وقتی خدا زن را می آفرید تا دیر وقت روز ششم کار می کرد
فرشته ای اومد و پرسید: چرا اینقدر روی این یکی وقت میذاری؟
خدا پاسخ داد: میدونی چه خصوصیاتی در نظر گرفتم تا درستش کنم؟
باید بیشتر از 200 قسمت قابل حرکت داشته باشه
از همه جور غذا استفاده کنه
وقتی بیمار میشه خودش,خودش رو معالجه کنه
18 ساعت در روز بتونه کار کنه و همزمان 3تا بچه رو در آغوش بگیره
با یه بوسه از زانوی زخمی تا قلب شکسته رو شفا بده
خدا گفت: دیگه چیزی نمونده موجودی که محبوبم هست رو کامل کنم
فرشته جلوتر اومد و زن رو لمس کرد
_این که خیلی لطیفه!!
_بله لطیفه ولی خیلی قوی درستش کردم.نمیتونی تصور کنی چه چیزهایی رو میتونه تحمل کنه و بر چه مشکلاتی پیروز شه
فرشته گونه زن رو لمس کرد.خدایا فکر کنم بار مسئولیت زیادی بهش دادی!داره چکه میکنه!
خدا گفت این اشکه.اون با اشکاش, غمهاش تردیدهاش عشقش و تنهایی و رنج و غرورش رو بیان میکنه
فرشته رو به خدا گفت تو فکر تمام چیزهای خارق العاده رو برای ساختن مادرها کرده ای
خدا گفت فقط یک چیزش خوب نیست
""".....خودش فراموش میکنه چقدر با ارزشه......"""
داستان کوتاه
♡♥بسم الله الرحمن الرحیم♥♡
.....................................................
لبخند خوبان3(قسمت دوم)
راوی:سرهنگ یاسینی
زمان مصاحبه رسید ومصاحبه گر عراقی از خلبان مشهدی پرسید:اسمت چیه؟
او در جواب اسم و شهرت و تخصص خود را گفت.
دوباره مصاحبه گر پرسید:برخورد عداقی ها باشما چگونه است؟
او در جواب گفت:خیلی خوب است ورچپه.
مصاحبه گر:آیا در اینجا به شما امکانات کافی میدهند؟
و باز در جواب گفت:امکانات خیلی عالی است ورچپه.
وهر چه سوال کردند او به خوبی جواب میداد و در آخر میگفت"ورچپه"
بعد از آن هر روز مصاحبه او از تلویزیون عراق پخش میشد
چند روز بعد نگهبانهای عراقی سرش ریختند و به شدت کتکش زدند
وقتی دلیلش راپرسیدم،یکی از بچه های مشهد گفت:《ورچپه یعنی برعکس...》
وعراقی ها که تازه متوجه شده بودند او آنهارا سر کار گذاشته
دیگر مصاحبه اورا پخش نکردند...
یاعلی...
.....................................................
♡♥اللهم عجل لولیک الفرج♥♡
♡♥بسم الله الرحمن الرحیم♥♡
.....................................................
لبخند خوبان2
راوی:سرهنگ آزاده"یاسینی"
یکی ازخلبانان اهل مشهد به اسارت نیروهای عراقی درآمد...
عراقی ها اصرار داشتند او مصاحبه کند
ولی او تن به مصاحبه نمیداد وبرای همین اورا شکنجه میکردند
اسرای دیگرهم سعی میکردند متقاعدش کنند اما نمیشد که نمیشد
پس از شکنجه های بسیار عراقی ها محلتی(مهلتی)24ساعته به او دادند
و چند سوال شخصی هم نوشتند و به او دادند
روز بعد درحالی که همه انتظار مصاحبه نکردن اورا داشتند
او قبول کرد مصاحبه کند...
ادامه در قسمت بعد...
.....................................................
♡♥اللهم عجل لولیک الفرج♥♡
روزی حکیمی دو کشاورزی را دید که هر دو در کنار هم کندوم میکارند.
دید یکی زود زود عجلعی میکارد ویکی صبو با حوصله.
وقتی که بهار شد این حکیم دوباره راهش به ان جا افتاد و دید ان کس که با عجله کاشته بود هیچ چیزی در زمین خود نیست و دیگری که صبور بود هنوز کندوم ها سبز هستند.
گفت چه شده که گندوم های تو درو شده وبرای دیگری هنوز نرسیده.
گفت من عجله داشتم که در موقع گرانی بفروشم ودوباره زود بکارم.وقتی که ملخ ها حمله کردند برای من در امده وسبز بود ولی برای بغلی در نیامده بود.
ملخ ها برای من را خوردند و من زرلی کلان خوردم ولی بری بغلی که در نیامده بود ماند والان میفهمم که می گویند عجله همیشه کار را درست نمیکند
ساپورت7تومن
مانتو جلو باز 30تومن
شال نخنی5تومن
هه یه داف عالی شد
?? یه نصیحت برا داداشا
••●دنبآل دختــَرے برید کہ شــَلوآر مآرکــ بپوشہ ؛
نہ سآپـــورت هفت تومنــے ..??
••●کــَتونے مآرکـــ بپوشہ تآ آخـَـر دنیــآ بآهآت بیــآد ؛
نــَـہ کــَـفش دہ سآنتے کہ اگہ مآشیـن ندآشتے بپیچـوندت ..??
••●مآنتــو ســآدہ و شیکــ بپوشہ کہ
خیآلت رآحـَـت بآشہ وقتے بیــرون خونـَـس ؛
نــہ مآنتــــو جلــوبآز و جلفـــ
کہ تـَـنت بلــرزہ وقتے یہ متـــر ازت دور میشہ ..??
••●دنبــآل دختــَــرے بریـد کہ هولـــــت بدہ تو زندگے وبخواداقاااااش باشی؛
نہ دختـــَــرے کہ بآ گیـردآدنآ و مخآلفـَـتآش ،،
جلــو پیشرفتتــــــو بگیرہ وبشی زیدش ..??
••●دنبـآل دختـَـرے بآش کہ سـَـر سفـرہ خآنوآدش نشستـہ ؛
نہ دختـَـرے کہ شکمشو تو پارتیا سیر کرده باشه....
سلام بستگان محترمی که در ایام عید برای دید و بازدید میایم خونتون
چند تا مطلب هست که باید از الان گفته بشه
۱_لطفا در پارکینگ خونتون یه جا برای ماشین ما در نظر بگیرید که ماشینمونو دزد نبره شرمندگیش واسه شما بشه
۲_به هیچ وجه پسته هاتونو قایم نکنین چون ما امسال یه مجموعه ابزار پسته یاب خریدیم گذاشتیم صندوق عقب ماشین
نکته مهم: اگه جلومون تخمه ژاپنی بزترید میکنیم تو حلقتون. دندونامونو از تو جوب که نیاوردیم
نکته مهم: اگه کلا پسته نخریدین در ایت صورت خیلی بیشرفین نامردا
۳_ دمپایی دستشویی اگه خیس باشه با حوله دستشوییتون پاکش میکنیم گفته باشم
نکته مهم: اگه احیانا دمپاییارو ما خیس کردیم به بزرگیتون ببخشید
۴_ لطفا حجم و سرعت اینترنت خود را چک کنید اگر کم بود حتما اینترنت بخرید که باعث قطع روابط فامیلی نشه خوبیت نداره
۵_ به یاد داشته باشید شیرینی تر بر خشک ارجحیت داره( جون داداش تو غلط املایی میبینی؟)
۶_ خیلی با ما صحبت نکنید اطلاعات مربوط به اوضاع کار و زندگی ما به چه درد شما میخوره صحبت سیاسی هم که اصلا حرفشو نزن
بزارید هم ما به تلگراممون برسیم هم خودتون
۷_ ترو قرآن گودزیلاهاتونو جمع و جور کنید موقتا سر به نیستشون کنید
۸_ به گودزیلاهاتون بگید از ما طلب عیدی نکنن چون با زانو میایم تو دنده پنج قفسه سینشون احتمال آسیب رسیدگی به قلب وجود داره
۹_ نمیخواد خیلی خودتونو بزحمت بندازین چون ما هم تو بازدید خودمونو بزحمت نمیندازیم
۱۰_ روز پنجشنبه ۹۵/۱/۵ کلنمون وارو استارت میکنه تا شنبه سرمون شلوغه دعوت نکنید
با تشکر فراوان از شما
این داستان خیلی خیلی جالبه...
موضوع: بالاترین تنبیه
وقتی حضرت موسی ع خواست به کوه تور برود کسی به او گفت: به پــروردگار بگو این همه من معصیت میکنم چرا من را تنبیه نمی کنی؟
خـداوند به حضرت موسی ع گفت: وقتی رفتی به او بگو: بالاترین تنبیهات این است که نـماز می خوانی و لذت نـماز را نمی چشی..
شاید میان این همه نامردی ها .. باید از شیطان درس گرفت...دروغ نگفت وجهنم را به جان خرید اماتظاهر به دوست داشتن ادم ها نکرد....در ضمن اولین مطلبمه...دوستت دارم از طلوع عشق تا غروب.. سرنوشت... خیالت می ارزد به همه با خیالت بیخیال همه...
پیر مرد تهی دست ، زندگی را در نهایت فقر و تنگدستی می گذراند و با سائلی برای زن و فرزندانش قوت و غذائی ناچیز فراهم می کرد . از قضا یک روز که به آسیاب رفته بود ، دهقان مقداری گندم در دامن لباس اش ریخت و پیرمرد گوشه های آن را به هم گره زد و در ...
همان حالی که به خانه بر می گشت با پروردگار از مشکلات خود سخن می گفت و برای گشایش آنها فرج می طلبید و تکرار می کرد : ای گشاینده گره های ناگشوده عنایتی فرما و گره ای از گره های زندگی ما بگشای . پیر مرد در حالی که این دعا را با خود زمزمه می کرد و می رفت ، یکباره یک گره از گره های دامنش گشوده شد و گندم ها به زمین ریخت او به شدت ناراحت شد و رو به خدا کرد و گفت:
من تو را کی گفتم ای یار عزیز / کاین کره بگشای و گندم را بریز / آن گره را چون نیارستی گشود / این گره بگشوندنت دیگر چه بود
پیر مرد نشست تا گندم های به زمین ریخته را جمع کند ولی در کمال ناباوری دید دانه های گندم روی همیانی از زر ریخته است . پس متوجه فضل و رحمت خداوندی شد و متواضعانه به سجده افتاد و از خدا طلب بخشش نمود .
« مردی می خواست کاملا خدا را بشناسد . ابتدا به سراغ افراد و کتابهای مذهبی رفت ، اما هر چه جلوتر رفت گیج تر شد . افراد و کتاب های نوع دیگر را نیز امتحان کرد اما به جایی نرسید .
خسته و نا امید راه دریا را در پیش گرفت . کنار ساحل کودکی را دید که مشغول پر کردن سطل آب کوچکی از آب دریا بود . سطل پر و سر ریز می شد اما کودک همچنان آب می ریخت .
مرد پرسید : (چه می کنی؟) کودک جواب داد : (به دوستم قول دادم همه آب دریا را در این سطل بریزم و برایش ببرم)
تصمیم گرفت پسر را نصیحت کند و اشتباهش را به او بگوید ، اما ناگهان به اشتباه خود هم پی برد که می خواست با ذهن کوچکش خدا را بشناسد و کل جهان را در آن جا دهد ! فهمید که با دلش باید به سراغ خدا برود .
مرد کافه چی دوفنجان قهوه را به آرامی روی میز گذاشت و به دوست خود گفت: من سالها در اینجا کار کردم. مشتری های ما سه دسته اند: آنهایی که یک روز برای قرار یا حل کردن مشکلی به اینجا میآیند و بعد از اتمام کارشان برای همیشه میروند. دسته دوم مشتری هایی هستند که هرچند وقت یک بار به اینجا میآیند و من با دیدنشان بسیار خوشحال میشوم. دسته سوم که محبوبترین آدمها هستند، آنهایی هستند که با دیوار ها و میزهای این کافه خو گرفته اند. آنهایی که عکسهای این دیوارها را میفهمند، آنهایی که با منوهای روز به روز جدیدتر پیر میشوند. حیف که تعدادشان کم است. دوستش پرسید: تو جزو کدام دسته ای؟ مرد کافه چی پاسخ داد: دسته چهارم، آنهایی که این افراد را میبیند و به آنها لبخند میزنند و از بودنشان خوشحالند. آنهایی که صادقند و باور دارند زندگی مانند همین کافه است.
« فرشتگان سراغش را از خدا گرفتند و خدا هر بار به فرشتگان اين گونه مي گفت : مي آيد ، من تنها گوشي هستم كه غصه هايش را مي شنود و يگانه قلبي ام كه دردهايش را در خود نگه مي دارد و سر انجام گنجشك روي شاخه اي از درخت دنيا نشست . فرشتگان چشم به لبهايش دوختند ، گنجشك هيچ نگفت و خدا لب به سخن گشود : با من بگو از انچه سنگيني سينه توست . گنجشك گفت لانه كوچكي داشتم ، آرامگاه خستگيهايم بود و سرپناه بي كسي ام . تو همان را هم از من گرفتي . اين توفان بي موقع چه بود ؟ چه مي خواستي از لانه محقرم كجاي دنيا را گرفته بود ؟ و سنگيني بغض راه بر كلامش بست . سكوتي در عرش طنين انداز شد . فرشتگان همه سر به زير انداختند . خدا گفت : ماري در راه لانه ات بود . خواب بودي . باد را گفتم تا لانه ات را واژگون كند . آنگاه تو از كمين مار پر گشودي . گنجشك خيره در خدايي خدا مانده بود . سپس خدا گفت : چه بسيار بلاها كه به واسطه محبتم از تو دور كردم و تو ندانسته به دشمني ام بر خاستي اشك در ديدگان گنجشك نشسته بود . ناگاه چيزي در درونش فرو ريخت . هاي هاي گريه هايش ملكوت خدا را پر كرد »
گوشه ایی نشسته و در حال گریه کردن بودم ناگهان ندایی آمد، ای بنده ی من چرا گریه میکنی؟ گفتم :امروز یکی را شبیه خودم دیدم که خیلی زیبا بود،گفت :پس چرا گریه میکنی؟ گفتم :خداوندا چرا هفت نفر را مثل هم می آفرینی؟ گفت : برای اینکه خطاهای آن ها را تصحیح کنم،گفتم یعنی هفتمی عیب یا خطایی ندارد؟ ندا آمد خیر ندارد.
....اینجا بود که گریه ام شدت گرفت گفت:چرا گریه ات بیشتر شد ؟ گفتم : خداوندا چی میشد مرا اولین نفر نمی آفریدی؟که فقط صدای خنده خداوند به گوشم رسید
خداوند است دیگر اعتراضی نیست
ايمان به خدا
مرد جوانى که مربى شنا و دارنده چندين مدال المپيک بود ، به خدا اعتقادى نداشت . او چيز هايى را که درباره خداوند و مذهب مى شنيد مسخره مى کرد . شبى مرد جوان به استخر سرپوشيده آموزشگاهش رفت . چراغ خاموش بود ولى ماه روشن و همين براى شنا کافى بود . مرد جوان به بالاترين نقطه تخته شنا رفت و دستانش را باز کرد تا درون استخر شيرجه برود . ناگهان سايه بدنش را همچون صليبى روى ديوار مشاهده کرد . احساس عجيبى تمام وجودش را فرا گرفت . از پله ها پائين آمد و به سمت کليد برق رفت و چراغ ها را روشن کرد . آب استخر براى تعمير خالى شده بود !
مردی می خواست تا یک طوطی سخنگو بخرد،
طوطی های متعددی را دید و قیمت جوان ترین و زیباترین شان را پرسید.
فروشنده گفت: "-این طوطی؟ سه چهار میلیون! ... و
دلیل آورد: - "این طوطی شعر نو میگه، تموم شعرای شاملو، اخوان، نیما و فروغ رو از حفظه!"
مشتری به دنبال طوطی ارزان تر، یکی پیدا کرد که پیر بود اما هنوز آب و رنگی داشت،
رو به فروشنده گفت: "- پس این را می خرم که پیر است و نباید گران باشد"
- این؟!... فکرش رو نکن، قیمت این بالای شش هفت میلیونه...
چون تمام اشعار حافظ و سعدی و خواجوی کرمانی رو از حفظه مرد نا امید نشد و
طوطی دیگری پیدا کرد که حسابی زهوار در رفته بود،
گفت: "- این که مردنی است و حتماً ارزان... "
- این؟!... فکرش رو نکن، قیمت اش بالای پونزده شونزده میلیونه...
چون اشعار سوزنی سمرقندی و انوری و مولوی رو حفظه...
مرد که نمی خواست دست خالی برگردد به طوطی دیگری اشاره می کند که
بال و پر ریخته بر کف قفس بی حرکت افتاده و لنگ هایش هوا بود....
انگار نفس هم نمی کشید.
"- این یکی را می خرم که پیداست مرده، حرف که نمی زند،
حتماً هیچ هنری هم ندارد و باید خیلی ارزان باشد..."
- این یکی؟!... اصلاً فکرش رو نکن! قیمت این بالای شصت هفتاد میلیونه!
"- آخه چرا؟ مگه اینم شعر می خونه؟"
"- نه...! شعر نمی خونه،
حتی ندیدم تا امروز حرف بزنه،
اصلا هیچ کاری نمی کنه...
اما این سه تا طوطی دیگه بهش میگن استاد!
آخرین مطالب طنز
فال و طالع بینی
عزیزُم بیا فالت بگیرُم
فال حافظ | فال روزانه | طالع بینی | فال مصری | فال تاروت
فواید خنده
خنده تاریخ انقضا نداره !!! .gif)
.gif)
مجموعه تخصصی فواید ، دانستنیها و رازهای خنده
حمایت میکنیم
+ شادی و کمک به دیگران ( مراکز خیریه )
آمار سایت
بازدید دیروز: 20129
کل بازدید: 530514473










