﺪ ﻫﺮ ﻣَﻦ(66)ﺑﺎﺭ ﺩﯾﮕﺮ ﻣَﻦ(67)، ﭼﺮا آﻭﺭﺩﻩ ﺍﻡ؟
ﺩﺭ ﺩﻫﺎﻥ ﻣَﻦ(68)ﻧﻤﯽ ﺩﺍﻧﻢ ﭼﻪ ﺷﺪ ﺍﻓﺘﺎﺩ
من(69)
ﻣﺜﻨﻮﯼ ﮔﻔﺘﻢ ﮐﻪ ﺁﻭﺭﺩﻡ ﺩﺭ ﺁﻥ ﻫﻔﺘﺎﺩ ﻣﻦ
(70)

  210974

سامان و گلی همدم هم هستند و یک دختر6 ماهه به اسم نازگل دارند سامان 26ساله و گلی24ساله از زندگی خود راضی هستند تا روزی که.....سامان در حال عبور از خیابان بود.روزی خسته کننده داشت و پلکهایش باز نمیماند اما ناگهان.....تصادف
گلی درحال خواباندن نازگل بود.صدای تلفن اورا ازجای بلند کرد و با دیدن اسم سامان گوشی را بلندکرد:-الو سامان..سلام..میگم که..
-الو خانم شوهر شما تصادف کرده الان بیمارستان(...)هست.
تلفن ازدستش افتادباورش سخت بود او ازهیچی خبر نداشت صدای گریه نازگل او را عصبانی و ناراحت ترمیکرد لبسهایش راپوشید نازگل را در اغوش گرفت و راه افتاد...به بیمارستان رسید و به سمت پذیرش راهی شد:ببخشید خانم..من اتاق اقای سامان مهرجو رو میخوام.
-اتاق عمل هستند
-چچییی؟
-ضربه بدی به سرششون خورده شده چون تصادف شون به سرشون اسیب بیشتری رسوند
گلی روی زمین نشست به قیلفه معصوم گلی خیره ماندو ارام اشک ریخت...
ادامه دارد...

  210965

ﻧﻘﻞ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺷﯿﺦ ﺍﻟﺮﺋﯿﺲ ﺍﺑﻮﻋﻠﯽ ﺳﯿﻨﺎ
ﻭﻗﺘﯽ ﺍﺯ ﺳﻔﺮﺵ ﺑﻪ ﺟﺎﯾﯽ ﺭﺳﯿﺪ ﺍﺳﺐ ﺭﺍ ﺑﺮ
ﺩﺭﺧﺘﯽ ﺑﺴﺖ ﻭ ﮐﺎﻩ ﭘﯿﺶ ﺍﻭ ﺭﯾﺨﺖ ﻭ ﺳﻔﺮﻩ
ﭘﯿﺶ ﺧﻮﺩ ﻧﻬﺎﺩ ﺗﺎ ﭼﯿﺰﯼ ﺑﺨﻮﺭﺩ.
ﺭﻭﺳﺘﺎﯾﯿﻪ
ﺧﺮ ﺳﻮﺍﺭ ﺁﻧﺠﺎ ﺭﺳﯿﺪ ﺍﺯ ﺧﺮﺵ ﻓﺮﻭﺩ ﺁﻣﺪ ﻭ
ﺧﺮ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺩﺭ ﭘﻬﻠﻮﯼ ﺍﺳﺐ ﺍﺑﻮﻋﻠﯽ ﺳﯿﻨﺎ
ﺑﺴﺖ ﺗﺎ ﺩﺭ ﺧﻮﺭﺩﻥ ﮐﺎﻩ ﺷﺮﯾﮏ ﺍﻭ ﺷﻮﺩ ﻭ
ﺧﻮﺩ ﺭﻭ ﺑﻪ ﺷﯿﺦ ﻧﻬﺎﺩ ﺗﺎ ﺑﺮ ﺳﻔﺮﻩ ﻧﺸﯿﻨﺪ.
ﺷﯿﺦ ﮔﻔﺖ:ﺧﺮ ﺭﺍ ﭘﻬﻠﻮﯼ ﺍﺳﺐ ﻣﻦ ﻣﺒﻨﺪ ﮐﻪ
ﻫﻤﯿﻦ ﺩﻡ ﻟﮕﺪ ﺯﻧﺪ ﻭ ﭘﺎﯾﺶ ﺑﺸﮑﻨﺪ.
ﺭﻭﺳﺘﺎﯾﯽ ﺁﻥ ﺳﺨﻦ ﻧﺸﻨﯿﺪ ﺑﺎ ﺷﯿﺦ ﺑﻪ ﻧﺎﻥ
ﺧﻮﺭﺩﻥ ﻣﺸﻐﻮﻝ ﮔﺸﺖ ﻧﺎﮔﺎﻩ ﺍﺳﺐ ﻟﮕﺪﯼ
ﺯﺩ.
ﺭﻭﺳﺘﺎﯾﯽ ﮔﻔﺖ:ﺍﺳﺐ ﺗﻮ ﺧﺮ ﻣﺮﺍ ﻟﻨﮓ ﮐﺮﺩ.
ﺷﯿﺦ ﺳﺎﮐﺖ ﺷﺪ ﻭ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﻻﻝ ﻇﺎﻫﺮ ﻧﻤﻮﺩ.
ﺭﻭﺳﺘﺎﯾﯽ ﺍﻭ ﺭﺍ ﮐﺸﺎﻥ ﮐﺸﺎﻥ ﻧﺰﺩ ﻗﺎﺿﯽ ﺑﺮﺩ

ﻗﺎﺿﯽ ﺍﺯ ﺣﺎﻝ ﺳﻮﺍﻝ ﮐﺮد ﺷﯿﺦ ﻫﻢ ﭼﻨﺎﻥ
ﺧﺎﻣﻮﺵ ﺑﻮﺩ.
ﻗﺎﺿﯽ ﺑﻪ ﺭﻭﺳﺘﺎﯾﯽ ﮔﻔﺖ:ﺍﯾﻦ ﻣﺮﺩ ﻻﻝ ﺍﺳﺖ
.........؟
ﺭﻭﺳﺘﺎﯾﯽ ﮔﻔﺖ:ﺍﯾﻦ ﻻﻝ ﻧﯿﺴﺖ ﺑﻠﮑﻪ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ
ﻻﻝ ﻇﺎﻫﺮ ﺳﺎﺧﺘﻪ ﺗﺎ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺗﺎﻭﺍﻥ ﺧﺮ ﻣﺮﺍ
ﻧﺪﻫﺪ ﭘﯿﺶ ﺍﺯ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺑﺎ ﻣﻦ ﺳﺨﻦ ﮔﻔﺘﻪ ......
ﻗﺎﺿﯽ ﭘﺮﺳﯿﺪ:ﺑﺎ ﺗﻮ ﺳﺨﻦ ﮔﻔﺖ.......؟
ﺍﻭ ﺟﻮﺍﺏ ﺩﺍﺩ ﮐﻪ:ﮔﻔﺖ ﺧﺮ ﺭﺍ ﭘﻬﻠﻮﯼ ﺍﺳﺐ
ﻣﻦ ﻧﺒﻨﺪ ﮐﻪ ﻟﮕﺪ ﺑﺰﻧﺪ ﻭ ﭘﺎﯾﺶ ﺑﺸﮑﻨﺪ.......
ﻗﺎﺿﯽ ﺧﻨﺪﯾﺪ ﻭ ﺑﺮ ﺩﺍﻧﺶ ﺷﯿﺦ ﺁﻓﺮﯾﻦ ﮔﻔﺖ
ﺷﯿﺦ ﭘﺎﺳﺨﯽ ﮔﻔﺖ ﮐﻪ ﺯﺍﻥ ﭘﺲ ﺩﺭ ﺯﺑﺎﻥ
ﭘﺎﺭﺳﯽ ﻣﺜﻞ ﮔﺸﺖ"ﺟﻮﺍﺏ ﺍﺑﻠﻬﺎﻥ
ﺧﺎﻣﻮﺷﯽ ﺳﺖ"
ﺍﻣﺜﺎﻝ ﻭ ﺣﮑﻢ-ﻋﻠﯽ ﺍﮐﺒﺮ ﺩﻫﺨﺪﺍ

  210963

گفته مي‌شود که بعضي اوقات سقراط جلوي دروازه شهر آتن مي‌نشست و به غريبه‌ها خوشامد مي‌گفت.

روزي غريبه‌اي نزد او رفت و گفت:
“من مي‌خوام در شهر شما ساکن شوم. اينجا چگونه مردمي دارد؟”

سقراط پرسيد:
“در زادگاهت چه جور آدم‌هايي زندگي مي‌کنند؟

مرد غريبه گفت:
“مردم چندان خوبي نيستند. دروغ مي‌گويند، حقه مي‌زنند و دزدي مي‌کنند. به همين خاطر است که آنجا را ترک کرده‌ام.”

سقراط مي‌گويد:
“مردم اينجا هم همانگونه‌اند. اگر جاي تو بودم به جستجويم ادامه مي‌دادم.”

چندي بعد غريبه ديگري به سراغ سقراط مي‌آيد و درباره مردم آن سوال مي‌کند.

سقراط دوباره پرسيد:
“آدم‌هاي شهر خودت چه جور آدم‌هايي هستند؟”

غريبه پاسخ داد:
“فوق‌العاده‌اند، به هم کمک مي‌کنند و راستگو و پرکارند. چون مي‌خواستم بقيه دنيا را ببينم ترک وطن کردم.”

سقراط پاسخ داد:
“اينجا هم همينطور است.مطمئن باش اين شهر همان جايي است که تصورش را مي‌کني؟!”

نکت ه: ما دنيا را آنگونه مي بينيم که هستيم ودر ديگران چيزهايي را ميبينيم که در درون ما وجود دارد.
انساني که مثبت ومهربان باشد،هرکجا برود در اطرافش ودر آدم هايي که با آنها در ارتباط است جز نيکويي چيزي نخواهد ديد . و انسان کج انديش ومنفي باف نيز به هرکجا برود جز زشتي ونقصان در محيط پيرامونش چيزي را تجربه نخواهد کرد ٬ وقتي تغيير نکنيم هرکجا برويم آسمان همين رنگ است.

  210956

فلسفه عشق گوسفندى .....!!

گوسفندها .....
براى خوردن منتظر عشق شان نمى شوند ، براى ورود به آغل از
عشق شان سبقت مى گيرند و هنگام استراحت جــاى عشق شان
را تصرّف مى كنند . گوسفند عاشق وقـــتى خيلـــى رومانتيك بـه
عشقش مــى گويد دوستت دارم ، گوسفند معشوق برمى گـردد و
به عشقش نگاهى مى اندازد و خنده اش مى گيرد .....!!
گوسفندها .....
تا پيش از ازدواج در كنار عشق خود اول لبخند مـى زنند ، بعــد
مى روند كـــنار معشوق شان عكس مى گيرند . بـــعد از ازدواج
اول عكــس مى گيرند ، بـــعد مى روند كنار معشوق شان لبـخند
مـــى زنند .....!!
و گوسفندها .....
هرگز عاشق نمى شوند ، ولى اگر بشوند مشخص مى شود كـه
از اسم شان كاملاً راضى هستند ..........!!!!!

خداوندا ، ما را از گوسفند ماندن نجات بخش

  210947

مرا درد و مرا درمان حسین(ع) اســت
مـرا اول مـــــــرا پایان حسین(ع) است
دل هر کـس به ایمانی سرشتـــــه
مرا هم دین و هم ایمان حسین(ع) است
همه عالم به اذن حق تعالــــــــــی
چو عبدی سر به فرمان حسین(ع) است
بهشت و جنت و فردوس اعــــــلاء
همه معلــــــــــول پیمان حسین(ع) است
برای هر دلی جانان و جانـــــــــــی
مرا هم جان و هم جانان حسین(ع) است
عقول جن و انس و هم ملائــــــک
به حقِ حق که حیران حسین(ع) است
چو خواهم روضه ی رضوان به فردا
که من را روضه ی رضوان حسین(ع) است
چرا عالم ز جانش نـــــــــــاله دارد
مگر او هم پریشان حسین(ع) است
اگر خواهی ز حال عبد مســــــکین
خوشا حالش که مهمان حسین(ع) است

  210881

چقدر امروز دلم گرفته ... چقدر دلتنگم ...

راستی چرا این طوری شد؟؟
واقعا چطور دلشون اومد این کارو بکنن؟؟
کاش شعور داشتن
کاش میفهمیدن که اون حسینه
حسین(ع)
به خدا ، حسین خیلی با ارزش تر از مقام و قدرته
حسین خیلی چیزاست
حسین عشقه
احساسه
کماله
انسانیت نابه

بنده پاک پاک پاک
بنده ای که همه شهیدان به رتبه اش غبطه میخورن
فهمیدن اینا اینقدر سخت بود؟؟
فقط کمی درک لازم داشت
یعنی مال حرام آدمو انقدر از انسانیت در میاره؟؟؟
خیلی حس بدیه
خیلی بده که حسین ، مظهر همه خوبیا رو انقدر اذیت کردن.
دلشو شکست. کم دل پدرشو شکسته بودن؟؟
کم امام علی رو ناراحت کرده بودن؟؟
دیشب توی اخبار یه بخشی رو نشون داد که آیا واقعا
اگر اون موقع توی کربلا بودین با امام حسین همیاری میکردین؟؟
واقعا این کارو میکردین؟؟
هیچ فکر کردین شهیدای ما این کار کردن؟
از خودشون
از جونشون از زندگشون گذشتن
به خاطر اعتقادشون
به خاطر دینشون
به خاطر اینکه
نمیخواستن مثل کوفیان باشن
هر موقع جانبازای شیمایی رو میبینم
هزار بار به همشون حسادت میکنم
یه نفر باید چقدر از خود گذشته باشه تا به خاطر دیگران از جونش بگذره؟؟
چند دقیقه طول نمیکشه
لطفا به اینا فکر کنید.
ممنونم ...