یکی از محافظان مقام معظم رهبری در قالب خاطره ای گفت: یک روز که مقام معظم رهبری به کوههای اطراف تهران برای کوه پیمایی رفته بودند، با دختر و پسری دانشجو برخورد می کنند که به لحاظ ظاهری وضع نامناسبی داشتند.آنها به یک باره در مقابل گروه ما قرار گرفتند و فرصت جمع و جور کردن و رسیدگی به وضع ظاهری خودشان نداشتند از رفتار آنها مشخص بود که خیلی ترسیده بودند واینگونه به نظر می رسید که آنها تصور می کردند که الآن آقا دستور دستگیری آنها را صادر خواهد کرد. ولی برخلاف تصور آنها، آقا با آنها سلام و علیک گرمی کرد و پرسید که شما زن و شوهر هستید؟؛ آن پسر وقتی با خلق زیبای آقا مواحه شد، واقعیت را گفت؛ و جواب داد خیر من و این دختر دوست هستیم.
آقا ابتدا درباره ورزش و مزایای آن با آنها صحبت کرد و بعد فرمود: بد نیست صیغه محرمیتی هم در میان شما برقرار شود و شما با هم ازدواج کنید. آقا به آنها پیشنهاد داد که اگر مایل بودید در فلان تاریخ بیائید، و من هم آمادگی دارم که شخصا خطبه عقد شما را بخوانم. آن دو خداحافظی کردند و طبق قرار همراه خانواده خود در همان تاریخ به محضر ایشان رسیدند .
آقا هم خطبه عقد آن دو را جاری کردند. با برخورد کریمانه ایشان این دو جوان مسیر زندگی خود را تغییر دادند آن دختر غیر محجبه به یک دختر محجبه و معنوی و آن پسر دانشجو هم به یک جوان مذهبی مبدل شدند.منبع/ نشریه ماه تمام، شماره ۳،ص۱۷
داستان کوتاه
شاگردی از استاد پرسید: منطق چیست؟
استاد کمی فکر کرد و جواب داد : گوش کنید ، مثالی می زنم ، دو مرد پیش من می آیند. یکی تمیز ودیگری کثیف من به آن ها پیشنهاد
می کنم حمام کنند.شما فکر می کنید ، کدام یک این کار را انجام دهند؟
هردو شاگرد یک زبان جواب دادند : خوب مسلما کثیفه !
... استاد گفت : نه ، تمیزه . چون او به حمام کردن عادت کرده و کثیفه قدر
آن را نمی داند.پس چه کسی حمام می کند ؟
حالا پسرها می گویند : تمیزه !
استاد جواب داد : نه ، کثیفه ، چون او به حمام احتیاج دارد.وباز پرسید :
خوب ، پس کدامیک از مهمانان من حمام می کنند ؟
یک بار دیگر شاگردها گفتند : کثیفه !
استاد گفت : اما نه ، البته که هر دو ! تمیزه به حمام عادت دارد و
کثیفه به حمام احتیاج دارد. خوب بالاخره کی حمام می گیرد ؟
بچه ها با سر درگمی جواب دادند : هر دو !
استاد این بار توضیح می دهد : نه ، هیچ کدام ! چون کثیفه به حمام
عادت ندارد و تمیزه هم نیازی به حمام کردن ندارد!
شاگردان با اعتراض گفتند : بله درسته ، ولی ما چطور می توانیم
تشخیص دهیم ؟هر بار شما یک چیزی را می گویید و هر دفعه هم درست است !!!
استاد در پاسخ گفت : خوب پس متوجه شدید
لطفا حتمااااا خونده بشه،لطفا
اینو از جایی کپی نکردم فقط حرفای دل من با پدرمه:
_________________________________
پدر...
کلمه ی غریبی ست پدر،کلمه ای که با کوه و سختی برابری می کند
پدرم؛مرا ببخش اگر خوبی ها و نگرانی ها و دلواپسی هایت را با اخم و تخم و قهر و قیض پاسخ گفتم
پدرم؛مرا ببخش که هنگامی که با آن دستان زبرت مرا نوازش می کردی ناراحت می شدم،اذیت می شدم،بدون آن که بدانم تو لطافت آن دست هارا فدای من کردی
پدرم،مرا ببخش که اگر گاهی از تو خشمگین شدم و در دل گفتم تو مرا دوست نداری و از تو بدم می آید،چرا؟چون که با خواسته های من که فقط و فقط تو می دانی به ضرر پاره ی تنت است مخالفت کردی،آن زمان نمی دانستم،و تو بهتر می دانی و می دانستی چرا که پیراهن هایت را برای ما پاره کردی و رنج ها کشیدی
می دانم که هر چه قدر هم به تو خدمت کنم باز هم نمی توانم جوانی ات،خوش هایت،راحتی هایت،زندگی و رویایت را که که فدای ما کردی جبران کنم
پدرم؛آغوش تو در این زمان که همه گرگ شده اند،امن ترین و بی ریا ترین آغوش برای یک دختر است
تو اولین مرد زندگی من بودی و آخرین "مرد"هم خواهی بود،میان این همه نامرد!
دو شاگرد در کلاس سر موضوعی بحث می کردندو با اینکه نظریه ها یکی نبود هر کدام بر این باور بودند که حرف شان منطقی است
معلم کمی فکر کرد و وارد بحث شد :گوش کنید مثالی می زنم :دو مرد پیش من می آیندیکی تمیز ودیگری کثیف .من به آنها پیشنهاد می کنم حمام کنند.شما فکر می کنید کدام یک این کار را انجام دهند ؟
هردو شاگرد یک زبان جواب دادند : خوب مسلما کثیفه !
معلم گفت : نه تمیزه چون او به حمام کردن عادت کرده و کثیفه قدر آن را نمی داند.پس چه کسی حمام می کند ؟
حالا پسرها جواب دادند : تمیزه !
معلم جواب داد : نه کثیفه چون او به حمام احتیاج دارد.و برای مرتبه چندم پرسید :خوب پس کدامیک از مهمانان من حمام می کنند ؟
یک بار دیگر شاگردها گفتند : کثیفه !
معلم دوباره گفت : اما نه البته که هر دو ! تمیزه به حمام عادت دارد و کثیفه به حمام احتیاج دارد.خوب بالاخره کی حمام می گیرد ؟
بچه ها با سر درگمی جواب دادند : هر دو !
معلم بار دیگر توضیح می دهد : نه هیچ کدام ! چون کثیفه به حمام عادت ندارد و تمیزه هم نیازی به حمام کردن ندارد!
شاگردان با اعتراض گفتند : بله درسته ولی ما چطور می توانیم تشخیص دهیم ؟
هر بار شما یک چیزی را می گویید و هر دفعه هم درست است.
معلم در پاسخ گفت : خوب پس متوجه شدید این یعنی منطق !
و از دیدگاه هر کس متفاوت است.
یه دانش آموز اول از خانم معلمش پرسید میشه من به كلاس بالاتر برم
معلم گفت چرا
دانش آموز :چون من احساس میكنم بیشتر از حد كلاس میفهمم
معلم اون رو پیش آقای مدیرمیبره تا بعد از تست دربارش تصمیم بگیره
مدیر ازش ایطوری سوال كرد
سه ضربدر چهار
دانش آموز : دوازده
مدیر: پایتخت ژاپن
دانش آموز:توکیو
و مدیر همینطور ازش سوال پرسید و دانش آموز همه رو جواب داد
خانم معلم اجازه خواست خودش چنتا سوال بپرسه
معلم: اون چیه كه گاو چهارتاش رو داره من فقط دوتا؟
(مدیر با تعجب به خانم معلم نگاه كرد)
دانش آموز: پا خانم معلم
خانم معلم:آفرین حالا بگو تو چی توی شلوارت داری كه من ندارم؟
(مدیر از خجالت سرخ شد)
داش آموز:جیب
معلم: كجا زنها موهای فر دارن؟
(مدیر دهنش باز موند)
داش آموز: توی آفریقا
معلم: اون چیه كه شله و توی دست زنا خشك میشه
مدیر دیگه داشت قلبش از كار میافتتد كه داش آموز گفت: لاك خانم معلم
معلم: زن و مرد وسط پاشون چی دارن؟
دیگه مدیر قدرت حرف زدن نداشت كه دانش آموز جواب داد: زانو
مدیر گفت:خدا لعنت کنه این افکار کثیفم رو .پسرم تو باید بری دانشگاه و من باید برم کلاس اول
مردی دختر سه ساله ای داشت. روزی مرد به خانه امد و دید که دخترش گرانترین کاغذ زرورق کتابخانه اورا برای آرایش یک جعبه کودکانه هدر داده است. مرد دخترش را به خاطر اینکه کاغذ زرورق گرانبهایش را یه هدر داده است تنبیه کرد و دخترک آن شب را با گریه به بستر رفت وخوابید.
روز بعد مرد وقتی از خواب بیدار شد دید دخترش بالای سرش نشسته است و ان جعبه زرورق شده را به سمت او دراز کرده است. مرد تازه متوجه شد که آن روز ،روز تولدش است و دخترش زرورق ها رابرای هدیه تولدش مصرف کرده است . او با شرمندگی دخترش رابوسید و جعبه رااز او گرفت و در جعبه را باز کرد اما با کمال تعجب دید که جعبه خالی است مرد بار دیگر عصبانی شد به دخترش گفت که جعبه خالی هدیه نیست وباید چیزی درون آن قرار داد. اما دخترک با تعجب به پدرخیره شد وبه او گفت که نزدیک به هزار بوسه در داخل جعبه قرار داده است تاهر وقت دلتنگ شدباباز کردن جعبه یکی از این بوسه ها را مصرف کند میگویند پدر آن جعبه را همیشه همراه خودداشت و هرروز که دلش می گرفت درب آن جعبه راباز می کرد وبه طرز عجیبی آرام می شد. هدیه کار خود را کرده بود.
نقاش مشهوری درحال اتمام نقاشی اش بود. آن نقاشی بطورباورنکردنی زیبا بود و میبایست در مراسم ازدواج شاهزاده خانمی نمایش داده میشد.
نقاش آنچنان غرق هیجان ناشی از نقاشی اش بود که ناخودآگاه در حالیکه آن نقاشی را تحسین میکرد، چند قدم به طرف عقب رفت. نقاش هنگام عقب رفتن پشتش را نگاه نکرد که یک قدم به لبه پرتگاه ساختمان بلندش فاصله دارد.شخصی متوجه شد که نقاش چه میکند .میخواست فریاد بزند،اما ممکن بود نقاش بر حسب ترس غافلگیر شود و یک قدم به عقب برود و نابود شود،مرد به سرعت قلمویی رابرداشت و روی آن نقاشی زیبا را خط خطی کرد.نقاش که این صحنه را دید باسرعت و عصبانیت تمام جلو آمد تا آن مرد را بزند.اما آن مرد تمام جریان را که شاهدش بود را برایش تعریف کرد که چگونه در حال سقوط بود.
براستی گاهی آینده مان را بسیار زیبا ترسیم میکنیم، اما گویا خالق هستی میبیند چه خطری در مقابل ماست و نقاشی زیبای مارا خراب میکند.گاهی اوقات از آنچه زندگی بر سرمان آورده ناراحت میشویم اما یک مطلب را هرگز فراموش نکنیم:
"خالق هستی همیشه بهترین ها را برایمان مهیا کرده است. خدایا به خاطر مهربانیت شکر.
زمانی مردی تقاضا کرد که بهشت و جهنم را ببیند.وقتی به جهنم رسید،از دیدن مردمی که دور ضیافت بزرگی نشسته بودند کرد.بهترین غذاها روی میز انباشته شده بود.چه جشنی!شاید جهنم آنقدر هم که میگفتند بد نبود!ا
ولی وقتی به آنان که دور میز نشسته بودند،از نزدیک نگاه کرد،متوجه شد که با وجودآن همه غذا،همه از گرسنگی رو به مرگند.می دانید به هرکدام از آنان چوبهای غذاخوری به طول یک متر داده بودند! هیچ راهی وجود نداشت که با این چوبها بتوانند غذا بخورند.هیچکس حتی یک لقمه نحورده بود.واقعا که که چنین نزدیک نشستن به آن همه غذا و ناتوانی در خوردن حتی یک لقمه ،جهنمی بود.ه
سپس مرد به بهشت رفت تا زندگی را در آنجا ببیند. در نهایت تعجب دید که مردمی درست با همان وضعیت دور میز ضیافت نشسته اند. به هر نفر هم چوبهای غذاخوری یک متری داده بودند! ولی آنجا همه با شادمانی مشغول صرف غذاهای لذیذ بودند.ه
ساکنان بهشت... از چوب های بلند برای غذا دادن به یکدیگر استفاده میکردند.ا
وقتی بزرگ شدم،
میخواهم هرکسی باشم
به جز یک پدر بد اخلاق،
یک راننده اتوبوس بی حوصله،
یک آدم عصبانی،
یا یک آدم ناامید که با همه دعوا دارد،
و یا آدم گنده ای که بیهوده باد
توی دماغ می اندازد،
خب مثل اینکه دیگر آدمی نمانده...
پس بهتر ست فعلاً بزرگ نشوم،
تا ببینم بعد چه می شود!
:|
پادشاهی را وزیری عاقل بود
از وزارت دست برداشت
پادشاه از دگر وزیران پرسید وزیر عاقل کجاست؟
گفتند از وزات دست برداشته و به عبادت خدامشغول شده است
پادشاه نزد وزیر رفت و از او پرسید از من چه خطا دیده ای که وزارت را ترک کرده ای؟
گفت از پنج سبب:
اول:
آنکه تو نشسته میبودی و من به حضور تو ایستاده
میماندم اکنون بندگی خدایی میکنم که مرا دروقت نماز حکم به نشستن میکند.
دوم:
آنکه طعام میخوردی و من نگاه میکردم
اکنون رزاقی پیدا کردهام که اونمی خورد و مرا میخوارند.
سوم:
آنکه تو خواب میکردی و من پاسبانی میکردم
اکنون خدای چنان است که هرگز نمیخوابد و مرا پاسبانی میکند
چهارم:
آنکه میترسیدم اگر تو بمیری مرا از دشمنان آسیب برسد
اکنون خدای من چنان است که هرگز نخواهد مرد و مرا از دشمنان آسب نخواهد رسید.
پنجم:
آنکه میترسیدم اگر گناهی از من سرزند عفو نکنی،
اکنون خدای من چنان رحیم است که هر روز صد گناه میکنم و اومی بخشاید .
الهى و ربى من لى غيرک
. " سی ثانیه پای صحبت برایان دایسون "
فرض کنید زندگی همچون یک بازی است.
قاعده این بازی چنین است که بایستی پنج توپ را در آن واحد در هوا نگهدارید و مانع افتادنشان بر زمین شوید.
جنس یکی از آن توپها از لاستیک بوده و باقی آنها شیشه ای هستند.
پس واضح است که در صورت افتادن توپ پلاستیکی بر روی زمین،
دوباره نوسان کرده و بالا خواهد آمد.
اما آن چهار توپ دیگر به محض برخورد ، کاملا شکسته و خرد میشوند.
او در ادامه میگوید :
آن چهار توپ شیشه ای عبارتند از :
خانواده،
سلامتی،
دوستان
و روح خودتان؛
و توپ لاستیکی همان کارتان است.
كاروپول را بر هیچ یک از عوامل فوق ترجیح ندهید؛
چون همیشه كاری برای كاسبی وجود دارد؛
ولی دوستی كه از دست رفت دیگر بر نمیگردد..
خانواده ای كه از هم پاشید دیگر جمع نمیشود..
سلامتی از دست رفته باز نمیگردد..
و روح آزرده دیگر آرامشی ندارد....
نتيجه زندگى چيزهايى نيست که جمع ميکنيم .قلبهايى است که " جذب " ميکنيم.
عصر عصرِ تنهايیست،...
نگاه كه كنی ميبينی همه ترجيح ميدهند صندلی جلوی تاكسی بنشينند، همه تلاش ميكنند آهنگهاشان را تنهايی گوش بدهند، هيچكس دوستی را برای هميشه اش نگاه نميدارد چون اينجور چيزها تاريخ مصرفشان گذشته، وسيله های آشپزخانه ها نيازی به مادر ندارند و دوربينهای عكاسی نيازمند كسی نيست كه بتواند بگويد: سه،دو،يك...
خودت نگاه كن ميبينی سلفیها و مونوپادها چقدر خوب تنهايی را حفاظت ميكنند تا مجبور نشوی از رهگذری در پارك خواهش كنی پرتره ی زيبايی از دوستيهایتان رسم كند و مجبور نشوی لبخندی از اجبار تحويلش بدهی...
چون نه دوستی هست نه رهگذری٬ همه ی رهگذرها درحال چك كردن پيام هستند،
هركدام از سرنشينان تاكسی آهنگی را به تنهايی گوش ميدهند،
اگر خدايی ناكرده روزی از اجبار سوالی از كسی پرسيدی حتما بابت خدشه دار شدن حريم وسيع تنهايیاش مفصل عذر بخواه،
يادت باشد آن چند نفری كه هنوز دوروبرت هستند را نپرانی،
مراقب دوستیهایمان باشیم ....
الهي قمشه ای " :َ
تصور کن یک روز صبح که از خواب بیدار میشی
ببینی به جز خودت هیچ کس توی دنیا نیست و تو صاحب تمام ثروت زمین هستی
اون روز چه لباسی می پوشی؟
چه طلایی به خودت آویزون می کنی؟
با چه ماشینی گردش می کنی؟
کدوم خونه رو برای زندگی انتخاب می کنی؟
شاید یک نصفه روز از هیجان این همه ثروت به وجد بیای اما کم کم می فهمی حقیقت چیه.
وقتی هیچ کس نیست که احساستو باهاش تقسیم کنی، لباس جدیدتو ببینه.
برای ماشینت ذوق کنه، باهات بیاد گردش، کنارت غذا بخوره، همه این داشته هات برات پوچه .
دیگه رانندگی با وانت یا پورشه برات فرقی نداره...
خونه دو هزار متری با 45 متری برات یکی میشه.
طلای 24 عیار توی گردنت خوشحالت نمی کنه..
همه اسباب شادی هست اما هیچ کدومشون شادت نمی کنه چون کسی نیست که شادیتو باهاش تقسیم کنی.
اون وقته که می بینی چقدر وجود آدم ها با ارزشه چقدر هر چیزی هر چند کوچیک و ناقص با دیگران بزرگ و با ارزشه.
شاید حاضر باشی همه دنیا رو بدی اما دوباره آدم ها کنارت باشند.....
ما با احساس زنده هستیم نه با اموال.
یک روز یک خانم زیباوآقا باهم تصادف میکنن ومقصر هم خانم بوده هردو از ماشین پیاده میشن و به ماشینهاشون نگاه میکنن که یهو خانمه میگه :
وای خدای من اینجارو ماشینامون داغون شدن
مرد:بله همینطور و شمامقصرید
زن:همه چیز توی ماشین من ازبین رفته به جز این شیشه مشروب
مرد:درسته
زن:این یعنی این که خدا مارو از قصد سر راه هم قرار داده واین شیشه مشروب هم سالم مونده تا ماباهاش جشن بگیریم
مرد(باخوشحالی):بله بله چرا که نه
زن با لبخند شیشه رو به دست مرد داد و گفت:پس شما شروع کنید
مرد نصف شیشه رو سر کشید واونو به زن برگردوند
زن به ارومی در شیشه رو بست وکنار گذاشت مرد گفت :تو چرا نخوردی؟
زن با لبخند ملیحی به سمتش برگشتو گفت حالا منتظر پلیس میمونیم عزیزم
.
.
.
.
.
نکته اخلاقی:قبل و بعد ازعوض کردن پوشک نوزاددستاتونو با مایع دستشویی پریل بشورید
دوست خوبم تاآخر بخون .......
بعد لایک بزن لطفا .......ضرر نمیکنی....
میگن شیطان با بنده ای همسفرشد موقع نمازصبح بنده نماز نخوند موقع ظهر وعصرهم نمازنخوند موقع مغرب وعشاء رسید بازم بنده نماز بجای نیاورد
موقع خواب شیطان به بنده گفت من باتو زیریک سقف نمیخوابم چون پنج وقت موقع نماز شد وتویک نماز نخوندی میترسم غضبی از آسمان براین سقف نازل بشه که من هم باتو شامل بشم
بنده گفت توشیطانی ومن بنده خدا .چطور غضب برمن نازل بشه؟
شیطان درجواب گفت من فقط یک سجده اونم به بنده خدانکردم ازبهشت رانده شدم وتاروز قیامت لعن شدم درصورتیکه تو از صبح تاحالا بایدچندسجده به خالق میکردی ونکردی وای به حال تو که ازمن بدتری؟؟؟؟
آخرین مطالب طنز
فال و طالع بینی
عزیزُم بیا فالت بگیرُم
فال حافظ | فال روزانه | طالع بینی | فال مصری | فال تاروت
فواید خنده
خنده تاریخ انقضا نداره !!! .gif)
.gif)
مجموعه تخصصی فواید ، دانستنیها و رازهای خنده
حمایت میکنیم
+ شادی و کمک به دیگران ( مراکز خیریه )
آمار سایت
بازدید دیروز: 21690
کل بازدید: 530562545










