دسته بندی ها

منوی اصلی

طنز

جوک ها

پیامک ها

پیامک موضوعی

پیامک مناسبتی

مرامنامه 4جوک

داستان کوتاه

  206214

جـوانـی بـه قـصـد مـزاحـمـت بـه یـه دخـتـری پـیـام داد:

مـمـکـن اسـت خـود را مـعـرفـی کـنـیـد؟

دخـتـر گـفـت: بـلـه چـرا مـمـکـن نـیـسـت.

مـن حـوا هـسـتـم

از پـهـلـوی تـو آفـریـده شـدم تـا اذیـتـم نـکـنـی و فـرامـوش نـکـنـی قـطـعـه ای از وجـودتـم

مـن هـدیـه الـهـی هـسـتـم کـه بـه تـو ارزانـی شـد تـا بـعـد از خـروج از بـهـشـت تـنـهـا و افـسـرده نـبـاشـی.وقـتـی دنـبـال هـمـدم بـودی مـونـس تـنـهـایـی تـو شـدم

مـن مـادر، خـواهـر، دخـتـر، هـمـسـر و دوشـیـزه شـدم تـا پـاسـدار کـیـان خـانـواده ات بـاشـم

مـن سـوره نـسـا، مـجـادلـه، نـور، طـلـاق و مـریـم هـسـتـم

مـن هـمـانـم کـه وقـتـی مـادر شـدم بـهـشـت در زیـر پـایـم قـرار مـیـگـیـرد. مـن هـمـانـی هـسـتـم کـه نـصـف مـیـراث ات را بـرایـم تـعـیـیـن کـرده اند.نـه بـابـت کـسـر شـانـم بـلـکـه بـرای ایـنـکـه تـمـام هـزیـنـه و امـور مـالـی ام را تـو عـهـده دار هـسـتـی!

مـن هـمـانـی هـسـتـم کـه پـیـامـبـر فـرمـود شـمـا را سـفـارش مـیـکـنـم بـه زنــان نـیـکـی کـنـیـد


حـال جـنـاب مـحـتـرم شـمـا کـه هـسـتـیـد؟


جـوان پـاسـخ داد مـن تـوبـه کـنـنـده بـسـوی الله هـسـتـم آفـریـن بـه مـادری کـه تـو را تـربـیـت نـمـوده اسـت...

  206203

یک شاخه گل سرخ از گلدان بر میدارم.
می گویم مادر؟
می گوید بگو دردت به جانم!
می گویم می خواهم این را به خدا دهم،خدا کجاست؟
می خندد.آغوش رویم می گشـاید.
می گویـد خدا در دستان توست دخترکم!
به گل سرخ نگاه می کنم و می گویم دست های من؟
می گویـد آری،خدا در دست های توست...در دست های پرمهـرت...در دست هایی که مهربانی می کند...لبی که به لبخند می نشـیند...قلبی که پر محبت می کوبد..می بخشد و می گذرد.....و حتی آرزویی که.....دیرینه است...آری خدای من و تو ساده است...به سادگی یک گل سرخ!

  206183

جنایت کاری که یک آدم را کشته بود، در حال فرار و آوارگی، با لباس کهنه و پر گرد و خاک و دست و صورت کثیف، خسته و کوفته ، به یک دهکده رسید.
چند روزی چیزی نخورده و بسیار گرسنه بود. او جلوی مغازه میوه فروشی ایستاد و به پرتقال های بزرگ و تازه خیره شد. اما بی پول بود. بخاطر همین دو دل بود که پرتقال را به زور از میوه فروش بگیرد یا آن را گدائی کند. دستش توی جیبش، تیغه چاقو را لمس می کرد که به یک باره، پرتقالی را جلوی چمشش دید. بی اختیار چاقو را در جیب خود رها کرد و پرتقال را از دست مرد میوه فروش گرفت. میوه فروش گفت : بخور نوش جانت، پول نمی خواهم.
سه روز بعد آدمکش فراری باز در جلو دکه میوه فروش ظاهر شد. این دفعه بی آنکه کلمه ای ادا کند، صاحب دکه فوراً چند پرتقال را در دست او گذاشت، فراری دهان خود را باز کرده گوئی می خواست چیزی بگوید، ولی نهایتاً در سکوت پرتقال ها را خورد و با شتاب رفت.
آخر شب صاحب دکه وقتی که بساط خود را جمع می کرد، صفحه اول یک روزنامه به چشمش خورد. میوه فروش مات و متحیر شد وقتی که عکس توی روزنامه را شناخت. عکس همان مردی بود که با لباس های ژنده از او پرتقال مجانی می گرفت. زیر عکس او با حروف درشت نوشته بودند قاتل فراری و برای کسی که او را معرفی کند نیز مبلغی بعنوان جایزه تعیین کرده بودند.
میوه فروش بلافاصله شماره پلیس را گرفت. پلیس ها چند روز متوالی در اطراف دکه در کمین بودند. سه چهار روز بعد مرد جنایت کار دوباره در دکه میوه فروشی ظاهر شد، با همان لباسی که در عکس روزنامه پوشیده بود.
او به اطراف نگاه کرد، گوئی متوجه وضعیت غیر عادی شده بود. دکه دار و پلیس ها با کمال دقت جنایت کار فراری را زیر نظر داشتند. او ناگهان ایستاد و چاقویش را از جیب بیرون آورده و به زمین انداخت و با بالا نگه داشتن دو دست خود به راحتی وارد حلقه محاصره پلیس شده و بدون هیچ مقاومتی دستگیر گردید.
موقعی که داشتند او را می بردند زیر گوش میوه فروش گفت : آن روزنامه را من پیش تو گذاشتم، برو پشتش را بخوان. سپس لبخند زنان و با قیافه کاملاً راضی سوار ماشین پلیس شد. میوه فروش با شتاب آن روزنامه را بیرون آورد و در صفحه پشتش، چند سطر دست نویس را دید که نوشته بود : من دیگر از فرار خسته شدم از پرتقالت متشکرم. هنگامی که داشتم برای پایان دادن به زندگیم تصمیم میگرفتم، نیکدلی تو بود که بر من تاثیر گذاشت. بگذار جایزه پیدا کردن من، جبران زحمات تو باشد.

  206113

رامبد کیف مدرسه را با عجله گوشه ای پرتاب کرد و بی درنگ به سمت قلک کوچکی که روی تاقچه بود، رفت.
همه خستگی روزش را بر سر قلک بیچاره خالی کرد. پول های خرد را که هنوز با تکه های قلک قاطی بود در جیبش ریخت و با سرعت از خانه خارج شد.
وارد مغازه شد. با ذوق گفت : ببخشید آقا ! یه کمربند می خواستم. آخه، آخه فردا تولد پدرم هست … .
مغازه دار میگه : به به. مبارک باشه. چه جوری باشه؟ چرم یا معمولی، مشکی یا قهوه ای؟
پسرک چند لحظه به فکر فرو رفت .
- فرقی نداره. فقط … ، فقط دردش کم باشه !

  206062

ابتدا فکر میکردم که مملکت وزیر دانا میخواهد
.
بعد فکر کردم شاید شاه دانا میخواهد
.
اما اکنون میفهمم ملت دانا میخواهد
.
امیرکبیر در هنگام تبعید!!!

  205904

اهل داستان بلند خوندن نیستم(عین همتون که تنبلین)ولی با این حال کردم واقعا 2 قسمت میفرستم:


"جان بلانکارد” از روی نیمکت برخاست
لباس ارتشی اش را مرتب کرد
و به تماشای انبوه مردم
که راه خود را از میان ا یستگاه قطار بزرگ مرکزی پیش می گرفتند
مشغول شد.
او به دنبال دختری می گشت
که چهره ی او را هرگز ندیده بود
اما قلبش را می شناخت
دختری با یک گل سرخ.
از سیزده ماه پیش دلبستگی‌اش به او آغاز شده بود.
از یک کتابخانه ی مرکزی در فلوریدا,
با برداشتن کتابی از قفسه
ناگهان خود را شیفته و مسحور یافته بود.
اما نه شیفته ی کلمات کتاب ..
بلکه شیفته ی یادداشتهایی با مداد,
که در حاشیه ی صفحات آن به چشم می‌خورد.
دست خطی لطیف که بازتابی از ذهنی هوشیار و درون بین
و باطنی ژرف داشت.
در صفحه ی اول ” جان” توانست نام صاحب کتاب را بیابد:
“دوشیزه هالیس می نل"
با اندکی جست و جو و صرف وقت
توانست نشانی دوشیزه هالیس را پیدا کند.
” جان ” برای او نامه ای نوشت و ضمن معرفی خود
از او درخواست کرد که به نامه نگاری با او بپردازد.
روز بعد جان سوار کشتی شد
تا برای خدمت در جنگ جهانی دوم عازم شود.
در طول یکسال و یک ماه پس از آن ,
آن دو به تدریج با مکاتبه و نامه نگاری به شناخت یکدیگر پرداختند.
هر نامه همچون دانه ای بود
که بر خاک قلبی حاصلخیز فرو می افتاد
و به تدریج عشق شروع به جوانه زدن کرد.
جان درخواست عکس کرد،
ولی با مخالفت ” میس هالیس ” روبه رو شد.
به نظر هالیس اگر ” جان ” قلبا به او توجه داشت
دیگر شکل ظاهری اش نمی توانست برای او چندان با اهمیت باشد.
ولی سرانجام روز بازگشت ” جان ” فرا رسید
آن ها قرار نخستین ملاقات خود را گذاشتند :
۷ بعد الظهر در ایستگاه مرکزی نیویورک.
هالیس نوشته بود :
" تو مرا خواهی شناخت
از روی گل سرخی که بر کلاهم خواهم گذاشت ."
بنابراین راس ساعت ۷ بعدالظهر ” جان ” به دنبال دختری می گشت
که قلبش را سخت دوست می داشت
اما چهره اش را هرگز ندیده بود.
ادامه ی ماجرا را از زبان خود " جان " بشنوید:
زن جوانی داشت به سمت من می‌آمد,
بلند قامت و خوش اندام
موهای طلایی‌اش در حلقه‌های زیبا ،
کنار گوش‌های ظریفش جمع شده بود.
چشمان آبی رنگش به رنگ آبی گل ها بود
و در لباس سبز روشنش به بهاری می مانست
که جان گرفته باشد
من بی اراده به سمت او قدم برداشتم ,
کاملا بدون توجه به این که او آن نشان گل سرخ را
بر روی کلاهش ندارد.
اندکی به او نزدیک شدم .
لب هایش با لبخند پرشوری از هم گشوده شد
اما به آهستگی گفت ” ممکن است اجازه دهید عبور کنم ؟"
بی‌اختیار یک قدم دیگر به او نزدیک شدم و
در این حال میس هالیس را دیدم.
تقریبا پشت سر آن دختر ایستاده بود
زنی حدودا 50 ساله ..

  205884

انوشیروان گفت هر کس جمله حکیمانه ای بگوید به او صد سکه خواهم داد
روزی پیرمردی را دید که در حال کاشتن نهال زیتونی است
شاه از پیرمرد پرسید : تو با این سن به چه امیدی این نهال را میکاری
پیرمرد گفت دیگران کاشتند و ما خوردیم ما میکاریم تا دیگران بخورند
شاه از جمله ی او خوشش امد و به او صد سکه داد
پیرمرد خندید شاه پرسید چرا میخندی
پیرمرد گفت زیتون بعد از بیست سال ثمر میدهد ولی برای من همین الان ثمر داد
شاه به او صد سکه دیگر داد
پیرمرد باز خندید و شاه گفت این بار چرا میخندی
پیرمرد گفت زیتون سالی یکبار ثمر می دهد ولی نهال من دو بار ثمر داد
شاه دستور داد صد سکه دیگر به او بدهند
پیرمرد باز هم خندید
شاه گفت :
زهر مار نکبت
عن قضیه رو در اوردی

  205672

زن فقیری که خانواده کوچکی داشت، با یک برنامه رادیویی تماس گرفت و از خدا درخواست کمک کرد.
مرد بی ایمانی که داشت به این برنامه رادیویی گوش می داد، تصمیم گرفت سر به سر این زن بگذارد. آدرس او را به دست آورد و به منشی اش دستور داد مقدار زیادی مواد خوراکی بخرد و برای زن ببرد. ضمنا به او گفت: وقتی آن زن از تو پرسید چه کسی این غذا را فرستاده، بگو کار شیطان است.

وقتی منشی به خانه زن رسید، زن خیلی خوشحال و شکرگزار شد و غذاها را به داخل خانه کوچکش برد. منشی از او پرسید: نمی خواهی بدانی چه کسی غذا را فرستاده؟ زن جواب داد: نه، مهم نیست. وقتی خدا امر کند، حتی شیطان هم فرمان می برد..

  205664

دیروز
امروز
فردا
اگر بشر بتواند فرق این سه کلمه را بیابد مشکلی وجود ندارد
اما بشریت به دیروزش می نگرد و افسوس میخورد×
امروزش را در غفلت به سر میبرد❎
وبه فردایش کوچکترین فکری نمی کند×
اگر انسان دریابد که دیروز تمام شده است باید امروزش را زندگی کند و به دنبال جبران اشتباهات دیروزش باشدو فردایش را بسازد✅
می تواند معنای واقعی زندگی را بفهمد...
فردی دیروز بوده زندگی کرده،نفس کشیده
اما اکنون نیست؟؟
این جمله کوتاست اما دردناک
کسی که معنای این جمله را بفهمد،دردش را در عمق وجودش حس میکند
زندگی کوتاست
مگر میان تولد و مرگ چقدر فاصله است؟
دوستم
امروزت را زندگی کن.
دیروز تمام شده است،خطایی کرده ای،امروز جبرانش کن.
فردا هنوز نیامده است،در امروز برای فردایت برنامه ریزی کن
ببینید همه چیز به امروز ختم میشد
یعنی دقیقا همین جایی که هستی
زندگی امروز است
امروز را زندگی کن
نویسنده :خودم^_^

  205278

روزی یک زوج، سي امين سالگرد ازدواجشان را جشن گرفتند. آنها در شهر مشهور شده بودند به خاطر اینکه در طول ٣٠ سال حتی کوچکترین اختلاف و مشاجره اي با هم نداشتند. تو این مراسم سردبیرهای روزنامه های محلی هم جمع شده بودند تا راز خوشبختیشونو بفهمن.

سردبیر میگه: آقا واقعا باور کردنی نیست؟ یه همچین چیزی چطور ممکنه؟

مرد میگه: بعد از ازدواج برای ماه عسل رفتيم به يك روستاي خوش آب و هوا . اونجا برای اسب سواری، دو تا اسب مختلف انتخاب کردیم. اسبی که من انتخاب کرده بودم خوب بود. ولی اسب همسرم به نظر یه کم سرکش بود.

سر راهمون اسب ناگهان پرید و همسرم رو از زین انداخت. همسرم خودشو جمع و جور کرد و به پشت اسب زد و گفت :"این بار اولت بود"بعد از چند دقیقه دوباره همون اتفاق افتاد. این بار همسرم نگاهی با آرامش به اسب کرد و گفت:" این بار دومت بود"‌و بعد سوار اسب شد و راه افتادیم.

وقتی که اسب برای سومین بار همسرم رو انداخت؛ همسرم خیلی با آرامش تفنگشو از کیف در آورد و با آرامش شلیک کرد و اون اسب رو کشت. سر همسرم داد کشیدم و گفتم : " چیکار کردی روانی؟دیوونه شدی؟
همسرم زد به شونه ام گفت این بار اولت بود.

  205268

نزدیک خونه پدری یه سرازیری خیلی تند بود ، از اون سرپایینی‌ها که باید چشماتو می‌بستی و تند تند فقط رکاب می‌زدی. باید فکر نکرده ازش عبور می‌کردی . سنی نداشتیم من و همبازیام ، انقدر سَرِ نترس داشتیم که گاهی بدون گرفتن دسته دوچرخه از سراشیبی پایین میومدیم . دستارو جمع می‌کردیم توی سینه ، خودمونو بغل می‌کردیم و با سرعت ازش پایین میومدیم ، بدون ترس ، بدون فکر . تا سن و سال‌مان کم بود جسارت هر کاری رو داشتیم . زندگی همون لحظه‌ای بود که نفس می‌کشیدیم، لحظه بعد برامون معنا نداشت . بزرگتر که شدیم ، شدیم آدمه ترسا ، آدمه نمیشه ها . ریسک کردن یادمون رفت انگار . همین شد که طعم خوب و شیرین و خوشمزه خربزه رو از ترسِ لرزَش از دست دادیم. گفتیم همین نون و ماست کفایت می‌کنه، خربزه آبه . رضا قاسمی تو کتاب «همنوایی شبانه ارکستر چوب‌ها» یک جمله خوبی داره ، میگه : «این طور بارمون آوردن که بترسیم...» حق داره ، تقصیر ما نیست ، بد بارمون آوردن ...

  205217

زن و شوهری بعد از سالیانی که از ازدواجشون می گذشت در حسرت داشتن فرزند به سر می بردند. با هر کسی که تونسته بودند مشورت کرده بودند اما نتیجه ای نداشت، تا این که به نزد کشیش شهرشون رفتند.
پس از این که مشکلشون رو به کشیش گفتند، او در جواب اون زوج گفت: ناراحت نباشید من مطمئنم که خداوند دعاهای شما رو شنیده و به زودی به شما فرزندی عطا خواهد نمود. با این وجود من قصد دارم به شهر رم برم و مدتی در اون جا اقامت داشته باشم، قول می دهم وقتی به واتیکان رفتم حتما برای استجابت دعای شما شمعی روشن کنم.
زوج جوان با خوشحالی فراوان از کشیش تشکر کردند. قبل از این که کشیش اون جا رو ترک کنه، بازگشت و گفت: من مطمئنم که همه چیز با خوبی و خوشی حل میشه و شما حتما صاحب فرزند خواهید شد. اقامت من در شهر رم حدود 15 سال به طول خواهد انجامید، ولی قول می دم وقتی برگشتم حتما به دیدن شما بیام.
15 سال گذشت و کشیش دوباره به شهرش بازگشت. یه نیمروز تابستان که توی اتاقش در کلیسا استراحت می کرد، یاد قولی افتاد که 15 سال پیش به اون زوج جوان داده بود و تصمیم گرفت یه سری به اونا بزنه پس به طرف خونه اونا به راه افتاد. وقتی به محل اقامت اون زوجی که سال ها پیش با اون مشورت کرده بودند رسید زنگ در را به صدا در آورد.
صدای جیغ و فریاد و گریه چند تا بچه تمام فضا رو پر کرده بود. خوشحال شد و فهمید که بالاخره دعاهای این زوج استجابت شده و اونا صاحب فرزند شده اند.
وقتی وارد خونه شد بیشتر از یه دوجین بچه رو دید که دارن از سر و کول همدیگه بالا میرن وهمه جا رو گذاشتن رو سرشون و وسط اون شلوغی و هرج و مرج هم مامانشون ایستاده بود.
کشیش گفت: فرزندم! می بینم که دعاهاتون مستجاب شده… حالا به من بگو شوهرت کجاست تا به اون هم به خاطر این معجزه تبریک بگم.
زن مایوسانه جواب داد: اون نیست… همین الان خونه رو به مقصد رم ترک کرد.
کشیش پرسید: شهر رم؟ برای چی رفته رم؟
زن پاسخ داد: رفته تا اون شمعی رو که شما واسه استجابت دعای ما روشن کردین خاموش کنه!

  205123

دو تا گنجشک بودن
یکی داخل اتاق یکی بیرون پشت شیشه
گنجشک کوچولو از پشت شیشه گفت:
من همیشه باهات میمونم.......
قول میدم!!!!!!
و گنجشک توی اتاق فقط نگاهش کرد...!!
گنجشک کوچولو گفت :
من واقعأ "عاشقتم" !!!!!!
اما گنجشک توی اتاق فقط نگاش کرد....!!!!
امروز دیدم گنجشک کوچولو پشت
شیشه اتاقم "یخ زده"
اون هیچوقت نفهمید .......
گنجشک توی اتاقم "چوبی" بود !
حکایت بعضی ماهاست ...
خودمونو نابود میکنیم
واسه "آدمای چوبی"
کسانی که نه مارو میبینن.....
نه صدامونو میشنوند.......

  205062

حتما بخونید.. زیباست..

مردی بار سنگینی از نمک بر پشت الاغش گذاشته بود و به شهر میبرد تا آنها را بفروشد.. در مسیر به رودخانه ای رسیدند.. هنگام رد شدن از رودخانه پای الاغ سر خورد ودرون آب افتاد..الاغ وقتی بیرون آمد بار نمک در آب حل شده بود و بارش سبکتر شده بود..
روز بعد مرد و الاغ بار دیگر راهی شهر شدند وبه همان رود رسیدند.. الاغ با بخاطر داشتن اتفاق دیروز خود را به درون آب انداخت و بار خود را سبکتر کرد.
مرد که بسیار ناراحت شده بود با خود گفت:اینطوری نمیشود. باید به جای نمک چیز دیگری برای فروش به شهر ببرم.
فردای آنروز مرد مقدارزیادی پشم بار الاغ کرد.. هنگام گذشتن از رودخانه الاغ بار دیگر خود را به آب انداخت.. اما وقتی بلند شد مجبور شد باری چند برابر قبل را تا شهر حمل کند..
.
.
.
.
نتیجه:بسیاری از مشکلات ما در زندگی ناشی از این است که متوجه تغییرات نمیشویم و با استراتژیها والگوهای قدیمی به استقبال شرایط جدید میرویم..

  205023

معنی عشق چیست؟گروهی متخصص و محقق در یک تحقیق این سوال را از گروهی کودک خردسال (کودکان 4 تا 8 سال) پرسیده بودند که بسیاری از پاسخهایی که بچه ها داده اند عمیق تر و متفکرانه تر از تصور بود !
و این هم پاسخ سوال " معنی عشق چیست؟ " از زبان این کودکان :
"وقتی کسی شما رو دوست داره، اسم شما رو متفاوت از بقیه می گه. وقتی اون شما رو صدا می کنه احساس می کنی که اسمت از جای مطمئنی به زبون آورده شده." بیلی، 4 ساله
"مادر بزرگ من از وقتی آرتروز گرفته نمی تونه خم بشه و ناخن هاش رو لاک بزنه پدر بزرگم همیشه این کار رو براش می کنه حتی حالا که دستهاش آرتروز گرفتن، این عشقه." پرستو، 8 ساله
"عشق موقعیه که دختره عطر می زنه و پسره هم ادکلون و دو تایی می رن بیرون تا همدیگر رو بو کنن." فرشید، 5 ساله
"عشق وقتیه که شما برای غذا خوردن می رین بیرون و بیشتر سیب زمینی سرخ شده خودتون رو می دهید به دوستتون بدون اینکه از اون انتظار داشته باشید که کمی از غذای خودشو بده به شما."کریستی، 6 ساله
جالب بود نه؟؟!!! نظر شما درمورد عشق چیه؟