" شعر زیبای حمید مصدق و جواب فروغ فرخ زاد
حمید مصدق خرداد 1343:
تو به من خندیدی و نمی دانستی
من به چه دلهره از باغچه همسایه
سیب را دزدیدم
باغبان از پی من تند دوید
سیب را دست تو دید
غضب آلود به من کرد نگاه
سیب دندان زده از دست تو افتاد به خاک
و تو رفتی و هنوز،
سالیانیست که در گوش من آرام آرام
خش خش گام تو تکرار کنان
می دهد آزارم
ومن اندیشه کنان غرق در این پندارم
که چرا باغچه ی کوچک ما سیب نداشت...
جواب زیبای فروغ فرخ زاد به حمید مصدق :
من به تو خندیدم
چون که من می دانستم
تو به چه دلهره از باغچه ی همسایه
سیب را دزدیدی
پدرم از پی تو تند دوید
و نمی دانستی
صاحب باغچه ی همسایه
پدر پیر من است
من به تو خندیدم
تا که با خنده خود
پاسخ عشق تو را، خالصانه بدهم
بغض چشمان تو لیک، لرزه انداخت به دستان من و
سیب دندان زده از دست من افتاد به خاک
دل من گفت : برو
چون نمی خواست به خاطر سپرد گریه تلخ تو را...
و من از پیش تو رفتم و هنوز سالیانیست که در ذهن من
آرام آرام
حیرت و بغض تو تکرار کنان
می دهد آزارم
ومن اندیشه کنان غرق در این پندارم
که چه می شد که اگر باغچه ی خانه ما سیب نداشت....
بچه ها تورو خدا واسه آرامش کنکوریا تو این روزا دعا کنی.ممنون
داستان کوتاه
زن نصفه شب از خواب بیدار شد ودید که شوهرش نیست...به دنبال او گشت شوهرش را در حالی که توی آشپزخانه نشسته بود و به دیوار زل زده بود و در فکری عمیق فرو رفته بود و اشکهایش را پاک میکرد و فنجانی قهوه مینوشید پیدا کرد ...در حالی که وارد آشپزخانه میشد پرسید:چی شده عزیزم اتفاقی افتاده این موقع شب اینجا نشستی؟!شوهرش نگاهش را از روی دیوار برداشت و گفت :هیچی فقط اون وقت ها رو به یاد میارم 20 سال پیش که همدیگرو ملاقات کرده بودیم یادته...؟؟! زن که حسابی تحت تاثیر قرار گرفته بود چشم هایش پر از اشک شد و گفت: اره یادمه .شوهرش ادامه داد:یادته پدرت ما دو تا رو توی پارک محلمون وقتی روی صندلی نشسته بودیم و با هم حرف میزدیم غافلگیر کرد مرد بغضش رو قورت داد و ادامه داد:یادته پدرت تفنگ رو روبه من نشونه گرفت و گفت:یا با دختر من ازدواج میکنی یا 20 سال میفرستمت زندان اب خنک بخوری؟ زن گفت:اره یادمه عزیزم بعدشم رفتیم محضرو!... مرد نتوانست جلوی گریه اش را بگیرد و گفت :اگه رفته بودم زندان الان ازاد بودم
ﺷﺒﻲ ﻣﺎﺭ ﺑﺰﺭﮔﻲ ﻭﺍﺭﺩ ﺩﻛﺎﻥ ﻧﺠﺎﺭﻱ ﻣﻴﺸﻮﺩ ﺑﺮﺍﻱ ﭘﻴﺪﺍ ﻛﺮﺩﻥ ﻏﺬﺍ . ﻫﻤﻴﻨﻄﻮﺭ ﻛﻪ ﻣﺎﺭ ﮔﺸﺘﻲ ﻣﻴﺰﺩ ﺑﺪﻧﺶ ﺑﻪ ﺍﺭﻩ ﮔﻴﺮ ﻣﯿﻜﻨﺪ ﻭ ﻛﻤﻲ ﺯﺧﻢ ﻣﻴﺸﻮﺩ . ﻣﺎﺭ ﺧﻴﻠﻲ ﻧﺎﺭﺍﺣﺖ ﻣﻴﺸﻮﺩ ﻭ ﺑﺮﺍﯼ ﺩﻓﺎﻉ ﺍﺯ ﺧﻮﺩ ﺍﺭﻩ ﺭﺍ ﮔﺎﺯ ﻣﻴﮕﻴﺮﺩ ﻛﻪ ﺳﺒﺐ ﺧﻮﻧﺮﻳﺰﻱ ﺩﻭﺭ ﺩﻫﺎﻧﺶ ﻣﻴﺸﻮﺩ ﺍﻭ ﻧﻤﻴﻔﻬﻤﺪ ﻛﻪ ﭼﻪ ﺍﺗﻔﺎﻗﻲ ﺍﻓﺘﺎﺩﻩ ﻭ ﺍﺯ ﺍﻳﻨﻜﻪ ﺍﺭﻩ ﺩﺍﺭﺩ ﺑﻪ ﺍﻭ ﺣﻤﻠﻪ ﻣﻴﻜﻨﺪ ﻭ ﻣﺮﮔﺶ ﺣﺘﻤﻲ ﺳﺖ ﺗﺼﻤﻴﻢ ﻣﻴﮕﯿﺮﺩ ﺑﺮﺍﻱ ﺁﺧﺮﻳﻦ ﺑﺎﺭ ﺍﺯ ﺧﻮﺩ ﺩﻓﺎﻉ ﻛﺮﺩﻩ ﻭ ﻫﺮ ﭼﻪ ﺷﺪﻳﺪﺗﺮ ﺣﻤﻠﻪ ﻛﻨﺪ ﻭ ﺩﻭﺭ ﺍﺭﻩ ﺑﺪﻧﺶ ﺭﺍ ﭘﻴﭽﺎﻧﺪ ﻭ ﻫﻲ ﻓﺸﺎﺭ ﺩﺍﺩ . ﻧﺠﺎﺭ ﺻﺒﺢ ﻛﻪ ﺁﻣﺪ ﺭﻭﻱ ﻣﻴﺰ ﺑﺠﺎﯼ ﺍﺭﻩ ﻻﺷﻪﺀ ﻣﺎﺭﻱ ﺑﺰﺭﮒ ﻭ ﺯﺧﻢ ﺁﻟﻮﺩ ﺩﻳﺪ ﻛﻪ ﻓﻘﻂ ﻭ ﻓﻘﻂ ﺑﺨﺎﻃﺮ ﺑﻴﻔﻜﺮﻱ ﻭ ﺧﺸﻢ ﺯﻳﺎﺩ ﻣﺮﺩﻩ ﺍﺳﺖ . ﺍﺣﻴﺎﻧﺎ ﺩﺭﻟﺤﻈﻪ ﺧﺸﻢ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﻫﯿﻢ ﺩﻳﮕﺮﺍﻥ ﺭﺍ ﺑﺮﻧﺠﺎﻧﻴﻢ ﺑﻌﺪ ﻣﺘﻮﺟﻪ ﻣﻴﺸﻮﻳﻢ ﺧﻮﺩﻣﺎﻥ ﺭﺍ ﺭﻧﺠﺎﻧﺪﻩ ﺍﻳﻢ ﻭ ﻣﻮﻗﻌﻲ ﺍﻳﻦ ﺭﺍ ﺩﺭﻙ ﻣﯿﮑﻨﯿﻢ ﻛﻪ ﺧﻴﻠﻲ ﺩﻳﺮ ﺷﺪﻩ ... ﺯﻧﺪﮔﻲ ﺑﻴﺸﺘﺮﺍﺣﺘﻴﺎﺝ ﺩﺍﺭﺩ ﻛﻪ ﭼﺸﻢ ﭘﻮﺷﻲ ﻛﻨﻴﻢ ﺍﺯ ﺍﺗﻔﺎﻗﻬﺎ؛ﺍﺯﺁﺩﻣﻬﺎ؛ ﺍﺯ ﺭﻓﺘﺎﺭﻫﺎ؛ﮔﻔﺘﺎﺭﻫﺎ؛ ﺧﻮﺩﻣﺎﻥ ﺭﺍ ﻳﺎﺩ ﺩﻫﻴﻢ ﺑه ﭼﺸﻢ ﭘﻮﺷﻲ ﻋﺎﻗﻼﻧﻪ ﻭ ﺑﺠﺎ . ﭼﻮﻥ ﻫﺮ ﻛسی ﺍﺭﺯﺵ ﺍﻳﻦ ﺭﺍ ﻧﺪﺍﺭﺩ ﻛﻪ ﺭﻭﺑﺮﻭﻳﺶ ﺑﺎﻳﺴﺘﻲ ﻭﺍﻋﺘﺮﺍﺽ ﻛﻨﻲ ..... گاهی برو...گاهی بمان.... گاهی گریه کن...گاهی بخند.. گاهی قدم بزن...گاهی سکوت کن...گاهی رها شو... گاهی ببخش...گاهی یاد بگیر.........
خدا جونم بعضی وقتا قهرم میگیره؛ناسپاسی میکنم،همش غرو حرفای بیربط میزنم،منو بابت اون ثانیه ها،غفلت ها و گناه ها ببخش؛
تو ک میدونی نگاه گرمت نباشه زندگیم جریان نداره،خدایا بخاطر وجودت،بخاطر حواس جمعت،نگاه مهربونت؛داده های بی منتت شکر...
خدایا بخاطر پدرو مادر عزیزم شکر...
بخاطر خواهرو برادرای مهربونم شکر...
بخاطر وجود خانوادم شکر...
خدایا بخاطر این زندگی،حس خوب،آرامشو سلامتی ک دادی شکر...
دیگه من چی بخوام ازت؟؟همین ک تو هستی،خانواده هست؛سلامتی هست؛نون حلال هست؛آرامشو مهربونیو لبخند هست؛یعنی من خوشبختم؛خدایا خودمو سپردم دست خودت مراقبم باشو کمکم کن؛مراقب رفتارو گفتارو کردارم باشم...
و کمکم کن:دل کسیرو نشکنم؛...
زیبا ترین داستانی که تو عمرم خوندم:
همه در کاروانسرا گرد هم نشسته بودند و خاطراتشان را از زیارت دلچسب و باصفای امام رضا(ع) تعریف می کردند.حیدر قلی، پیرمرد نابینا هم به آن ها گوش می داد. کمک کم صحبت ها رنگ و بوی شوخی و مزاح به خود گرفت و برخی از اهل کاروان، تصمیم گرفتند کمی سر به سر حیدر قلی بگذارند. یکی از جوانان رو به حیدرقلی کرد و پرسید: راستی! حیدرقلی کاغذ تو کجاست؟
حیدر قلی با تعجب پرسید: کدام کاغذ؟ جوان گفت برگ سبز امان داشتن از جهنم! مگر از امام رضا(ع) نگرفتی؟ ما همه گرفته ایم.
حیدر قلی که خیلی گیج شده بود گفت: نه من نگرفتم.
سپس آن جوان شروع کرد به سرزنش کردن که حتما زیارتت قبول نشده که امام رضا(ع) به تو برگ سبز نداده است. همه خندیدند ولی دل پیرمرد شکسته بود و اشکش جاری شده بود. تصمیم گرفت تا دوباره به مشهد برگردد و امان نامه را از آقا بگیرد. هنوز چند دقیقه نگذشته بود که خندان برگشت و با صدای بلند گفت: من هم گرفتم! سپس برگ سبزی را با دستش بالا گرفت که در آن نوشته شده بود: این امان نامه از آتش جهنم است؛ از طرف پسر رسول خدا.
همه مات و حیرت زده مانده بودند.
حیدر قلی ادامه داد: بعد از چند قدمی که دور شدم، صدای آقایی را شنیدم که گفت: حیدرقلی! نمی خواهد تا مشهد بیایی! من خودم برایت برگ سبز آوردم.
آری! ملاک برتری انسان ها به دل پاک و تقوای آن هاست؛ نه چیزهای دیگر.
ﻣـﺮﺩﯼ ﺑـﻪ ﺯﻧـﺶ ﮔـﻔـﺖ: "ﻧـﻤـﯿـﺪﺍﻧـﻢ ﺍﻣـﺮﻭﺯ ﭼـﻪ ﻛـﺎﺭ ﺧـﻮﺑـﯽ ﺍﻧـﺠـﺎﻡ ﺩﺍﺩﻡ ﻛـﻪ ﯾـﻚ فرشته ﺑـﻪ ﻧـﺰﺩﻡ ﺁﻣـﺪ ﻭ ﮔـﻔـﺖ ﻛـﻪ ﯾـﻚ ﺁﺭﺯﻭ ﻛـﻦ ﺗـﺎ ﻣـﻦ ﻓـﺮﺩﺍ ﺑـﺮﺁﻭﺭﺩﻩ ﺍﺵ ﻛـﻨـﻢ"!
ﺯﻥ ﺑـﻪ ﺍﻭ ﮔـﻔـﺖ: "ﻣـﺎ ﻛـﻪ 16 ﺳـﺎﻝ ﺍﺟـﺎﻗـﻤـﻮﻥ ﻛـﻮﺭﻩ ﻭ ﺑـﭽـﻪ ﺍﯼ ﻧـﺪﺍﺭﯾـﻢ، ﺁﺭﺯﻭ ﻛـﻦ ﻛـﻪ ﺑـﭽـﻪ ﺩﺍﺭ ﺷـﻮﯾـﻢ.
ﻣـﺮﺩ ﺭﻓـﺖ ﭘـﯿـﺶ ﻣـﺎﺩﺭﺵ ﻭ ﻣـﺎﺟـﺮﺍ ﺭﺍ ﺑـﺮﺍﯼ ﺍﻭ ﺗـﻌـﺮﯾـﻒ ﻛـﺮﺩ، ﻣـﺎﺩﺭﺵ ﮔـﻔـﺖ: "ﻣـﻦ ﺳـﺎﻟـﻬـﺎﺳـﺖ ﻛـﻪ ﻧـﺎﺑـﯿـﻨـﺎ ﻫـﺴـﺘـﻢ، ﭘـﺲ ﺁﺭﺯﻭ ﻛـﻦ ﻛـﻪ ﭼـﺸـﻤـﺎﻥ ﻣـﻦ ﺷـﻔـﺎ ﯾـﺎﺑـﺪ"
ﻣـﺮﺩ ﺍﺯ ﭘـﯿـﺶ ﻣـﺎﺩﺭﺵ ﺑـﻪ ﻧـﺰﺩ ﭘـﺪﺭ ﺭﻓـﺖ، ﭘـﺪﺭﺵ ﺑـﻪ ﺍو ﮔـﻔـﺖ: "ﻣـﻦ ﺧـﯿـﻠـﯽ ﺑـﺪﻫـﻜـﺎﺭﻡ ﻭ ﻗـﺮﺽ ﺯﯾـﺎﺩ ﺩﺍﺭﻡ، ﺍﺯ ﺍﻭﻥ ﻓـﺮﺷـﺘـﻪ ﺗـﻘـﺎﺿـﺎﯼ ﭘـﻮﻝ ﺯﯾـﺎﺩﯼ ﻛـﻦ"
ﻣـﺮﺩ ﻫـﺮﭼـﻪ ﻓـﻜﺮ ﻛـﺮﺩ, ﻫـﻮﺍﯼ ﻛـﺪﺍﻣـﺸـﺎﻥ ﺭﺍ ﺩﺍﺷـﺘـﻪ ﺑـﺎﺷـﺪ، ﻛـﺪﺍﻡ ﯾـﻚ ﺍﺯ ﺍﯾـﻦ ﺍﻓـﺮﺍﺩ ﺗـﻘـﺪﻡ ﺩﺍﺭﻧـﺪ، ﺯﻧـﻢ؟ ﻣـﺎﺩﺭﻡ؟ ﭘـﺪﺭﻡ؟
ﺗـﺎ ﻓـﺮﺩﺍ ﺭﺍﻩ ﭼـﺎﺭﻩ ﺭﺍ ﭘـﯿـﺪﺍ ﻛـﺮﺩ ﻭ ﺑـﺎ ﺧـﻮﺷـﺤـﺎﻟـﯽ ﺑـﻪ ﭘـﯿـﺶ فرشتهﺭﻓـﺖ ﻭ ﮔـﻔـﺖ: "ﺁﺭﺯﻭ ﺩﺍﺭﻡ ﻛـﻪ ﻣـﺎﺩﺭﻡ ﺑـﭽـﻪﺍﻡ ﺭﺍ ﺩﺭ ﮔـﻬـﻮﺍﺭﻩﺍﯼ ﺍﺯ ﻃـﻼ ﺑـﺒـﯿـﻨـﺪ“!
ﭼـﻘـﺪﺭ ﺧـﻮﺑـﻪ ﻣـﺎ ﻫـﻢ ﮐـﻤﯽ ﻓـﮑـﺮ ﮐـﻨـﯿـﻢ ﻭ ﻋـﺠـﻮﻻﻧـﻪ ﺗـﺼـﻤـﯿـﻢ ﻧـﮕـﯿـﺮﯾـﻢ
.
(ﭘﺎﺋﻮﻟﻮ ﮐﻮﺋﯿﻠﻮ)
نادرابراهیمی درکتاب
"یک عاشقانه آرام "
میگوید :
قلب"
مهمانخانه نیست که آدمها
بیایند ،.. دو سه ساعت یا دوسه روز درآن بمانند
و بعد بروند....،
"قلب"
لانه ی گنجشک نیست که
دربهار ساخته شود
ودر پاییز
باد آن را با خودش ببرد،...
"قلب"
راستش نمیدانم چیست...
امااین را میدانم که
فقط جای آدمهای خیلی خوب است،....
"قلب "
چاه دلخوری نیست
که به وقت بدخلقی ،
سنگریزه ای بیندازی
تا صدای افتادنش را بشنوی..!
"قلب"
آیینه ای ست که باهر شکستن،
چندتکه میشود
و یکپارچگی اش از هم می پاشد...
"قلب"
قاصدکی ست که اگر پرهایش را بچینی،
دیگر به آسمان اوج نمیگیرد،..
"قلب"
برکه ای ست که آرامشش به یک نگاه بهم میخورد،...
"قلب"
اگر بتواند کسی رادوست بدارد،
خوبی ها و
حتی زخم زبانهایش را
نقش دیوارش میکند،..
حال ،
اینکه قلب چیست، بماند...!
فقط این را میدانم؛
"قلب"
وسعتی دارد به اندازه ی حضورخدا...
من مقدس تر ازقلب ،
سراغ ندارم.....
قلبتان همیشه
پر عشق♥♥
اين دوازده جمله را حتماً بخوانيد .
??⚪⚪⚪??
یادت باشه تا خودت نخوای هیـچ کس نمیتونه زندگیتو خراب کنه❕
??⚪⚪⚪??
یادت باشه که آرامش رو باید تو وجود خودت پیدا کنی❕
??⚪⚪⚪??
یادت باشه خدا همیشه مواظبته❕
??⚪⚪⚪??
یادت باشه همیشه ته قلبت یه جایی برای بخشیدن آدما بگذاری ....
??⚪⚪⚪??
منتظر هیچ دستی در هیچ جای این دنیا نباش ...اشکهایت را با دستهای خودت پاک کن ؛ همه رهگذرند❕
??⚪⚪⚪??
زبان استخوانی ندارد اما آنقدر قوی هست که بتواند قلبی را بشکند??
??مراقب حرفهايمان باشيم .
??⚪⚪⚪??
گاهی در حذف شدن كسي از زندگيتان حكمتي نهفته است .اينقدر اصرار به برگشتنش نکنید❕
??⚪⚪⚪??
آدما مثل عکس هستن،زیادی که بزرگشون کنی کیفیتشون میاد پایین❕
??⚪⚪⚪??
زندگی کوتاه نیست ، مشکل اینجاست که ما زندگی را دیرشروع میکنیم❕
??⚪⚪⚪??
دردهایت را دورت نچین که دیوارشوند ، زیرپایت بچین که پله شوند…
??⚪⚪⚪??
هیچوقت نگران فردایت نباش ، خدای دیروز و امروزت ، فرداهم هست…
?? اگر باشی ...❕
??⚪⚪⚪??
ما اولين دفعه است که تجربه بندگي داريم ولى اوقرنهاست که خداست …
??⚪⚪⚪??
??فقط خدا??
مگسی را کشتم......
نه به این جرم که حیوان پلیدیس بد است.......
ویا نسبت سودش به ضرر یک یه صد است.......
طفل معصوم به دور سر من میچرخید.......
به خیالش قندم......
یا که چون اغذییه مشهورش تا به آن حد گندم......
ای دو صد نور به قبرش ببارد......
مگس خوبی بود.....
من به این جرم که از یاد تو بیرونم کرد مگسی رو کشتم.....
((((((((حسین پناهی))))))))
الاغ گفت : علف آبی ست
گرگ گفت : نه سبز است
رفتند پیش سلطان جنگل و ماجرای اختلاف خود راگفتند
شیر گفت : گرگ را زندانی کنید ؟
گرگ گفت : مگر علف سبز نیست ؟
شیر گفت : سبزه ! ولی دلیل زندانی شدن تو بحث کردنت با الاغه ...
خلاصه دوست من !
با الاغ جماعت بحث نکن
"دنیای زیبای مردانه"
ﻫﯿﭻ ﮐﺲ ﺍﺯ ﺩﻧﯿﺎﯼ ﻣﺮﺩﺍﻧﻪ چیزی نمی گوید!
ﻫﯿﭻ ﮐﺲ ﺍﺯ ﺣﻘﻮﻕ ﻣﺮﺩﺍﻥ ﺩﻓﺎﻉ نمی کند!
ﻫﯿﭻ ﺍﻧﺠﻤﻨﯽ، ﺑﺎ ﭘﺴﻮﻧﺪ «...ﻣﺮﺩﺍﻥ»، ﺧﺎﺹ نمی شود...
ﻣﺮﺩﻫﺎ ﻧﻤﺎﺩﯼ ﻣﺜﻞ ﺭﻧﮓ ﺻﻮﺭﺗﯽ ﻧﺪﺍﺭﻧﺪ...
ﺍﯾﻦ ﺭﻭﺯﻫﺎ، همه از ﺣﻘﻮﻕ ﻭ ﺩﺭﺩﻫﺎ ﻭ ﺩﻧﯿﺎﯼ ﺯﻧﺎﻥ ﻣﯽ ﮔﻮﯾﻨﺪ.
ﺩﺭ ﺣﺎﻟﯽ ﮐﻪ ﺣﻖ ﻭ ﺩﺭﺩ ﻭ ﺩﻧﯿﺎﯼ ﻫﺮ ﺯﻧﯽ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﻫﻤﯿﻦ ﻣﺮﺩﻫﺎ اﺳﺖ.
ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﻫﻤﯿﻦ ﻣﺮﺩﻫﺎﯼ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺧﺴﺘﻪ!
ﻫﻤﯿﻦﻫﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﺍﺯ ۱۸ ﺳﺎﻟﮕﯽ ﺩﻭﯾﺪﻥ ﺭﺍ ﺷﺮﻭﻉ می کنند ﻭ ﻣﺪﺍﻡ ﺑﺎﯾﺪ ﻋﻘﺐ ﺑﺎﺷﻨﺪ!
ﻣﺪﺍﻡ ﺑﺎﯾﺪ ﺣﺮﺹ ﺭﺳﯿﺪﻥ ﺑﻪ ﭼﯿﺰﯼ ﺭﺍ ﺑﺨﻮﺭﻧﺪ! ﺳﺮﺑﺎﺯﯼ، ﮐﺎﺭ، ﺩﺭﺁﻣﺪ، ﺗﺤﺼﯿﻞ...
ﻫﻤﻪ ﺍﺯ ﻣﺮﺩﻫﺎ هزاران توقع دارند. ﺑﺎﯾﺪ ﺗﺤﺼﯿﻞ ﮐﺮﺩﻩ ﺑﺎﺷﻨﺪ. ﭘﻮﻟﺪﺍﺭ، ﺧﻮش تیپ، ﻗﺪ ﺑﻠﻨﺪ، ﺧﻮﺵ ﺍﺧﻼﻕ، ﻗﻮﯼ...
ﻭ ﺧﺪﺍ ﻧﮑﻨﺪ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ اینها نباشند!!
ﻣﺮﺩﻫﺎ، ﺩﻧﯿﺎﯼ ﻏﻤﮕﯿﻦ ﺻﺒﻮﺭﺍﻧﻪﺍﯼ ﺩﺍﺭﻧﺪ.
ﺑﯿﺎﯾﯿﺪ ﻗﺒﻮﻝ ﮐﻨﯿﻢ ﻣﺮﺩﻫﺎ ﺻﺒﺮﺷﺎﻥ ﺍﺯ زن ها ﺑﯿﺸﺘﺮ ﺍﺳﺖ.
زمانی ﮐﻪ ﺩﺍﺩ می زﻧﻨﺪ! زمانی ﮐﻪ ﭼﮑﺸﺎﻥ پاس نمی شود!
ﺗﻤﺎﻡ ﺍﯾﻦ ﻭﻗﺖﻫﺎ ﺧﺴﺘﻪﺍﻧﺪ ﻭ ﮐﻤﯽ ﻏﻤﮕﯿﻦ...
ﻣﺮﺩﻫﺎ تمام ﺩﻧﯿﺎﯾﺸﺎﻥ ﺳﺎﺩﻩ ﻭ منطقی است....
آنها نیازمند آرامشند، ﮐﻤﯽ ﺁﺭﺍﻣﺶ ﺩﺭ ﺍﺯﺍﯼ ﻗﺼﺮ ﺭﻭﯾﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﻣﺎ ﻃﻠﺐ می کنیم...
ﺑﺮ ﺧﻼﻑ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﭘﺮ ﺩﻏﺪﻏﻪ ﺍﯼ ﮐﻪ ﺩﺍﺭﻧﺪ، ﺗﻌﺮﯾﻒ ﻣﺮﺩﻫﺎ ﺍﺯ ﺧﻮﺷﺒﺨﺘﯽ، ﺧﯿﻠﯽ ﺳﺎﺩﻩ ﺍﺳﺖ!
" ﻣﯿﻢ " ﻣﺜﻞ " ﻣﺮﺩ "
دریا هم که باشی
گاهی در چارچوب خودت نمی گنجی
سر می کوبی به صخره و ساحل
دست و پا می زنی
کسی حرفت را نمی فهمد
پس از جدالی سخت
با خودت
بی رمق
غمگین
تنها
به خودت باز می گردی
دنياي بي رحمي است
اما تو از دنیا بی رحم تر باش
بجنگ
باهرچه تورا از آرزوهایت دور می کند
"به ارزوهایت برس شایدفردایی نباش.
یه روز یه استاد فلسفه میاد سرکلاس و به دانشجو هاش میگه:
امروز میخوام ازتون امتحان بگیرم ببینم درسهایی روکه تاحالا بهتون دادمو خوب یادگرفتین یانه!
بعد یه صندلی میاره و میذاره جلوی کلاس و بهشون میگه:
باتوجه به مطالبی که من تا به امروز بهتون درس دادم،ثابت کنید که این صندلی وجودنداره؟!
بعدازچندلحظه یکی از دانشجوها برگشو داد واز کلاس خارج شد
روزی که نمره ها اعلام شد بالاترین نمره رو همون دانشجو گرفته بود
اون فقط رو برگش یه جمله نوشته بود:
کدوم صندلی؟
هربار که برای خرید میرفت کلی تخفیف میگرفت
میگفت:تو خرید بلد نیستی،یه بار با من بیا برات یه تخفیف حسابی میگیرم
آن روز با فروشنده ی جوان با ناز و کرشمه از هر دری حرف زد وخندید،نیم ساعت بعد پس از فروش حیا و نجابتش توانست مانتو را با ده هزار تومن تخفیف بخرد!
استشمام رایحه ی تو لیاقت میخواهد بانو
نگاه های هرزه مانند علف هرز جلوی رشد گل وجودت را میگیرند...
بیا یاد بگیریم زیبایی ظاهری، مهمان امروز و فردای زندگی ماست.
- تو تاکسی، وقتی مرد کناری ات بیش از حد بهت نزدیک میشه؛ آرام و با احتیاط، کیفت رو از روی پات برمیداری و میگذاری کنارت؛ بین خودت و اون مرد!
- تو مهمونی خانوادگی همه مشغول حرف و شوخی و خنده اند، تو هم؛ اما یکدفعه میبینی جو داره عوض میشه و شوخی ها تغییر میکنه؛ خیلی سنگین و آهسته از جات بلند میشی و با یه سوال معمولی خودت رو کنار مادرت جا میدی!
- تو کلاس دانشگاه سرسختانه داری در مورد مطلبی با استاد بحث میکنی که یکی از پسرها وارد بحث میشه، به حرفات ادامه میدی، اما یکمرتبه احساس میکنی بحث دیگه علمی نیست و بیشتر کِرکِر دختر و پسری است؛ مودبانه از استاد عذرخواهی میکنی و میگی بعداً مزاحمش میشی و بدون هیچ حرف و عکس العمل دیگه ای میشینی سرجات!
- تو اتوبوس با دوستات مشغول حرف زدن و خندیدنید که ناگهان متوجه نگاه ها و پچ پچ های چندتا پسری میشی که آخر قسمت مردونه ایستادند و هر از گاهی به شما نگاه می کنند و به هم یه چیزی میگن و میخندند؛ یه مرتبه به دوستات میگی: بچه ها بسه دیگه و روت رو به سمت پنجره بر می گردونی!
- تو مغازه مات موندی که کدوم یک از این جنس های قشنگ رو انتخاب کنی که یکدفعه سنگینی نگاه خندان و پر حرف پسر صاحب مغازه رو، روی خودت حس میکنی؛ تمام چیزهایی که دستته میگذاری روی میز و یه تشکر سرسری میکنی و از مغازه خارج میشی!
- پیراهن کوتاه و بدون آستین و بازی که تازه کادو گرفتی رو پوشیدی و مدام جلوی آیینه خودت رو برانداز میکنی و از مادرت میپرسی قشنگه یا نه، که صدای در بلند میشه و مادرت میگه برادرته؛ به سرعت به سمت اتاقت میدوی تا لباست رو عوض کنی!
- بعد از یه روز پر تلاش و کلی درس و کلاس، خسته و پیاده در حالی که از شدت خستگی حس نداری که چادرت رو که از سرت سر خورده جلو بکشی داره سلانه سلانه به خونه میری که صدای متلک هایی رو میشنوی؛ بدون تامل دستهای پر از خستگی ات رو به سمت چادرت میبری و میکشی اش جلو و بعد محکم میگیریش و با قدم های محکم و پر سرعت به سمت خونه راه می افتی!
حالا خدا که تو را آفریده، به عنوان مالک وجودت توصیه کرده: مواظب تار مویت باش که نگاه نامحرم روی آن نشینه! مراقب جسمت باش، مبادا چشمان هرزه رویش خط خطی کنه! هوای نگاهت را داشته باش، نکند نظر بازی کنی! گوش هایت، فراموش نکن که هر چیزی ارزش شنیدن نداره!
میبینی؟! همه ی این ها عکس العمل های زیبا و ناخودآگاه یه فطرت پاک و سالمه!
فطرتی که امانتداری رو یاد گرفته!
درست مثل وقتی که کتابت را به دوستت می دهی و می گویی: مواظب باش چای رویش نریزد، جلوی دست خواهرزاده ات نگذاری رویش خط خطی کند،
و...تو به عنوان مالک اون کتاب، آخرین توصیه ها را به دوستت میکنی و چقدر ناراحت میشوی از آن روزی که در امانت خیانت کنه!
حالا خدا که تو را آفریده، به عنوان مالک وجودت توصیه کرده: مواظب تار مویت باش که نگاه نامحرم روی آن نشینه!
مراقب جسمت باش، مبادا چشمان هرزه رویش خط خطی کنه!
هوای نگاهت را داشته باش، نکند نظر بازی کنی!
گوش هایت، فراموش نکن که هر چیزی ارزش شنیدن نداره!
و تو به عنوان بنده ی همان خدای مهربانی که خاطرت را می خواد و غصه ات را میخوره و هر لحظه عاشقانه نگاهت می کنه،
چقدر امانتدار امانت ارزشمند او بوده ای؟
چقدر قدر خودت را دانسته ای؟
چقدر حافظ تک تک زیبایی های ظاهری و باطنی وجودت بوده ای؟
چقدر خودت، چشمانت، گوشهایت، دستانت، موهایت، لبخندت، اندیشه ات را به حراج گذاشته ای؟! چقدر؟!
زیبایی وجودی
معلوم است که همه ی روزهای زندگی و لحظه های آن برای من و تو یکسان نخواهد بود،
اما باید یاد بگیریم که معیار خوشی ها و سختی ها و انتخاب ها و عملکردمان، فقط و فقط خدا باشد و آنچه که او می خواهد!
مسلماً یکی از آن چیزهایی که برای من و توی دختر، بیش از همه مورد امتحان قرار خواهد گرفت، حفظ حیاء و زیبایی وجودی است!
یکی از مهمترین خصوصیات و ارزش ها و بایدهای وجود یک زن؛ و البته در دیدی وسیع یک انسان!
همان عاملی که مدام تلنگر رعایت حریم ها و حرمت ها و فاصله ها را به نفس کنکاشگر و مشتاق من و تو می زند و ما را از خیلی چیزها و خواسته ها باز می دارد!
یاد بگیریم بعضی ارزش ها، مختص زمان و مکان خاصی نیستند و همیشه هم آنند که خدا خواسته و گفته!
یاد بگیریم زیبایی ظاهری، مهمان امروز و فردای زندگی ماست، آنچه می ماند و همچنان مهم و ارزشمند خواهد بود، زیبایی باطنی است؛ زیبایی حیاء؛ زیبایی عفاف!
یاد بگیریم تعریف دیگران از زیبایی ما، تنها و تنها آن چیزی است که در ظاهر می بینند که ای کاش باطنمان را نیز می دیدند!
آخرین مطالب طنز
فال و طالع بینی
عزیزُم بیا فالت بگیرُم
فال حافظ | فال روزانه | طالع بینی | فال مصری | فال تاروت
فواید خنده
خنده تاریخ انقضا نداره !!! .gif)
.gif)
مجموعه تخصصی فواید ، دانستنیها و رازهای خنده
حمایت میکنیم
+ شادی و کمک به دیگران ( مراکز خیریه )
آمار سایت
بازدید دیروز: 21690
کل بازدید: 530565628










