فتحعلی شاه قاجار که 169 زن داشته یه بار یه دختر خیلی خوشگل می بینه ودست و پاش شروع به لرزیدن می کنه و میگه که دختره رو برتش خواستگاری کنن
بهش میگن :
داداش این دخترته !!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
داستان کوتاه
فرشته از خدا پرسید:
مردمانت مسجد می سازند...
نماز می خوانند...
چرا برایشان باران نمی فرستی؟؟!!
خدا پاسخ داد:
گوشه ایی از زمین دخترکی کنار مادر و برادر مریضش در خانه ای
بی سقف بازی می کند...
تا مخلوقاتم سقفی برایشان نسازند،
آسمان من سقف آنهاست...
پس اجازه بارش نمی دهم!
خدایا نانی ده که به ایمانی برسم ...
نه ایمانی که به نانی برسیم...
بهم ميگن اميد داشته باش
ميگم اميد برام مرده
ميگن چرا؟
ميگم داستانش طولانيه
ميگن بگو
ميگم پ گوش کن
يه رفيق داشتم از دبستان
اسمش اميد بود
تا دبيرستان با هم بوديم
خيلي بخاطرش دعوا کردم
تو يکي از دعواها که تعداد اونا زياد بود
يهو ديدم اميد نيست
در رفته بود
از همون روز از کلمه ي اميد حالم بهم ميخوره و ترجيح ميدم تو حال زندگي کنم...
جوریشده پیرمردی که سرکوچه بساط پهن میکنه کفش تعمیر میکنه درامدش از مغازه کفش فروشی کنارش بیشتره
خیلی زیباست :
* خاطره ای از زندگی شخصی دکتر الهی قمشه ای*
هفت یا هشت ساله بودم، به سفارش مادرم برای خرید میوه و سبزی به مغازه محل رفتم. اون موقع مثل حالا نبود که بچه رو تا دانشگاه هم همراهی کنن!
پنج تومن پول داخل یه زنبیل پلاستیکی قرمز رنگ که تقریباً هم قد خودم بود با یه تکه کاغذ از لیست سفارش... میوه و سبزی رو خریدم کل مبلغ شد 35 زار. دور از چشم مادرم مابقی پول رو دادم یه کیک پنج زاری و یه نوشابه زرد کانادا از بقالی جنب میوه فروشی خریدم و روبروی میوه فروشی روی جدول نشستم و جای شما خالی نوش جان کردم.
خونه که برگشتم مادر گفت مابقی پولو چکار کردی؟ راستش ترسیدم بگم چکار کردم، گفتم بقیه پولی نبود... مادر چیزی نگفت و زیر لب غرولندی کرد منم متوجه اعتراض او نشدم. داشتم از کاری که کرده بودم و کسی متوجه نشده بود احساس غرور میکردم اما اضطراب نهفته ای آزارم می داد.
پس فردا به اتفاق مادر به سبزی فروشی رفتم اضطرابم بیشتر شده بود. که یهو مادر پرسید آقای صبوری میوه و سبزی گران شده؟ گفت نه همشیره.
گفت پس بقیه پول رو چرا به بچه پس ندادی؟ آقای صبوری که ظاهراً فیلم خوردن کیک و نوشابه توسط من جلو چشمش مرور میشد با لبخندی زیبا روبه من کرد وگفت : آبجی فراموش کردم ولی چشم طلبتون باشه.
دنیا رو سرم چرخ میخورد اگه حاجی لب باز میکرد و واقعیت رو می گفت به خاطر دو گناه مجازات می شدم، یکی دروغ به مادرم یکی هم تهمت به حاج آقاصبوری!
مادر بیرون مغازه رفت. اما من داخل بودم. حاجی روبه من کرد و گفت: این دفعه مهمان من!
ولی نمی دونم اگه تکرار بشه کسی مهمونت میکنه یا نه؟! بخدا هنوزم بعد ۴۴ سال لبخندش و پندش یادم هست!
بارها باخودم می گم این آدما کجان و چرا نیستن؟
چرا تعدادشون کم شده آدمهایی از جنس بلور که نه تحصیلات عالیه امروزی داشتن ونه ادعای خواندن كتاب های روانشناسی و نه مال زیادی داشتن که ببخشند؟
ولی تهمت رو به جان خریدن تا دلی پریشون نشه وآبرویی نریزه...!
شهید باکری، شهرداری که رفتگر شد !
اوایل انقلاب بود و مهدی باکری شهردار اورمیه در گرگ و میش سحر، برای خرید نان از خانه خارج شدم . چشمم به رفتگر محله افتاد که مثل همیشه در حال کار بود ؛ دیدم امروز صورت خود را با پارچه ای پوشانده است . نزدیکتر رفتم ، او رفتگر همیشگی محله ی ما نبود کنجکاوم شد ، سلام دادم و دیدم رفتگر امروز، آقا مهدی است !
آقا مهدی، شما اینجا چیکار میکنی ؟ آقا مهدی علاقه ای به جواب دادن نداشت
ادامه دادم ، آقا مهدی شما شهرداری، اینجا چیکار میکنی ؟ رفتگر همیشگی چرا نیست ؟ شما رو چه به این کارا ؟ جارو رو بدین به من ، شما آخه چرا؟ خیلی تلاش کردم تا بالاخره زیر زبون آقا مهدی رو کشیدم. زن رفتگر محله ، مریض شده بود ؛ بهش مرخصی نمی دادن میگفتن اگه شما بری، نفر جایگزین نداریم ؛ رفته بود پیش شهردار ، آقا مهدی بهش مرخصی داده بود و خودش اومده بود جاش.
اشک تو چشمام حلقه زد هر چی اصرار کردم آقا مهدی جارو رو بهم نداد؛ ازم خواهش کرد که هرچه سریعتر برم تا دیگران متوجه نشن ، رفتگر آن روز محله ما، شهردار ارومیه بود...
یه روز یه دلدار عاشق شد دلشو سپرد به یه دلبر.دلدار قصه ی ما بدجوری عاشق بود.برای اینکه دلبرشو از دست نده یه چیزیو ازش مخفی کرد.دلدار قصه ی ما همش میترسید دلبرش بفهمه اون مخفی کاریشو.پس شروع کرد پیش این و اون حرف زدن و راه حل گرفتن .وهر روز بخاطر این مشاوره ها از دلبرش دور ودورتر شد تا این که یه روز دلبر اومد پیشش وگفت از کسی شنیده اون چیزیو که پنهون میکرده دلدار.اونو بخاطر گذشته اش بخشید ولی بخاطر این که خودش بهش نگفته ترکش کرد.سالهاست که دلدار منتظر دلبره ولی دلبر دیگه بر نمیگرده.
فقط زندگی در جهانی را تصور کن که در ان ایینه نباشد. تو درباره ی صورتت خیالبافی میکنی و تصورت این است که صورتت بازتاب ان چیزی است که در درون تواست.
بعد وقتی که چهل ساله شدی،کسی برای اولین بار ایینه ای در برابرت میگیرد. وحشت خودت را مجسم کن!
تو صورت یک بیگانه را خواهی دیدو به روشنی به چیزی پی خواهی برد که قادر به پذیرشش نیستی:صورت تو ،خود تو نیست.....
جاودانگی
میلان کوندرا
در ظلمت این خانه خورشید دیده شده
درگاهِ بابِ اتاقم نقش تو دیده شده
لبم با سلام به روی ماهت باز شده
لک زده دلم برات،توام دلت تنگ شده؟
منزل کن به جانبم، بس تماشات کنم
نگاهم به نگاهت سالهاست درگیر شده
شکنجه شدنِ پسرِ زمستان کافی نشده؟
نظرِ مِهر و بخششِ دختر بهار را چه شده؟
سر به روی پای تو گذارم و چشم بَندم
دگر از رنج جهان قسمتم تسکین شده
تو که دست بُردی به موی آشفته ی من
شیر بودم که دگر بَرده ی آهویی شده
غیر لبخند توام لب بگشا، حرفی گو
در این دیدار سخت گیریِ تو تقلیل شده
از این زاویه من ندیده بودم هرگز
چَشمِ خمارت که مرا دیوانه و زنجیر شده
هرچند نگفتی کلام با آشفته ی خویش
این خواب خوشتر ز هر رویایی شده
《کیان_آشفته》
جمعی از حیوانات از جمله فیل ,کلاغ سوار هواپیما بودند , کلاغ شروع میکند به سر صدا اعتراض غر زدن حرف خلاصه هرج مرج ,در هواپیما هیچکس در اون جمع پاسخ به او نداد فیل که دید قضیه از این قرار است با کلاغ هیچ کاری ندارند با خودش میگوید من به این بزرگی چرا من هیچ نگم شروع میکند ان هم به حرف, اعتراض,هرج مرج ,آخر کار مسؤول هواپیما عصبانی میشود ان دو رو از هواپیما پرت میکند پایین, کلاغ بال میزند پرواز میکند فیل میگوید پس چه شد?! کلاغ پوزخندی میزند میگوید : من بال داشتم که این کارها کردم, وقتی بال نداری بال بال نزن ,
ضرب المثل:
وقتی بال نداری, بال بال نزن,
یه روز یه نفر به رفیقش میگه داری سیصد تومن پول به من بدی رفیقش میگه شب بیا از قهوه خونه بگیر شب میشه هرچی زنگ میزنه میبینه گوشی رفیقش خاموشه
میره قهوه خونه بعد از چند دقیقه رفیقش میاد به رفیقش میگه توکه پول نداری چرا الکی میگی دارم بیا بگیر پس چرا گوشیت خاموشه رفیقش میگه گوشیم رو فرختم تا تو محتاج سیصد تومن پول نباشی...
به سلامتی همه رفــــــــــیــــــــــــق ها
پیله کرده بودم به تو ، درست زمانی که از همه دنیا بریده بودم ،
یکهو میان تنهایی محض شدی همدمم ، میون سردی قلبم شدی گرمی عشق میون نا امیدی از آدمها تو شدی امید من
میون تلخی و غم ها تو شدی دلیل خنده های من
کلمه خیلی بزرگیه که عظمتشو فقط کسی درک میکنه که به حریم تنهاییش اجازه ورود هیچ آدمی رو نداده
دلخوشی ، این دلخوشی به یه دوست
تو دوستم بودی نه فقط مردی که بخوام همسرم باشه
دوستم بودی مثل دوستی با یه دختر ، غریزه نبود هوس نبود
وقتی که درد و دل کردم با تو شدی اولین دوستم بین تمام آدمها
بیست و دو سال تو حبس انفرادی خودم بودم و تو تنها ملاقاتی من بودی اولین آدمی که اونو به انفرادیم ترجیح دادم
خواستم باشی ، خواستم همیشه بمونی اما نمیدونم تو به چی فکر کردی که تنهام گذاشتی و من برگشتم به سلول خودم من ساده ام و سادگی رو دوست دارم ، از چهره های تقلبی ، حرفهای تقلبی ، عشقای تقلبی بدم میاد
به اندازه سادگیت میتونی واقعیت و از مجازی تشخیص بدی
به اندازه صورت آرایش نکردت ، لباس ارزون و سادت ، لحن بی تکلفت
هر چی ساده تر قدرت تشخیص بیشتر
شجاع ترین آدما اونایین که حرف خدا رو زمین نمیزنن به هیچ قیمتی
و من با تو دوست نشدم و خواستم که یه عشق پاکو داشته باشیم عشقی که حتی با یه عمر زندگی تو یه خرابه هم از بین نره
من سادگی رو از مادرم یاد گرفتم عاشقی رو از مادرم یاد گرفتم
وقتی خودش لباس نو نپوشید تا ما بپوشیم خودش خوب غذا نخورد تا ما بخوریم ، مادرم عشق واقعی رو به من یاد داد و من میخواستم قلب عاشقمو به تو هدیه بدم قلبی که فقط تو رو ببینه فقط تورو بخواد و فقط مرگ ما رو از هم جدا کنه ، کاش می فهمیدی من از ترسهام گذشتم برای رسیدن به تو
بین خدا و دلم گیر کردم و خدا رو انتخاب کردم یه طرف ترس از دست دادن تو بود یه طرف حرف خدا کاش می فهمیدی عشق خدایی قویترین عشق دنیاست چون آسون به دست نمیاد وقتی هم بخوای گناه نکنی و هم دلت عشقتو بخواد و تو خدا رو انتخاب کنی کاش با من میومدی کاش قبول می کردی این عشق توی قلبمو...
یه نفر در حالی که سیگار سومش رو روشن می کرد به رفیقش گفت: چرا روزه می گیری؟ ضرر داره
شمع و عاشقی
روزی پروانه ای بر رخ شمعی زیبا عاشق شد .
پس پروانه وار به دورش چرخید .
از شمع فریاد بر آمد : از من حذر کن که خواهی مرد .
اما پروانه بی اهمیت به گشتن دور شمع ادامه داد .
شمع که عشق او را دید اشک در چشمانش حلقه زد و اندک اندک مروارید اشکهایش بر تن بلورینش جاری شد .
شعله داغ بود و سوزان ، از لهیب عشقی که بی حد و مرز زبانه می کشید .
اما پروانه نمی دانست که برای عاشقی باید زنده بود .
و سرانجام بر آتش افتاد و سوخت .
پایان این رسم عاشقی ، وصالی نافرجام بود با پیکری سوخته و شمعی که از فرط غصه رو به خاموشی می رفت ...
پایان
ماهی شده بود باورش تور اگه بندازن سرش میشه عروس ماهیا شاه ماهی میشه همسرش
ماهیه باورش نبود تور اگه بندازن سرش نگاه گرم ماهیگیر میشه نگاه اخرش
رفت تا تور رو سرش کنه نگاه میکرد پشت سرش میخواست کسی باهاش نیاد تنها باشه تور روسرش
همین ک رفت عروس بشه دید انگاری گیر کرد سرش یهو پرید هوش از سرش
دست و پازد تور رو کشید بلکه بیرون بیاد سرش تور رو اون انداخت رو زمین زمین بخورد اون ب سرش
انگار هنوز نترسیده خودشو زد ب اون درش داره می میره اون ولی هنوز نمیشه باورش
تا که یه مقداری گذشت نفس رسید ب اخرش تازه اون وقت بود ک ماهی رسید ب حرف مادرش
ک توی این دنیای بد فکر بکنه به ب هر کارش عروس شدن خوبه ولی ب شرطی ک نره سرش
آخرین مطالب طنز
فال و طالع بینی
عزیزُم بیا فالت بگیرُم
فال حافظ | فال روزانه | طالع بینی | فال مصری | فال تاروت
فواید خنده
خنده تاریخ انقضا نداره !!! .gif)
.gif)
مجموعه تخصصی فواید ، دانستنیها و رازهای خنده
حمایت میکنیم
+ شادی و کمک به دیگران ( مراکز خیریه )
آمار سایت
بازدید دیروز: 21421
کل بازدید: 530475088










