دسته بندی ها

منوی اصلی

طنز

جوک ها

پیامک ها

پیامک موضوعی

پیامک مناسبتی

مرامنامه 4جوک

داستان کوتاه

  211790

مرد فقيرى بود که همسرش از ماست کره ميساخت و او آنرا به يکى از بقالي هاي شهر ميفروخت ،

آن زن کره ها را بصورت دايره هاي يک کيلويى ميساخت.

مرد پس از فروختن کره ها ، در مقابل مايحتاج خانه را ميخريد.

روزى مرد بقال به اندازه کره ها شک کرد و تصميم گرفت آنها را وزن کند.
هنگاميکه آنها را وزن کرد، اندازه هر کره 900 گرم بود ، او از مرد فقير عصبانى شد و روز بعد به مرد فقير گفت:

ديگر از تو کره نميخرم ، تو کره را بعنوان يک کيلو به من ميفروختى در حاليکه وزن آن 900 گرم است.

مرد فقير ناراحت شد و سرش را پايين انداخت و گفت:

ما ترازويي نداريم ، بنابراين يک کيلو شکر از شما خريديم و آن يک کيلو شکر شما را بعنوان وزنه قرار داديم !

مرد بقال از شرمندگي نميدانست چه بگويد ...!!!!

يقين داشته باش که:

به اندازه خودت براي تو اندازه گرفته ميشود...


اين يعني از هر دست بدهي از همان دست ميگيري...

  211744

کنکور
من درسم را خوب خوانده بودم!!!
آماده برای کنکوری موفق!
همه چیز داشت خوب پیش میرفت!
از روی برنامه قبلی با تست ادبیات شروع کردم ...
که ای کاش این کار را نمیکردم!
سوال اول آرایه ادبی بود
شعری از هوشنگ ابتهاج....
"بسترم ...صدف خالی یک تنهاییست
و تو چون مروارید
گردن آویز کسان دگری...."
و نتیجه این شعر ....کنکوری با رتبه افتضاح بود...!
اما این فقط یک شعر نیست...
داستان های عمیقی در آن خفته!
و من ، سر جلسه کنکور ، تمام این داستان ها را به چشم دیدم!
دیدم که اینگونه پریشان شدم!
همه سرگرم تست زدن و دخترکی سرگردان در خیابان ....!
نمیدانم هوشنگ ابتهاج را نبخشم یا مشاور را که گفت با ادبیات شروع کن ...
حتما 100 میزنی!
هیچ کدام فکر این جا را نکرده بودیم که قرار است طراح سوال....
با یک شعر نیم خطی،گذشته را گره بزند به آینده!
فدای سرت ....
دانشگاه آزاد زیاد هم بد نیست!

  211672

باید دختر باشی که بفهمی بالاترین نقطه زمین شانه های پدر است، باید دختر باشی تا بدانی وقتی شاهزاده ات را هم پیدا کنی پدر همیشه پادشاهت خواهد ماند، باید دختر باشی تا بفهمی پدر تنها مرديست که دوست داشتنش بی دلیل است و بوسه هایش بوی صداقت میدهد، باید دختر باشی تا بدانی آرامشی که در آغوش پدر هست هیچ وقت فراموش نمیشود، باید دختر باشی تا بفهمی صدای خنده ی پدر حتی غم ها را هم ميخنداند

  211561

فردا باید جزوه 300صفحه ای معلم ر بخونیم اینکه چیزی نیست بخون خیلی باحاله
معلم عصبی دفتر را روی میز کوبید و داد زد بابک ... پسرک خودش را جمع و جور کرد،سرش را پایین انداخت و خودش را تا جلوی میز معلم کشید و با صدای لرزان گفت بله خانوم؟ معلم که از عصبانیت شقیقه هاش میزد،توی چشمان سیاه و مظلوم پسرک خیره شد و داد زد:چند بار بگم مشقاتو تمیز بنویس، دفترتو سیاه و پاره نکن؟ ها!؟ فردا مادرت رو میاری مدرسه میخام در مورد بچه بی انضباطش باهاش صحبت کنم. پسرک چونه لرزونش رو جمع کرد... بغضش رو به زحمت قورت داد و آروم گفت:خانوم... مادرم مریضه اما...بابام گفته آخر ماه بهش حقوق میدن... اونوقت میشه مامانم رو بستری کنیم که از گلوش خون نیاد...اونوقت میشه واسه خواهرم شیر خشک بخریم که شب تا صبح گریه نکنه...اونوقت قول داده اگه پولی موند برای من هم یک دفتر بخره که من دفترای دادشم رو پاک نکنم و توش بنویسم... اونوقت قول میدم مشقامو... معلم صندلیش رو به سمت تخته چرخاند و گفت بنشین بابک عزیزم... کاسه اشک چشم معلم روی گونه اش خالی شده بود، گردمبند طلای خود را باز کرد و در دستان بابک گذاشت و روی تخته سیاه نوشت: زود قضاوت نکنید...
پسرک خنده شیطانی کرد و نشست ...به خودش گفت چقدر اين معلم ساده است
خاطره بابک زنجانی از اولین اختلاسش - کلاس اول ابتدایی

  211516

همت را شما كرده ايد ..........!!!

در زمان نادر شاه ، روحانىِ فاضلى بود كـه از راه خاركنى
امورات زندگى خود و خانواده اش را مى گذراند و بـه همين
دليل به سيد هاشم خاركن مشهور بود .
روزى نادر شاه با سيد هاشم خاركن در نجف ملاقات كــرد
و به وى گفت :
شما واقعاً همت كرده ايد كه از دنيا گذشته ايد .....!!
سيد هاشم با همان سادگى روحانيت گفت :
بر عكس ، همت واقعى را شما كرده ايد كه از آخــرت خود
گذشته ايد ...... ..!!!!!

  211485

شرمنده یکم طولانیه اما خیلی قشنگه ، دلم نیومد همشو ننویسم ،

شاهو خطاب به یحیی: یه دعای جدید اختراع کردم گفتم بهت بگم ، بخونی . رو منبر و اینا بدردت میخوره .
: خدایا به بندگانت بفرما تازگیها چه دسته گلی به آب داده ای لااقل این بندگان بدبخت بدانند چه خاکی تو سرشون بریزن...
....................................................................
دکتر خطاب به یحیی :
گناه آدمو داغون میکنه ، شما که نمیخواین بگین گناه براتون مهم نیست؟
: گناهای خودم ،چرا ، خیلی مهمه....

...................................................................
مونولوگ (تو ذهنش حرف میزنه)یحیی: پیر زن اینقدر به همه چیز ساده نگاه میکنه که وقتی باهاش حرف میزنی آروم میشی. از همه ی فکرای پیچیده و بی معنی که تو سرت میچرخه دور میشی، از این زجر مدام که چی هستی و قراره چی بشی....
پیرزن خطاب به یحیی: تو هیچی نمیشی...
........................................................................
شوهر پیرزن: میبینی که یه چیزی نزدیک مردنم. نه اینکه فکر کنی مردن کم چیزیه ها... اتفاقا مردن مهم ترین کاریه که خوابیده میشه انجامش داد....

:دیگه به آدمای مهربون هم مشکوک شدم. پیش خودم میگم حتما اینم از اوناس که میخواد بهشت رو با یه ذره پول خرج کردن بخره، این وسط آدمای گدایی مثل ما هم واسطه ان دیگه....

پابرهنه در بهشت ، 1384 . نویسنده و گارگردان بهرام توکلی

  211461

پاییز است و لحظه ها هر چند دلگیر اما دل انگیزست...
باران میباردو هوا بس نا جوانمردانه سرد است...
باران این روزها را میبینی مانند برف است ؟!!،نوبرانه ست...
طراوت و ترنمش شهر را با کمال آرامش به آغوش کشیده...
چتر نمی خواهم،کلاه نمی پوشم...
میخوهام حس کنم دونه دونه های باران را،فقط نفس میکشم...
"جانمی جان...بوی باران،...لبخند جهان...هدیه آسمان"...
می رسم به خانه لرز لرزان...
پشت پنجره می ایستم،با یک فنجان...
چه میچسبد یک فنجان چای داغ در هوای بارانی...
هزاران شکر به این همه لطف و مهربانی....
"کجایی ای نیمه ی گمشده جای تو خالی"...

__ 11آبانماه،،نود و چهار،،ساعت:14 __همین امروز...یهویییی وقت بارون__

  211408

مهربانم

شيرين تر از عسل هم مى توان ساخت .....!!
اگـــــر .............
من آن زنبور سرباز دل باخته باشم
و تو آن تك گل زيبايـــى كه
نصيب من شده است .....!!

**************

مى نويسم ( د ى د ا ر )
تو اگر بى من و
دل تنگ منى
يك به يك
فاصله ها را بردار

راستى بچه ها ، يكى از دوستامون تو بخش داستان كوتاه با نـــام فرستنده ى
** عشق من مادر ** يه شعر در مورد امام زمان كه سروده ى خودشه گذاشته
خيلى باحاله يه رمز هم توى شعرش گذاشته و نظر ماها رو هم خواسته من كـه
خودم يه دستى توى شعر و ادبيات دارم خيلى حال كردم خيلى خوشم اومـد از
شعرش ، دوست عزيز لطفا ازشعرهات بازم برامون پست بگذارراستى من هم
با اطرافيانت موافقم حتما شعرهات رو به چــاپ برسون كاش مديران فورجك
هم نظرشون رو مى دادند بچه هابازم توصيه مى كنم بهتون كه حتما اون شعر
رو بخونيدش واقعا ازش لذت مى بريد .

  211403

يه خواهرزاده دارم جيگراسمش محمد صادقه ١٣سالشه به قول شماها اِنْدِ
نمك ، مادوتاعين اين دوقلوهاى بهم نچسبيده از پدر ازمادرسَوا ميمونيم
همه جاباهم ميريم .ديروز ميخواستم ازكارتم پول بردارم اينم گفت خاله منم
ميام توخيابون ماهم دوتابانك روبروى هم دوطرفه خيابونه ٤ تاهم عابربانك
دوتااينورخيابون دوتااونورجلوى من يه دخترخيلى شيك نوبتش شدرفت پاى
دستگاه ، من ميدونم حداقل رمز عابربانك ٤ رقمه ولى حداكثرش و نميدونم
دختره رمزيادش رفته بودزنگ زدبه پدرش حالانه ٤ تانه پنج تا نه ٦ تانه ٧ تا
يه ٢٠ ، سى رقم وارد كرد مرتب هم به باباش مى گفت خب خب خب ....
خلاصه يكى از اين لات هاى تو صف حوصله اش سر رفت داد زد :
چى كار مى كنى آبجى ؟!! بمب خنثى مى كنى ؟
محمد صادق هم خيلى ريلكس وجدى :
واحد خنثى سازى بمب اونورِ خيابونه داداش ، اينور اورانيوم غـــنى سـازى
مى شه ....!! O_o
يه خانومى آنچنان محكم پخ كردوخنديدكه پاشنه كفشش شكست وخودش هم
افتاد تو جوب كلاً اينور خيابون رو هوا بود از شدت خنده ، دختره بيچاره هم
كه بدجور ضايع شده بود، كارش رو انجام نداده كارتش رو بــرداشت و رفت
حالا بچه خواهر ما ميگه :
ببين اطلاع رسانى اينجور جاها به دردميخوره بيچاره دو ساعت اشتباهى
تو صف غنى سازى وايستاده بود .....!!!
من :-o
كلاً مردم خيابون :-)
خانوم پاشنه شكستِــهِ. :-)))))))))))
خانوم خنثى كننده بمب. :-((((((((
محمد صادق :@@ :-))oo
فداى اين دوقلوى بِــه هِـــم نچسبيده بشم كه هنوز دارم مى خندم از حاضر
جوابيش عشق منه . محمد صادق فداييتَم خاله خيلى مى خوامت

  211393

شهید مصطفی صدرزاده که در شب عاشورا به شهادت رسید در یادداشتی به دوستان بسیجی خود می‌نویسد:


چه می‌شود روزی سوریه امن و امان شود و کاروان راهیان نور مثل شلمچه و فکه به سمت حلب و دمشق راه بیافتد.

فکرش را بکن، راه می‌روی و راوی می‌گوید اینجا قتلگاه شهید رسول خلیلی است، یا اینجا را که می‌بینی همان جایی است که مهدی عزیزی را دوره کردند و شروع کردند از پایش زدند تا ... شهید شد.

کاروان راهیان نور مدافعان حرم!

یا مثلا اینجا همان جایی است که شهید حیدری نماز جماعت می‌خواند، شهید بیضایی بالای همین صخره نیروها را رصد میکرد و کمین خورد، شهید شهریاری را که می‌شناسید همین‌جا با لهجه آذری برای بچه‌ها مداحی می‌کرد، یا شهید مرادی آخرین لحظات زندگیش را اینجا در خون خودش غلتیده بود، یا شهید حامد جوانی اینجا عباس‌وار پرکشید.

خدا بیامرزد شهید اسکندری را همین‌جا سرش بالای نیزه رفت و شهید جهاد مغنیه در این دشت با یارانش پر کشید.

عجب حال و هوایی می‌شود کاروان راهیان نور مدافعین حرم، عجب حال و هوایی...


شادی روح شهدای مدافع حرم صلوات..

  211349

من میگم دلم شکسته است
تو میگی خوب میشه خسته است



* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *




من میگم عـــــاشق پرنده است
تو میگی معشوق برنده است



* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *



من میگم دلم اسیره
تو میگی که خیلی دیره

  211341

سلام به مسئولان فورجك و همه اعضاء من يك شعر گفتم در بــاره
امام زمان ، اولا نظرتون رو در مورد شعرم ميخوام كه بگيد آيا من
استعدادى تو اين زمينه دارم يا نه و اصلا از شعرم خوشتون اومد
يانه ؟ دوم اينكه حروف اول مصرع ها رو كه به هم وصل كنيد يــك
جمله ميشه كه احساس من نسبت به امام زمان هستش اگه مى شه
اون جمله رو با نظرتون توى پست هاتون بنويسد از مديران محترم
فورجك هم تقاضا دارم ضمن اينكه اين پست رو تو بخش پر بازديد
ميگزارن نظر خودشون رو هم بگن برام خيلى مهمه چون همه ميگن
شعرهاتو چاپ كن اما من به خودم اعتماد ندارم ممنون ميشم .
در ضمن اگر شاعر خبره اى هم در بين تون هست اشكال و ايـراد
شعرم رو بگه .
دلم از دست تو خون گشته و گرديده ويرانه
وصالت چون مُيَسَّر نيست گشتم همچو ديوانه
سلامت ميكنم پاسخ نمى گويى چه دل سنگى
تمناى مرا ديدى نگاهت گشت بيگانه ؟!
تباهم كردى و سوزانديم از عشق مى دانى ؟
دواى آتش عشقت بُوَدْ در كنج ميخانه ؟
امير قلب من در كار دل فتنه مكن زين بيش
رهايم كن از اين هجران ، مزن آتش به كاشانه
منم از دورى ات بى تاب كه خون دل خورم هر دم
مرا مرگ بهتر ازبودن در اين عالم غريبانه
هواى خلوتت دارم به سر هر لحظه و هر جا
در آن خلوت ز تو گيرم هزاران بوسه مستانه
يگانه دُرِّ اين عالم ، بيا و در برم بنشين
جهانى داده ام از كف ! نگه كردى چو رندانه
اميدم دادى و عشقم ، چه شد زان پس بريدى تو
نمى دانم چه بد كردم كشيدى پر از اين خانه ؟!


در ضمن اين شعر مال زمانى هست كه احساس ميكردم عنايت
آقابه من كم شده ونمى دونستم چرا؟ ولى خداروشكربعداز اين
شعراحساس كردم نظرلطفشون دوباره نسبت به من برگشت .
خدايا فرج آقامون رو هر چه زودتر به ما عنايت فرما . آمين

  211340

اون زمان که من فروشنده لوازم آرایشی بودم.(اون روزا تازه پسرا کاربرد لوازم آرایشی رو فهمیده بودن)یه پسری اومدتومغازه اولش پاش گیرکردبه در نزدیک بودپخش بشه.سریع گفت سلام خانم ریمل دارید؟گفتم بله ،ضدآب مارک بوووق و... ریملارو گذاشتم رومیز.پسره گفت ازاین ریملامیخوام که قیچی داره(آقامنظورش فرمژه بود)گفتم فرمژه میخوای؟براش آوردم.گفت بله قیمتش چنده؟گفتم 3تومن.گفت پس یه مدادچشم بدید لطفأ.
من0_o
ریمل و فرمژه @_@
مدادچشم بدبخت که حس میکردپسره جای رژلب ازش استفاده میکنه+_+

  211329

هه خدا رو هزار مرتبه شاکرم که دیگه از بورس افتادید تلگرام کمرتون رو شکست . خودتون میگیرید چه خبره . شورشو در اوردید برو به عمت بگو بیشتر تلاش کنه . لطفا نام کاربری منم پاک کنید . یا علی

  211270

تقديم به تمامى مـــردان وطنم كه چــون شير در
هشت سال دفاع مقدس به همه دنــــيا فهموندن
به هيــچ كس در دنـــيا اجـازه تَــــعَرُّضْ به آب و
خاك و دين و نـاموس شون رو نميدن . دوستان
خيلى مديونشون هستيم خيلى .

منم شير ، سلطانِ نام آوران
سرِ دفترِ خيلِ جنگ آوران
كه تا مادرم در زمانه بزاد
بغريد و غريدنم ياد داد ، نه ناليدنم ...!
به وحشتْ بَــرِ خصم ، نََــنْــهَــمْ قدم
نيـايد مرا پشت و كوپال ، خم
مرا مادر مهربان از خِــرَد
چو مى خواست بى باك بار آورد
ز خود دور كرد
مرا ، طعمه ، هر جا كه آيد به دست
مرا ، خواب ، آن جا كه ميلِ من است
پسْ ، آرامگاهم به هر بيشه اى
ز كِيدِ خَسانم نه انديشه اى
چه انديشه اى است ...؟؟!!!
عدو كيست با من ستيزد همى ؟!!
ظفر چيست از من گريزد همى ؟!!!
جهان آفرين چون بسى سهم داد
ظفر در سرِ پنچه ى من نهاد
*** وَز آنَـــمْ مــرا ، رتــــبه و شــــأن داد ***
*********************************