***پست ویژه***
یک تحویل دار بانک میگفت:
ﭘﺴﺮ ﺑﭽﻪ ﺍﯼ ﯾﻪ ﻗﺒﺾ ﺍﻭرد تا ﭘﺮﺩﺍﺧﺖ کنه .
ﮔﻔﺘﻢ: ﻭقت ﮔﺬﺷﺘﻪ ﺳﺎﯾﺖ ﻫﺎﺭﻭ ﺑﺴﺘﯿﻢ ﻓﺮﺩﺍ ﺻﺒﺢ ﺑﯿﺎﺭ!
ﮔﻔﺖ: ﻣﯿﺪﻭﻧﯽ ﻣﻦ ﭘﺴﺮ ﮐﯿﻢ !
ﺑﺎﺑﺎﻣﻮ ﺑﯿﺎﺭمم ﻫﻤﯿﻨﻮ ﻣﯿﮕﯽ؟ !
ﮔﻔﺘﻢ:فرقی نمیکنه ! ﺳﺎﯾﺘﻮ ﺑﺴﺘﯿﻢ ﭘﺴﺮ ﺟﺎﻥ !
رفت، ﺑﺎ ﯾﻪ ﻣﺮﺩﯼ ﺍﻭﻣﺪ ﻟﺒﺎﺳﻬﺎﯼ کهنه ﻭ ﭼﻬﺮﻩ رﻧج دیدﻩ ای داشت،
ﻓﻬﻤﯿﺪﻡ ﺑﺎﺑﺎﺷﻪ ...
ﺑﻠﻨﺪﺷﺪﻡ ﻭ ﺑﻪ ﻗﺼﺪ ﺍﺣﺘﺮﺍﻡ ﺗﺤﻮیلش ﮔﺮﻓﺘﻢ ﻗﺒﺾ ﻭ ﭘﻮﻟﺸﻮ ﮔﺮﻓﺘﻢ ﮔﻔﺘﻢ :
ﭼﺸﻢ ﺗﻪ ﻗﺒﻀﻮ ﻣﻬﺮ ﮐﺮﺩﻡ ﺩﺍﺩﻡ ﺑﻬﺶ ..
ﮔﺬﺍﺷﺘﻢ ﺗﻪ ﮐﺸﻮ ﻓﺮﺩﺍ ﺻﺒﺢ ﭘﺮﺩﺍﺧﺖ ﮐﻨﻢ ...
ﭘﺴﺮﻩ ﮔﻔﺖ ﺩﯾﺪﯼ ﺑﺎﺑﺎﻣﻮ ﺑﯿﺎﺭﻡ ﻧﻤﯿﺘﻮﻧﯽ ﻧﻪ ﺑﮕﯽ ﺑﻬﺶ !
ﺑﻌﺪﺵ ﺧﻨﺪﯾﺪ ...
ﺑﺎﺑﺎﺵ ﺑﻪ ﭘﺴﺮﺵ ﮔﻔﺖ ﺑﺮﻭ ﺟﻠﻮﯼ ﺩﺭ ﻣﻦ ﻣﯿﺎﻡ
ﺍﻭﻣﺪ ﺩﺭ ﮔﻮﺷﻢ ﮔﻔﺖ ﻣﻤﻨﻮﻧﻢ ﺍﺯﺕ ﺑﺨﺎﻃﺮ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺟﻠﻮﯼ ﺑﭽﻢ ﺑﺰﺭﮔﻢ ﮐﺮﺩﯼ !
ﺍﺯ ﺩﯾﺪﮔﺎﻩ ﺑﭽﻪ ﭘﺪﺭ ﺗﻨﻬﺎ ﺗﺮﯾﻦ ﻓﺮﺩﯾﻪ ﮐﻪ ﺣﻼﻝ ﻣﺸﮑﻼﺗﻪ ﻭ ﺗﻨﻬﺎ ﺗﺮﯾﻦ ﻓﺮﺩ ﺑﺰﺭﮒ ﺗﻮ ﺩﻧﯿﺎﺳﺖ
ﭘــﺪﺭ است که ﺩﺭ ﮐﺘﺎﺏ ﺟﺎﻳﻲ ﻧﺪﺍﺭد ﻭ ﻫﻴﭻ ﭼﻴﺰ ﺯﻳﺮ ﭘﺎﻳش ﻧﻴﺴﺖ ....
ﺑﻲ ﻣِﻨَﺖ ﺍﺯ ﺍﻳﻦ ﻏﺮﻳﺒﮕﻲ ﻫﺎﻳش ﻣﻲ ﮔﺬﺭد ﺗﺎ ﭘﺪﺭ ﺑﺎﺷد ...
ﻭ ﭘﺸﺖ ﺧﻨﺪﻩ ﻫﺎﻳش ﻓﻘﻂ ﺳﮑﻮﺕ ﻣﻲ ﮐﻨد...
خدایا بالاتر از بهشتت چه داری؟؟؟ برای پدرم میخواهم.
تقدیم به همه باباها...
بابایی روزت مبارک...
داستان کوتاه
نمی دانم چه شد که کشکی کشکی آر پی جی زن و تیر بارچی دسته مان حرفشان شد و کم کم شروع کردند به تند حرف زدن و «من آنم که رستم بود پهلوان» کردن. اول کار جدی نگرفتیمشان. اما کمی که گذشت و دیدیم که نه بابا قضیه جدی است و الان است که دل و جگر همدیگر را به سیخ بکشند، با یک اشاره از مسئول دسته، افتادیم به کار.اول من نشستم پیش آر پی جی زن که ترش کرده بود و موقع حرف زدن قطرات بزاقش بیرون می پرید.
یک کلاهخود دادم دست تیربارچی و گفتم: «بگذار سرت خیس نشوی. هوا سرده می چایی!» تیربارچی کلاهخود را سرش گذاشتو حرفش را ادامه داد. رو کردم به آر پی جی زن و خیلی جدی گفتم: «خوبه. خوب داری پیش می روی. اما مواظب باش نخندی. بارک الله.» کم کم بچه های دیگر مثل دو تیم دور و بر آن دو نشستند و شروع کردن به تیکه بار کردن!- آره خوبه فحش بده. زود باش. بگو مرگ بر آمریکا!
- نه اینطوری دستت را تکان نده. نکنه می خواهی انگشتر عقیق ات را به رخ ما بکشی؟!
- آره. بگو تو موری ما سلیمان خاطر. بزن تو بر جکش.
آن دو هی دستپاچه می شدند و گاهی وقت ها با ما تشر می زدند. کمک آر پی جی زن جلو پرید و موشک انداز را داد دست آر پی جی زن و گفت: «سرش را گرم کن، گراش را بگیر تا موشک را آماده کنم!» و مشغول بستن لوله خرج به ته موشک شد. کمک تیربارچی هم بهش برخورد و پرید تیربار را آورد و داد دست تیربار چی و گفت: الان برات نوار آماده می کنم. قلق گیری اسلحه را بکن که آمدم!» و شروع کرد به فشنگ فرو کردن تو نوار فلزی. آن قدر کولی بازی درآوردیم که یک هو آن دو دعوایشان یادشان رفت و زدند زیر خنده. ما اول کمی قیافه گرفتیم و بعد گفتیم: «به. ما را باش که فکر می کردیم الانه شاهد یک دعوای مشتی می شویم. بروید بابا! از شماها دعوا کن در نمی آد!»
ببخشید طولانی شد ولی واقعا زیباست جهت شادی روحشون صلوات ختم کنین لطفا
بانو
روزمردنزدیک است
بانو حواست باشد ...
مرد تو سنگ بنای وجودش را با غرور گذاشته اند ،مبادا غرورش را زیر لگام لجاجتت له کنی ...
بانو حواست باشد ..
مرد تو پر است از حرفها و غصه های نگفته ..گوش شنوای حرفهایش باش ...
بانو حواست باشد ..
مرد تو اگر دلش تنهایی می طلبید هیچ گاه شانه های مردانه اش را به زیر بار هزاران تعهد خم نمیکرد تا آشیانی بسازد برایت با گرمای عشق ...تنهایش مگذار ...
بانو حواست باشد ..
مرد تو ..مرد توست ؛ سالاری است از جنس خودت ؛ آرامشی است از جنس آسمان ؛ تکیه گاهی است از جنس غیرت ...به اواعتمادکن
بانو حواست باشد مردانه به پای مردت بایست...
مردی در کنار رودخانهای ایستاده بود.
ناگهان صدای فریادی را شنید و متوجه شد که کسی در حال غرق شدن است.
فوراً به آب پرید و او را نجات داد...
اما پیش از آن که نفسی تازه کند فریادهای دیگری را شنید و باز به آب پرید و دو نفر دیگر را نجات داد!
اما پیش از این که حالش جا بیاید صدای چهار نفر دیگر را که کمک میخواستند شنید ...!
او تمام روز را صرف نجات افرادی کرد که در چنگال امواج خروشان گرفتار شده بودند ، غافل از این که چند قدمی بالاتر دیوانهای مردم را یکی یکی به رودخانه میانداخت...!
بعد از ظهر بود . گردان آماده می شد كه شب عملیات كند.فرمانده گردان با معاونش شوخی داشت، می گفت:خوب دیشب نگذاشتی ما بخوابیم، پسر مردن كه دیگر این همه گریه و زاری ندارد. به خودم گفته بودی تا حالا صد دفعه كارت را درست كرده بودم. چیزی كه اینجا فراوان است مرگ.
بعد دستش را زد پشتش و گفت:بیا بیا برویم ببینم چه كار می توانم برایت بكنم.
شادی روحشون صلوات ختم کنین لطفا
لایک یادتون نره هااااا
نیمه شب پریشب،گشتم دچار کابوس
دیدم به خواب حافظ توی صف اتوبوس
گفتم:سلام حافظ،گفتا علیک جانم
گفتم:کجاروی گفت:والله خود ندانم
گفتم بگیر فالی.گفتا نمانده حالی
گفتم چگونه ای گفت:دربند بی خیالی
گفتم که تازه تازه شعرو غزل چه داری
گفتا که میسرایم شعر سپید باری
گفتم ز دولت عشق گفتا که کودتا شد
گفتم رقیب گفتا اونیز کله پاشد
گفتم کجاست لیلی مشغول دلربایی
گفتا ستاره گشته در فیلم سینمایی
گفتم بگو زخالش آن خال آتش افروز
گفتا عمل نموده دیروز یا پریروز
گفتم بگو زمویش گفتا که مش نموده
گفتم بگو ز یارش گفتا ولش نموده
گفتم چرا چگونه عاقل شدست مجنون
گفتا شدید گشته معتاد گردو افیون
گفتم کجاست جمشید.جام جهان نمایش
گفتا خریده قسطی تلویزیون به جایش
گفتم بگو ز ساقی حالا شده چه کاره
گفتا شدست منشی در دفتر اداره
گفتم بگو ز زاهد آن رهنمای منزل
گفتا که دست خود را بردار از سر دل
گفتم ز ساربان گوبا کاروان غم ها
گفتا آژانس دارد باتور دور دنیا
گفتم بگو ز محمل با از کجاوه یادی
گفتا پژو دوو بنز یا گلف نک مدادی
گفتم ز قاصدک گو آن باد صبح شرقی
گفتا که جای خود را داده به فاکس برقی
گفتم بیا ز هدهد جوییم راه چاره
گفتا به جای هدهد دیش است و ماهواره
گفتم سلام مارو باد سبا کجا برد
گفتا به پست داده آورد یا نیاورد
گفتم بگو ز مشک آهوی دشت زنگی
گفتا که ادکلن شد در شیشه های رنگی
گفتم سراغ داری میخانه ای حسابی
گفتا هر آنچه بوده گشته چلو کبابی
گفتم بلند بوده موی تو آن زمانها
گفتا به حبس بودم از ته زدند آنها
گفتم شما وزندان حافظ مارو گرفتی
گفتا ندیده بودم هالو به این خرفتی
شاعر:استاد سید محمدرضا عالی پیام(متخلص به هالو)
عاقا من کوچولو بودم خیلی تخس بودم جوری که هرکی اولش میدید میگفت وای چه گوگوليه خوشمزه ای قولفونت برم منم یه نگاه مظلومانه مينداختم تو چشماش ودر همون موقع کرم خبیث بودنم فعال میشد عاقا جوری چکيش میکردم که منتظر میشد منو یه گوشه گیر بیاره در اکثر مواقع در میرفتم اما چه کنم چند مورد گیر افتادم چشمتون بد نبينه جوری وشگونم ميگرفتن هنوز جاش درد میکنه خیر نبین نامردا.
و اما دخترفداکار اصلا پسر را در نظر نداشت و عجولانه قضاوت کردو روزها و شب ها باعث گریه و دلتنگی پسر شد ..
پسر که دیگر کنکور برایش معنی نداشت و بی برنامگی توی زندگیش جا خوش کرده بود و شب ها و روزهاشو وارونه کرده بود تنها با گفتن یک جمله خطاب به دختر میخواست او را به اشتباهش آگاه سازد و آن اینکه
،
"هیچوقت به یک یتیم نگو ، نادرست "
و پسر باز هم مثل هر شب چشمای خیسش را به امید بیدار نشدن روی هم گذاشت.
19 فروردین ، ساعت 3:29 نصفه شب.
(ص. داستان کوتاه)
یکی از اساتید حوزه نقل میکر میگفت:روزی یکی از شاگرداش بهش زنگ میزنه که فورا استاد واسش یه استخاره بگیره استاد هم استخاره میگیره وبهش میگه:بسیار خوبه معطلش نکن و سریع انجام بده.
چند روز بعد شاگرد اومد پیش استاد وگفت:
میدونید استخاره رو برا چی گرفتم؟
استاد:نه!!!
شاگرد:تو اتوبوس نشسته بودم
دیدم نفر جلوییم،پشت گردنش خیلی صافه وباب زدنه؛
هوس کردم یه پس گردنی بزنمش.
دلم میگفت بزن.عقلم میگفت نزن هیکلش از تو بزرگتره میزنه داغونت میکنه.
خلاصه زنگ زدم واستخاره گرفتم وشما گفتین فورا انجام بده.
منم معطل نکردم وشلپ زدمش.
انتظار داشتم بلند شه دعوا راه بندازه امایه نگاهی به من انداخت وگفت استغفرالله.
تعجب کردم گفتم:ببخشید چرا استغفار؟!؟!؟!
گفت:چند دقیقه پیش از کنار یه امامزاده رد شدیم یه لحظه به ذهنم خطور کرد که این امامزاده ها الکی هستن ودکان باز کردن که پول جمع کنن.
به خدا گفتم:ای خدا،اگه اشتباه میکنم یه پس گردنی بهم بزن.
تااین درخواستو کردم تو از پشت سر محکم به من زدی!!!
یه روزی متوجه عشق یه پسر به دختری شدم
چون خودم عاشق بودم فهمیدنش برام آسون بود
پسر از عشقش مستقیم نمیگفت
اما تو هر کلمه اش میشد بفهمی که عاشق شده
دختر از ماجرا خبر نداشت
من که درد عشق کشیده بودم خواستم به دختر هشدار بدم
چون میدونستم اگه الان *عاشق* بشه
از کنکورش که براش خیلی مهم بود جا میمونه
به دختر ماجرا رو گفتم
خواستم دیگه جواب پسر رو نده و ازش فاصله بگیره
چون نمیخواستم مثل من زجر بکشه
چون مشکلات راهو میدونستم
دختر قبول کرد
...
پسر ماجرا رو فهمید و دلش شکست
از اینکه من حسشو فهمیده بودم و به دختر گفته بودم ناراحت بود
منم طاقت ناراحتی و دلشکستگی رو نداشتم ؛ پشیمون شدم
خواستم اگه دختر هم میخواد بهشون کمک کنم
اما دختر گفت اصلا نمیشه ...
این وسط حرفایی هم پیش اومد و رفتارایی از پسر دیدم
نباید قضاوت میکردم اما کردم ...
نتیجه اش شد یه عالم آه و نفرین پشت سرم ...
میدونم تا خدا نخواد برگی هم از درخت نمیفته چه برسه به نفرین ...
اما بدترین روزای عمرم هم بعد از این ماجرا دیدم ...
16فروردین بعد از نیمه شب دیدم آخرین ورود پسر 17امه ...
اگه این نوشته رو میخونی بدون واسه زندگی و کنکور هردوتون دعا میکنم ... همین.
*رنج یا موهبت*
.آهنگری با وجود رنجهای متعدد و بیماری اش عمیقا به خدا عشق می ورزید. روزری یکی از دوستانش که اعتقادی به خدا نداشت،از او پرسید
تو چگونه می توانی خدایی را که رنج و بیماری نصیبت می کند، را دوست داشته باشی؟
آهنگر سر به زیر اورد و گفت
وقتی که میخواهم وسیله آهنی بسازم،یک تکه آهن را در کوره قرار می دهم.سپس آنرا روی سندان می گذارم و می کوبم تا به شکل دلخواه درآید.اگر به صورت دلخواهم درآمد،می دانم که وسیله مفیدی خواهد بود،اگر نه آنرا کنار میگذارم.
همین موضوع باعث شده است که همیشه به درگاه خدا دعا کنم که خدایا ، مرا در کوره های رنج قرار ده ،اما کنار نگذار
داستان از آنجایی شروع شد که جوان عاشق قصه ما دلش در گرو عشق دخترک روستایی میسوخت ولی چون خانواده پسرک سرمایه ای کلان داشتند با ازدواج آنها مخالف بودند و هرروز با او دعوا میکردند....چند روزی گذشت و پسر برای اینکه دختر را ببیند صبح زود از خانه اش بیرون آمد و به روستا رفت درآن حال دختر که دلش برای پسر تنگ شده بود از خانه فرار کرد و به سرعت خود را به بیشه زار رساند در آنجا بود که دختر با صحنه ای عجیب رو به رو شد......پسر دیوانه وار فریاد میزد و چشمانش پر از خون بود دختر خیلی ترسیده بود و پسر به او حمله کرد و او را کشت....آخه پدرش گفته بود اگر با او ازدواج کنی تو را از ارث محروم میکنم...بله دیگه خب پول خیلی واجب تر از عشق و این جور چیزا هست یعنی واقعا فکر کردید اینا باهم فرار میکنن و میرن زندگی میکنن تو یه شهر غریب و همراه با بی پولی نه عزیزم این روزا پول از همه چی واجب تره......تا داستان بعدی خدانگهدار
ياد دارم در غروبی سرد سرد ميگذشت از كوچه ما دوره گرد داد میزد: كهنه قالي ميخرم دسته دوم جنس عالي ميخرم كاسه و ظرف سفالي ميخرم گر نداري كوزه خالي ميخرم اشك در چشمان بابا حلقه بست عاقبت آهي كشيد بغضش شكست اول ماه است و نان در سفره نيست اي خدا شكرت ولي اين زندگيست؟ بوي نان تازه هوشش برده بود اتفاقا مادرم هم روزه بود خواهرم بي روسري بيرون دويد گفت آقا سفره خالي ميخريد؟؟
پسره به مادرش گفت با اين قيافه ترسناكت چرا اومدی مدرسه؟ مادر گفت غذاتو نبرده بودی،نميخواستم گرسنه بمونی.پسر گفت ای كاش نمیومدی تا باعث خجالت و شرمندگي من نشی... همیشه از چهره مادرش با یک چشم خجالت میکشید.. چندسال بعد پسر در 1شهر ديگه دانشگاه قبول شد و همون جا کار پیدا کرد و ازدواج كرد و بچه دار شد. خبر به گوش مادر رسيد .مادر گفت بیا تا عروس و نوه هامو ببینم.اما پسر میترسید که زنش و بچش از ديدن پیرزن یه چشم بترسن.. چند سال بعد به پسره خبر دادن مادرت مرده .. وقتی رسید مادر رو دفن کرده بودن و فقط 1 يادداشت از طرف مادرش واسش مونده بود : پسره عزيزم وقتی 6سالت بود تو 1تصادف 1چشمتو از دست دادی،اون موقع من 26سالم بود و در اوج زیبایی بودم و بعنوان 1مادر نميتونستم ببينم پسرم 1چشمشو از دست داده واسه همين 1چشممو به پاره تنم دادم،تا مبادا بعدا با ناراحتی زندگی كنی پسرم .مواظب چشم مادرت باش .. اشك در چشمهای پسر جمع شد.. ولی چه دیر...
شیخی بار گندم خویش به آسیاب برد. آسیابان که بیوه زنی بود گفت: 2 روز دیگر آردها آماده است،
شیخ با لحنی آمرانه گفت:
☘گندم مرا زودتر آرد کن وگرنه دعا میکنم خرت (که سنگ آسیاب را میچرخاند) تبدیل به سنگ شود.
زن (آْسیابان) در جواب گفت:
اگر نفسی به این گیرایی داری، دعا کن گندمت آرد شود، خر را ول کن!
ای کاش ملتی که برای همه آرزوی مرگ میکند برای خوشبختی خویش نیز دعائی بکند..
آخرین مطالب طنز
فال و طالع بینی
عزیزُم بیا فالت بگیرُم
فال حافظ | فال روزانه | طالع بینی | فال مصری | فال تاروت
فواید خنده
خنده تاریخ انقضا نداره !!! .gif)
.gif)
مجموعه تخصصی فواید ، دانستنیها و رازهای خنده
حمایت میکنیم
+ شادی و کمک به دیگران ( مراکز خیریه )
آمار سایت
بازدید دیروز: 20129
کل بازدید: 530512629










