داستان بسیاار زیبایی ست
کشاورزی یک مزرعه بزرگ گندم داشت; زمین حاصلخیزی که گندم آن زبانزد خاص و عام بود.
هنگام برداشت محصول بود.
شبی از شبها روباهی وارد گندمزار شد و بخش کوچکی از مزرعه را لگدمال کرد و به پیرمرد کمی ضرر زد.
پیرمرد کینه روباه را به دل گرفت. بعد از چند روز روباه را به دام انداخت و تصمیم گرفت از حیوان انتقام بگیرد.
مقداری پوشال را به روغن آغشته کرده به دم روباه بست و آتش زد. روباه شعله ور. در مزرعه به این طرف و آن طرف می دوید و کشاورز بخت برگشته هم به دنبالش...
در این تعقیب و گریز گندمزار به خاکستر تبدیل شد.
وقتی کینه به دل گرفته و در پی انتقام هستیم باید بدانیم آتش این انتقام دامن. خودمان را هم خواهد گرفت.
بیایید بخشش و گذشت را باهم تمرین کنیم.
داستان کوتاه
حتما بخونید:
پیرمردی که شغلش دامداری بود، نقل میکرد:
گرگی در اتاقکی در آغل گوسفندان ما زاییده بود و سه چهار توله داشت و اوایل کار به طور مخفیانه مرتب به آنجا رفت و آمد می کرد و به بچه هایش میرسید ، چون آسیبی به گوسفندان نمیرساند وبخاطر ترحم به این حیوان و بچههایش، او را بیرون نکردیم، ولی کاملا او را زیر نظر داشتم.
این ماده گرگ به شکار میرفت و هر بار مرغی، خرگوشی ، برهای شکار میکرد و برای مصرف خود و بچههایش می آورد.
اما با اینکه رفت آمد او از آغل گوسفندان بود، هرگز متعرض گوسفندان ما نمیشد.
ما دقیقا آمار گوسفندان وبره های آنها را داشتیم وکاملا" مواظب بودیم، بچهها تقریبا بزرگ شده بودند.
یکبار و در غیاب ماده گرگ که برای شکار رفته بود، بچههای او یکی از برهها را کشتند!
ما صبرکردیم، ببینیم چه اتفاقی خواهد افتاد؛ وقتی ماده گرگ برگشت و این منظره را دید، به بچههایش حملهور شد؛ آنها را گاز می گرفت و میزد و بچهها سر و صدا و جیغ میکشیدند و پس از آن نیز همان روز آنها را برداشت و از آغل ما رفت.
روز بعد، با کمال تعجب دیدیم، گرگ، یک بره ای شکار کرده و آن را نکشته و زنده آن را از دیوار آغل گوسفندان انداخت رفت.»
این یک گرگ است و با سه خصلت:
درندگی
وحشی بودن
و حیوانیت
شناخته میشود
اما میفهمد، هرگاه داخل زندگی کسی شد و کسی به او پناه داد و احسانکرد به او خیانت نکند و اگر ضرری به او زد جبران نماید
هر ذاتی رو میشه درست کرد،جز ذات خراب....!!
دکتر الهی قمشه ای
از آنجایى شروع شد که براى اولین بار نگاهم در نگاهت گره خورد...
آن نگاه، گرماى مطبوعى داشت...
روح منجمدم آرام آرام شروع کرد به زنده شدن..
عکسى از چشمانت را بر دیوار قلبم آویزان کردم!..تا روحم به زنده ماندن ادامه دهد..
دستانم را گرفتى...چشمانم را بستم..
گفتى تا آخر مى مانى...من هم باور کردم..
نگاهى به قلبم انداختم...دیگر زخمى، نمى دیدم...آرى قلبم داشت التیام مى یافت...
دوباره به چشمان آتشینت خیره شدم..
این بار خودم را مى توانستم ببینم
اما تنها نبودم...تو را کنارم مى دیدم..
عشق پاک و خالصانه ات رو مى توانستم ببینم...زندگى و آینده ام را همه و همه را در چشمانت دیدم...
شبنم اشک بر روى لبخندم نشست..
از آن لحظه به بعد چشمانم جز توکسى را ندید...قلبم جز تو نخواست...
وجودت وجودم را فرا گرفته...لحظه اى از من جدا نیستى..
هر جا را نگاه مى کنم تو را مى بینم..لحظه اى از من دور نیستى..
با من بمان تا زیبایى هاى دنیا را نشانت دهم..
با من بمان تا باهم به اوج برسیم!
بگذار عقربه ها جلو بروند تا عشقم را به تو ثابت کنم!
عشقی که به تو دارم صادقانه عاشقانه است
اى جاودانه ى من عاشقت خواهم ماند تا به قیامت...♥
معلم به بچه ها گفت : تو یه کاغذ بنویسید به نظرتون شجاع ترین آدما کیان ؟ بهترین متن جایزه داره
یه نفر نوشته بود : اونا که شب میتونن تو قبرستون بخوابن
یکی دیگه نوشته بود:اونایی که از حیوونای جنگل نمیترسن
هر کی یه چیزی نوشته بود تا این که یه نوشته براش خیلی جذاب بود ، تو کاغذ نوشته شده بود شجاع ترین آدما اونان کـه خجالت نمیکشن و دست پدرمادرشونو میبوسن...نه سنگ قبرشونو...!!!
کاش تا وقتی زنده هسنتد قدرشون رو بدونیم
پیرزنی در خواب ، خدا را دید.از خدا قول گرفت که فردا به بازدیدش بیاید. وقتی بیدار شد، چایی دم کرد. بهترین غذایی که بلد بود درست کرد. خانه را خوشبو کرد.
نیم ساعت دیگه یکی در زد.
در را باز کرد. مرد گدایی نیاز به غذا کرد. پیرزن عصبانی شد. در را بست.دفعه بعد پسری در زد و پول خواست اما پیرزن سرش داد زد و آن را بیرون انداخت. یک ساعت بعد پیرزنی زنگ در رازد و تقاضای غذا و کمی پول کرد. اما پیرزن به آن چیزی نداد.
در خواب به خدا گفت :تو قول دادی و چرا عمل نکردی؟ خدا گفت من آمدم. سه بار هم آمدم. ولی تو در را روی من بستی.
گرگ هر شب به شکار میرفت و بی آنکه چیزی شکار کند بازمیگشت
شبی گرگ را ناراحت دیدم
با لاشه یک آهو در دهان به گله آمد!
گرگ های گله شاد از این شکار از او پرسیدند: چرا ناراحتی؟؟!!
گفت:شبی در سیاهی بیابان چشمانش را دیدم
دلم را ربود...
هرشب به خواست پایم که نه,به تمنای دلم میرفتم تا تماشایش کنم...
امشب محو او بودم که شنیدم صدای سگان ولگرد را
دویدم
پریدم
زیر گلویش را گرفتم و دریدمش...!
آنچنان دوستش داشتم که نمیخواستم "سهم دلم" نصیب "سگان ولگرد" شود...
ﻓﺮﯾﺪﻭﻥ ﻣﺸﯿﺮﯼ ﺷﻌﺮﯼ ﮔﻔﺖ ﮐﻪ " ﺑﯽ ﺗﻮ ﻣﻬﺘﺎﺏ ﺷﺒﯽ ﺑﺎﺯ ﺍﺯ ﺁﻥ ﮐﻮﭼﻪ ﮔﺬﺷﺘﻢ "
و ﺧﺎﻧﻢ ﻫﻤﺎ ﻣﯿﺮﺍﻓﺸﺎﺭ ﺩﺭ ﺟﻮﺍﺑﺶ ﺳﺮﻭﺩ :
ﺑﯽ ﺗﻮ ﻣﻦ ﺯﻧﺪﻩ ﻧﻤﺎﻧﻢ ...
ﺑﯽ ﺗﻮ ﻃﻮﻓﺎﻥ ﺯﺩﻩﯼ ﺩﺷﺖ ﺟﻨﻮﻧﻢ
ﺻﯿﺪ ﺍﻓﺘﺎﺩﻩ ﺑﻪ ﺧﻮﻧﻢ
ﺗﻮ ﭼﻪ ﺳﺎﻥ ﻣﯽﮔﺬﺭﯼ ﻏﺎﻓﻞ ﺍﺯ ﺍﻧﺪﻭﻩ ﺩﺭﻭﻧﻢ؟
*
ﺑﯽ ﻣﻦ ﺍﺯ ﮐﻮﭼﻪ ﮔﺬﺭ ﮐﺮﺩﯼ ﻭ ﺭﻓﺘﯽ
ﺑﯽ ﻣﻦ ﺍﺯ ﺷﻬﺮ ﺳﻔﺮ ﮐﺮﺩﯼ ﻭ ﺭﻓﺘﯽ
ﻗﻄﺮﻩﺍﯼ ﺍﺷﮏ ﺩﺭﺧﺸﯿﺪ ﺑﻪ ﭼﺸﻤﺎﻥ ﺳﯿﺎﻫﻢ
ﺗﺎ ﺧﻢ ﮐﻮﭼﻪ ﺑﻪ ﺩﻧﺒﺎﻝ ﺗﻮ ﻟﻐﺰﯾﺪ ﻧﮕﺎﻫﻢ
ﺗﻮ ﻧﺪﯾﺪﯼ .
ﻧﮕﻬﺖ ﻫﯿﭻ ﻧﯿﻔﺘﺎﺩ ﺑﻪ ﺭﺍﻫﯽ ﮐﻪ ﮔﺬﺷﺘﯽ
ﭼﻮﻥ ﺩﺭ ﺧﺎﻧﻪ ﺑﺒﺴﺘﻢ،
ﺩﮔﺮ ﺍﺯ ﭘﺎﯼ ﻧﺸﺴﺘﻢ
ﮔﻮﯾﯿﺎ ﺯﻟﺰﻟﻪ ﺍﻣﺪ،
ﮔﻮﯾﯿﺎ ﺧﺎﻧﻪ ﻓﺮﻭ ﺭﯾﺨﺖ ﺳﺮ ﻣﻦ
*
ﺑﯽ ﺗﻮ ﻣﻦ ﺩﺭ ﻫﻤﻪﯼ ﺷﻬﺮ ﻏﺮﯾﺒﻢ
ﺑﯽ ﺗﻮ ﮐﺲ ﻧﺸﻨﻮﺩ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﺩﻝ ﺑﺸﮑﺴﺘﻪ ﺻﺪﺍﯾﯽ
ﺑﺮﻧﺨﯿﺰﺩ ﺩﮔﺮ ﺍﺯ ﻣﺮﻏﮏ ﭘﺮﺑﺴﺘﻪ ﻧﻮﺍﯾﯽ
ﺗﻮ ﻫﻤﻪ ﺑﻮﺩ ﻭ ﻧﺒﻮﺩﯼ
ﺗﻮ ﻫﻤﻪ ﺷﻌﺮ ﻭ ﺳﺮﻭﺩﯼ
ﭼﻪ ﮔﺮﯾﺰﯼ ﺯ ﺑﺮ ﻣﻦ؟
ﮐﻪ ﺯ ﮐﻮﯾﺖ ﻧﮕﺮﯾﺰﻡ
ﮔﺮ ﺑﻤﯿﺮﻡ ﺯ ﻏﻢ ﺩﻝ،
ﺑﻪ ﺗﻮ ﻫﺮﮔﺰ ﻧﺴﺘﯿﺰﻡ
ﻣﻦ ﻭ ﯾﮏ ﻟﺤﻈﻪ ﺟﺪﺍﯾﯽ؟
ﻧﺘﻮﺍﻧﻢ ﻧﺘﻮﺍﻧﻢ
ﺑﯽ ﺗﻮ ﻣﻦ ﺯﻧﺪﻩ ﻧﻤﺎﻧﻢ .....
«الا بذکر الـلّه تطمئن القلوب»→(علامت اختصاصی خاهر هدی)
«الا بذکر الـلّه تطمئن القلوب»→(علامت اختصاصی خاهر هدی)
(هان چرا اینجوری نیگا میکنین؟!.خو پست قبلی یادم رفت علامت اختصاصیمو بذارم!)
برگذاری جشن در دبیرستان دخترانه شاهد:
فاز اول:برگذاری جلسه اولیا مربیان،بحث درباره ی پذیرایی جشن،تزئینات سالن،سخنران،مولودی خوان و..(گرفتن مبلغ هنگفتی به عنوان مشارکت)
فاز دوم:برگذاری جلسه ی شورای دانش آموزی،بحث درباره ی بوی جوراب دانش آموزان،مشخص کردن مسئولین انتظامات،مسئولین پذیرایی و..(خرحمالی دانش آموزان)
فاز سوم:جلسه با دبیران!!..(دبیر ریاضی و فیزیک رضایت ندارند،کلاس های سوم در جشن شرکت نمیکنند)
فاز چهارم:دعوت مسئولین گرامی
دعوت از فیلمبردار و عکاس و سخنران و..( و سوپری سرکوچه..حتی شما دوست عزیز!)
فاز پنجم:آذین بندی سالن(تعداد مصدومان مشخص نیست)
فاز ششم:روز قبل از جشن(سخنران خبرداده به دلیل بیماری نمیاد)
فاز هفتم:روز جشن(جمع شدن اراذل مدرسه،بدون هیچگونه نظارت و خواندن آهنگ های مجاز و غیر مجاز،وطنی و..!پذیرایی با چک و لقد ناظم)
فازهشتم:سخنرانی ناظم:اصلا شما لیاقت جشنو ندارید!اینجا مدرسه شاهده!خجالت بکشید!اینجا مدرسه شاهده!اصلا جشن بی جشن!اینجا مدرسه...(مدیر مثل الاغ شرک به ما نگاه میکند!!)
ما:۰_۰
ما:۰_۰
ما:۰_۰اصن خاک بر سر ما
شاهزاده اي تصميم گرفت ازدواج کند......
و موضوع را به وزير دربار که از هوش بالايي برخوردار بود در ميان گذاشت......
وزير دستور داد تا تمام دختران شهر هرکدام غذايي بپزند و براي شاهزاده بياورند......
روز موعود فرا رسيد و دختران شهر هرکدام با غذاي لذيذ خود آمده بودند تا بخت خود را امتحان کنند........
در ميان آنها دختري بود که چهره زيبايي نداشت و همه وي را مسخره ميکردند و با زخم زبانشان او را آزار ميدادند........
از قضا شاهزاده به سراغ دختر ميرود و به او ميگويد تو چگونه به خودت اجازه جسارت داده اي مگر نميداني من شاهزاده ام و زن من بايد زيبا باشد........
در اين لحظه اشک از چشمان دختر جاري ميشود و با التماس ميگويد سرورم شما کمي از غذاي من ميل کنيد.......
با مساعدت آن غذا را ميل ميکند و از دست پخت دختر خوشش مي آيد و به دختر ميگويد : راز اين غذاي دلچسب چيست ؟؟؟......
دختر اشک از چشمان خود پاک ميکند و با لحني مظلومانه ميگويد: روغن فرد اعلا ... اين روزا يعني اويلا !!!.......
(اگه فحش بديد ديگه ازاين داستانهاي جالب نمي گذارم)
موضوع انشا آزاد بود...هرکس درباره یچیز مینوشت...
یکی از آرزوهاش...یکی از اینکه با پول هایی که خود بعدا در می آورد میخواهد چقدر شکلات بخرد!
دخترک دستش را بالا برد و گفت:خانوم!از تفاوت ها هم میتوان نوشت؟!
معلم با لبخند پاسخ داد:البته عزیزم...
نوشتن انشاها تموم شده بود و همه نوبت به نوبت نوشته های خود را میخواندند...
دخترک کنار تخته کلاس ایستاد صدایش را صاف کرد و گفت:بنام خدا...ما تفاوت داریم!
معلم متعجب گفت منظورت چیست؟!
دخترک پاسخ داد:ما زندگی را یاد نگرفته ایم...ما شاد نیستیم...ما تفاوت داریم!
معلم گفت:دلیلت را بگو
دخترک خواند...انشایش را....
داشتم فکر میکردم چـرا بایـد بین زندگـی دو نفـر در دو گوشـه ی دنـیا اینقـدر تفاوت باشـد .
ما تو مدرسه هایمان هیچوقـت کلاس رقص و بالـه نداشته ایم
هیچوقت کارگاه نجاری نداشته ایم
ما هیچوقت کلاسی با تمامی آلات موسیـقی نداشته ایم
ما هیچوقـت در سلف مدرسـه نچرخیده ایم تا در ظرفهایمـان خوراکـی هـای خوش آب و رنگ بریزنـد.
تا با اکیپـمان مـیزی را اشغـال کنیم
و از پسر خوش قیافه ی تازه وارد یا درمورد دخـتر مشهـور و باهوش مدرسه صحبت کنیم
ما هیچوقـت پارتـی آخـر سال نداشته ایم
ما هیچـوقت روز اخـر مدرسـه کلاه هایـمان را به هوا نیـنداخته ایم
ما همیـشه بازخواست شده ایم ، برای ناخن هایمان ،برای موهایمان برای ...
ما هرگز نفهمیدیم تمیز بودن صورت چه منافاتـی با شخصیـت آدم دارد؟؟
ما پدرمان در آمـد بس که موهایمان را ازته تراشیدیم و اوج گرما لباس های سرتاپـا تیره پوشیدیم دختران مان زیــر مقنعه عـرق ریختند..
ما هرگز نفهمیدیم جنس مخالف شاخ و دم نـدارد
و مثل مـا ادم است
و میتــوان با او بدون فکرهـا و نیت های شوم دوست شد،
و به او اعتماد کــرد
راستش جنس مخالف هـم هرگز این را نفهمـید.
ما شیرین تریــن روزهای نوجـوانی مان با کابوس کنکـور هـدر رفت
بهترین روزهای جوانیمان با سربازی..
ولی کسی به ما نگـفت تو دیگـر ۱۷ ساله نمیشوی
ما قربانی خواسته هایـی شدیم که پدر و مادرمان هرگز به آن نرسیدند!
هیچکـس به ما نگفـت جامعه هنرمنـد بیشتر میـخواهد تا مهنـدس.
هیچکس نفهمید شـب ها با رویـای ساز یا بوم نقاشی به خواب میرویم.
هیچکس به ما نگفـت موفقیــت، پزشـکی و مهندسی و وکالـت نیـست..
و هیچوقت نفهمیـدیم انسـان بودن ربـطی به با کدام پـا وارد دستــشویی شـدن ندارد...
و...
هیچکس به ما یاد نـداد شـاد بودن را
انشای دخترک تمام شد...صدای دست کر کننده ای فضای کلاس را پُر کرد!
برق تحسین چشمان معلم را گرفت...زمزمه کرد:ما تفاوت داریم...ما شاد نیستیم!
جهانگیر شاه: تو به عشق در یک نگاه اعتقاد داری؟
مستشار: درمورد شما کلا من به عشق بدون نگاه هم اعتقاد دارم!
«قهوه تلخ/مهران مدیری»
گويند فقيري نزد هندوانه فروشي رفت و گفت:
هندوانه اي براي رضاي خدا به من بده،فقيرم وچيزي ندارم
هندوانه فروش در ميان هندوانه ها گشتي زد و هندوانه خراب و بدرد نخوري را به فقير داد
فقير نگاهي به هندوانه كرد وديد كه به درد خوردن نميخورد
مقدار پولي كه به همراه داشت را به هندوانه فروش داد وگفت:به اندازه پولم به من هندوانه اي بده
هندوانه فروش هندوانه خيلي خوبي را وزن كرد و به مرد فقير داد
فقير هر دو هندوانه را رو به آسمان كرد وگفت خداوندا بندگانت را ببين...
اين هندوانه خراب را بخاطر تو داده واين هندوانه خوب را به خاطر پول...
ظاهرا توی محلهشان مسئول پایگاه بوده پدرش میگفت یک شب دیر آمد خانه به شدت از دستش عصبانی بودم،
پشت در قدم میزدم تا بیاید، تا در را باز کرد سرش فریاد زدم کجا بودی تا این موقع شب؟
در اوج غرور جوانی خیلی آرام آمد جلو و دست من را بوسید و گفت
بابا جان چرا عصبانی هستی من دو کلام با شما حرف دارم اگر حرف هایم شما را قانع کرد که هیچ اگر نه حق با شماست
، هر تنبیهی در نظر داشتید من در خدمتم. پدر جان من جوانم و پر انرژی و
باید آن را تخلیه کنم و حالا هم در مسجد محل برنامه های فرهنگی و گاهی ایست بازرسیهایی که میگذاریم سرم گرم است و به لطف خدا این نیروی جوانی را در این مسیر خرج میکنم.
حالا اگر اشتباه میکنم شما بگویید چه کنم؟
پدرش گفت آنقدر مردانه حرف زد و محکم صحبت کرد که حرفی برای گفتن نداشتم گفتم هیچی حق با توست برو بخواب
فرمانده دلاور گردان عمارتیپ فاطمیون شهید مصطفی صدرزاده (سیدابراهیم)...وی در شب عاشورا عاشورایی شد..
ذکر صلوات هدیه به شهدا..
یه بار تو خونمون یکی یه کار اشتباهی کرده بود
من به داداشم (اسمش حسین)میگم تو بودی
اونم میگفت توبودی
یهو داداش ۶سالم پرید وسط گفت حسین تویی
منم جو گرفتتم گفتم بزن قدش
اونم گف:
کی با تو بود گفتم حسین تهی!!!!!!!!!!
:-(:-(:-(
برگرفته از زندگی واقعی!!!!
کپی به شرط لایک
من گاو هستم
در یك مدرسه راهنمایی دخترانه چند سالی بود كه مدیر مدرسه بودم. چند دقیقه قبل از زنگ تفریح اول، مردی با ظاهری آراسته و سر و وضعی مرتب در دفتر مدرسه حاضر شد و به من گفت: «با خانم… دبیر كلاس دومیها كار دارم و میخواهم درباره درس و انضباط فرزندم از او سؤالهایی بكنم.»
از او خواستم خودش را معرفی كند. گفت: «من گاو هستم! خانم دبیر بنده را می شناسند. بفرمایید گاو، ایشان متوجه میشوند.»
تعجب كردم و موضوع را با خانم دبیر كه با نواخته شدن زنگ تفریح، وارد دفتر مدرسه شده بود، در میان گذاشتم. یكه خورد و گفت: «یعنی چه گاو؟ من كه چیزی نمیفهمم.»
از او خواستم پیش او برود و به وی گفتم: «اصلاً به نظر نمیرسد اختلالی در رفتار این آقا وجود داشته باشد. حتی خیلی هم متشخص به نظر میرسد.»
خانم دبیر با اكراه پذیرفت و نزد پدر دانشآموز كه در گوشهای از دفتر نشسته بود، رفت. مرد آراسته، با احترام به خانم دبیر ما سلام داد و خودش را معرفی كرد: «من گاو هستم! شما بنده را به خوبی میشناسید، پدر گوساله؛ همان دختر سیزده سالهای كه شما دیروز در كلاس، او را به همین نام صدا زدید.»
دبیر به لكنت افتاد و گفت: «آخه، میدونید…»
مرد گفت: «بله، ممكن است واقعاً فرزندم مشكلی داشته باشد و من هم در این مورد به شما حق میدهم. ولی بهتر بود مشكل انضباطی او را با من نیز در میان میگذاشتید. قطعاً من هم میتوانستم اندكی به شما كمك كنم.»
خانم دبیر و پدر دانشآموز مدتی با هم صحبت كردند. گفت و شنود آنها طولانی، ولی توأم با صمیمیت و ادب بود. آن پدر، در خاتمه كارتی را به خانم دبیر ما داد و با خداحافظی از همه، مدرسه را ترك كرد. وقتی او رفت، كارت را با هم خواندیم.
در كنار مشخصاتی همچون نشانی و تلفن، روی آن نوشته شده بود: «دكتر… عضو هیأت علمی دانشكده روانشناسی و علوم تربیتی دانشگاه...»
آخرین مطالب طنز
داستان طنز کلاه فروش و میمون
شعر طنز / فقدان همسر
شعر طنز و خنده دار رانندگی در ایران
مکالمه مرد و زن /طنز
شعرطنز / خانهی ما
مجرمان شیک پوش زندان مهران مدیری را در سریال در حاشیه ببینید! + تصاویر جدید
11 سال رانندگی معکوس این مرد +عکس
واس ماس از زبان جواد رضویان / طنز
شعر طنز / زن گرفتن …
واکنش جالب مهناز افشار با دیدن کنار کاریکاتور خود +عکس
معنی کلماتی که از زنها شنیده می شود / طنز
"جناب خان" ممنوع التصویر میشود؟
علت دروغ گفتن مردها (آخر خنده)
اصول جالب شوهرداری به روایت فورجوک !
فال و طالع بینی
عزیزُم بیا فالت بگیرُم
فال حافظ | فال روزانه | طالع بینی | فال مصری | فال تاروت
فواید خنده
خنده تاریخ انقضا نداره !!!
مجموعه تخصصی فواید ، دانستنیها و رازهای خنده
حمایت میکنیم
+ شادی و کمک به دیگران ( مراکز خیریه )
آمار سایت
بازدید دیروز: 18443
کل بازدید: 514084556