داشتم فکر میکردم چرا باید بین زندگی دو نفر در دو گوشه ی دنیا اینقدر تفاوت باشد!
ما در مدرسه هایمان هیچوقت کلاس رقص و باله نداشته ایم.
هیچوقت کارگاه نجاری نداشته ایم.
ما هیچوقت کلاسی با تمامی آلات موسیقی نداشته ایم.
ما هیچوقت در سلف مدرسه نچرخیده ایم تا در ظرفهایمان خوراکی های خوش آب و رنگ بریزند تا با اکیپمان سر میزی بخنديم و شاد باشیم و از پسر خوش قیافه ی تازه وارد یا درمورد دختر مشهور و باهوش مدرسه صحبت کنیم
ما هیچوقت پارتی آخر سال نداشته ایم.
ما هیچوقت روز اخر مدرسه کلاه هایمان را به هوا نینداخته ایم.
ما همیشه بازخواست شده ایم!
برای ناخن هایمان
برای موهایمان
برای...
ما هرگز نفهمیدیم تمیز بودن صورت چه منافاتی با شخصیت آدم دارد!؟
ما پدرمان در آمد بس که موهایمان را ازته تراشیدیم و اوج گرما لباس های سرتاپا تیره پوشیدیم و دختران مان زیر مقنعه عرق ریختند...
ما هرگز نفهمیدیم جنس مخالف شاخ و دم ندارد و مثل ما آدم است و میتوان با او بدون فکرها و نیت های شوم دوست شد، و به او اعتماد کرد.
راستش جنس مخالف هم هرگز این را نفهمید.
ما شیرین ترین روزهای نوجوانی مان با کابوس کنکور هدر رفت...
بهترین روزهای جوانیمان با سربازی...
ولی کسی به ما نگفت تو دیگر ۱۷ ساله نمیشوی.
ما قربانی خواسته هایی شدیم که پدر و مادرمان هرگز به آن نرسیدند!
هیچکس به ما نگفت جامعه هنرمند بیشتر میخواهد تا مهندس...
هیچکس نفهمید شب ها با رویای ساز یا بوم نقاشی به خواب میرویم.
هیچکس به ما نگفـت موفقیت پزشکی و مهندسی و وکالت نیست...
و هیچوقت نفهمیدیم انسان بودن ربطی به با کدام پا وارد دستشویی شدن ندارد.
و...
هیچکس به ما یاد نداد عاشق شدن را...
این روزها سرزمینمان تشنه ی فهم است!
ببار ای آگاهی...
ظهور باید در جمجمه ها رخ دهد.
نه در جمعه ها...............!!
داستان کوتاه
اون نه خیلی قدیما می خواستیم شیر بگیریم جلو مغازه ها صف میشد. بعضی ها هم از قبل اسمشونو می نوشتن.
یکی از مشتریای ما هم اسمش محمد بود به من گفت :تورج جان شیر بامو اَمرا خبر کون من جیرینگی خودمو فارِسانم. منم گفتم :به چشم بَلامیسر.
فردای اون روز شیر اومد!.. منم اس ام اس دادم آقا محمد فارِس شیر بامو! از شانس ما هم اون روز همراه اول قاطی کرده بود هر پیامی 20 بار میرفت !
آقا محمد فارِس شیر بامو!
محمد فارِس شیر بامو!
محمد شیر بامو!
.
.
.
یه دفعه دیدم ممد از سرکوچه با زیر شلواری داره میدوه !! داد میزنه تورج چی بوسته شیر رو آتیش بیگیفته؟!!
حالا منم از هیج جا خبر ندارم با خودم میگم یاعلی تو اینقد شیر لازم بودی :)))))
♥♥♥عاشق بودن♥♥♥
?????? دوست داشتن??????
℡ فقط به حرف نیست...!℡
✘ جنم میخواد...!✘
دوست داشتن اونه که...
تو شلوغی ..↶
بازم به یاد عشقت باشی..
❥♥دوست داشتن اونه که...❥♥
?? بخاطر عشقت...??
✘از خوشیت و دوستات بگذری تا به عشقت ثابت کنی که فقط کنار اون خوشی..✘
♂دوست داشتن اونه که...♀
♬وقتی عشقت تنهاست... ♪
دلش پره...⚅
مریضه...??
حال و اوضاعش بده...⇟
☜ کنارش باشی...☞
??دوست داشتن اونه که??..
♥ ♛ اگه دیدی صداش گرفته..♛♥
اگه دیدی صداش غم داره...
x تو حالت بدتر شه و نگران باشی...
★دوست داشتن اونه که...★
درکش کنی...
غیرت بذاری واسش...!
??☏ده بار زنگ بزنی بهش...!☏??
☜☜☜تا بفهمه که مهمه!☞☞☞
.آره دوست داشتن اینه..
وقتی یک بازیکن فوتبال پیراهنش را در میاورد و تکان میدهد، ملت عشق میکنند. اما نمی فهمند که باید گرد پای پوتینِ آن کسی که رفته سوریه برای جنگ را ببوسید ، چون او تو را نگه داشته، اگر می فهمید.
امروز ایران در سوریه میجنگد بخاطر خودمان،
دین نداری؟ عقل که داری؟ اگر امروز نجنگی فردا باید بالای سر ناموست آنها را ببینی.
ما دو تا مشت داشتیم که بخاطر آن دشمن از جنگ با ما میترسید.( نظامی و هسته ای)
ابهام داشتند در مورد بمب اتم. ابهام وقتی هست ترس زیاد میشود، ما مشتمان را باز کردیم ، ترس برطرف شد.
حالا میخواهند مشت نظامی ما را باز کنند که اگر باز بشود ضرر کردیم.
اوباما گفته با اینها نمیتوانیم بجنگیم، چون اینها ۸ سال میجنگند، خسته نمیشوند.
و این اثراتِ آن موقع است که ما الان نونشو میخوریم.
پس در سوریه بمان که بیخ گوش اسرائیل باشی، چون اگر کسی دست به ما بزند،ما اسرائیل را میزنیم ، محکم بمان و قدر این خون ها را بدان....استاد علی اکبر رائفی پور
الیاس علیه السلام از پیامبرانی است که هنوز زنده و غایب از نظرهاست. نقل شده: حضرت عزرائیل علیه السلام نزد او رفت تا روحش را قبض کند. الیاس علیه السلام به گریه افتاد.
عزرائیل علیه السلام گفت: آیا گریه می کنی، در حالی که به سوی پروردگارت باز می گردی! الیاس علیه السلام گفت: گریه ام از ترس مرگ نیست، بلکه برای شبهای [طولانی[ زمستان و روزهای [گرم و طولانی] تابستان است که دوستان خدا، در این شبها به عبادت می گذرانند و در این روزها روزه می گیرند و در خدمت خدا هستند و از مناجات با محبوب لذت می برند؛ ولی من از صف آنها جدا شده، اسیر خاک می گردم.
خداوند به الیاس علیه السلام وحی کرد: تو را به خاطر آنکه دوست داری در خدمت ما باشی، تا روز قیامت مهلت دادم تا زنده باشی [و در صف اولیاء خدا مشغول مناجات بمانی].
یک روز سگی از کنار
شیر خفته ای رد میشد .
وقتی سگ دید شیر خوابیده ، طنابی آورد و شیر را محکم به درختی بست!
وقتی شیر بیدار شد متوجه وضعیتش شد .
و سعی کردتا طناب را
باز کند اما نتوانست .
در همان هنگام خری در حال گذر بود .
شیر رو به خر کرد و گفت:
ای خر اگر مرا از این بند برهانی نیمی از جنگل را به تو میدهم .
خر ابتدا تردد کرد و بعد طناب را از دور دستان شیر باز کرد.
وقتی شیر رها شد و
خود را از خاک و گرد
و عبار خوب تکانید ،
رو به خر کرد و گفت:
من به تو نیمی از جنگل
را نمیدهم
خر با تعجب گفت:
ولی تو قول دادی!!!
شیر گفت :من به تو تمام جنگل را میدهم .
زیرا در جنگلی که سگان دیگران را بند کشند و خران برهانند دیگر
ارزش زندگی
کردن ندارد...
"کلیله و دمنه"
کی از بزرگان می گفت: در سفر به فرانسه از خانمی که مسلمان شده بود، پرسیدم: چگونه مسلمان شدید؟
گفت: من سال ها پیش مقیم الجزایر بودم، یک روز از جاده ای عبور می کردم که در کنار آن مزرعه ای بود. دیدم کسی رو به سمتی ایستاده و حرکاتی انجام می دهد. کنجکاو شدم و از دیگران پرسیدم: این حرکات چیست؟ گفتند: نماز می خواند. کنجاوتر شدم و سراغش رفتم، پرسیدم چه می کنی، چه می گویی و چه می خواهی ؟
وقتی متوجه شدم که در اسلام ارتباط با خالق این اندازه آسان و این قدر عمیق و لطیف است، تکان خوردم و این بود علت اصلی مسلمان شدن من .
عبدالله بن سنان گوید:حضرت امام صادق علیه السلام فرمودند:به زودی زمانی فرا میرسد که حق و باطل برشما مشتبه میشود و باقی میمانید بدون نشانه ای که ظاهرباشد و امامی که شما را هدایت کند.از ان فتنه نجات پیدا نمیکند مگرکسی که با دعای غریق خدا را بخواند. من عرض کردم دعای غریق چگونه است؟حضرت فرمودند:میگویی: یا الله یا رحمان یا رحیم یا مقلب القلوب ثبت قلبی علی دینک. ترجمه:ای بسیار دگرگون کننده ی دلها و چشمها دل مرا به دین خودت استوار فرما.
سرکلاس استاد از دانشجویان پرسید:
این روزها شهدای زیادی رو پیدا میکنن ومیارن ایران...
به نظرنتون کارخوبیه؟؟
کیا موافقن؟کیامخالف؟
اکثردانشجویان مخالف بودن!!!
بعضی میگفتن: کارناپسندیه....نباید بیارن...
بعضی میگفتن:ولمون نمیکنن گیر دادن به چهار تا استخوووون... ملت دیوونن!!"
بعضی میگفتن:آدم یادبدبختیاش میفته!!!
استاد درس راشروع کرد ولی خبری ازبرگه های امتحان جلسه ی قبل نبود...
همه سراغ برگه هاگرفتند....استادجواب نمیداد...
یکی ازدانشجویان باعصبانیت گفت:استاد برگه هامون رو چیکارکردی؟؟شمامسئول برگه هابودی
استادروی تخته کلاس نوشت:من مسئول برگه های شماهستم...
استادگفت:برگه هاتون راگم کردم نمیدونم کجاگذاشتم؟
همه دانشجویان شاکی شدن
استادگفت:چرابرگه هاتون رو میخواین؟
گفتند:چون واسش زحمت کشیدیم، درس خوندیم،هزینه دادیم،زمان صرف کردیم
هرچی که دانشجویان میگفتند استادروی تخته مینوشت
استاد گفت: برگه های شمارو توکلاس بغلی گم کردم هرکی میتونه بره پیداشون کنه؟
یکی از دانشجویان رفت بعدازچند دقیقه بابرگه ها برگشت ...
استاد برگه ها روگرفت وتیکه تیکه کرد.
صدای دانشجویان بلندشد.
استادگفت:الان دیگه برگه هاتون رونمیخواین! چون تیکه تیکه شدن!
دانشجویان گفتن:استادبرگه ها رو میچسبونیم.
برگه هاروبه دانشجویان دادوگفت:شماازیک برگه کاغذنتونستیدبگذریدوچقدرتلاش کردیدتاپیداشون کردید،چطورتوقع داریدمادری که بچه اش رابادستای خودش بزرگ کردوفرستاد جنگ؛الان منتظره همین چهارتااستخونش نباشه!!؟؟
بچه اش رامیخواد،حتی اگه خاکسترشده باشه.
چنددقیقه همه جا سکوت حاکم شد!همه ازحرفی که زده بودن پشیمون شدن!!
تنهاکسی که موافق بود ...
فرزندشهیدی بودکه سالها منتظرباباش بود.
شهدا شرمنده ایم...!
.
•روحمون با یادشون شاد•
•هدیه به ارواح بلندپروازشون صلوات•
********Danial********
امروز سوار يه تاكسى شدم
صد متر جلو تر يه خانمى كنار خيابون ايستاده بود
راننده ى تاكسى بوق زد و خانم رو سوار كرد
چند ثانيه گذشت
راننده تاكسى : چقدر رنگ رژتون قشنگه
خانم مسافر: ممنون
راننده تاكسى : لباتون رو برجسته كرده
خانم مسافر سايه بون جلوى صندلى راننده رو داد پايين و لباشو رو به آينه غنچه كرد و گفت واقعاً؟؟!
راننده تاكسى خنديد با دست راست، دست چپ خانم مسافر رو گرفت و نگاه كرد!
راننده تاكسى: با رنگ لاكتون ست كردين؟! واقعا كه با سليقه اين تبريک ميگم.
خانم مسافر: واى ممنونم.. چه دقتى معلومه كه آدم خوش ذوقى هستين!
تلفن همراه من زنگ خورد و اون دو نفر گرم حرف زدن بودن..
موقع پياده شدن راننده تاكسى كارتش رو داد به خانم مسافر و گفت هرجا خواستى برى، اگه ماشين خواستى زنگ بزن به من..
خانم مسافر كارت رو گرفت يه چشمک ريزى هم زد و رفت..
اينو تعريف نكردم كه بخوام بگم خانم مسافر مشكل اخلاقى داشت يا راننده تاكسى...
فقط ميخواستم بگم..
توی اين چند دقيقه ممکنه کمتر کسی از ما به ذهنش رسيده باشه
كه راننده ى تاكسى هم يک خانم بود..
ما با تصوراتی كه توی ذهن خودمونه قضاوت ميكنيم!
امروز سوار يه تاكسى شدم
صد متر جلو تر يه خانمى كنار خيابون ايستاده بود
راننده ى تاكسى بوق زد و خانم رو سوار كرد
چند ثانيه گذشت
راننده تاكسى : چقدر رنگِ رژتون قشنگه
خانم مسافر: ممنون
راننده تاكسى : لباتون رو برجسته كرده
خانم مسافر سايه بون جلوىِ صندلى راننده رو داد پايينُ لباشو رو به آينه غنچه كرد.
خانم مسافر: واقعاً؟؟!
راننده تاكسى خنديد با دستِ راست دستِ چپِ خانم مسافر رو گرفتُ نگاه كرد
راننده تاكسى : با رنگِ لاكتون سِت كردين؟! واقعاً كه با سليقه اين تبريك ميگم
خانم مسافر:واى ممنونم..چه دقتى معلومه كه آدمِ خوش ذوقى هستين
تلفنِ همراه من زنگ خورد و اون دو نفر گرمِ حرف زدن بودن..
موقع پياده شدن راننده ى تاكسى كارتش رو داد به خانم مسافرُ گفت هرجا خواستى برى،اگه ماشين خواستى زنگ بزن به من..
خانم مسافر كارت رو گرفت يه چشمكِ ريزى هم زد و رفت..
اينُ تعريف نكردم كه بخوام بگم خانم مسافر مشكل اخلاقى داشت يا راننده تاكسى...
فقط ميخواستم بگم..
تويه اين چند دقيقه ممکنه کمتر کسی از ما به ذهنش رسيده باشه
كه راننده ى تاكسى هم يك خانم بود..
'ما با تصوراتی كه تو ذهنِ خودمونِ قضاوت ميكنيم.'
زنگ هاي مكرر تلفن روي مغزم رفته بود
نميدانم از جانم چه ميخواهد او كه گفته بود اين رابطه ماندني نيست
پس چرا نميرود ؟؟؟ نا گزير جوابش را دادم
و او گفت ميخواهد براي اخرين بار مرا ببيند
ديروز وقتي با خونسردي گفت ديگر نميخوااهد با من دوست باشد
و اين دوستي ها ماندني نيست با عصبانيت تلفن را قطع كرده بودم
و امروز اخرين ديدار و قطع اين ارتباط لعنتي كه نميدانم چگونه ميخواهم فراموشش كنم چرا بايد انقدر راحت تمام شود اصلا براي چه
بند هاي كشفم حتي با من راه نمي ايند و انگار مثل بخت من گره اي شوم خورده اند
كتوني هاي مشكيمو يه طرف پرت كردم و كفش هاي پاشنه بلندي با رنگ مشكي به پا كردم
تا رسيدن به پارك كنار اون نيمكت لعنتي با اون همه حجم سنگين از خاطره نفهميدم چه شد و چه زماني و حتي با چه وسيله اي به ان پارك رسيدم
پياده امده بودم عايا ؟؟؟
روي نيمكت نشستم جاي او
پنج دقيقه به زمان قرار مانده بود
عادت داشتم كه هميشه زماني كه قرار دارم پنج دقيقه زود تر حاضر شوم تا به موقع رسيده باشم
ولي او عادت داشت تا سر موقع برسد
وقتي ياد روزي ميوفتم كه همين جا كنار اين نيمكت بخاطر من دعوايش شد و دست اخر چهار بخيه ناقابل خورد تمام بدنم از گرمي اون روز يخ ميكند
من ميتونم فراموشش كنم ؟؟؟
توي افكار خودم غرق بودم كه يك ليوان جلوي صورتم امد
بفرما چايي خانوم خانوما
با سردي تمام ليوان را گرفتم
او حق نداشت حالا كه همه چيز تمام شده با من مهربان باشد
پس با لحني خشك و سرد گفتم
ببخشيد اقاي محترم ميشه اگه ديدار اخرتون تموم شد من برم
اونم با يه لحن عادي مثل هميشه گفت
اخرين چايي رو بخور بعد برو
منم هم با قيافه اي حق به جانب چايي كه در دست داشتم بدون انكه حتي لطف كند قندي به من بدهد خوردم
تقريبا چاييم تمام شده بود كه احساس كردم چيزي در چايي بود كه به دهانم رفته با احساس ترس فورا محتويات دهانم را ريختم روي زمين
مرد كنارم با لبخند به من نگاه ميكرد
جسمي كه روي زمين افتاده يه حلقه نيست ؟؟؟
با تعجب برش داشتم با صدايي كه از ته چاه در مي امد گفت
با من ازدواج ميكني
و همچنان خيره بودم به فرد روبروم و دوباره اون صداي ارامش دهنده گفت
خانوم خانوما نميخواي جواب منو بدي
من با گنگي تمام گفتم اره اره
وگرمايي دلپذير ....
نويسنده ساره
گفت پسرها چقدر چشم ناپاک شده اند
یکبار پشت سرش به راه افتادم
کوچـه اول ، پسـر جـوانی ایسـتاده بود
تا نگـاهش به او و مانتـوی تنـگش افتـاد
نیشـخندی زد و به سـر تا پـای انـدام دخـتر خیـره شـد ..
همان پسر وقتی من از جلویش عبور کردم
سـرش را پایـین انداخت و سرگـرم گوشی مـوبایلـش شـد
در کوچـه دوم که کمـی هـم تنـگ بـود .
چند پسر در حال حرف زدن و بلند بلند خندیدن بودند
دخـتر که نزدیکـشان شـد ، نگـاه ها هـمه سمـت انـدام .
و موهـای بلـند دخـترک چرخـید
یکـی از پسـر ها نیشـخندی زد
و دیگـری کاغـذی را در کـیف دخـتر انداخـت
تنـه دخـتر ، هنـگام عبـور از آن کوچه تنگ به تنـه پسـر ها خـورد
همـان پسـرها ، وقـتی مـن نزدیک شـدم .
راه را بـرای عبـور مـن باز کـردند و صـدایشـان را پایـین آوردنـد
وهمینطور در کوچه سوم ,خیابان,بازار...
↲اصـلا قبـول چشـم ها هـمه نـاپـاک ..
امـا ◄
◢تــــو چـرا با بـی حجـابی ،
طعـمه شـان میـشوی بانـو ؟...◤
یَا رَبَّ أَلْعَالَمِین
به خود ببال و باش ز آن دسته دختران…
که به وصفشان نبی بگفت فرزندان خوبی اند
(دخترم فاطمه)
.
با همسرم قرار گذاشته بودیم...
بچه مون که دنیا اومد...
اگه پسر بود اسمش با من...
اگه دختر بود با اون...
آخرین روزای سال ۸۸ بود که...
خدا بهمون یه دختر داد...
کلی تو کتابا گشت تا بالاخره...
اسمشو گذاشت...."دیانا...!!!"
خیلی ناراحت شدم...
کلی باهاش حرف زدم ولی بی فایده بود...
"آخه مگه...قحطی اسم بووود...؟!
تو که خودت مذهبی هستی خانومم...
لااقل یه اسم ایرانی میذاشتی...
دیانا یعنی الهه ی عشق رُم...!"
ولی قبول نمیکرد...
رفتم تو اتاقم...
خیره شدم به عکس محّمد رضا...
"محمد جان...اینطوری بهم زُل نزن...
این مشكل هم به دست خودت حل میشه...
صبح روز بعد...
سر کار بودم که خانومم زنگ زد...
با صدایی بغض آلود:
حمییید...بچه م...!"
رنگم پرید...
"چی شده ه ه...؟
خودت سالمییییی...
اتفاقی افتاده ه ه...؟!"
گفت:
"چی مییگییی...؟!
بچه حالش خوبه ...
فقط زود خودتو برسون خونه...!!!"
.
خواب حضرت زهرا(سلام الله علیها) رو دیدم...
ازم پرسید:
"شما ما رو دوست داری…؟!"
گفتم:
"بی بی جان...
ما همه زندگیمون با محبت شما بنا شده...
"این دختر شماست...؟"
برگشتم و نگاه دیانا کردم...
دیدم تو و شهید تورجی زاده...
کنارش نشسته بودید و گرم صحبت...
بی بی ازم پرسید:
"اسم بچّت چیه...؟"
مکثی کردم و بی اختیار گفتم:
"...❤️فاطمه❤️...!!!"
بعدشم از خواب پریدم...
حمید...
اینم شناسنامه...
بگیر برو اسم بچمو درست کن...
.
گر نگاهی به ما کند زهرا(س)…
درد ها را دوا کند زهرا(س)...
.
(حمید مراد زاده...منبع:یا زهرا"س")
.
پ_ن:
حیفم اومد نگم:
بیاد شهید محمودرضا بیضایی...
که آرزوش بود خدا بهش دختری بده و...
اسمشو بذاره کوثر...
به آرزوشم رسید...
تو بحبوحه جنگ سوریه...
شب یکی از عملیاتا بهش گفتن:
"امکان تماس هست…
نمیخوای صدا کوثرتو بشنوی...؟"
جواب داد:
"از کوثرم ....گذشتم..."
حواسمون باشه که چقد مدیونیم...
دختر شدی که هزاران دل برای تو...
ترک وطن کنند و مدافع حرم شوند...
یَا_زِیْنَبِ…
جان بستان...
وَ مِنَ أَلْلّهِ تُوفِیقْ...
چه گویمت که تو خود با خبر ز حال منی...
عنایتی به دل خسته ام نما مادر...
دختر : عشقم ؟؟
پسر : جونم...
دختر : خستم ..
پسر : خب
دختر : بیام ؟
پسر : کجا؟
دختر : هیچی اصلا...
پسر : باشه
دختر : خب آخه خستـــــــــ ـــــــــــــــــم..
پسر : برو استراحت کن گلم..من چیکار کنم آخه ؟
دختر : بیام پیش تو ؟ کنارت دراز بکشم ؟
پسر : نه..
دختر : لطفا...
پسر : گفتم نه ، باز عصبیم نکن..عه!!
دختر : خیلی سنگدلی...اصلا قهرم...
پسر : قربون قهرت برم نبینم اشکاتو...من غلط کردم...
دختر : دیگه نمی خوام دوستت داشته باشم...تو بدی..
پسر : میدونم
دختر : (بغض)
پسر : از همون روز اول دارم بهت میگم دیگه نباید دوسم داشته باشی تو سرت نمیره
دختر : از اون روز بیشتر عاشقت شدم.
پسر : می خوای تا آخر عمر تنها زندگی کنی؟
دختر : پس تو چی هستی؟ کشکی؟
پسر : من 2 سال پیش به خاطر تو خودکشی کردم و رفتم پیش خدا.
دختر : میدونم بذار بیام پیشت دو تایی آروم توی خاک بخوابیم (گریه)
پسر : ....
آخرین مطالب طنز
فال و طالع بینی
عزیزُم بیا فالت بگیرُم
فال حافظ | فال روزانه | طالع بینی | فال مصری | فال تاروت
فواید خنده
خنده تاریخ انقضا نداره !!! .gif)
.gif)
مجموعه تخصصی فواید ، دانستنیها و رازهای خنده
حمایت میکنیم
+ شادی و کمک به دیگران ( مراکز خیریه )
آمار سایت
بازدید دیروز: 20129
کل بازدید: 530510268










