ساده که میشوی
همه چیز خوب می شود
خودت
غمت
مشکلت
غصه ات
آدم های اطرافت
حتی دشمنت....
یک آدم ساده که باشی
برایت فرقی نمی کند که تجمل چیست
که قیمت تویوتا لندکروز چند است
بنز آخرین مدل ، چند ایربگ دارد
مهم نیست
نیاوران کجاست
شریعتی و پاسداران و فرشته و الهیه
کدام حوالی اند
رستوران چینی ها
گرانترین غذایش چیست؟!
ساده که باشی
همیشه در جیبت شکلات پیدا می شود
همیشه لبخند بر لب داری
بر روی جدول های کنار خیابان راه میروی
زیر باران ، دهانت را باز میکنی
و قطره قطره مینوشی باران را...
آدم برفی که درست میکنی
شال گردنت را به او میبخشی
ساده که باشی
بربري داغ با پنير واقعاً عشقبازيست!
آدمهای ساده را دوست دارم
بوی ناب آدم می دهند
ساده كه ميشوي
فرمول نميخواهي
ايكس تو هميشه مساوي ايگرگ توست !
درگير راديكال، انتگرال نيستي
هرجايي به راحتي محاسبه ميشي
ساده كه ميشوي
حجم نداري، جايي نميگيري
زود بهياد مي آيي و دير از خاطر ميروي
ساده كه ميشوي
كوچك ميشوي
توي دل هر كسي جا ميشوي
و باز هميشه در جیبت شکلات پیدا می شود!
داستان کوتاه
مي خواستم به دنيا بيايم، در زايشگاه عمومي، پدر بزرگم به مادرم گفت: فقط بيمارستان خصوصي. مادرم گفت: چرا؟...گفت: مردم چه مي گويند؟!.......
مي خواستم به مدرسه بروم، مدرسه ي سر کوچه ي مان. مادرم گفت: فقط مدرسه ي غير انتفاعي! پدرم گفت: چرا؟...مادرم گفت: مردم چه مي گويند؟!...
به رشته ي انساني علاقه داشتم. پدرم گفت: ...
فقط رياضي! گفتم: چرا؟...گفت: مردم چه مي گويند؟!...
با دختري روستايي مي خواستم ازدواج کنم. خواهرم گفت: مگر من بميرم. گفتم: چرا؟...گفت: مردم چه مي گويند؟!...
مي خواستم پول مراسم عروسي را سرمايه ي زندگي ام کنم. پدر و مادرم گفتند: مگر از روي نعش ما رد شوي. گفتم: چرا؟...گفتند: مردم چه مي گويند؟!...
مي خواستم به اندازه ي جيبم خانه اي در پايين شهر اجاره کنم. مادرم گفت: واي بر من. گفتم: چرا؟...گفت: مردم چه مي گويند؟!...
اولين مهماني بعد از عروسيمان بود. مي خواستم ساده باشد و صميمي. همسرم گفت: شکست، به همين زودي؟!...گفتم: چرا؟... گفت:مردم چه مي گويند؟!...
مي خواستم يک ماشين مدل پايين بخرم، در حد وسعم، تا عصاي دستم باشد. زنم گفت: خدا مرگم دهد. گفتم: چرا؟... گفت: مردم چه مي گويند
ﻟﺤﻈﻪ ﻫﺎﯾﯽ ﻫﺴﺘﻨﺪ ﻛﻪ ﻫﺴﺘﻴﻢ ...
ﭼﻪ ﺗﻨﻬﺎ،ﭼﻪ ﺩﺭ ﺟﻤﻊ ...
ﺍﻣﺎ ﺑﺎ ﺧﻮﺩﻣﺎﻥ ﻧﻴﺴﺘﻴﻢ ...
ﺍﻧﮕﺎﺭ ﺭﻭﺣﻤﺎﻥ ﻣﻲ ﺭﻭﺩ ، ﻫﻤﺎﻥ ﺟﺎ ﻛﻪ ﻣﻲ ﺧﻮﺍﻫﺪ ...
ﺑﻲ ﺻﺪﺍ،ﺑﻲ ﻫﻴﺎﻫﻮ
ﻫﻤﺎﻥ ﻟﺤﻈﻪ ﻫﺎﯾﯽ ﻛﻪ ...
ﺭﺍﻧﻨﺪﻩ ﺁﮊﺍﻧﺲ ﻣﻲ ﮔﻮﯾﺩ : ﺭﺳﻴﺪﯾﻥ!
ﻓﺮﻭﺷﻨﺪﻩ ﻣﻲ ﮔﻮﯾﺩ : ﺑﺎﻗﻲ ﭘﻮﻝ ﺭﺍ ﻧﻤﻲ ﺧﻮﺍﻫﻲ ؟
ﺭﺍﻧﻨﺪﻩ ﺗﺎﮐﺳﻲ ﻣﻲ ﮔﻮﯾﺩ : ﺻﺪﺍﯼ ﺑﻮﻕ ﺭﺍ ﻧﻤﻲ ﺷﻨﻮﯼ ؟!
ﻭ ﻣﺎﺩﺭ ﺻﺪﺍ ﻣﻲ ﮐﻧﺪ : ﺣﻮﺍﺳﺖ ﮐﺟﺎﺳﺖ ؟!
ﺳﺎﻋﺖ ﻫﺎﯾﯽ ﮐﻩ ...
ﺷﻨﻴﺪﯾﻡ ﻭ ﻧﻔﻬﻤﻴﺪﯾﻡ ...
ﺧﻮﺍﻧﺪﯾﻡ ﻭ ﻧﻔﻬﻤﻴﺪﯾﻡ ...
ﺩﯾﺩﯾﻡ ﻭ ﻧﻔﻬﻤﻴﺪﯾﻡ ...
ﻭ ﺗﻠﻮﯾﺯﯾﻭﻥ ﺧﻮﺩﺵ ﺧﺎﻣﻮﺵ ﺷﺪ
ﺁﻫﻨﮓ ﺑﺎﺭ ﺩﻫﻢ ﺗﻜﺮﺍﺭ ﺷﺪ
ﻫﻮﺍ ﺭﻭﺷﻦ ﺷﺪ
ﺗﺎﺭﯾﮏ ﺷﺪ
ﭼﺎﯼ ﺳﺮﺩ ﺷﺪ
ﻏﺬﺍ ﻳﺦ ﮐﺭﺩ
ﺩﺭ ﯾﺧﭽﺎﻝ ﺑﺎﺯ ﻣﺎﻧﺪ ...
ﻭ ﺩﺭ ﺧﺎﻧﻪ ﺭﺍ ﻗﻔﻞ ﻧﻜﺮﺩﻳﻢ
ﻭ ﻧﻔﻬﻤﻴﺪﯾﻡ ﮐﯽ ﺭﺳﻴﺪﯾﻡ ﺑﻪ ﺧﺎﻧﻪ
ﻭ ﮐﯽ ﮔﺮﻳﻪ ﻫﺎﯾﻣﺎﻥ ﺑﻨﺪ ﺁﻣﺪ
ﻭ ﮐﯽ ﻋﻮﺽ ﺷﺪﻳﻢ
ﮐﯽ ﺩﯾﮔﺮ ﻧﺘﺮﺳﻴﺪﯾﻡ ...
ﺍﺯ ﺗﻪ ﺩﻝ ﻧﺨﻨﺪﯾﺩﯾﻡ ...
ﻭ ﺩﻝ ﻧﺒﺴﺖﯿﻡ ...
ﻭ ﭼﻄﻮﺭ ﯾﮑﺑﺎﺭﻩ ﺍﻧﻘﺪﺭ ﺑﺰﺭﮒ ﺷﺪﯾﻡ ...
ﻭ ﻣﻮﻫﺎﯼ ﺳﺮﻣﺎﻥ ﺳﻔﻴﺪ ﺷﺪ ...
ﻭ ﺍﺯ ﺁﺭﺯﻭﻫﺎﯾﻣﺎﻥ ﮐﯽ ﮔﺬﺷﺘﻴﻢ؟!
ﯾﮏ ﻟﺤﻈﻪ ﺳﻜﻮﺕ ﺑﺮﺍﯼ ﻟﺤﻈﻪ ﻫﺎﯾﯽ ﻛﻪ ﺑﺎ ﺧﻮﺩﻣﺎﻥ ﻧﻴﺴﺘﻴﻢ ...
ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺷﺘﻦ ﺍﻭﻥ ﻣﺜﻞ ﺭﺍﻧﺪﻥ ﯾﮏ
ﻣﺎﺯﺭﺍﺗﯽ ﻧﻮ ﺗﺎ ﺍﻧﺘﻬﺎﯼ ﯾﮏ ﺧﯿﺎﺑﻮﻥ ﺑﻦ ﺑﺴﺘﻪ ﺗﻨﺪ ﺗﺮ ﺍﺯ ﺑﺎﺩ، ﭘﺮﺷﻮﺭ ﻣﺜﻞ
ﮔﻨﺎﻩ (ﺍﯾﻦ ﻋﺸﻖ ) ﺧﯿﻠﯽ ﻧﺎﮔﻬﺎﻧﯽ ﺑﻪ ﭘﺎﯾﺎﻥ ﺭﺳﯿﺪ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺷﺘﻦ ﺍﻭﻥ ﻣﺜﻞ
ﺍﯾﻨﻪ ﮐﻪ ﺗﻼﺵ ﮐﻨﯽ ﻫﻨﮕﺎﻡ ﭘﺮﻭﺍﺯ ﺩﺭ ﺳﻘﻮﻁ ﺁﺯﺍﺩ ﻧﻈﺮﺗﻮ ﻋﻮﺽ ﮐﻨﯽ ﻣﺜﻞ
ﺭﻧﮓ ﻫﺎﯼ ﭘﺎﯾﯿﺰﻩ ﮐﻪ ﭘﯿﺶ ﺍﺯ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﮐﺎﻣﻞ ﻧﺎﺑﻮﺩ ﺑﺸﻦ ﺑﺴﯿﺎﺭ ﺩﺭﺧﺸﺎﻧﻦ ﺍﺯ
ﺩﺳﺖ ﺩﺍﺩﻥ ﺍﻭﻥ ﺁﺑﯽ ( ﻏﻤﮕﯿﻦ ) ﺑﻮﺩ، ﻃﻮﺭﯾﮑﻪ ﻫﯿﭻ ﻭﻗﺖ ﻧﻔﻬﻤﯿﺪﻩ ﺑﻮﺩﻡ
ﺩﻟﺘﻨﮕﯽ ﺑﺮﺍﺵ ﺧﺎﮐﺴﺘﺮﯼ ﺗﯿﺮﻩ ﺑﻮﺩ، ﻭﻗﺘﯽ ﮐﻪ ﺗﻨﻬﺎﯼ ﺗﻨﻬﺎ ﺑﻮﺩﻡ ﻓﺮﺍﻣﻮﺵ
ﮐﺮﺩﻧﺶ ﻣﺜﻞ ﺗﻼﺵ ﺑﺮﺍﯼ ﺷﻨﺎﺧﺖ ﮐﺴﯽ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺗﺎ ﺣﺎﻻ ﻧﺪﯾﺪﯾﺶ ﻭﻟﯽ
ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺷﺘﻦ ﺍﻭﻥ ﺳﺮﺥ ﺑﻮﺩ … ﻟﻤﺲ ﮐﺮﺩﻥ ﺍﻭﻥ ﻣﺜﻞ ﺍﯾﻦ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺑﻔﻬﻤﯽ
ﻫﺮﭼﯽ ﮐﻪ ﺗﺎ ﺣﺎﻻ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﺳﺘﯽ ﺩﻗﯿﻘﺎ ﺭﻭﺑﺮﻭﺗﻪ ﺑﻪ ﯾﺎﺩ ﺁﻭﺭﺩﻥ ﺍﻭﻥ ﺑﻪ
ﺁﺳﻮﻧﯽ ﯾﺎﺩﺁﻭﺭﯼ ﮐﻠﻤﺎﺕ ﺁﻫﻨﮓ ﻗﺪﯾﻤﯽ ﻣﻮﺭﺩ ﻋﻼﻗﻪ ﺍﺕ ﺑﻮﺩ ﺩﻋﻮﺍ ﮐﺮﺩﻥ ﺑﺎ
ﺍﻭﻥ ﻣﺜﻞ ﺗﻼﺵ ﺑﺮﺍﯼ ﺣﻞ ﮐﺮﺩﻥ ﯾﮏ ﺟﺪﻭﻝ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺑﻌﺪ ﻓﻬﻤﯿﺪﻥ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﻫﯿﭻ
ﺟﻮﺍﺏ ﺩﺭﺳﺘﯽ ﺑﺮﺍﺵ ﻭﺟﻮﺩ ﻧﺪﺍﺭﻩ
در خیالات خودم
در زیر بارانی که نیست
می رسم با تو به خانه،
از خیابانی که نیست
می نشینی روبرویم،
خستگی در میکنی
چای می ریزم برایت،
توی فنجانی که نیست
باز ميخندی و ميپرسي
كه حالت بهتر است؟!
باز میخندم که خیلی،
گرچه میدانی که نیست
شعر می خوانم برایت،
واژه ها گل می کنند
یاس و مریم میگذارم،
توی گلدانی که نیست
چشم میدوزم به چشمت،
مي شود آیا کمی
دستهایم را بگیری،
بین دستانی که نیست..؟!
وقت رفتن می شود،
با بغض می گویم نرو...
پشت پایت اشک می ریزم،
در ایوانی که نیست
می روی و
خانه لبریز از نبودت می شود
باز تنها می شوم،
با یاد مهمانی که نیست...!
بعد تو
این کار هر روز من است
باور این که نباشی،
کار آسانی که نیست...!
زندگي گاه به كام است و بس است
زندگي گاه به نام است و كم است
زندگي گاه به دام است و غم است
چه به كام و
چه به نام و
چه به دام ؛
زندگي صحنه بي تابي ماست، ..
زندگي ميگذرد..
(^_^)(^_^)(^_^)(^_^)
ورژن جدید مردمان بی عشق
یه صدا باباهه میگه
بچه بگی بکپ دیره
فردا صبح فیزیک داری
نمره ات کم میشه آبروم میره
من میگم یه بار دیگه
شاگرد اولی به رام میشه
آخه اگه دیر برم فرداسر تقلب انقلاب میشه
میگن خر خون شدی
روزی هف هشت تا تست رو میز ها
میگن مریض شدی
اضافه شده کتاب تو کیف ها
میرم دم در میگن
برو تو درسات توکیف هااا
مردمان تنبل
من خر خونو پاس دادن
مردمان تنبل
بی خیال درس خوندن
مردمان تنبل
دیگه حتی کم نمیکنن چشم
از روی برگه هایم
من از همه دلگیرم
ولی تقلب میدم
رسما همه چرت میگن
و من احمق پی گیرم
من از نمره مینالم
و انضباط میدن کس دیگه
پس مدیر بیماره
گفتم یه یادی از امتحان ها کنم
نه به روح اعتقاد دارم
نه عمه دارم
دستت به هیچ جا بند نیست
(^_^)(^_^)(^_^)(^_^)
انوشیروان گفت هرکس جمله حکیمانه ای بگوید به او صد سکه طلا میدهد.
روزی پیرمردی را دید که در حال کاشتن نهال زیتونی است
شاه از پیرمرد پرسید تو با این سن به چه امیدی این نهال را میکاری؟
پیرمرد لبخندی زد و گفت :
دیگران کاشتند و ما خوردیم ما میکاریم تا دیگران بخورند!
پادشاه ازجواب او خوشش آمد و به او صدسکه طلا داد.
پیرمرد خندید شاه گفت چرا میخندی؟
پیرمرد گفت زیتون بعد از بیست سال ثمر میدهد اما زیتون من الان ثمر داد!
شاه باز هم به او صدسکه دیگر داد. پیرمرد باز هم خندید انوشیروان گفت :
این بار چرا میخندی؟
پیرمرد گفت زیتون سالی یکبار ثمر میدهد اما زیتون من امروز دوبار ثمر داد!!
شاه دستور داد صدسکه دیگر به او بدهند. پیرمرد باز هم خندید.
انوشیروان گفت :
زهرمار نکبت
عــن قضیه رو درآوردی
و درخت زیتون را در حلقش فرو کردند
روايت شده است كه پس از ولادت حضرت زينب (س )، حسين (ع ) كه در آن هنگام كودك سه چهار ساله بود، به محضر رسول خدا (ص ) آمد و عرض كرد: ((خداوند به من خواهرى عطا كرده است )).
پيامبر(ص ) با شنيدن اين سخن ، منقلب و اندوهگين شد و اشك از ديده فرو ريخت . حسين (ع ) پرسيد: ((براى چه اندوهگين و گريان شدید ؟)).
پيامبر(ص ) فرمود: ((اى نور چشمم ، راز آن به زودى برايت آشكار شود.))
تا اينكه روزى جبرئيل نزد رسول خدا (ص ) آمد، در حالى كه گريه مى كرد، رسول خدا (ص ) از علت گريه او پرسيد، جبرئيل عرض كرد: ((اين دختر (زينب ) از آغاز زندگى تا پايان عمر همواره با بلا و رنج و اندوه دست به گريبان خواهد بود؛ گاهى به درد مصيبت فراق تو مبتلا خواهد شد شود، زمانى دستخوش ماتم مادرش و فراق دردناک پدرش و سپس ماتم مصيبت جانسوز برادرش امام حسن (ع ) گردد و از اين مصايب دردناك تر و افزون تر اينكه به مصايب جانسوز كربلا گرفتار شود، به طورى كه قامتش خميده شود و موى سرش سفيد گردد.))
پيامبر (ص ) گريان شد و صورت پر اشكش را بر صورت زينب (س ) نهاد و گريه سختى كرد،زهرا (س ) از علت آن پرسيد. پيامبر (ص ) بخشى از بلاها و مصايبى را كه بر زينب (س ) وارد مى شود، براى زهرا(س ) بيان كرد.
حضرت زهرا (س ) پرسيد: ((اى پدر! پاداش كسى كه بر مصايب دخترم زينب (س ) گريه كند چیست ؟ پيامبر اكرم (ص ) فرمود: ((پاداش او همچون پاداش كسى است كه براى مصايب حسن و حسين (ع ) گريه مى كند))
الخصائص الزينبيه ، ص 155 ناسخ التواريخ زينب (س ) ص 47
133 بار ذکر
(یا کاشِفَ الکَرب عَن وَجه الحُسین اَکشِف الکَربیٰ بِحَق اَخیکَ الحُسین.)
در این شب و روز باعث برآورده شدن حاجت میشه.
التماس دعا ...
یا علی ...
" به خاطر بسپار "
- زندگی بدون چالش ؛ مزرعه بدون حاصل است.
- تنها موجودی که با نشستن به موفقیت می رسد؛ مرغ است.
-زندگی ما با " تولد" شروع نمی شود؛ با "تحول" آغاز میشود.
- لازم نیست "بزرگ " باشی تا "شروع کنی"، شروع کن تا بزرگ شوی ...
- اگر قبل از رفتن کسی خوشبخت بودید ؛ بعد از رفتنش هم می توانید خوشبخت باشید...
- باد با چراغ خاموش کاری ندارد ؛ اگر در سختی هستی بدان که روشنی...
- ما فقط برای یک بار جوان هستیم ؛ولی با یک تفکر غلط می توانیم برای همیشه نابالغ بمانیم ...
- بخشش؛ گذشته را دگرگون نمی سازد؛ ولی سبب گشایش آینده می شود...
- و در آخر :
ما نمی توانیم تعیین کنیم چند سال زنده خواهیم بود؛ اما می توانیم تعیین کنیم چقدر از زندگی بهره ببریم...
نمی توانیم تک تک اعضای صورتمان را انتخاب کنیم؛ اما می توانیم انتخاب کنیم که چهره مان چگونه به نظر برسد...
نمی توانیم پیش آمدن لحظات دشوار زندگی را متوقف کنیم؛ اما میتوانیم تصمیم بگیریم زندگی را کمتر سخت بگیریم..
ﺩﮐﺘﺮﯼ ﺑﺮﺍﯼ ﺧﻮﺍﺳﺘﮕﺎﺭﯼ ﺩﺧﺘﺮﯼ ﺭﻓﺖ، ﻭﻟﯽ ﺩﺧﺘﺮﮔﻔﺖ ﺑﻪ ﺷﺮﻃﯽ ﻗﺒﻮﻝ ﻣﯿﮑﻨﻢ ﮐﻪ پدرت ﺑﻪ ﻋﺮﻭﺳﯽ ﻧﯿﺎﯾﺪ ! ﺁﻥ ﺟﻮﺍﻥ ﺩﺭ ﮐﺎﺭ ﺧﻮﺩ ﻣﺎﻧﺪ ﻭ ﭘﯿﺶ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺍﺳﺎﺗﯿﺪ ﺧﻮﺩ ﺭﻓﺖ ﻭ ﺑﺎ ﺧﺠﺎﻟﺖ ﭼﻨﯿﻦ ﮔﻔﺖ : ﺩﺭ ﺳﻦ ﯾﮏ ﺳﺎﻟﮕﯽ ﭘﺪﺭﻡ ﺑﺮﺍﯼ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺧﺮﺝ ﺯﻧﺪﮔﯿﻤﺎﻥ ﺭﺍ ﺗﺎﻣﯿﻦ ﮐﻨﺪ بشدت و با سختی زیاد کار میکرد.و ﺣﺎﻻ ﺩﺧﺘﺮﯼ ﮐﻪ ﺧﯿﻠﯽ ﺩﻭﺳﺘﺶ ﺩﺍﺭﻡ ﺷﺮﻁ ﮐﺮﺩﻩ ﮐﻪ ﻓﻘﻂ ﺑﺪﻭﻥ ﺣﻀﻮﺭ پدرم ﺣﺎﺿﺮ ﺑﻪ ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ ﺑﺎ ﻣﻦ ﺍﺳﺖ ﺑﻪ ﻧﻈﺮﺗﺎﻥ ﭼﮑﺎﺭ ﮐﻨﻢ !! ﺍﺳﺘﺎﺩ ﺑﻪ ﺍﻭ ﮔﻔﺖ : ﺍﺯ ﺗﻮ ﺧﻮﺍﺳﺘﻪ ﺍﯼ ﺩﺍﺭﻡ ؛ ﺑﻪ ﻣﻨﺰﻝ ﺑﺮﻭ ﻭ ﺩﺳﺖپدرت ﺭﺍ ﺑﺸﻮﺭ...! ﻓﺮﺩﺍ ﺑﻪ ﻧﺰﺩ ﻣﻦ ﺑﯿﺎ ﻭ ﺑﻬﺖ ﻣﯿﮕﻢ ﭼﮑﺎﺭ ﮐﻨﯽ ﻭ ﺟﻮﺍﻥ ﺑﻪ ﻣﻨﺰﻝ ﺭﻓﺖ ﻭ ﺍﯾﻨﮑﺎﺭ ﺭﺍ ﮐﺮﺩ.. ﻭﻟﯽ ﺑﺎ ﺣﻮﺻﻠﻪ ﺩﺳﺘﺎﯼ پدﺭﺵ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺣﺎﻟﯽ ﮐﻪ ﺍﺷﮏ ﺑﺮ ﺭﻭﯼ ﮔﻮﻧﻪ ﻫﺎﯾﺶ ﺳﺮﺍﺯﯾﺮ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﺍﻧﺠﺎﻡ ﺩﺍﺩ .. ﺯﯾﺮﺍ ﺍﻭﻟﯿﻦ ﺑﺎﺭ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺩﺳﺘﺎﻥ پدرش ﺩﺭﺣﺎﻟﯽ ﮐﻪ ﺍﺯ ﺷدت کار برای ﻣﺮﺩﻡ ﭼﺮﻭﮎ ﺷﺪﻩ ﻭ ﺗﻤﺎﻣﺎ ﺗﺎﻭﻝ ﺯﺩﻩ ﻭ ﺗَﺮﮎ ﺑﺮﺩﺍﺷﺘﻪ ﺍﻧﺪ ﺭﺍ ﺩﯾﺪ ، ﻃﻮﺭﯼ ﮐﻪ ﺍﺯ ﺩﺭﺩ ﺑﻪ ﻟﺮﺯ ﻣﯿﻔﺘﺎﺩ . ﻧﺘﻮﻧﺴﺖ ﺗﺎ ﻓﺮﺩﺍ ﺻﺒﺮ ﮐﻨﺪ ﻭ ﻫﻤﻮﻥ ﻣﻮﻗﻊ ﺑﻪ ﺍﺳﺘﺎﺩ ﺧﻮﺩ ﺯﻧﮓ ﺯﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ : ﻣﻤﻨﻮﻧﻢ ﮐﻪ ﺭﺍﻩ ﺩُﺭﺳﺖ ﺭﺍ ﺑﻬِﻢ ﻧﺸﻮﻥ ﺩﺍﺩﯼ ! ﻣﻦ پدرﻡ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺍﻣﺮﻭﺯﻡ ﻧﻤﯿﻔﺮﻭﺷﻢ ..
ﭼﻮﻥ ﺍﻭﻥ ﺯﻧﺪﮔي ﺍﺵ ﺭﺍ ﺑﺮﺍﯼ ( ﺁﯾﻨﺪﻩ )ﻣﻦ ﺗﺒﺎﻩ ﮐﺮﺩ !!
فدای تمام پدران پاک سِرشت...
كدامين پيرهن بر قامتت انـــــــدازه هرگز
چنان قدي رسا داري زهر دروازه هرگز
نگاهت قدر هستي هست چشمت همچو دريا
وبا ديــــــــــــدار چشمانت بدان آوازه هرگز
درين سوداي مي مانند خوش سازان به هر كوي
كجا سازند معماران نمادين سازه هرگز
حلاوت مي تراود از زبانت در دو عالم
زشيريني گذر كردند لبها تازه هرگز
مگر دلدار برگردد ببوسم گونه هايش
سحر محراب بر هم مي زند شيرازه هرگز
جنون در عشق حاصل شد وفا در يك دوراهي
تعادل درك ابرويت زشعري تازه هرگز
مرا مشتاق خود كردي بنازم قامتت را
والا هو ندا در داد بر دروازه هرگز
ﺩﺭ ﻗﻄﺐ ﺷﻤﺎﻝ ﮔﺮﮒ ﻫﺎ ﺭﺍ این گونه ﺷﮑﺎﺭ می کنند؛
ﺭﻭﯼ ﺗﯿﻐﻪ ﺍﯼ برنده مقداری ﺧﻮﻥ می ریزند ﻭ ﺁﻥ ﺭﺍ ﺩﺭ ﻗﺎﻟﺐ ﯾﺨﯽ ﻗﺮﺍﺭ داده ﻭ ﺩﺭ ﻃﺒﯿﻌﺖ ﺭﻫﺎ می کنند. ﮔﺮﮒ ﺁﻥ ﺭﺍ می بیند، یخ را به طمع ﺧﻮﻥ ﻟﯿﺲ می زﻧﺪ. ﯾﺦ روی تیغه کم کم ﺁﺏ می شود ﻭ ﺗﯿﻐﻪ تیز، ﺯﺑﺎﻥ سرد و بی حس شده ﮔﺮﮒ ﺭﺍ می بُرد. ﮔﺮﮒ ﺧﻮﻥ ﺑﯿﺸﺘﺮﯼ می بیند ﻭ به ﺗﺼﻮﺭ و خیال این که ﺷﮑﺎﺭ و طعمه ﺧﻮﺑﯽ پیدا کرده، ﺑﯿﺸﺘﺮ ﻟﯿﺲ می زند؛ اما نمی داند یا نمی خواهد بداند که با آن حرص وصف ناشدنی و شهوت سیری ناپذیر، دارد ﺧﻮﻥ ﺧﻮﺩش ﺭﺍ می خورد!
ﺁﻥ ﻗﺪﺭ ﺍﺯ آن ﮔﺮﮒ زبان بسته ﺧﻮﻥ می رود تا به دست خودش کشته می شود.
نه گلوله ای شلیک می شود و نه حتی نیزه ای پرتاب! اما گرگ با همه غرورش سرنگون می شود!
بد نیست بدانیم که طمع، شهوت، پول، قدرت، تکبر، فخرفروشی، حب جاه و مقام و احساس بى نیازى و بی مسئولیتی در قبال هم نوع می تواند هر انسانى رو به سرنوشت این گرگ قطب گرفتار کند…
هلاکت به دست خودمان!
نه گلوله ای، نه نیزه ای …!
یه پسر مذهبی باید به حضرت زهرا بگه مادر پسر مذهبی باید مداحی بلد باشه یه پسر مذهبی باید بده ریشش رو خانومش مرتب کنه یه پسر مذهبی باید وقت و بی وقت به زنش بگه "خانومی میدونی چقدر دوست دارم؟یه پسر مذهبی باید اسم زنش تو گوشیش باشه خانومم یه پسر مذهبی باید وقتی خانومش داره غر میزنه بشینه و فقط نگاهش کنه دفاع نکنه چیزی نگه فقط نگاهش کنه اخرشم با یه لبخند بگه حالا اماده شو ببرمت بیرون از دلت دربیارم یه دخترمذهبی بایدخودشو فقط برا شوهرش لوس کنه یه دخترمذهبی بایدتو خیابون دست آقاشونو بگیره یه دخترمذهبی بایدلباساشو با نظر شوهرش بگیره یه دخترمذهبی باید تو کاراش ازشوهرش کمک بخوادیه دخترمذهبی باید
صفحه ی گوشیش عکس شوهرش باشه یه دخترمذهبی باید وقتی شوهرش داره نماز میخونه سریع چادرشو بذاره سرش و به شوهرش اقتدا کنه .
.
یه زوج مذهبی باید لباساشونو با هم ست کنن یه زوج مذهبی باید اسم بچه هاشونو از اسامی ائمه انتخاب کنن یه زوج مذهبی باید باهم برن هیئت
روزگاراست دیگر ... عوض میشود ...
موهای حسنک دیگر مثل پشم گوسفند نیست چون او به موهای خود گلت میزند
دیروز که حسنک با کبری چت میکرد کبری گفت تصمیم بزرگی گرفته است،
کبری تصمیم داشت حسنک را رها کند و دیگر با او چت نکند چون او با پترس چت میکرد ...
پترس همیشه پای کامپیوترش نشسته بود و چت میکرد ، پترس دید که سد سوراخ شده اما انگشت او درد میکرد چون زیاد چت کرده بود ، او نمیدانست که تا چند لحظه ی دیگر سد میشکند ، پترس در حال چت کردن غرق شد،
برای مراسم دفن او کبری تصمیم گرفت با قطار به آن سرزمین برود اما کوه روی ریل ریزش کرده بود
ریزعلی دید که کوه ریزش کرده اما او حوصله نداشت ، ریزعلی سردش بود و دلش نمیخواست لباسش را دربیاورد ، ریزعلی چراغ قوه داشت اما حوصله ی دردسر نداشت ، قطار به سنگ ها برخورد کرد و منفجر شد ، کبری و مسافران قطار مردند اما ریزعلی بدون توجه به خانه رفت خانه مثل همیشه سوت و کور بود.
الان چند سالیست که کوکب همسر ریزعلی مهمان ناخوانده ندارد او حتی مهمان خوانده هم ندارد ، او حوصله ی مهمان ندارد ، او پول ندارد تا شکم مهمان ها را سیر کند او در خانه تخم مرغ و پنیر دارد اما گوشت ندارد ، او کلاس بالایی دارد او فامیلهای پولدار دارد او آخرین باری که گوشت قرمز خرید چوپان دروغگو به او گوشت خر فروخت اما او از چوپان دروغگو گِلِه ندارد چون دنیای ما خیلی چوپان دروغگو دارد ...
به همین دلیل است که دیگر در کتابهای دبستان ما آن داستان قشنگ وجود ندارد ... !!!
زمانی کزروس به کوروش بزرگ گفت چرا از غنیمت های جنگی چیزی را برای خود بر نمی داری و همه را به سربازانت می بخشی. کوروش گفت اگر غنیمت های جنگی را نمی بخشیدیم الان دارایی من چقدر بود ؟ گزروس عددی را با معیار آن زمان گفت. کوروش یکی از سربازانش را صدا زد و گفت برو به مردم بگو کوروش برای امری به مقداری پول و طلا نیاز دارد. سرباز در بین مردم جار زد و سخن کوروش را به گوششان رسانید. مردم هرچه در توان داشتند برای کوروش فرستادند. وقتی که مالهای گرد آوری شده را حساب کردند ، از آنچه کزروس انتظار داشت بسیار بیشتر بود. کوروش رو به کزروس کرد و گفت ، ثروت من اینجاست ...
اگر آنها را پیش خود نگه داشته بودم ، همیشه باید نگران آنها بودم...
آخرین مطالب طنز
فال و طالع بینی
عزیزُم بیا فالت بگیرُم
فال حافظ | فال روزانه | طالع بینی | فال مصری | فال تاروت
فواید خنده
خنده تاریخ انقضا نداره !!! .gif)
.gif)
مجموعه تخصصی فواید ، دانستنیها و رازهای خنده
حمایت میکنیم
+ شادی و کمک به دیگران ( مراکز خیریه )
آمار سایت
بازدید دیروز: 21690
کل بازدید: 530560741










