دسته بندی ها

منوی اصلی

طنز

جوک ها

پیامک ها

پیامک موضوعی

پیامک مناسبتی

مرامنامه 4جوک

داستان کوتاه

  199733

ساده که میشوی
همه چیز خوب می شود

خودت
غمت
مشکلت
غصه ات
آدم های اطرافت
حتی دشمنت....

یک آدم ساده که باشی
برایت فرقی نمی کند که تجمل چیست
که قیمت تویوتا لندکروز چند است
بنز آخرین مدل ، چند ایربگ دارد

مهم نیست
نیاوران کجاست
شریعتی و پاسداران و فرشته و الهیه
کدام حوالی اند
رستوران چینی ها
گرانترین غذایش چیست؟!

ساده که باشی
همیشه در جیبت شکلات پیدا می شود
همیشه لبخند بر لب داری
بر روی جدول های کنار خیابان راه میروی
زیر باران ، دهانت را باز میکنی
و قطره قطره مینوشی باران را...

آدم برفی که درست میکنی
شال گردنت را به او میبخشی

ساده که باشی
بربري داغ با پنير واقعاً عشقبازيست!

آدمهای ساده را دوست دارم
بوی ناب آدم می دهند
ساده كه مي‌شوي
فرمول نمي‌خواهي
ايكس تو هميشه مساوي ايگرگ توست !
درگير راديكال، انتگرال نيستي
هرجايي به راحتي محاسبه مي‌شي
ساده كه مي‌شوي
حجم نداري، جايي نمي‌گيري
زود به‌ياد مي آيي و دير از خاطر ميروي
ساده كه مي‌شوي
كوچك مي‌شوي
توي دل هر كسي جا مي‌شوي
و باز هميشه در جیبت شکلات پیدا می شود!

  199643

مي خواستم به دنيا بيايم، در زايشگاه عمومي، پدر بزرگم به مادرم گفت: فقط بيمارستان خصوصي. مادرم گفت: چرا؟...گفت: مردم چه مي گويند؟!.......
مي خواستم به مدرسه بروم، مدرسه ي سر کوچه ي مان. مادرم گفت: فقط مدرسه ي غير انتفاعي! پدرم گفت: چرا؟...مادرم گفت: مردم چه مي گويند؟!...
به رشته ي انساني علاقه داشتم. پدرم گفت: ...
فقط رياضي! گفتم: چرا؟...گفت: مردم چه مي گويند؟!...
با دختري روستايي مي خواستم ازدواج کنم. خواهرم گفت: مگر من بميرم. گفتم: چرا؟...گفت: مردم چه مي گويند؟!...
مي خواستم پول مراسم عروسي را سرمايه ي زندگي ام کنم. پدر و مادرم گفتند: مگر از روي نعش ما رد شوي. گفتم: چرا؟...گفتند: مردم چه مي گويند؟!...
مي خواستم به اندازه ي جيبم خانه اي در پايين شهر اجاره کنم. مادرم گفت: واي بر من. گفتم: چرا؟...گفت: مردم چه مي گويند؟!...
اولين مهماني بعد از عروسيمان بود. مي خواستم ساده باشد و صميمي. همسرم گفت: شکست، به همين زودي؟!...گفتم: چرا؟... گفت:مردم چه مي گويند؟!...
مي خواستم يک ماشين مدل پايين بخرم، در حد وسعم، تا عصاي دستم باشد. زنم گفت: خدا مرگم دهد. گفتم: چرا؟... گفت: مردم چه مي گويند

  199366

ﻟﺤﻈﻪ ﻫﺎﯾﯽ ﻫﺴﺘﻨﺪ ﻛﻪ ﻫﺴﺘﻴﻢ ...
ﭼﻪ ﺗﻨﻬﺎ،ﭼﻪ ﺩﺭ ﺟﻤﻊ ...
ﺍﻣﺎ ﺑﺎ ﺧﻮﺩﻣﺎﻥ ﻧﻴﺴﺘﻴﻢ ...
ﺍﻧﮕﺎﺭ ﺭﻭﺣﻤﺎﻥ ﻣﻲ ﺭﻭﺩ ، ﻫﻤﺎﻥ ﺟﺎ ﻛﻪ ﻣﻲ ﺧﻮﺍﻫﺪ ...
ﺑﻲ ﺻﺪﺍ،ﺑﻲ ﻫﻴﺎﻫﻮ
ﻫﻤﺎﻥ ﻟﺤﻈﻪ ﻫﺎﯾﯽ ﻛﻪ ...
ﺭﺍﻧﻨﺪﻩ ﺁﮊﺍﻧﺲ ﻣﻲ ﮔﻮﯾﺩ : ﺭﺳﻴﺪﯾﻥ!
ﻓﺮﻭﺷﻨﺪﻩ ﻣﻲ ﮔﻮﯾﺩ : ﺑﺎﻗﻲ ﭘﻮﻝ ﺭﺍ ﻧﻤﻲ ﺧﻮﺍﻫﻲ ؟
ﺭﺍﻧﻨﺪﻩ ﺗﺎﮐﺳﻲ ﻣﻲ ﮔﻮﯾﺩ : ﺻﺪﺍﯼ ﺑﻮﻕ ﺭﺍ ﻧﻤﻲ ﺷﻨﻮﯼ ؟!
ﻭ ﻣﺎﺩﺭ ﺻﺪﺍ ﻣﻲ ﮐﻧﺪ : ﺣﻮﺍﺳﺖ ﮐﺟﺎﺳﺖ ؟!
ﺳﺎﻋﺖ ﻫﺎﯾﯽ ﮐﻩ ...
ﺷﻨﻴﺪﯾﻡ ﻭ ﻧﻔﻬﻤﻴﺪﯾﻡ ...
ﺧﻮﺍﻧﺪﯾﻡ ﻭ ﻧﻔﻬﻤﻴﺪﯾﻡ ...
ﺩﯾﺩﯾﻡ ﻭ ﻧﻔﻬﻤﻴﺪﯾﻡ ...
ﻭ ﺗﻠﻮﯾﺯﯾﻭﻥ ﺧﻮﺩﺵ ﺧﺎﻣﻮﺵ ﺷﺪ
ﺁﻫﻨﮓ ﺑﺎﺭ ﺩﻫﻢ ﺗﻜﺮﺍﺭ ﺷﺪ
ﻫﻮﺍ ﺭﻭﺷﻦ ﺷﺪ
ﺗﺎﺭﯾﮏ ﺷﺪ
ﭼﺎﯼ ﺳﺮﺩ ﺷﺪ
ﻏﺬﺍ ﻳﺦ ﮐﺭﺩ
ﺩﺭ ﯾﺧﭽﺎﻝ ﺑﺎﺯ ﻣﺎﻧﺪ ...
ﻭ ﺩﺭ ﺧﺎﻧﻪ ﺭﺍ ﻗﻔﻞ ﻧﻜﺮﺩﻳﻢ
ﻭ ﻧﻔﻬﻤﻴﺪﯾﻡ ﮐﯽ ﺭﺳﻴﺪﯾﻡ ﺑﻪ ﺧﺎﻧﻪ
ﻭ ﮐﯽ ﮔﺮﻳﻪ ﻫﺎﯾﻣﺎﻥ ﺑﻨﺪ ﺁﻣﺪ
ﻭ ﮐﯽ ﻋﻮﺽ ﺷﺪﻳﻢ
ﮐﯽ ﺩﯾﮔﺮ ﻧﺘﺮﺳﻴﺪﯾﻡ ...
ﺍﺯ ﺗﻪ ﺩﻝ ﻧﺨﻨﺪﯾﺩﯾﻡ ...
ﻭ ﺩﻝ ﻧﺒﺴﺖﯿﻡ ...
ﻭ ﭼﻄﻮﺭ ﯾﮑﺑﺎﺭﻩ ﺍﻧﻘﺪﺭ ﺑﺰﺭﮒ ﺷﺪﯾﻡ ...
ﻭ ﻣﻮﻫﺎﯼ ﺳﺮﻣﺎﻥ ﺳﻔﻴﺪ ﺷﺪ ...
ﻭ ﺍﺯ ﺁﺭﺯﻭﻫﺎﯾﻣﺎﻥ ﮐﯽ ﮔﺬﺷﺘﻴﻢ؟!
ﯾﮏ ﻟﺤﻈﻪ ﺳﻜﻮﺕ ﺑﺮﺍﯼ ﻟﺤﻈﻪ ﻫﺎﯾﯽ ﻛﻪ ﺑﺎ ﺧﻮﺩﻣﺎﻥ ﻧﻴﺴﺘﻴﻢ ...

  199272

ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺷﺘﻦ ﺍﻭﻥ ﻣﺜﻞ ﺭﺍﻧﺪﻥ ﯾﮏ
ﻣﺎﺯﺭﺍﺗﯽ ﻧﻮ ﺗﺎ ﺍﻧﺘﻬﺎﯼ ﯾﮏ ﺧﯿﺎﺑﻮﻥ ﺑﻦ ﺑﺴﺘﻪ ﺗﻨﺪ ﺗﺮ ﺍﺯ ﺑﺎﺩ، ﭘﺮﺷﻮﺭ ﻣﺜﻞ
ﮔﻨﺎﻩ ‏(ﺍﯾﻦ ﻋﺸﻖ ‏) ﺧﯿﻠﯽ ﻧﺎﮔﻬﺎﻧﯽ ﺑﻪ ﭘﺎﯾﺎﻥ ﺭﺳﯿﺪ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺷﺘﻦ ﺍﻭﻥ ﻣﺜﻞ
ﺍﯾﻨﻪ ﮐﻪ ﺗﻼﺵ ﮐﻨﯽ ﻫﻨﮕﺎﻡ ﭘﺮﻭﺍﺯ ﺩﺭ ﺳﻘﻮﻁ ﺁﺯﺍﺩ ﻧﻈﺮﺗﻮ ﻋﻮﺽ ﮐﻨﯽ ﻣﺜﻞ
ﺭﻧﮓ ﻫﺎﯼ ﭘﺎﯾﯿﺰﻩ ﮐﻪ ﭘﯿﺶ ﺍﺯ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﮐﺎﻣﻞ ﻧﺎﺑﻮﺩ ﺑﺸﻦ ﺑﺴﯿﺎﺭ ﺩﺭﺧﺸﺎﻧﻦ ﺍﺯ
ﺩﺳﺖ ﺩﺍﺩﻥ ﺍﻭﻥ ﺁﺑﯽ ‏( ﻏﻤﮕﯿﻦ ‏) ﺑﻮﺩ، ﻃﻮﺭﯾﮑﻪ ﻫﯿﭻ ﻭﻗﺖ ﻧﻔﻬﻤﯿﺪﻩ ﺑﻮﺩﻡ
ﺩﻟﺘﻨﮕﯽ ﺑﺮﺍﺵ ﺧﺎﮐﺴﺘﺮﯼ ﺗﯿﺮﻩ ﺑﻮﺩ، ﻭﻗﺘﯽ ﮐﻪ ﺗﻨﻬﺎﯼ ﺗﻨﻬﺎ ﺑﻮﺩﻡ ﻓﺮﺍﻣﻮﺵ
ﮐﺮﺩﻧﺶ ﻣﺜﻞ ﺗﻼﺵ ﺑﺮﺍﯼ ﺷﻨﺎﺧﺖ ﮐﺴﯽ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺗﺎ ﺣﺎﻻ ﻧﺪﯾﺪﯾﺶ ﻭﻟﯽ
ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺷﺘﻦ ﺍﻭﻥ ﺳﺮﺥ ﺑﻮﺩ … ﻟﻤﺲ ﮐﺮﺩﻥ ﺍﻭﻥ ﻣﺜﻞ ﺍﯾﻦ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺑﻔﻬﻤﯽ
ﻫﺮﭼﯽ ﮐﻪ ﺗﺎ ﺣﺎﻻ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﺳﺘﯽ ﺩﻗﯿﻘﺎ ﺭﻭﺑﺮﻭﺗﻪ ﺑﻪ ﯾﺎﺩ ﺁﻭﺭﺩﻥ ﺍﻭﻥ ﺑﻪ
ﺁﺳﻮﻧﯽ ﯾﺎﺩﺁﻭﺭﯼ ﮐﻠﻤﺎﺕ ﺁﻫﻨﮓ ﻗﺪﯾﻤﯽ ﻣﻮﺭﺩ ﻋﻼﻗﻪ ﺍﺕ ﺑﻮﺩ ﺩﻋﻮﺍ ﮐﺮﺩﻥ ﺑﺎ
ﺍﻭﻥ ﻣﺜﻞ ﺗﻼﺵ ﺑﺮﺍﯼ ﺣﻞ ﮐﺮﺩﻥ ﯾﮏ ﺟﺪﻭﻝ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺑﻌﺪ ﻓﻬﻤﯿﺪﻥ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﻫﯿﭻ
ﺟﻮﺍﺏ ﺩﺭﺳﺘﯽ ﺑﺮﺍﺵ ﻭﺟﻮﺩ ﻧﺪﺍﺭﻩ

  199264

در خیالات خودم
در زیر بارانی که نیست
می رسم با تو به خانه،
از خیابانی که نیست

می نشینی روبرویم،
خستگی در میکنی
چای می ریزم برایت،
توی فنجانی که نیست

باز ميخندی و ميپرسي
كه حالت بهتر است؟!
باز میخندم که خیلی،
گرچه میدانی که نیست

شعر می خوانم برایت،
واژه ها گل می کنند
یاس و مریم میگذارم،
توی گلدانی که نیست

چشم میدوزم به چشمت،
مي شود آیا کمی
دستهایم را بگیری،
بین دستانی که نیست..؟!

وقت رفتن می شود،
با بغض می گویم نرو...
پشت پایت اشک می ریزم،
در ایوانی که نیست

می روی و
خانه لبریز از نبودت می شود
باز تنها می شوم،
با یاد مهمانی که نیست...!

بعد تو
این کار هر روز من است
باور این که نباشی،
کار آسانی که نیست...!
زندگي گاه به كام است و بس است
زندگي گاه به نام است و كم است
زندگي گاه به دام است و غم است

چه به كام و
چه به نام و
چه به دام ؛
زندگي صحنه بي تابي ماست، ..
زندگي ميگذرد..

  199186

(^_^)(^_^)(^_^)(^_^)
ورژن جدید مردمان بی عشق

یه صدا باباهه میگه
بچه بگی بکپ دیره
فردا صبح فیزیک داری
نمره ات کم میشه آبروم میره
من میگم یه بار دیگه
شاگرد اولی به رام میشه
آخه اگه دیر برم فرداسر تقلب انقلاب میشه
میگن خر خون شدی
روزی هف هشت تا تست رو میز ها
میگن مریض شدی
اضافه شده کتاب تو کیف ها
میرم دم در میگن
برو تو درسات توکیف هااا
مردمان تنبل
من خر خونو پاس دادن
مردمان تنبل
بی خیال درس خوندن
مردمان تنبل
دیگه حتی کم نمیکنن چشم
از روی برگه هایم
من از همه دلگیرم
ولی تقلب میدم
رسما همه چرت میگن
و من احمق پی گیرم
من از نمره مینالم
و انضباط میدن کس دیگه
پس مدیر بیماره


گفتم یه یادی از امتحان ها کنم
نه به روح اعتقاد دارم
نه عمه دارم
دستت به هیچ جا بند نیست
(^_^)(^_^)(^_^)(^_^)

  199163

انوشیروان گفت هرکس جمله حکیمانه ای بگوید به او صد سکه طلا میدهد.
روزی پیرمردی را دید که در حال کاشتن نهال زیتونی است
شاه از پیرمرد پرسید تو با این سن به چه امیدی این نهال را میکاری؟
پیرمرد لبخندی زد و گفت :
دیگران کاشتند و ما خوردیم ما میکاریم تا دیگران بخورند!
پادشاه ازجواب او خوشش آمد و به او صدسکه طلا داد.
پیرمرد خندید شاه گفت چرا میخندی؟
پیرمرد گفت زیتون بعد از بیست سال ثمر میدهد اما زیتون من الان ثمر داد!
شاه باز هم به او صدسکه دیگر داد. پیرمرد باز هم خندید انوشیروان گفت :
این بار چرا میخندی؟
پیرمرد گفت زیتون سالی یکبار ثمر میدهد اما زیتون من امروز دوبار ثمر داد!!
شاه دستور داد صدسکه دیگر به او بدهند. پیرمرد باز هم خندید.
انوشیروان گفت :
زهرمار نکبت
عــن قضیه رو درآوردی



و درخت زیتون را در حلقش فرو کردند

  199145

روايت شده است كه پس از ولادت حضرت زينب (س )، حسين (ع ) كه در آن هنگام كودك سه چهار ساله بود، به محضر رسول خدا (ص ) آمد و عرض كرد: ((خداوند به من خواهرى عطا كرده است )).
پيامبر(ص ) با شنيدن اين سخن ، منقلب و اندوهگين شد و اشك از ديده فرو ريخت . حسين (ع ) پرسيد: ((براى چه اندوهگين و گريان شدید ؟)).
پيامبر(ص ) فرمود: ((اى نور چشمم ، راز آن به زودى برايت آشكار شود.))
تا اينكه روزى جبرئيل نزد رسول خدا (ص ) آمد، در حالى كه گريه مى كرد، رسول خدا (ص ) از علت گريه او پرسيد، جبرئيل عرض ‍ كرد: ((اين دختر (زينب ) از آغاز زندگى تا پايان عمر همواره با بلا و رنج و اندوه دست به گريبان خواهد بود؛ گاهى به درد مصيبت فراق تو مبتلا خواهد شد شود، زمانى دستخوش ماتم مادرش و فراق دردناک پدرش و سپس ماتم مصيبت جانسوز برادرش امام حسن (ع ) گردد و از اين مصايب دردناك تر و افزون تر اينكه به مصايب جانسوز كربلا گرفتار شود، به طورى كه قامتش خميده شود و موى سرش سفيد گردد.))
پيامبر (ص ) گريان شد و صورت پر اشكش را بر صورت زينب (س ) نهاد و گريه سختى كرد،زهرا (س ) از علت آن پرسيد. پيامبر (ص ) بخشى از بلاها و مصايبى را كه بر زينب (س ) وارد مى شود، براى زهرا(س ) بيان كرد.
حضرت زهرا (س ) پرسيد: ((اى پدر! پاداش كسى كه بر مصايب دخترم زينب (س ) گريه كند چیست ؟ پيامبر اكرم (ص ) فرمود: ((پاداش او همچون پاداش كسى است كه براى مصايب حسن و حسين (ع ) گريه مى كند)) 

الخصائص الزينبيه ، ص 155 ناسخ التواريخ زينب (س ) ص 47
133 بار ذکر
(یا کاشِفَ الکَرب عَن وَجه الحُسین اَکشِف الکَربیٰ بِحَق اَخیکَ الحُسین.)
در این شب و روز باعث برآورده شدن حاجت میشه.
التماس دعا ...
یا علی ...

  199084

" به خاطر بسپار "

- زندگی بدون چالش ؛ مزرعه بدون حاصل است.

- تنها موجودی که با نشستن به موفقیت می رسد؛ مرغ است.

-زندگی ما با " تولد" شروع نمی شود؛ با "تحول" آغاز میشود.

- لازم نیست "بزرگ " باشی تا "شروع کنی"، شروع کن تا بزرگ شوی ...

- اگر قبل از رفتن کسی خوشبخت بودید ؛ بعد از رفتنش هم می توانید خوشبخت باشید...

- باد با چراغ خاموش کاری ندارد ؛ اگر در سختی هستی بدان که روشنی...

- ما فقط برای یک بار جوان هستیم ؛ولی با یک تفکر غلط می توانیم برای همیشه نابالغ بمانیم ...

- بخشش؛ گذشته را دگرگون نمی سازد؛ ولی سبب گشایش آینده می شود...

- و در آخر :
ما نمی توانیم تعیین کنیم چند سال زنده خواهیم بود؛ اما می توانیم تعیین کنیم چقدر از زندگی بهره ببریم...

نمی توانیم تک تک اعضای صورتمان را انتخاب کنیم؛ اما می توانیم انتخاب کنیم که چهره مان چگونه به نظر برسد...

نمی توانیم پیش آمدن لحظات دشوار زندگی را متوقف کنیم؛ اما میتوانیم تصمیم بگیریم زندگی را کمتر سخت بگیریم..

  199049

ﺩﮐﺘﺮﯼ ﺑﺮﺍﯼ ﺧﻮﺍﺳﺘﮕﺎﺭﯼ ﺩﺧﺘﺮﯼ ﺭﻓﺖ، ﻭﻟﯽ ﺩﺧﺘﺮﮔﻔﺖ ﺑﻪ ﺷﺮﻃﯽ ﻗﺒﻮﻝ ﻣﯿﮑﻨﻢ ﮐﻪ پدرت ﺑﻪ ﻋﺮﻭﺳﯽ ﻧﯿﺎﯾﺪ ! ﺁﻥ ﺟﻮﺍﻥ ﺩﺭ ﮐﺎﺭ ﺧﻮﺩ ﻣﺎﻧﺪ ﻭ ﭘﯿﺶ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺍﺳﺎﺗﯿﺪ ﺧﻮﺩ ﺭﻓﺖ ﻭ ﺑﺎ ﺧﺠﺎﻟﺖ ﭼﻨﯿﻦ ﮔﻔﺖ : ﺩﺭ ﺳﻦ ﯾﮏ ﺳﺎﻟﮕﯽ ﭘﺪﺭﻡ ﺑﺮﺍﯼ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺧﺮﺝ ﺯﻧﺪﮔﯿﻤﺎﻥ ﺭﺍ ﺗﺎﻣﯿﻦ ﮐﻨﺪ بشدت و با سختی زیاد کار میکرد.و ﺣﺎﻻ ﺩﺧﺘﺮﯼ ﮐﻪ ﺧﯿﻠﯽ ﺩﻭﺳﺘﺶ ﺩﺍﺭﻡ ﺷﺮﻁ ﮐﺮﺩﻩ ﮐﻪ ﻓﻘﻂ ﺑﺪﻭﻥ ﺣﻀﻮﺭ پدرم ﺣﺎﺿﺮ ﺑﻪ ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ ﺑﺎ ﻣﻦ ﺍﺳﺖ ﺑﻪ ﻧﻈﺮﺗﺎﻥ ﭼﮑﺎﺭ ﮐﻨﻢ !! ﺍﺳﺘﺎﺩ ﺑﻪ ﺍﻭ ﮔﻔﺖ : ﺍﺯ ﺗﻮ ﺧﻮﺍﺳﺘﻪ ﺍﯼ ﺩﺍﺭﻡ ؛ ﺑﻪ ﻣﻨﺰﻝ ﺑﺮﻭ ﻭ ﺩﺳﺖپدرت ﺭﺍ ﺑﺸﻮﺭ...! ﻓﺮﺩﺍ ﺑﻪ ﻧﺰﺩ ﻣﻦ ﺑﯿﺎ ﻭ ﺑﻬﺖ ﻣﯿﮕﻢ ﭼﮑﺎﺭ ﮐﻨﯽ ﻭ ﺟﻮﺍﻥ ﺑﻪ ﻣﻨﺰﻝ ﺭﻓﺖ ﻭ ﺍﯾﻨﮑﺎﺭ ﺭﺍ ﮐﺮﺩ.. ﻭﻟﯽ ﺑﺎ ﺣﻮﺻﻠﻪ ﺩﺳﺘﺎﯼ پدﺭﺵ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺣﺎﻟﯽ ﮐﻪ ﺍﺷﮏ ﺑﺮ ﺭﻭﯼ ﮔﻮﻧﻪ ﻫﺎﯾﺶ ﺳﺮﺍﺯﯾﺮ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﺍﻧﺠﺎﻡ ﺩﺍﺩ .. ﺯﯾﺮﺍ ﺍﻭﻟﯿﻦ ﺑﺎﺭ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺩﺳﺘﺎﻥ پدرش ﺩﺭﺣﺎﻟﯽ ﮐﻪ ﺍﺯ ﺷدت کار برای ﻣﺮﺩﻡ ﭼﺮﻭﮎ ﺷﺪﻩ ﻭ ﺗﻤﺎﻣﺎ ﺗﺎﻭﻝ ﺯﺩﻩ ﻭ ﺗَﺮﮎ ﺑﺮﺩﺍﺷﺘﻪ ﺍﻧﺪ ﺭﺍ ﺩﯾﺪ ، ﻃﻮﺭﯼ ﮐﻪ ﺍﺯ ﺩﺭﺩ ﺑﻪ ﻟﺮﺯ ﻣﯿﻔﺘﺎﺩ . ﻧﺘﻮﻧﺴﺖ ﺗﺎ ﻓﺮﺩﺍ ﺻﺒﺮ ﮐﻨﺪ ﻭ ﻫﻤﻮﻥ ﻣﻮﻗﻊ ﺑﻪ ﺍﺳﺘﺎﺩ ﺧﻮﺩ ﺯﻧﮓ ﺯﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ : ﻣﻤﻨﻮﻧﻢ ﮐﻪ ﺭﺍﻩ ﺩُﺭﺳﺖ ﺭﺍ ﺑﻬِﻢ ﻧﺸﻮﻥ ﺩﺍﺩﯼ ! ﻣﻦ پدرﻡ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺍﻣﺮﻭﺯﻡ ﻧﻤﯿﻔﺮﻭﺷﻢ ..
ﭼﻮﻥ ﺍﻭﻥ ﺯﻧﺪﮔي ﺍﺵ ﺭﺍ ﺑﺮﺍﯼ ( ﺁﯾﻨﺪﻩ )ﻣﻦ ﺗﺒﺎﻩ ﮐﺮﺩ !!
فدای تمام پدران پاک سِرشت...

  199046

كدامين پيرهن بر قامتت انـــــــدازه هرگز
چنان قدي رسا داري زهر دروازه هرگز


نگاهت قدر هستي هست چشمت همچو دريا
وبا ديــــــــــــدار چشمانت بدان آوازه هرگز


درين سوداي مي مانند خوش سازان به هر كوي
كجا سازند معماران نمادين سازه هرگز


حلاوت مي تراود از زبانت در دو عالم
زشيريني گذر كردند لبها تازه هرگز


مگر دلدار برگردد ببوسم گونه هايش
سحر محراب بر هم مي زند شيرازه هرگز


جنون در عشق حاصل شد وفا در يك دوراهي
تعادل درك ابرويت زشعري تازه هرگز


مرا مشتاق خود كردي بنازم قامتت را
والا هو ندا در داد بر دروازه هرگز

  198996

ﺩﺭ ﻗﻄﺐ ﺷﻤﺎﻝ ﮔﺮﮒ ﻫﺎ ﺭﺍ این گونه ﺷﮑﺎﺭ می کنند؛

ﺭﻭﯼ ﺗﯿﻐﻪ ﺍﯼ برنده مقداری ﺧﻮﻥ می ریزند ﻭ ﺁﻥ ﺭﺍ ﺩﺭ ﻗﺎﻟﺐ ﯾﺨﯽ ﻗﺮﺍﺭ داده ﻭ ﺩﺭ ﻃﺒﯿﻌﺖ ﺭﻫﺎ می کنند. ﮔﺮﮒ ﺁﻥ ﺭﺍ می بیند، یخ را به طمع ﺧﻮﻥ ﻟﯿﺲ می زﻧﺪ. ﯾﺦ روی تیغه کم کم ﺁﺏ می شود ﻭ ﺗﯿﻐﻪ تیز، ﺯﺑﺎﻥ سرد و بی حس شده ﮔﺮﮒ ﺭﺍ می بُرد. ﮔﺮﮒ ﺧﻮﻥ ﺑﯿﺸﺘﺮﯼ می بیند ﻭ به ﺗﺼﻮﺭ و خیال این که ﺷﮑﺎﺭ و طعمه ﺧﻮﺑﯽ پیدا کرده، ﺑﯿﺸﺘﺮ ﻟﯿﺲ می زند؛ اما نمی داند یا نمی خواهد بداند که با آن حرص وصف ناشدنی و شهوت سیری ناپذیر، دارد ﺧﻮﻥ ﺧﻮﺩش ﺭﺍ می خورد!

ﺁﻥ ﻗﺪﺭ ﺍﺯ آن ﮔﺮﮒ زبان بسته ﺧﻮﻥ می رود تا به دست خودش کشته می شود.
نه گلوله ای شلیک می شود و نه حتی نیزه ای پرتاب! اما گرگ با همه غرورش سرنگون می شود!
بد نیست بدانیم که طمع، شهوت، پول، قدرت، تکبر، فخرفروشی، حب جاه و مقام و احساس بى نیازى و بی مسئولیتی در قبال هم نوع می تواند هر انسانى رو به سرنوشت این گرگ قطب گرفتار کند…
هلاکت به دست خودمان!
نه گلوله ای، نه نیزه ای …!

  198993

یه پسر مذهبی باید به حضرت زهرا بگه مادر  پسر مذهبی باید مداحی بلد باشه یه پسر مذهبی باید بده ریشش رو خانومش مرتب کنه یه پسر مذهبی باید وقت و بی وقت به زنش بگه "خانومی میدونی چقدر دوست دارم؟یه پسر مذهبی باید اسم زنش تو گوشیش باشه خانومم یه پسر مذهبی باید وقتی خانومش داره غر میزنه بشینه و فقط نگاهش کنه دفاع نکنه چیزی نگه فقط نگاهش کنه اخرشم با یه لبخند بگه حالا اماده شو ببرمت بیرون از دلت دربیارم یه دخترمذهبی بایدخودشو فقط برا شوهرش لوس کنه یه دخترمذهبی بایدتو خیابون دست آقاشونو بگیره یه دخترمذهبی بایدلباساشو با نظر شوهرش بگیره یه دخترمذهبی باید تو کاراش ازشوهرش کمک بخوادیه دخترمذهبی باید  
صفحه ی گوشیش عکس شوهرش باشه یه دخترمذهبی باید وقتی شوهرش داره نماز میخونه سریع چادرشو بذاره سرش و  به شوهرش اقتدا کنه .
.
یه زوج مذهبی باید لباساشونو با هم ست کنن یه زوج مذهبی باید اسم بچه هاشونو از اسامی ائمه انتخاب کنن یه زوج مذهبی باید باهم برن هیئت

  198984

روزگاراست دیگر ... عوض میشود ...

موهای حسنک دیگر مثل پشم گوسفند نیست چون او به موهای خود گلت میزند
دیروز که حسنک با کبری چت میکرد کبری گفت تصمیم بزرگی گرفته است،
کبری تصمیم داشت حسنک را رها کند و دیگر با او چت نکند چون او با پترس چت میکرد ...
پترس همیشه پای کامپیوترش نشسته بود و چت میکرد ، پترس دید که سد سوراخ شده اما انگشت او درد میکرد چون زیاد چت کرده بود ، او نمیدانست که تا چند لحظه ی دیگر سد میشکند ، پترس در حال چت کردن غرق شد،
برای مراسم دفن او کبری تصمیم گرفت با قطار به آن سرزمین برود اما کوه روی ریل ریزش کرده بود
ریزعلی دید که کوه ریزش کرده اما او حوصله نداشت ، ریزعلی سردش بود و دلش نمیخواست لباسش را دربیاورد ، ریزعلی چراغ قوه داشت اما حوصله ی دردسر نداشت ، قطار به سنگ ها برخورد کرد و منفجر شد ، کبری و مسافران قطار مردند اما ریزعلی بدون توجه به خانه رفت خانه مثل همیشه سوت و کور بود.
الان چند سالیست که کوکب همسر ریزعلی مهمان ناخوانده ندارد او حتی مهمان خوانده هم ندارد ، او حوصله ی مهمان ندارد ، او پول ندارد تا شکم مهمان ها را سیر کند او در خانه تخم مرغ و پنیر دارد اما گوشت ندارد ، او کلاس بالایی دارد او فامیلهای پولدار دارد او آخرین باری که گوشت قرمز خرید چوپان دروغگو به او گوشت خر فروخت اما او از چوپان دروغگو گِلِه ندارد چون دنیای ما خیلی چوپان دروغگو دارد ...
به همین دلیل است که دیگر در کتابهای دبستان ما آن داستان قشنگ وجود ندارد ... !!!

  198914

زمانی کزروس به کوروش بزرگ گفت چرا از غنیمت های جنگی چیزی را برای خود بر نمی داری و همه را به سربازانت می بخشی. کوروش گفت اگر غنیمت های جنگی را نمی بخشیدیم الان دارایی من چقدر بود ؟ گزروس عددی را با معیار آن زمان گفت. کوروش یکی از سربازانش را صدا زد و گفت برو به مردم بگو کوروش برای امری به مقداری پول و طلا نیاز دارد. سرباز در بین مردم جار زد و سخن کوروش را به گوششان رسانید. مردم هرچه در توان داشتند برای کوروش فرستادند. وقتی که مالهای گرد آوری شده را حساب کردند ، از آنچه کزروس انتظار داشت بسیار بیشتر بود. کوروش رو به کزروس کرد و گفت ، ثروت من اینجاست ...

اگر آنها را پیش خود نگه داشته بودم ، همیشه باید نگران آنها بودم...