دسته بندی ها

منوی اصلی

طنز

جوک ها

پیامک ها

پیامک موضوعی

پیامک مناسبتی

مرامنامه 4جوک

داستان کوتاه

  207277

یک قناسه چی ایرانی که به زبان عربی مسلط بود اشک عراقیها را در آورده بود. با سلاح دوربین دار مخصوصش چند ده متری خط عراقیها کمین کرده بود و شده بود عذاب عراقیها.چه می کرد؟ بار اول بلند شد و فریاد زد: " ماجد کیه ؟ " یکی از عراقیها که اسمش ماجد بودسرش را از ﭘس خاکریز آورد بالا و گفت: " منم"
ترق !
ماجد کله ﭘا شد و قل خورد آمد ﭘای خاکریز و قبض جناب عزراییل را امضا کرد!دفعه بعد قناسه چی فریاد زد: " یاسر کجایی؟" و یلسر هم به دستبوسی مالک دوزخ شتافت!
چند بار این کار را کردتا اینکه به رگ غیرت یکی از عراقیها به نام جاسم برخورد. فکری کرد و بعد با خوشحالی بشکن زد و سلاح دوربین داری ﭘیدا کرد و ﭘرید رو خاکریز و فریاد زد:" حسین اسم کیه؟ " و نشانه رفت. اما چند لحظه ای صبر کرد و خبری نشد. با دلخوری از خاکریز سر خورد ﭘایین. یک هو صدایی از سوی قناسه چی ایرانی بلند شد: " کی با حسین کار داشت " جاسم با خوشحالی هول و ولا کنان رفت بالای خاکریز و گفت: " من"
ترق!
جاسم با یک خال هندی بین دو ابرو خودش را در آن دنیا دید!

  207255

دختر: می دونی! دلم… برای یک پیاده روی با هم… برای رفتن به مغازه های کتاب فروشی و نگاه کردن کتاب ها… برای بوی کاغذ نو… برای راه رفتن با هم شونه به شونه و دیدن نگاه حسرت بار دیگران… آخه هیچ زنی نیست که مردی مثل مرد من داشته باشه!
پسر: آره می دونم… می دونم… دل من هم تنگت شده… برای دیدن آسمون زیبای چشمات… برای بستنی های شاتوتی که باهم می خوردیم… برای خونه ای که توی خیالمون ساخته بودیم ومن مرد اون خونه بودم….!
دختر: یادت هست همیشه می گفتی به من می گفتی “خاتون”
پسر: آره… واسه این که تو منو یاد دخترهای ابرو کمون دوران قجر می انداختی!
دختر: ولی من که خیلی بور بودم!
پسر: آره… ولی فرقی نمی کنه!
دختر: آخ چه روزهای خوبی بودن… چقدردلم هوای دستای مردونه ات رو داره… وقتی توی دستام گره میشدن… مجنون من…
پسر: …
دختر: چی شد چرا هیچی نمیگی؟
پسر: …
دختر: منو نگاه کن ببینم! منو نگاه کن…
پسر: …
دختر: الهی من بمیرم… چشات چرا گریه دارن… فدای توبشم…
پسر: خدا… نه… (گریه(
دختر: چرا داری گریه میکنی؟
پسر: چرا گریه نکنم… ها؟
دختر: گریه نکن دیگه … من دوست ندارم مردم گریه کنه… جلو این همه آدم… بخند دیگه… زود باش بخند…
پسر: وقتی دستات رو کم دارم چطوری بخندم؟ کی اشکامو پاک کنه ...
دختر: بخند ای همه داستان عاشقانه زندگی من … و گرنه من هم گریه خواهم کرد...
پسر: باشه… قبول… تسلیم… گریه نمی کنم… ولی اصلا نمی تونم بخندم
دختر: آفرین! حالا بگو برای کادو ولنتاین چی واسم خریدی؟
پسر: آخه توکه میدونی من از این داستان ها خوشم نمیاد… ولی امسال برات یک هدیه خوب آوردم…
دختر: چی…؟ زودباش بگو بهم دیگه… آب از لب و لوچه ام آویزون شده ...
پسر: …
دختر: باز که ساکت شدی؟
پسر: برات… کادو… (هق هق گریه)… برات یه دسته گل گلایل!… یه شیشه گلاب… و یک بغض ابدی و طولانی آوردم…!
تک عروس گورستان!
خیابون ها پنج شنبه ها دیگه بدون تو هیچ صفایی نداره…!
اینجا کناره خانه ی ابدیت مینشینم و فاتحه میخونم…
نه… اشک و فاتحه
نه… اشک و فاتحه و دلتنگی
امان… خاتون روز های خوب من! توخیلی وقته که…
آرام بخواب بانوی کوچ کرده ی تنهایی من…
دیگر نگران قرص های نخورده ام… لباس اتو نکشیده ام…. و صورت پف کرده از داستان کوتاه عاشقانه زندگی مان نباش…!
نگران نگاه های خیره مردم به اشک هایم هم نباش
بعد از تو مرد نیستم اگر بخندم…
آرام بخواب خاتون....

  207213

ﺩﺧــﺘــﺮﻡ ﺍﻣــﺮﻭﺯ ﺑــﺮﺍﯼ ﺗــﻮ ﻣـــﯽ ﻧــﻮﯾــﺴـﻢ .
ﺳـﺎﻟـﻬــﺎ ﺑﻌﺪ ﮐﻪ ﺑـﺰﺭﮒ ﺷـﺪﯼ .… ﻗـﺪ ﮐﺸـﯿﺪﯼ .… ﺧـﺎﻧــﻮﻡ
ﺷـﺪﯼ .…
ﺩﻟــــﻢ ﻣـــﯽ ﺧـــﻮﺍﻫــــﺪ .…
ﺗــﻮ ﺭﺍ ﺍﺯ ﻫﻤﻪ ﭘـﺴــﺮﻫــﺎﯼ ﻣﺤﻠﻪ ﻭ ﻣﺪﺭﺳﻪ ﻭ
ﺩﺍﻧﺸﮕﺎﻩ ﺩﻭﺭ ﮐﻨﻢ .…
ﺩﻟــــﻢ ﻣـــﯽ ﺧــﻮﺍﻫــﺪ ﻧــﮕــﺬﺍﺭﻡ ﺍﺯ ﺧــﺎﻧﻪ ﺑـﯿـﺮﻭﻥ
ﺑـــــﺮﻭﯼ .…
ﺩﻟــــﻢ ﻣــﯽ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﺭﻧـﮓ ﺁﻓـﺘــﺎﺏ ﺭﺍ ﻓـﻘﻂ ﺩﺭ ﺣـﯿﺎﻁ
ﺧـﺎﻧﻪ ﺑﺒﯿـﻨﯽ .…
ﺩﺧــﺘــﺮﻡ ﻣـــﯽ ﺩﺍﻧﻢ ﺍﺯ ﻣـﻦ ﻣـﺘـﻨــﻔــﺮ ﻣـــﯽ ﺷـــﻮﯼ
ﻣـــﯽ ﺩﺍﻧــﻢ .… ﻣـــﺮﺍ ﺑــﺪﺗــﺮﯾـﻦ ﻣـــﺎﺩﺭ ﺩﻧـﯿــﺎ ﻣـــﯽ
ﺩﺍﻧــﯽ …
ﻣــــــﯽ ﺩﺍﻧـــﻢ . . .
ﺧــــﻮﺏ ﻣــــﯽ ﺩﺍﻧـــﻢ …
ﺍﻣــــــﺎ ﺩﺧـﺘــﺮﮐــﻢ …
ﺍﮔﺮ ﺑﺪﺍﻧﯽ ﭼﻪ ﺑﺮ ﺳﺮ ﺟﻮﺍﻧﯽ ﻣﺎﺩﺭﺕ ﺁﻣﺪ
ﭼﮕﻮﻧﻪ ﺩﻟﺶ ﺷﮑﺴﺖ ﻭ ﺁﺭﺯﻭﻫﺎﯾﺶ ﺗﺒﺎﻩ ﺷﺪ ﺍﺯ ﻣﺎﺩﺭ ﮔﻠﻪ
ﻧﻤﯿﮑﻨﯽ
ﺩﺧﺘﺮﻡ ﻭﻗﺘﯽ ﺳﻨﺖ ﻫﻨﻮﺯ ﺩﺭﮔﯿﺮ ﺍﺣﺴﺎﺱ ﺍﺳﺖ ﻭ ﻣﻨﻄﻖ ﻧﻤﯽ
ﺷﻨﺎﺳﺪ ﻋﺎﺷﻖ ﻣﯿﺸﻮﯼ
ﺩﺧﺘﺮﮐﻢ ﻋﺎﺷﻘﯽ ﺩﺭﺩ ﺩﺍﺭﺩ
ﺑﻤﯿﺮﺩ ﻣﺎﺩﺭ ﻭ ﺩﺭﺩ ﺁﻥ ﺭﻭﺯﻫﺎﯾﺖ ﺭﺍ ﻧﺒﯿﻨﺪ . . .
ﺍﯾــﻦ ﺭﻭﺯﻫــﺎ ﮐﻪ ﻣــــﯽ ﻧﻮﯾﺴﻢ …
ﻫــﻨـــﻮﺯ ﺩﺧﺘـــﺮﮐﯽ ﻫــﺴـﺘــﻢ ﭘـــﺮ ﺍﺯ ﺁﺭﺯﻭ …
ﺩﺧﺘـــﺮﮐـــﯽ ﮐﻪ …
ﻣــــــــــﺎﺩﺭِ ﺗـــــــــــﻮﺳﺖ

  207173

ﺷﺒﯽ ﮔــــﺮﮔﯽ ﻧﺎﺭﺍﺣﺖ ﺭﺍ ﺩﯾﺪﻡ . . .ﺑﺎ ﻻﺷﻪ ﯾﮏ ﺁﻫﻮ ﺩﺭ ﺩﻫﺎﻥ ﺑﻪ ﮔﻠﻪ ﺁﻣﺪ…ﮔﺮﮒ ﻫﺎﯼ ﮔﻠﻪ ﺷﺎﺩ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﺷﮑﺎﺭ ﺍﻭ …ﭘﺮﺳﯿﺪند ﭼﺮﺍ ﻧﺎﺭﺍﺣﺘﯽ ﮔــــــــﺮﮒ ... ؟ﮔﻔﺖ: ﺩﺭ ﺳﯿﺎﻫﯽ ﺷﺐ ﭼﺸﻤﺎﻧﺶ ﺭﺍ ﺩﯾﺪﻡﺩﻟﻢ ﺭﺍ ﺭﺑﻮﺩ…ﺷﻨﯿﺪﻡ ﺻﺪﺍﯼ ﺳﮕﺎﻥ ﻭﻟﮕﺮﺩ ﺭﺍ …ﺩﻭﯾﺪﻡ…ﭘﺮﯾﺪﻡ…ﺯﯾﺮ ﮔﻠﻮﯾﺶ ﺭﺍ ﮔﺮﻓﺘﻢ ﻭ ﺩﺭﯾﺪﻣﺶ …ﺩﻭﺳﺘﺶ ﺩﺍﺷﺘﻢ,ﺍﻣﺎ…ﻧﻤﯿﺨﻮﺍﺳﺘﻢ ﻃﻌﻤﻪ ﻣﻦ ﻧﺼﯿﺐ ﺳﮕﺎﻥ ﻭﻟﮕﺮﺩ ﺷﻮﺩ..

  206786

خنده از روی لبش جدا نمیشد هیچ چیزی ناراحتش نمیکرد اصلا غصه خوردن بلد نبود هر کسی پیشش درد و دل میکرد در جواب فقط حرف از امیدواربودن وشاد زندگی کردن میزد. صبح زود از خواب پا میشد، اما اونروز هر چی صداش کردن چشم باز نکرد به اورژانس زنگ زدن پزشک فوتش را تایید کرد. 10 روز بعد وقتی داشتن وسایلشو از تو اتاق جمع میکردن چشم پدر به یه بسته پر جواب آزمایش و نسخه افتاد. نمیدونست اونا چی هستن اصلا تو اتاق پسرش چی کار میکنن از لا به لای همون کاغذا اسم و آدرس دکتری که نسخه ها رو نوشته بود پیدا کرد و سراغش رفت.
پدر:آقای دکتر امیر مریض شما بود؟
دکتر:بله
پدر: مریضیش چی بود؟
دکتر: امیر خواسته که اگر کسی سراغم اومد بهش چیزی نگم ولی فکر میکنم حالا که شرایط امیر خیلی بحرانیه برای شما توضیح بدم تا بتونید با این قضیه کنار بیاید و امیر را هم راضی کنید دور جدید درمانو شروع کنه
پدر:امیر 11 روز پیش فوت کرد
دکتر:متاسفم تو این 5سال که میومد پیشم چندبار جراحیش کردیم و تومور از بدنش در آوردیم سعی کردیم مریضیش تحت کنترل باشه اوایل خیلی ازش خواستم خانوادشو در جریان بذاره اما مخالفت میکرد. بهم گفت به بهانه ی کار و درآمد بهتر بهتون میگه میره شهرستان اما اون یه خونه نزدیک محل کارش داره که تمام این مدت برای اینکه شما در جریان درمانش نباشین اونجا زندگی میکرد.
هر وقت میومد پیشم میگفت:از اینکه بخواد برای مریضیش غصه بخوره و باعث غصه ی دیگران باشه بیزاره. اما همیشه بابت ناراحتیه همه مخصوصا خانوادتون خیلی ناراحتی میکرد میگفت دوست داره قدرتی داشته باشه تاهمه رو شاد کنه باز هم برای از دست دادنش متاسفم
پدر از اتاق دکتر بیرون اومد تازه فهمیده بود برخلاف تصورش پسرش دلش از فولاد نبود برعکس انقدر مهربون بود که دوست نداشت شاهد ناراحتیه کسی باشه

  206725

ﺷﯿﺦ ﺭﺟﺒﻌﻠﯽ ﺧﯿﺎﻁ ﻣﯽ ﻓﺮﻣﻮﺩ:
ﺩﺭ ﺑﺎﺯﺍﺭ ﺑﻮﺩﻡ٬اﻧﺪﯾﺸﻪ ﻣﻜﺮﻭﻫﯽ ﺩﺭ ﺫﻫﻨﻢ ﮔﺬﺷﺖ٬بلاﻓﺎﺻﻠﻪ ﺍﺳﺘﻐﻔﺎﺭ ﻛﺮﺩﻡ ﻭ ﺑﻪ ﺭﺍﻫﻢ ﺍﺩﺍﻣﻪ ﺩﺍﺩﻡ
ﻗﺪﺭﯼ ﺟﻠﻮﺗﺮ ﺷﺘﺮﻫﺎﯾﯽ ﻗﻄﺎﺭ ﻭﺍﺭ ﺍﺯ ﻛﻨﺎﺭﻡ ﻣﯽﮔﺬﺷﺘﻨﺪ
ﻧﺎﮔﺎﻩ ﯾﻜﯽ ﺍﺯ ﺷﺘﺮﻫﺎ ﻟﮕﺪﯼ ﺍﻧﺪﺍﺧﺖ ﻛﻪ ﺍﮔﺮ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﻛﻨﺎﺭ ﻧﻤﯽﻛﺸﯿﺪﻡ،ﺧﻄﺮﻧﺎک ﺑﻮﺩ
ﺑﻪ ﻣﺴﺠﺪ ﺭﻓﺘﻢ ﻭ ﻓﻜﺮ ﻣﯽﻛﺮﺩﻡ ﻫﻤﻪ ﭼﯿﺰ ﺣﺴﺎﺏ ﺩﺍﺭﺩ
ﺍﯾﻦ ﻟﮕﺪ ﺷﺘﺮ ﭼﻪ ﺑﻮﺩ ؟!
ﺩﺭ ﻋﺎﻟﻢ ﻣﻌﻨﺎ ﮔﻔﺘﻨﺪ:
ﺷﯿﺦ ﺭﺟﺒﻌﻠﯽ!ﺁﻥ ﻟﮕﺪ ﻧﺘﯿﺠﻪ ﺁﻥ ﻓﻜﺮﯼ ﺑﻮﺩ ﻛﻪ ﻛﺮﺩﯼ
ﮔﻔﺘﻢ:اﻣﺎ ﻣﻦ ﻛﻪ ﺧﻄﺎﯾﯽ ﺍﻧﺠﺎﻡ ﻧﺪﺍﺩﻡ
ﮔﻔﺘﻨﺪ:ﻟﮕﺪ ﺷﺘﺮ ﻫﻢ ﻛﻪ ﺑﻪ ﺗﻮ ﻧﺨﻮﺭﺩ
ﻗﺎﻧﻮﻥ ﮐﺎﺭﻣﺎ ﺩﺭ ﮐﺎﺋﻨﺎﺕ ﺟﺮﯾﺎﻥ ﺩﺍﺭﺩ ... ﺣﺘﯽ ﯾﮏ ﺗﻔﮑﺮ ﻣﻨﻔﯽ ﻣﯿﺘﻮﺍﻧﺪ ﺗﺎﺛﯿﺮﯼ ﻣﻨﻔﯽ ﺍﯾﺠﺎﺩ ﮐﻨﺪ .

  206724

سلامتی روزی که.....

دخترم سر صبح با موهای پـریشون بـیاد
تو آشپزخونه پـیش من و بهم بگه:
مامانی این آقاتو دعوا کن نمیزاره من بخوابم..
منم زیر چشمی به آقامون که داره ما رو نگاه میکنه و ریز ریز میخنده نگاه کنم..
بعد در گوش دخملم یـچی بگم...
اونم ذوق کنه بره طرف آقامون..
اقامـــون گــول بخوره فک کنه آشتی کردن خم شه که بغلش کنه...
بعد دخمل مامان نقشرو عملی کنه و آقا رو گاز بگیره...
منم قش قش بخندم...
بعد سه تایی با هم بخندیم...
آقامونم بین خنده هاش بگه:مثل مامانتی زیزو کوچیکه...

  206716

ﺷﺐ ﺑﻮﺩ ﭘﺴﺮﯼ ﺗﺼﺎﺩﻑ ﮐﺮﺩ... ﺧﻮﻥ ﺯﯾﺎﺩﯼ ﺍﺯﺵ ﺭﻓﺘﻪ ﺑﻮﺩ، ﻟﺤﻈﻪ ﻫﺎﯼ ﺁﺧﺮﺵ ﮔﻮﺷﯿﺸﻮ ﺑﺮﺩﺍﺷﺖ، ﻧﻮﺷﺖ :ﻣﯿﺎﯼ ﺑﺮﯾﻢ؟ ﯾﮑﯽ ﺍﺭﺳﺎﻝ ﮐﺮﺩ ﺑﻪ ﺭﻓﯿﻘﺶ ﯾﮑﯽ ﻭﺍﺳﻪ ﻋﺸﻘﺶ.. ﻋﺸﻘﺶ ﺟﻮﺍﺏ ﺩﺍﺩﺍﯾﻦ ﻣﻮﻗﻊ ﺷﺐ، ﺑﮕﯿﺮ ﺑﺨﻮﺍﺏ ﺑﺎﯼ.. ﺭﻓﯿﻘﺶ ﺟﻮﺍﺏ ﺩﺍﺩ ﮐﺠﺎ؟ ﺗﻨﻬﺎ ﻧﺮﯼ ﻭﺍﯾﺴﺘﺎ ﻣﻨﻢ ﺑﯿﺎﻡ.. ﭘﺴﺮﻟﺒﺨﻨﺪﯼ ﺯﺩ ﻭ ﭼﺸﺎﺷﻮ ﺑﺴﺖ...

  206644

عبید زاکانی
خواب دیدم قیامت شده است. هرقومی را داخل چاله‏ای عظیم انداخته و بر سرهر چاله نگهبانانی گرز به دست گمارده بودند الا چاله‏ ی ایرانیان. خود را به عبید زاکانی رساندم و پرسیدم: «عبید این چه حکایت است که بر ما اعتماد کرده نگهبان نگمارده‏اند؟»گفت:....
 
می‌دانند که به خود چنان مشغول شویم که ندانیم در چاهیم یا چاله.»خواستم بپرسم: «اگر باشد در میان ما کسی که بداند و عزم بالا رفتن کند...» نپرسیده گفت: گر کسی از ما، فیلش یاد هندوستان کند خود بهتر از هر نگهبانی پایش کشیم و به تهِ چاله باز گردانیم!

  206629

ترسناکترین داستان های چندخطی



با صدای چند ضربه به شیشه از خواب بیدار شدم، اول فکر کردم صدا از پنجره میاد، تا اینکه صدا رو از آینه شنیدم...
-------------------------------------------

زنم که کنارم روی تخت خوابیده بود ازم پرسید که چرا اینقدر سنگین نفس می کشم؟ من سنگین نفس نمی کشیدم...
-------------------------------------------

زنم دیشب منو از خواب بیدار کرد که بهم بگه یه دزد وارد خونمون شده. دو سال پیش یه دزد وارد خونمون شد و زنم رو کشت...
-------------------------------------------

با صدای بیسیمی که تو اتاق بچم هست بیدار شدم و شنیدم زنم داره براش لالایی می خونه، روی تخت جابجا شدم و دستم خورد به زنم که کنار من خوابیده بود...
-------------------------------------------

من همیشه فکر می کردم گربه من یه مشکلی داره، آخه همیشه بهم ذل می زد تا اینکه یه بار که دقت کردم فهمیدم همیشه به پشت سر من ذل میزده...
-------------------------------------------

هیچ چیز مثل خنده یه نوزاد زیبا نیست مگر اینکه ساعت 1 شب باشه و خونه تنها باشی...
-------------------------------------------

بچم رو بقل کردم و توی تختش گذاشتم که بهم گفت: "بابایی زیر تخت رو نگاه کن هیولا نباشه" منم واسه اینکه آرومش کنم زیر تخت رو نگاه کردم. زیر تخت بچم رو دیدم که بهم گفت: "بابایی یکی رو تخت منه"...
-------------------------------------------

یک عکس از خودم که روی تختم خوابیدم تو گوشیم بود، من تنها زندگی می کنم...
-------------------------------------------

یه دختر صدای مامانش رو شنید که از طبقه پایین داد میزد و صداش می کرد، واسه همین بلند شکه که بره پایین، وقتی به پله ها رسید و خواست که بره پایین، مامنش به داخل اتاق کشیدش و گفت: "منم شنیدم!"....
-------------------------------------------

آخرین چیزی که دیدم، ساعت رومیزیم بود که 12:07 دقیقه رو نشون می داد و این زمانی بود که یه زن ناخون های بلند و پوسیده اش رو تو سینم فرو کرد و با دست دیگش جلوی دهنم رو گرفته بود که صدام در نیاد. یهو از خواب پریدم و روی تخت نشستم و خیالم راحت شد که خواب می دیدم، که چشمم به ساعت رومیزیم افتاد... 12:06.... در کمد دیواریم با یه صدای آروم باز شد...

  206530

سرعت ماشینشو کم کرد....

اروم به پیاده رو نزدیک شد...

چنتا بوق زد.....

به دختره گفت....

افتخار میدی خانومی.؟؟ …

دختره برگشت نگاهش کرد....

....... پسره....

دید.... خواهرشه....

هه.... داشی زمین گرده....

حواستو جمع کن..

  206448

هفت شماره می گیرم...
" ایمان ، عشق ، محبت ، صداقت ، ایثار ، وفاداری ، عدل "
...بــــــــــوق...
شماره مورد نظر در شبکه زندگی انسان ها موجود نمی باشد ، لطفا مجددا شماره گیری نفرمایید!!!
هفت شماره دیگر...
" دوست ، یار ، همراه ، همراز ، همدل ، غمخوار ، راهنما "
...بــــــــــــــوق...
مشترک مورد نظر در دسترس نمی باشد!!!
باز هم هفت شماره دیگر...
" خدا ، پروردگار ، حق ، رب ، خالق ، معبود ، یکتا "
...بـــــــــوق...بـــــــــــوق...
لطفا پس از شنیدن صدای بوق پیغام خود را بگذارید!!!
...بــــــــوق...
"سلام خدای من !
اگر پیغاممو دریافت کردی ، لطفا با من تماس بگیر ..فقط یک بار...
من خسته شدم از بس شماره گرفتم و هیچ کس جواب نداد!!
شماره تماس من...
" غرور ، نفرت ، حسادت ، حقارت ، حماقت ، حرص ، طمع "
منتظر تماس شما هستم :..."انسان"...

  206341

دخترک هر جا میرفت، مردم به او بد نگاه میکردن.
همش براش سوت میزدن، مسخرش میکردن، بهش تیکه مینداختن و اینا، ولی آدم حسابش نمیکردن! اصلا هم دوست نداشت انقدر دست کم گرفته شه و اصلا هم اهل این حرفا نبود. اون همیشه توی راه خونه تا دانشگاه این مشکلو داشت، دیگه خسته شده بود، به خدا گفت مگه من چیکار کردم که منو به چشم یه زن خیابونی میبینن؟ برای چی مردم این شهر انقدر بی فرهنگن؟
رفت امامزادشون، چادر مشکی امامزاده رو از روی آویز برداشت و رفت بغل ضریح دعا کرد، که خوابش برد.
اومدن بهش گفتن بلند شو مردم میخوان دعا کنن، دانگشاهشم دیر شده بود، راه افتاد بره دانشگاه و انتظار داشت مثل هر روز باشه ولی هیچکس به اون کاری نداشت و بد نگاهش نمیکرد. بزرگترا بهش سلام میکردن و رد میشدن، جوونا هم نگاهش میکردن، ولی نه مثل قبل! خیییییلی تعجب کرد که انقدر دعاش زود مستجاب شد! ولی وقتی به خودش اومد، دید چادر امامزاده رو سر جاش نذاشته!

  206279

آنقدر از پدرش عاشقانه صحبت می کرد که انگار فقط خودش پدر داشت و بس

برای همه آرزو شده بود این پدر رویایی را ببینند

آن روز عصر وقتی دیدم روی زمین نشسته و با او دردل می کند دیگر باورم شد پدرش مهربان ترین بابای دنیاست

برایش گل گرفته بود .آمده بود روز پدر کنارش باشد.درست توی قطعه شهدای گمنام...

  206256

یـک داسـتـانِ کـوتـاهِ شـش کـلـمه ای از آلیـسـتـردانیـل
بـه نـام « انـدوه »
بهـتـریـن داسـتـانِ خـیـلی کـوتـاهِ جـهـان شـد



هــیــــچ حـــواســـــم نـبــــــود
دو فنــجــــــان ریـخـتـــــم .....