دسته بندی ها

منوی اصلی

طنز

جوک ها

پیامک ها

پیامک موضوعی

پیامک مناسبتی

مرامنامه 4جوک

داستان کوتاه

  200429

دزد باورها

گویند روزی دزدی در راهی بسته ای یافت که در آن چیز گرانبهایی بود و دعایی نیز پیوست آن بود. آن شخص بسته را به صاحبش بازگرداند.

او را گفتند : چرا این همه مال را از دست دادی؟

گفت: صاحب مال عقیده داشت که این دعا، مال او را حفظ می کند و من دزد مال او هستم، نه دزد دین! اگر آن را پس نمی دادم و عقیده صاحب آن مال خللی می یافت، آن وقت من، دزد باورهای او نیز بودم و این کار دور از انصاف است.

  200408

زن که باشى
نمى توانى موقع غمت به خيابان بروى
سيگارى آتش بزنى و دود شدن غم هايت را ببينى...
زن که باشى غمت را پنهان ميکنى پشت نقاب آرايشت
و با رژ لبى قرمز , خنده را براى لب هايت اجبار ميکنى
آن وقت همه فکر ميکنند نه دردى هست و نه غمى
و تنها نگرانيت پاک شدن رژ لبت است
زن که باشى , مردانه بايد غم بخورى...

  200403

ﭼﻤﺪﻭﻧﺶ ﺭﻭ ﺑﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩﯾﻢ،ﺑﺎ ﺧﺎﻧﻪ ﺳﺎﻟﻤﻨﺪﺍﻥ ﻫﻢ ﻫﻤﺎﻫﻨﮓﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﮐﻼ ﯾﮏ ﺳﺎﮎ ﺩﺍﺷﺖ ﺑﺎ ﯾﻪ ﻗﺮﺁﻥ ﮐﻮﭼﮏ، ﮐﻤﯽ ﻧﻮﻥ ﺭﻭﻏﻨﯽ، ﺁﺑﻨﺎﺕ، ﮐﺸﻤﺶ ﭼﯿﺰﻫﺎﯾﯽ ﺷﯿﺮﯾﻦ، ﺑﺮﺍﯼ ﺷﺮﻭﻉ ﺁﺷﻨﺎﯾﯽ ...
ﮔﻔﺖ: "ﻣﺎﺩﺭ ﺟﻮﻥ، ﻣﻦ ﮐﻪ ﭼﯿﺰ ﺯﯾﺎﺩﯼ ﻧﻤﯿﺨﻮﺭﻡ ﯾﮏ ﮔﻮﺷﻪ ﻫﻢ ﮐﻪ ﻧﺸﺴﺘﻢ ﻧﻤﯿﺸﻪ ﺑﻤﻮﻧﻢ، ﺩﻟﻢ ﻭﺍﺳﻪ ﻧﻮﻩ ﻫﺎﻡ ﺗﻨﮓ ﻣﯿﺸﻪ "!
ﮔﻔﺘﻢ : " ﻣﺎﺩﺭ ﻣﻦ ﺩﯾﺮ ﻣﯿﺸﻪ، ﭼﺎﺩﺭﺗﻮﻥ ﻫﻢ ﺁﻣﺎﺩﻩﺳﺖ، ﻣﻨﺘﻈﺮﻥ ".
ﮔﻔﺖ: " ﮐﯿﺎ ﻣﻨﺘﻈﺮﻥ؟ ﺍﻭﻧﺎ ﮐﻪ ﺍﺻﻼ ﻣﻨﻮ ﻧﻤﯿﺸﻨﺎﺳﻦ ! ﺁﺧﻪ ﺍﻭﻥ ﺟﺎ ﻣﺎﺩﺭﺟﻮﻥ، ﺁﺩﻡ ﺩﻕ ﻣﯿﮑﻨﻪ ﻫﺎ، ﻣﻦ ﮐﻪ ﺍﯾﻨﺠﺎ ﺑﻪ ﮐﺴﯽ ﮐﺎﺭ ﻧﺪﺍﺭﻡ ﺍﺻﻼ، ﺍﻭﻡ، ﺩﯾﮕﻪ ﺣﺮﻑ ﻧﻤﯽ ﺯﻧﻢ . ﺧﻮﺑﻪ؟ ﺣﺎﻻ ﻣﯿﺸﻪ ﺑﻤﻮﻧﻢ؟ "
ﮔﻔﺘﻢ : " ﺁﺧﻪ ﻣﺎﺩﺭ ﻣﻦ، ﺷﻤﺎ ﺩﺍﺭﯼ ﺁﻟﺰﺍﯾﻤﺮ ﻣﯽﮔﯿﺮﯼ ﻫﻤﻪ ﭼﯿﺰﻭ ﻓﺮﺍﻣﻮﺵ ﻣﯽ ﮐﻨﯽ "!
ﮔﻔﺖ: "ﻣﺎﺩﺭ ﺟﻮﻥ، ﺍﯾﻦ ﭼﯿﺰﯼ ﮐﻪ ﺍﺳﻤﺶ ﺳﺨﺘﻪ ﺭﻭﻣﻦ ﮔﺮﻓﺘﻢ، ﻗﺒﻮﻝ ! ﺍﻣﺎ ﺗﻮ ﭼﯽ؟ ﺗﻮ ﭼﺮﺍ ﻫﻤﻪ ﭼﯿﺰﻭ ﻓﺮﺍﻣﻮﺵ ﮐﺮﺩﯼﺩﺧﺘﺮﻡ؟ "!
ﺧﺠﺎﻟﺖ ﮐﺸﯿﺪﻡ !... ﺣﻘﯿﻘﺖ ﺩﺍﺷﺖ، ﻫﻤﻪ ﮐﻮﺩﮐﯽ ﻭ ﺟﻮﻭﻧﯿﻢ ﻭ ﺗﻤﺎﻡ ﻋﺸﻖ ﻭ ﻣﻬﺮﯼ ﺭﺍ ﮐﻪ ﻧﺜﺎﺭﻡ ﮐﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩ، ﻓﺮﺍﻣﻮﺵ ﮐﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩﻡ .
ﺍﻭﻥ ﺑﺨﺸﯽ ﺍﺯ ﻫﻮﯾﺖ ﻭ ﺭﯾﺸﻪ ﻭ ﻫﺴﺘﯿﻢ ﺑﻮﺩ، ﺭﺍﺳﺖ ﻣﯽ ﮔﻔﺖ، ﻣﻦ ﻫﻤﻪ ﺭﻭ ﻓﺮﺍﻣﻮﺵ ﮐﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩﻡ !
ﺯﻧﮓ ﺯﺩﻡ ﺧﺎﻧﻪ ﺳﺎﻟﻤﻨﺪﺍﻥ ﻭ ﮔﻔﺘﻢ ﮐﻪ ﻧﻤﯽ ﺭﯾﻢ ﺗﻮﺍون لحظه طاقت ﻧﮕﺎﻩ ﮐﺮﺩﻥ ﺑﻪ ﺧﻨﺪﻩ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﺮﻟﺐ ﻫﺎﯼ ﭼﺮﻭﮐﯿﺪﻩﺍﺵ ﺭﻭ ﻧﺪﺍﺷﺘﻢ، ﺳﺎﮐﺶ ﺭﻭ ﺑﺎﺯ ﮐﺮﺩﻡ ﻗﺮﺁﻥ ﻭ ﻧﻮﻥ ﺭﻭﻏﻨﯽ ﻭ ... ﻫﻤﻪ ﭼﯿﺰﻫﺎﯼ ﺷﯿﺮﯾﻦﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺗﻮ ﺧﻮﻧﻪ ﺑﻮﺩﻥ! ﺁﺑﻨﺎﺕ ﺭﻭ ﺑﺮﺩﺍﺷﺖ
ﮔﻔﺖ: "ﺑﺨﻮﺭ ﻣﺎﺩﺭ ﺟﻮﻥ، ﺧﺴﺘﻪ ﺷﺪﯼ ﻫﯽ ﺑﺴﺘﯽ ﻭ ﺑﺎﺯﮐﺮﺩﯼ ".
ﺩﺳﺖ ﻫﺎﯼ ﭼﺮﻭﮐﯿﺪﺷﻮ ﺑﻮﺳﯿﺪﻡ ﻭ ﮔﻔﺘﻢ :
"ﻣﺎﺩﺭ ﺟﻮﻥ ﺑﺒﺨﺶ، ﺣﻼﻟﻢ ﮐﻦ، ﻓﺮﺍﻣﻮﺵ ﮐﻦ ".
ﺍﺷﮑﺶ ﺭﺍ ﺑﺎ ﮔﻮﺷﻪ ﺭﻭ ﺳﺮﯼ ﺍﺵ ﭘﺎﮎ ﮐﺮﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ :
"ﭼﯽ ﺭﻭ ﺑﺒﺨﺸﻢﻣﺎﺩﺭ، ﻣﻦ ﮐﻪ ﭼﯿﺰﯼ ﯾﺎﺩﻡ ﻧﻤﯽ ﯾﺎﺩ،
ﺷﺎﯾﺪ ﻓﺮﺍﻣﻮﺵ ﻣﯿﮑﻨﻢ ! ﮔﻔﺘﯽ ﭼﯽ ﮔﺮﻓﺘﻢ؟ ﺁﻟﻤﯿﺰﺭ؟ "!
ﺩﺭ ﺣﺎﻟﯽ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺩﺳﺘﺎﯼ ﻟﺮﺯﻭﻧﺶ، ﻣﻮﻫﺎﯼ ﺩﺧﺘﺮﻡ ﺭﺍ ﺷﻮﻧﻪﻣﯿﮑﺮﺩ
ﺯﯾﺮ ﻟﺐ ﻣﯿﮕﻔﺖ:
" ﮔﺎﻫﯽ ﭼﻪ ﻧﻌﻤﺘﯿﻪﺍﯾﻦ ﺁﻟﻤﯿﺰﺭ "

  200381

هرسکوتي نشان ازضعف نيست..
دانشجويي ميگويد:
يکي ازدکترهاي دانشگاه ماکه استاد هم بوده،
ساعت دخترانه دستش بود وماهميشه به او مي خنديديم...
تااينکه
برامون مشخص شد
اون ساعت تنهادخترش بوده
که اونو ازدست داده بود..
دلهايي هست که دردميکشد،امادم نميزند..
هميشه سکوت ،دليل برعدم قدرت شخص برجواب دادنش نيست..
خيلي ها هستند که سکوت اختيار ميکنند،
تاکسي راجريحه دار نکنند..
خيلي هاهستند سکوت اختيارميکنند..،
چون درد دارند وحرف زدنشان دردشان را بيشترميکند..
خيلي هاهستندمي دانندکه حرف زدن دربعضي مواقع فايده اي ندارد..
خيلي ها هم هنگام عصبانيت سکوت اختيارميکنندتاکسي راازدست ندهند.

  200355

دیروز با مامانم رفتم تو باغ توت بخورم
خواستم شروع کنم به خوردن مامانم گفت برو یه نایلون بیار واسه باباتم بچینیم. رفتم برگشتم دیدم خوباشو خودش خورده! خواستم یه چندتا بچینم بخورم گفت همشو خوردی، یه کم واسه باباتم بذار!!!
مدیونین اگه فک کنین بابا و مامانم دوسم ندارن :)

  200319

در دزدی از یک بانک ،
دزد فریاد زد:
"هیچکس حرکت نکند پول مال دولت است".
بااین حرف همه به آرامی روی زمین دراز کشیدند.
به این می گویند "شیوه تفکر"
وقتی دزدان به مخفیگاهشان رسیدند،دزد جوان که لیسانس تجارت داشت به دزد پیرکه شش کلاس سواد داشت گفت:"بیاپولها را بشماریم".
دزد پیرگفت:"وقت زیادی میبرد، امشب تلویزیون مبلغ را اعلام میکند."
به این می گویند "تجربه"
بعداز رفتن دزدها مدیر بانک به ریسش گفت فورا به پلیس اطلاع میدهم ولی ریس گفت "صبرکن تا خودمان هم مقداری برداریم و به برداشتهای قبلی خود اضافه کنیم وبارقم دزدی اعلام کنیم".
به این می گویند "با موج شنا کردن"
وقتی تلویزیون رقم را اعلام کرد دزدان پول رو شمردندو بسیار عصبانی شدند که ما زندگیمان راگذاشتیم و 20میلیون گیرمان آمد ولی رئیسان بانک در یک لحظه و بدون خطر 80 میلیون بدست آوردند.
به این میگویند "دانش به اندازه طلا میارزد"

  200172

دخترجوانی از مکزیک برای یک مأموریت اداری چندماهه به آرژانتین منتقل شد . پس از دوماه، نامه ای از نامزد مکزیکی خود دریافت می کند به این مضمون:

لورای عزیز، متأسفانه دیگر نمی توانم به این رابطه از راه دور ادامه بدهم و باید بگویم که دراین مدت ده بار به توخیانت کرده ام !!! و می دانم که نه تو و نه من شایسته این وضع نیستیم. من را ببخش و عکسی که به تو داده بودم برایم پس بفرست.

باعشق : روبرت

دخترجوان رنجیـده خاطر از رفتار مرد، ازهمه همکاران و دوستانش می خواهدکه عکسی از نامزد، برادر، پسرعمو، پسردایی … خودشان به او قرض بدهند وهمه آن عکس ها را که کلی بودند با عکس روبرت، نامزد بی وفایش، دریک پاکت گذاشته وهمراه با یادداشتی برایش پست می کند، به این مضمون:

روبرت عزیز، مرا ببخش، اما هر چه فکر کردم قیافه تو را به یاد نیاوردم ، لطفاً عکس خودت را ازمیان عکسهای توی پاکت جدا کن و بقیه را به من برگردان…..

  200100

وارﺩ ﺩﺍﺭﻭﺧﺎﻧﻪ ﺷﺪﻡ ﻭ ﻣﻨﺘﻈﺮ ﺑﻮﺩﻡ ﺗﺎ ﻧﺴﺨﻪ ﺍﻡ ﺭﺍﺗﺤﻮﯾﻞ ﺩﻫﻨﺪ .

ﻓﺮﺩﯼ ﻭﺍﺭﺩ ﺷﺪ ﻭ ﺑﺎ ﻟﻬﺠﻪ ﺍﯼ ﺳﺎﺩﻩ ﻭ ﺭﻭﺳﺘﺎﯾﯽ ﭘﺮﺳﯿﺪ :
ﮐﺮﻡ ﺿﺪ ﺳﯿﻤﺎﻥ ﺩﺍﺭﯾﻦ؟

ﻓﺮﻭﺷﻨﺪﻩ ﺑﺎ ﻟﺤﻨﯽ ﺗﻤﺴﺨﺮ ﺁﻣﯿﺰ ﭘﺮﺳﯿﺪ:

ﮐﺮﻡ ﺿﺪ ﺳﯿﻤﺎﻥ؟ ﺑﻠﻪ ﮐﻪ ﺩﺍﺭﯾﻢ .
ﮐﺮﻡ ﺿﺪ ﺗﯿﺮ ﺁﻫﻦ ﻭ ﺁﺟﺮ ﻫﻢ ﺩﺍﺭﻡ ﺣﺎﻻ ﺍﯾﺮﺍﻧﯿﺸﻮ ﻣﯿﺨﻮﺍﯼ
ﯾﺎ ﺧﺎﺭﺟﯽ؟
ﺍﻣﺎ ﮔﻔﺘﻪ ﺑﺎﺷﻢ ﺧﺎﺭﺟﯿﺶ ﮔﺮﻭﻧﻪ ﻫﺎ


ﻣﺮﺩ ﻧﮕﺎﻫﺶ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺩﺳﺘﺎﻧﺶ ﺩﻭﺧﺖ ﻭ ﺁﻧﻬﺎ ﺭﺍ ﺭﻭ ﺑﻪ ﺻﻮﺭﺕ ﻓﺮﻭﺷﻨﺪﻩ ﮔﺮﻓﺖ ﻭ ﮔﻔﺖ :
ﺍﺯ ﻭﻗﺘﯽ ﮐﺎﺭﮔﺮ ﺳﺎﺧﺘﻤﻮﻥ ﺷﺪﻡ ﺩﺳﺘﺎﻡ ﺯﺑﺮ ﺷﺪﻩ، ﻧﻤﯽ ﺗﻮﻧﻢ ﺻﻮﺭﺕ ﺩﺧﺘﺮﻣﻮ ﻧﺎﺯ ﮐﻨﻢ ??.
ﺍﮔﻪ ﺧﺎﺭﺟﯿﺶ ﺑﻬﺘﺮﻩ، ﺧﺎﺭﺟﯽ ﺑﺪﻩ

ﻣﺘﺼﺪﯼ ﺩﺍﺭﻭﺧﺎﻧﻪ ﻟﺒﺨﻨﺪ ﺭﻭﯼ ﻟﺒﺎﺵ ﯾﺦ ﺯﺩ ..

ﭼــﻪ ﺣﻘﯿــﺮﻭﻛﻮﭼﮏ ﺍﺳــﺖ ﺁﻥ ﮐﺴــﯽ ﻛــﻪ ﺑــﻪ ﺧﻮﺩﻣﻐــﺮﻭﺭﺍﺳﺖ !
ﭼــﺮﺍ ﻛـــﻪ ﻧﻤﯽ ﺩﺍﻧــﺪ ﺑﻌــﺪ ﺍﺯ ﺑــﺎﺯﯼ ﺷﻄﺮﻧــﺞ ، ﺷــــﺎﻩ ﻭ ﺳـﺮﺑــﺎﺯ ﻫـﻤــﻪ ﺩﺭ ﯾﮏ ﺟﻌﺒــﻪ ﻗــــﺮﺍﺭ ﻣﯽ ﮔﯿﺮﻧـــﺪ.
جايگاه شاه وگدا
دارا وندار قبراست
تقواست كه سرنوشت ساز است...
براے رسیدن به کبریا باید نه "کبر"داشت نه "ریا"....مواظب باشیم که " تقوا" ، بایک "تق" ، "وا" نرود

  200096

"شیرین" ملقب "ام رستم" دختر رستم بن شروین از سپهبدان خانان باوند در مازندران و همسر فخرالدوله دیلمی (387ق. 366ق.) که پس از مرگ همسر به پادشاهی رسید او اولین پادشاه زن ایرانی پس از ورود اسلام بود. او بر مازندران و گیلان، ری، همدان و اصفهان حکم می راند.
به او خبر دادند سواری از سوی محمود غزنوی آمده است. سلطان محمود در نامه ی خود نوشته بود: باید خطبه و سکه به نام من کنی و خراج فرستی والا جنگ را آماده باشی.
ام رستم، به پیک محمود گفت: اگر خواست سرور شما را نپذیرم چه خواهد شد؟ پیک گفت آن وقت محمود غزنوی سرزمین شما را به راستی از آن خود خواهد کرد.
ام رستم به پیک گفت: که پاسخ مرا همین گونه که می گویم به سرورتان بگویید: در عهد شوهرم همیشه می ترسیدم که محمود با سپاهش بیاید و کشور ما را نابود کند ولی امروز ترسم فرو ریخته است برای اینکه می بینم شخصی مانند محمود غزنوی که می گویند یک سلطانی باهوش و جوانمرد است برروی زنی شمشیر می کشد. به سرورتان بگویید اگر میهنم مورد یورش قرار گیرد با شمشیر از او پذیرایی خواهم نمود، اگر محمود را شکست دهم تاریخ خواهد نوشت که محمود غزنوی را زن جنگاور کشت و اگر کشته شوم باز تاریخ یک سخن خواهد گفت محمود غزنوی، زنی را کشت.
پاسخ هوشمندانه بانو ام رستم، سبب شد که محمود تا پایان زندگی خویش از لشکرکشی به ری خودداری کند.
ام رستم پادشاه زن ایرانی هشتاد سال زندگی کرد و همواره مردمدار و نیکخو بود.

  200069

همه چیز از یک لایک شروع شد...


یه شب دلم گرفته بود


من نوشتم اون لایک کرد


اون نوشت من لایک کردم


هردو درد داشتیم


درد تنهایی


نوشته هامون به دل همدیگه مینشست...


شروع کردیم به کل


شب بعد... سر همون ساعت...


روزها گذشت دیگر او یک اوی معمولی نبود...


او تمام زندگی من بود


او پاره ای از وجودم شده بود


او سراسر ارزو و امید من شده بود


گذشت و گذشت تاریخ تکرار شد


همین اتفاق دباره افتاد


روزی او شعر نوشت دیگری برایش لایک کرد


گویی لایکش خوشکل تر بود


صفای دیگری داشت...

اینجا بود که فهمیدم اوی من دروغ بود هرچه میگفت...


با یک Like امد و با یک Like رفت...


  200038

بزرگ شديم... و فهميديم كه دارو آبميوه نبود ..

بزرگ شديم... و فهميديم بابابزرگ ديگر هيچگاه باز نخواهد گشت

انطور كه مادر گفته بود..

بزرگ شديم... و فهميديم چيزهايي ترسناك تر از تاريكي هم هست...

بزرگ شديم... به اندازه اي كه فهميديم پشت هرخنده مادرهزار گريه بود .. بزرگ شديم... و فهميديم كه اين تنها ما نبوديم كه بزرگ شديم،

بلكه والدين ماهم همراه با ما بزرگ شده اند، و چيزي نمانده كه بروند

و يا هم اكنون رفته اند...

خيلي بزرگ شديم ...

وقتي فهميديم سخت گيري مادرعشقش بود،

غضبش عشق بود وتنبيه اش عشق،،. خيلي بزرگ شديم ،،

وقتي فهميديم پشت لبخند پدر خميدگي قامت اوست،

عجيب دنيايي ست،
معذرت ميخواهم فيثاغورس.

پدر سخت ترين معادلات ست!

معذرت ميخواهم نيوتن،

راز جاذبه، مادر است!

معذرت ميخواهم أديسون.،

اولين چراغهاي زندگي ما، پدر مادرهستند


و پشت هر قدرت پدريك بيماري نهفته...

و اين كه ديگر دستهايمان را براي عبور

  199997

(چرا این قدر ما انسان ها بی رحم شدیم؟)
مادرم مشاوره اعتیاده و چند روز پیش برای اولین بار رفتم محل کارش و دیدم یه دختر بچه تقریبا 7 ساله رو اوردند برای این که ترک کنه. با تعجب از مامانم پرسیدم که جریان چیه؟
گفت:پدر و مادرش به شیشه معتادند و این بچه هم معتاد شده.
کنارش نشستم و با لبخند گفتم: سلام کوچولو اسمت چیه؟ فقط با چشمای خمارش بهم نگاه کرد و با صدایی که به زحمت شنیده میشد گفت:تو وقتی که هم سن من بودی،چه زندگی داشتی؟
گفتم: چه طور؟ گفت:من از وقتی به دنیا اومدم تا حالا فقط زجر کشیدم هیچ کس رو ندارم که باهام بازی کنه چون پدر و مادرم معتادند و پدر و مادر بقیه بچه ها خیلی بد نگام میکنند و بچه هاشون رو ازم دور نگه میدارند.ولی تو به نظر میاد خیلی خوشبختی چون همه چی داری از قیافه زیبا بگیر تا یه مادر دلسوز ولی من......

دیگه نشنیدم چی گفت و به بهونه این که دستشویی دارم نزدیک به نیم ساعت تو دستشویی گریه کردم و با خودم فکر کردم که چرا؟ اخه چرا یه ادم باید این طوری زندگی کنه و من تو ناز و نعمت بزرگ بشم و اینقدر ناشکری کنم؟ چرا ما ادما فقط به فکر خودمونیم؟

حرفای زیادی دارم که بزنم ولی به طور خلاصه میگم:
اهای اقا پسری که پول تو جیبیت از پونصد هزار تومن بیشتره با یه ابنبات هم میتونی این بچه رو خوشحال کنی....

اهای خانومی که چندین میلیون فقط پول سیسمونی بچه خودت رو میدی این بچه پیرهن نو نداره یه پیرهن نو میتونه همه تلخی ها رو برای یه مدتی از یاد این بچه ببره......
و.......

بعضی از کاربرا مثل امیر21 و K:E و.....خوب میدونند چی میگم......

  199981


حج ما اين است.
عبدالله مبارک به حج رفته بود. وقتي در خواب ديد که فرشته اي به او گفت:
׳׳از ششصد هزار حاجي کسي حاجي نيست، مگر علي بن موفق، کفشگري در دمشق که به حج نيامد.׳׳ عبدالله به دمشق رفت و علي بن موفق را ديد که پاره دوزي
(پينه دوزي، تعمير و وصله کردن کفشهاي خراب و پار ه)ميکند .
پرسيد: چه کردي با اينکه امسال به حج نرفتي،از ميان همه حجاج فقط حج تو پذيرفته شد؟
موفق پاسخ داد: سي سال مرا آرزوي حج بود و از پاره دوزي سيصد درهم جمع کردم و امسال عزم حج کردم. عيالم حامله بود.از خانه همسايه بوي طعام مي آمد.
مرا گفت برو و پاره اي از آن طعام بستان. من رفتم. همسايه گفت:بدان که هفت شبانه روز بود که اطفال من هيچ نخورده بودند.امروز خري مرده ديدم. پاره اي از
آن جدا کردم و طعام ساختم. بر شما حلال نباشد .
چون اين بشنيدم، آتشي در جان من افتاد. آن سيصد درهم برداشتم وبدو دادم
و گفتم نفقه اطفال کن که حج ما اين است .
تذكره الاوليا

  199964

{تیتراژسریال افسانه شجاعان}
شگفتا ...
صدای چکاچاک شمشیر رزمآوران،همانندپولادی است که میکوبندآهنگران،
نبردحکایت دیرینه ای است میان فرشته خویان ودیوصفتان
نبرد بر سرحق وباطل،
هستی بخش جهان عشق آفرید
و از عشق،
روشنایی آمد پدید.
آنگاه از شب تیره ،صبحدمی شگفت زاده شد.
با آوایی برخاستم،ماه را نگریستم ،
وتیری که از چشم ستاره می گذشت...
دیدم که ظلمت و نور تیغ برکشیدند تابرای پیروزی روشنایی،
پلیدی و زشتی را از آسمان جهان بزدایند
جوانمردان پاک با نیروی جسم وروح خود اهریمن راشکست خواهند داد

  199903

بشمار ==> سومی از چپم دیگه!!! ^_^

داستان کوتاه:

آن بالا كه بودم ، فقط سه پيشنهاد بود. اول گفتند زنی از اهالی جورجيا ،
همسرم باشد.
خوشگل و پولدار... قرار بود خانه ای در سواحل فلوريدا داشته باشيم.
با یک كوروت كروکی جگری.
تنها اشكال اش اين بود كه زنم
در چهل و سه سالگی
سرطان سينه ميگرفت.
قبول نكردم.
راست اش تحمل اش را نداشتم. ●□● بعد موقعيت ديگری پيشنهاد كردند :
پاريس خودم هنرپيشه مي شدم و
زنم مدل لباس.
قرار بود دو دختر دو قلو داشته باشيم.
اما وقتی گفتند یکی از آنها
نه سالگی در تصادفي كشته ميشود
گفتم حرف اش را هم نزنيد. ●□● بعد قرار شد كلوديا زنم باشد.
با دو پسر .
قرار شد توی محله های پايين شهر ناپل زندگي كنيم.
توی دخمه ای عينهو قبر .
اما كسی تصادف نكند.
كسی سرطان نگيرد.
قبول كردم. حالا كلوديا - همين كه كنارم ايستاده است -
مدام میگويد :
خانه نور كافي ندارد
بچه ها كفش و لباس ندارند
يخچال خالی است.
اما من اهميتی نميدهم.
مي دانم اوضاع میتوانست بدتر از اين هم باشد.
با سرطان و تصادف.
كلوديا اما اين چيزها را نميداند.
بچه ها هم نميدانند.
برگزیده ای از کتاب ؛ "پرسه در حوالی زندگی"
مصطفی مستور

اینو نوشتم که بگم واسه هرچی هستیم بااااید خدارو شکر کنیم. چون....
میتونست بدتر از این باشه....

همین