دسته بندی ها

منوی اصلی

طنز

جوک ها

پیامک ها

پیامک موضوعی

پیامک مناسبتی

مرامنامه 4جوک

داستان کوتاه

  207984

زود تـمــــــوم مـیــشــــه ! ! !
.
.
.
دستاش میلرزید. . .
خیلی میترسید
اونم دستاشو محکم گرفته بود و میگفت :
- چیزی نمیشه عزیزم . باید انجامش بدیم تا بیشتر عاشقِ هم بشیم، زود تـمــوم مـیـشــه . . .
آخه. . . 
- اِ اِ اِ . . .
- دیگه آخه نداره زود باش . . .
دختر ترسیده بود ولی ترسِ از دست دادنش بیشتر اذیتش میکرد .
با خودش میگفت منو میگیره، شوهرمه اشکال نداره . 
تــازه ایـنـجــوری بـیـشـتــر عـاشـقــم مـیـشــه !
راضی شد و . . .
تموم شد . . . 
هـمـون طـور کـه پـسـر مـیـگـفـت ، زود تـمــوم شــد ! خـیـلــی زود . . . ولـی هـمـه چـیـز! !
هـرچـیـزی کـه بـیـنـشــون بــود تـمــوم شــد . . .
دختر عاشق تر شده بود ولی پسر. . .
- پسره گفت : پاشو پاشو جم کن خودتو . رفت لبِ پنجره و یه نخ سیگار روشن کرد .
- مـیـبـیـنـی شـهــرو؟ پـر از امـثــالِ تــو شــده . . .
مگه من چِمه عشقم؟
- عشقم؟؟ هِه برو باو عشقمِ ؟
- تـو اگـه پـاک بـودی مـن خـودمــم مـیـکـشـتــم تـن بـه ایـن کــار نـمـیــدادی ! ! !
- پـس تـنـت مـیـخــاره دیـگــه! مـن یـه هـمـچـیـن کـسـی رو بـه عـنــوانِ عـشـق قـبــول نــدارم!. . .
دختر که دیگه بدنش نمیلرزید آروم زیرِ لب زمزمه کرد :
راســت مـیـگـفــت زود تـمــــــوم مـیــشــــه . . .
خـیـلــی زووود . . .
✘ عـشـقــای امــروزی " زود تـمــــــوم مـیــشــــن ! ! ! " ✘
-

  207859

روزي مردي به بانكي رفت و از انجا وام خواست بعد از كلي كار بانكي او پيش رييس بانك رفت ودرخواست وام خود را تحويل داد .رييس بانك گفت شما بايد ضامني معتبر ويا سند ملك يا سند ماشين را اينجا بگذاريد و من 5ميليون ريال به شما بدهم .مرد جلوي در را نشان داد و گفت من ان ماشين را در اختيار شما ميگذارم.
مرد پول را گرفت و به سفري رفت.بعد از برگشتن 5 ميليون ريال را بازگرداند.. رييس بانك گفت:بعد از رفتن شما ما تحقيق كرديم و به اين نتيجه رسيديم كه شما يك مولتي ميليادر هستيد و اين سوال در ذهن ما پديد امد كه چرا شما كه مولتي ميليادر هستيد بخاطر 5 ميليون ريال درخاست وام داده ايد؟
مرد نيش خندي زد و گفت:ايا شما پاركينگي امن تر از پاركينگ بانك را سراغ داريد كه من ماشين 250ميليوني خودم را به اسودگي در انجا بگذارم

  207840

پیرزن و پیرمردی در خانه ای قدیمی زندگی میکردند....پیر مرد همیشه برای ماهیگیری به رودخانه میرفت و روزی دو ماهی میگرفت و ظهر به خانه می آورد و پیرزن برای ناهار ماهی ها را طبخ میداد...یکی از همین روزها پیرمرد به رودخانه رفت ولی بیشتر از یک ماهی نتوانست صید کند وقتی در راه بازگشت بود پیش خود گفت این یک ماهی را به خانه نخواهم بر و با آن طعمه ای درست میکنم و حیوانی شکار میکنم...بلاخره طعمه را آماده کرد و گودالی کند......چند دقیقه پشت بوته ها پنهان شد و منتظر شکار شد..در همین فاصله صدایی شنید ولی چیزی را نمیدید....که یک دفعه.......
.
.
.
.
.
.
.
.خرسی به او حمله کرد و او را همچون کاغذ پاره کرد و هر قسمت از اعضای بدنش را به سمتی پرتاب کرد تا او باشد از این غلط ها نکند پیرمرد خرف و نفهم یکی نیست بگه تو رو چه به این غلطا....
میرفتی خونه همون یه ماهی رو نصف میکردید میخوردید...پیرزن هم بدبخت نمیشد....
.......ببخشید با داداشم دعوام شد ر ی د م به داستان......

  207834

چقد قشنگه قبل اینکه بیاد خونه...

بری بیرون و با دخمل کوچولوت یه ست لباسای خال خالی بخرین...

بیاین خونه و شروع کنی تزئین کردن خونه...

نوارای رنگی...بادکنکای قلبی...برف شادی یه گوشه...

خودتو دخترت وسط پذیرایی با لباسای خال خالی...

یه صدای کفش...یه صدا چرخیدن کلید...

خاموش شدن برقا...دست گرفتن کیک با شمعای روشن روش...

قایم شدن پشت در...دخمل کوچولوت با خوشحالی کنارت...

بیاد تو خونه...

صدای کلید برق...برقا روشن...

با کیک میری جلوش...یه تولدت مبارک همزمان با دخملت...

یه فوت و خاموش شدن شمعا...

با خوشحالی دخملتو بغل کنه...

برف شادیو روشون خالی کنی...

نشستن کنار هم...آرزوی تودلی آقاتون...

بریدن کیک...خنده های ریز ریز دخملت...

خوردن کیک با خوشحالی و ذوق...

مالیدن تیکه آخر کیک به سر و صورت همدیگه...^___^


همه اینا به کنار مهم اون تیکشه که سه تایی با هم روی کاناپه میخوابین...
^_________^

  207810

زنان خروسی، مردان زیر زمینی
از صبح به چیدن کتاب ها در قفسه ها مشغول هستیم. اوستمایمان می گوید: آن کتاب های نان و آب دار را جلوی چشم بچین و آن کتاب هایی که نه خیر دنیا و آخرت برای نویسنده شان دارند نه برای ما، آن پشت و پسل ها قایم کن. ما فکر می کنیم کتاب ها هم خوشبخت و بدبخت دارند. این را به اوستایمان می گوییم. اوستایمان می گوید ما مرده شور هستیم. بد وخوب را باید آب کنیم. همین موقع که ما و اوستایمان در حال گفتمان فلسفی و ریخت شناسی کتاب هستیم، یک دختر و پسر وارد کتاب فروشی می شوند، پسره می گوید: کتاب عاشق شدن در دقیقه نود را دارید؟ بعد یواش در گوش دختره می گوید : این بهترین کتاب فلسفی است که تا به حال خوانده ام حتی از کتاب های ر.ا و ف. ر هم بهتر است، من زیاد کتاب می خوانم ولی این یک چیزه دیگه است. ما می گوییم: آن کتاب را نداریم. پسر چهره اش درهم می رود و می گوید: خوب کتاب صد پنجاه ثانیه تا عشق را چی؟ و به دختر می گوید: تاثیر این یکی کمتر است مثل آن یکی معجزه نمی کند ولی تاثیرش طولانی تراست ما می گوییم آن را هم تمام کردیم دختره می گوید : کتاب «پسرها درباره ی دخترها چه چیزی می داند که نباید بدانند و چه چیزی نمی دانند که باید بدانند»را دارید. ما میگوییم با عرض معذرت این شاهکار را هم تمام کرده ایم پسره چهره اش درهم می رود می گوید: مردم را مسخره کرده اید. کتاب فروشی یتان را جمع کنید. وقتی سه تا از شاهکار های مهم تاریخ ادبیات ،فلسفه و روان شناسی عشقی را ندارید، بیخود کرده اید کتاب فروشی راه انداختید.اوستایمان می پرد وسط و می گوید چند دقیقه صبر کنید الان جورش می کنم، بعد به ما می گوید بپر از جواد عشقی، همه این شاهکارها را بگیر و بگو شاهکار حدید هم دارد بدهد، بجنب تا مشتری نپریده. ما هم جَلدی می رویم مغازه جواد عشقی، جواد آقا می گوید این کتاب هایی که تو می خواهی زیرزمینی هستند. خواهان زیادی دارند ولی محض روی گل اوستات می دهم ببری. بعد می رود زیر زمین کتاب ها را می آورد و به ما می دهد. ما هم خوشحال از این که در حال گسترش فرهنگ عمومی مطالعه هستیم کتاب را به دختر و پسر می رسانیم و آنها خوشحال راهی خانه مشوند. خدا پدر این جواد عشقی را بیامرزد که به فرهنگ این کشور خدمت می کند.

  207776

دروغگویی می میرد و به جهان آخرت می رود.
در آنجا مقابل دروازه های بهشت می ایستد سپس دیوار بزرگی می بیند که ساعت های مختلفی روی آن قرار گرفته بود.
از یکی از فرشتگان می پرسد “این ساعت ها برای چه اینجا قرار گرفته اند؟”
فرشته پاسخ می دهد :”این ساعت ها ساعت های دروغ سنج هستند و هر کس روی زمین یک ساعت دروغ سنج دارد و هر بار آن فرد یک دروغ بگو ید عقربه ی ساعت یک درجه جلوتر میرود”.
مرد گفت :”چه جالب آن ساعت کیه؟!”
فرشته پاسخ داد :”مادر ترزا او حتی یک دروغ هم نگفته بنابراین ساعتش اصلاً حرکت نکرده است.
- وای باور کردنی نیست . خوب آن ساعت کیه؟
فرشته پاسخ داد : ساعت آبراهام لینکلن(رئیس جمهور سابق آمریکا) عقربه اش دوبار تکان خورد
- خیلی جالبه راستی ساعت من کجاست ؟
فرشته پاسخ داد : آن در اتاق کار سرپرست فرشتگان است و از آن به عنوان پنکه سقفی استفاده می کنند.

  207719

من یادتو پاییز
دیروز یادت دستم را گرفت و برد .....ب سراغ همان پیاده رو همیشگی...میرفتیم ..تو لبخند زدی ....
پاییز لبخند زد.....
اما یکهو دلگیر شد ...ب هق هق افتاد بوی عطرت را از چادرم شست .....
تسبیحی را ک برایت کنار گذاشته بودم روی همان درختی ک زیرش قول دادی میمانی ب دار کشیدم ب زمین افتاد ....دونه هایش غلتیدند...
حالا من ..نیمکت دوتایی...
صدای موزیک عابر پیاده ....
شرشربارون توی خیابون .......این دفه بارون اشک خدا بود توی دلامون.....

  207684

دکتر: بعضی وقتا احساس افسردگی می کنم.
این حس منو می ترسونه.
قاضی: نمی تونی با دارو کنترلش کنی؟
دکتر: ترجیح میدم بدون دارو این کارو بکنم.
قاضی: پس توام به دارو اعتقاد نداری دکتر!
دکتر: مگه تو به عدالت اعتقاد داری؟!

دیالوگ ماندگار از کتاب سپس هیچ کدام باقی نماندند

  207678

قطره ، دلش دریا می خواست .
خیلی وقت بود که به خدا گفته بود .
هر بار خدا می گفت :
- از قطره تا دریا راهی ست طولانی .
راهی از رنج و عشق و صبوری .
هر قطره را لیاقت دریا نیست .
قطره عبور کرد و گذشت . قطره پشت سر گذاشت .
قطره ایستاد و منجمد شد ، قطره روان شد و راه افتاد .
قطره از دست داد و به آسمان رفت
و هر بار چیزی از رنج و عشق و صبوری آموخت .
تا روزی که خدا گفت :
- امروز روز تو ست . روز دریا شدن .
خدا قطره را به دریا رساند . قطره طعم دریا را چشید ،
طعم دریا شدن را . اما ...
روزی قطره به خدا گفت :
از دریا بزرگتر ، آری از دریا بزرگتر هم هست ؟
خدا گفت : هست
قطره گفت :
- پس من آن را می خواهم . بزرگترین را ، بی نهایت را .
خدا قطره را برداشت و در قلب آدم گذاشت و گفت :
- این جا بی نهایت است .
آدم عاشق بود . دنبال کلمه می گشت
تا عشق را توی آن بریزد . اما هیچ کلمه ای
توان سنگینی عشق را نداشت .
آدم همه ی عشقش را توی یک قطره ریخت .
قطره از قلب عاشق عبور کرد و وقتی
که از چشم عاشق چکید ، خدا گفت :
- حالا تو بی نهایتی زیرا عکس من در اشک عاشق است .

عرفان نظرآهاری

  207677

توی یه خیابون بودیم
سرمو آوردم بالا
دیدم تنها مونثی هستم که آرایش نداره
حس بدی بهم دست داد
دلم خواست برم هرچیز آرایش کننده ای ک در دنیا هست و بخرم!
بعدش یادم اومد اون موقع قرار تا ابد چیزی باشم ک نیستم
و اینگونه شد ک آروم شدم و توی شیشه های لوازم آرایشی فروشی ها! فقط مرتب بودن مانتومو چک کردم.

  207559

چند وقت پیش مادربزرگ من سکته مغزی زده بود.حتما میدونید سکته مغزی خیلی خطر ناکه و ممکنه باعث فلج شدن بشه.من رفتم عیادتش دیدم حتی به زور چشاشو وا میکنه و اصلا نمیتونه بشینه.خلاصه بگم که من از بچگی خیلی وابسته بهش بودم.اونروز رفتم مدرسه زنگ زیست بود که بارون گرف منم چون شنیده بودم تو بارون دعا ها زودتر مستجاب میشه زیر بارون دعا کردمو گریه...
بعد مدرسه وقتی بابام اومد دنبالم دیدم داریم میریم خونه مادر بزرگم
با تعجب پرسیدم چرا میریم اونجا که بابام گف مادر بزرگم مرخص شده...
این واسه من یه معجزه بود اینو نوشتم که هر وقت تو شرایط سخت بودید یادتون نره که خدا معجزه میکنه

  207539

امروز پدر
درددل بسیار است
همه آنچه به من می گفتی
رنگ دیگر دارد
کاسبی کمرنگ است
برسر بعضی ها چادری پیدانیست
مویشان بیرون است
خط کج گشته هنر
بی هنرها همگی خوب وهنرمند شدند
کج روی محبوب است
در مجالس وسخنرانی ها
جای زیبای شهیدان خالی ست
یا اگر هست ازآن بوی ریا می آید
نام های شهدا از روی اماکن همه برمی دارند
از دل غم زده ماهمگی بی خبرند
یا نه بهتر بگویم بر روی اشک یتیمان شهید
جنگ شادی دارند
سرقت مال عمومی هنر است
حرف از آزادی ست
حرف از رابطه باآمریکاست
آری من می دانم علت غصه واندوه تو بابا این است
پدر من این بار می نویسم
که اگر بازگشتن زبرایت سخت است
ما بیاییم برت
تو فقط آدرست را بنویس
در کجا منزل توست

  207474

یه روز مسوول فروش، منشی دفتر، و مدیر شرکت برای ناهار به سمت سلف قدم می زدند… یهو یه چراغ جادو روی زمین پیدا می کنن و روی اون رو مالش میدن و جن چراغ ظاهر میشه… جن میگه: من برای هر کدوم از شما یک آرزو برآورده می کنم.… منشی می پره جلو و میگه: «اول من، اول من!…. من می خوام که توی باهاماس باشم، سوار یه قایق بادبانی شیک باشم و هیچ نگرانی و غمی از دنیا نداشته باشم»… پوووف! منشی ناپدید میشه… بعد مسئول فروش می پره جلو و میگه: «حالا من، حالا من!… من می خوام توی هاوایی کنار ساحل لم بدم، یه ماساژور شخصی و یه منبع بی انتهای نوشابه داشته باشم و تمام عمرم حال کنم»… پوووف! مسوول فروش هم ناپدید میشه… بعد جن به مدیر میگه: حالا نوبت توئه… مدیر میگه: «من می خوام که اون دو تا هر دوشون بعد از ناهار توی شرکت باشن»!

نتیجهء اخلاقی اینکه همیشه اجازه بده که رئیست اول صحبت کنه!

  207424

عاشقانه ترین جملات تاریخ که دریک نظرسنجی انتخاب شدن:
اولین ازکتاب (بلندی های بادگیر) اثرامیلی برونته :
کاترین خطاب به هتکلیف : روح از هرچه ساخته شده باشد ،جنس روح او و من از یک جنس است .
جمله ی دوم متعتق به شخصیت کتاب کودکان خرسی به نام (وینی پو)است :اگر صد سال عمرکنی،امیدوارم من صد سال منهای یک روز زنده بمانم تا مجبور نباشم بدون تو زندگی کنم.
و جمله ی سوم مربوط به نمایشنامه ی رومئو و ژولیت اثر شکسپیر:
آرام باش ،چه نوری است که از آن پنجره میتابد ؟آنجا مشرق است و ژولیت خورشید تابان.
00000

  207381

امروز بدترین روز بود
و سعی نکن منو متقاعد کنی که در هر روزی ،یک چیز خوبی پیدا میشه.
چون اگه با دقت نگاه کنی این دنیا جای وحشتناکیه.
با اینکه بعضی وقتا یک اتفاقات خوبی هم میفته،شادی و رضایت همیشگی نیستند.
و این درست نیست که همش به ذهن و دل ما ربط داره چون ما میتونیم
شادی واقعی رو تجربه کنیم،فقط وقتی که در یک محیط خوب باشیم.
میتونیم خوبی رو خلق کنیم.
مطمئن هستم تو هم موافقی که محیطی که توش هستیم تاثیر مستقیم داره روی رفتار ما.
همه چیز در کنترل ما نیست.
و تو هرگز از من نخواهی شنید که امروز روز خوبی بود.



.حالا از پایین به بالا بخون!