وﻗﺘﯽ ﺑﭽﻪ ﺑﻮﺩﻡ ﻣﻮﺵ ﻫﺎﯼ ﺻﺤﺮﺍﺋﯽ ﺑﻪ ﻣﺰﺭﻋﻤﻮﻥ ﺣﻤﻠﻪ ﮐﺮﺩﻧﺪ ﻭ ﺗﻤﺎﻡ ﻣﺤﺼﻮﻝ ﻫﺎﻣﻮﻥ ﺭﺍ ﺧﻮﺭﺩﻧﺪ.
ﻣﺎﺩﺭ ﺑﺰﺭﮔﻢ ﭼﻨﺪ ﺗﺎﺷﻮﻥ ﺭﺍ ﺍﻧﺪﺍﺧﺖ ﺗﻮﯼ ﯾﮏ ﻗﻔﺲ ﻭ ﺑﻬﺸﻮﻥ ﻏﺬﺍ ﻧﺪﺍﺩ ﺗﺎ ﺍﺯ ﮔﺸﻨﮕﯽ ﺷﺮﻭﻉ ﮐﺮﺩﻧﺪ ﻫﻢ ﺩﯾﮕﻪ ﺭﺍ ﺑﺨﻮﺭﻧﺪ .
ﺩﻭ ﺳﻪ ﺗﺎ ﻣﻮﺷﯽ ﮐﻪ ﺁﺧﺮ ﺳﺮ ﻣﻮﻧﺪﻧﺪ ﺭﺍ ﺁﺯﺍﺩ ﮐﺮﺩ .
ﺑﻬﺶ ﮔﻔﺘﻢ: ﻣﺎﺩﺭ ﺑﺰﺭﮒ ﭼﺮﺍ ﺁﺯﺍﺩﺷﻮﻥ ﻣﯿﮑﻨﯽ؟
ﮔﻔﺖ : ﺍﯾﻦ ﻫﺎ ﺩﯾﮕﻪ ﻣﻮﺵ ﺧﻮﺭ ﺷﺪﻧﺪ ﻭ ﻫﺮ ﻣﻮﺷﯽ ﻭﺍﺭﺩ ﻣﺰﺭﻋﻪ ﺑﺸﻪ ﺗﯿﮑﻪ ﺗﯿﮑﻪ ﺍﺵ ﻣﯿﮑﻨﻨﺪ !
این ﺣﮑﺎیت ﺗﻠﺦ مثالی برای جوامع ﺁﻓﺖ ﺯﺩﻩ است
ﻣﻮﺍﻇﺐ ﺑﺎﺷﯿﻢ برای یک لقمه نان به چاپیدن همدیگر عادت نکنیم
*(*9*)*
داستان کوتاه
ميگويند:
سفير انگلیس در دهلى از مسيری در حال گذر بود، که يك جوان هندی، لگدی به گاوی ميزند ، "گاوی كه درهندوستان مقدس است "!
فرماندار انگلیسی پياده شده وبسوی گاو ميدود و گاو را ميبوسد و تعظیم میکند!
بقيه مردم حاضر كه ميبينند يك غريبه اينقدر گاو را محترم ميشمارد، در جلوى گاو ، سجده ميكنند و آن جوان را بشدت مجازات ميكنند.
همراه فرماندار با تعجب ميپرسد:
چرا اين كار را كرديد؟!
فرماندار ميگويد:
لگد اين جوان آگاه، ميرفت كه فرهنگ هندوستان را هزار سال جلو بياندازد، ولی من نگذاشتم!
چه حکایت آشنایی از این روزهای ماست.
???? دختر یا پسر؛
مسئله این است ...
????در ساختمان ما کمتر پیش میاد درگیری و دعوایی به گوش برسه.... همسایهها اکثراً رعایت میکنند،،،، اما دیشب ساعت های 11- 12 بود که شنیدم از توی حیاط صدای داد بی داد میاد.
به شخصه آدم فضولی نیستم اما خب احتیاط هم شرط عقله برای اینکه یه وقت شرّی نباشه که دامنش گریبان ما رو بگیره،
سرم رو از پنجره بردم بیرون ببینم چه خبره که دیدم «آقای مرزداری» همسایه ما در حال مشایعت یك عده ست که همه کراوات زده و شیک و با کفشای فوقِ پاشنه بلند در حال فحاشی و ترک کردن خانه هستند!!!
جالب اینجا بود که گل و شیرینی در دست آقای مرزداری بود و ایشان در برابر تمام فحاشی های مهمانانش که معلوم بود آمدن خواستگاری! سکوت محض بود و هیچ نمی گفت و وقتی رفتند بیرون جلوی چشم شان گل و شیرینی شان را گذاشت دم در و برگشت...
فردای آن روز آقای مرزداری را در پارکینگ دیدم. بعد از سلام و علیک بخاطر سر و صدای دیشب ازم عذرخواهی کرد.
گفتم مساله ای نیست اما عجیب بود از آن چهرهها همچون فحاشی های رکیکی! گفت نه عزیزم عجیب نیست... بی اینکه بپرسم قضیه چی بوده خودش شروع کرد به شرح دادن که:
«این جلسۀ سوم بود و همۀ قضایا حل شده بود و آمده بودن که قرار عقد و عروسی بگذاريم.
وقتی همۀ کارها را هماهنگ کردیم و نوشتیم. مادر داماد رو کرد به خانم من گفت خب ایشالله نوگل مان را کی ببریم برای معاینه دکتر؟ خانوم من پرسید هر وقت پدرش بگويد!
من که فکر نمی کردم مساله هماني باشد که فکر می کنم پرسیدم برای چی؟ که گفتن برای معاینه دوشیزگی دیگه...
گفتم هیچ مساله ای نیست.
ایشالله خانوما یه قرار بذارین با دختر من برید برای این مساله ؛آقا داماد هم تشریف بیارن با بنده که بریم برای معاینه...
پدر داماد گفت ببخشید برای چه معاینه ای؟ عدم اعتیاد و اینها رو که رسما میرن و می گیرن...
که گفتم نه خیر!
برای معاینه پیش دکتر متخصص کولورکتال (راست روده و مقعد) که ایشان هم متقابلا گواهی کنند آقا داماد گل ما احیانا اعتیاد به رابطۀ مقعدی نداشته باشن...
و بعد از اونش را خودتان می توانيد حدس بزنید»
گفتم بله
و مدت هاست که دارم به این موضوع فکر میکنم که کاش واقعا تمام پدران و مادران دختران این سرزمین جسارت آقای مرزداری را داشتند و مقابل این توهین بی شرمانه و در خواست گواهی بکارت از دختران به همین شکل ایستادگی می کردند و شدت وقاحت این موضوع را به همین صورت نمایان میساختند.
چه اینکه واقعا هم همین است و درخواست گواهی دوشیزگی به همان اندازه زننده ست که درخواست گواهی سلامت کولورکتال!
???? قسمتی از رمان "چاه بابل"
✍ رضا قاسمی
یه بارم یه دختری بود خیلی کوچیک بود خیلی...
شاد بودو حاضر جواب... میگفتن چه خوبه همیشه میخنده...
دختر قصه ما درکش بیشتر از سنش بود خیلی چیزارو درک میکرد ولی همه بهش میگفتن کوچولو همه میگفتن بچه
یه روزی یکی شادیشو از بین برد از همون بچگیش استفاده کرد از سادگیش... شکوندنش از بین بردن دنیای رنگی شو... همونا که میگفتن چه خوبه شاده نابود کردن بچگیشو... شادیشو...
اونایی که میگفتن کوچیکه... نفهمیدن واقعا کوچیکه:) نفهمیدن نیاز دارع یکی پشتش باشه پیشش باشه به حرفاش گوش بده مسخرش کردن نفهمیدن هر حرفشون تو ذهن یه دختر کوچولو چقد میمیونه... دیدن که دیگع نمیخنده زیاد ... دیدن که دیگع شاد نیس تعجب کردن ولی سکوت کردن و رفتن کسی نپرسید چرا؟؟نپرسیدن چتهه؟؟؟ نگفتن ما هستیم! دختر شاد ما تنها بود خیلی... خودشو گم کرده بود توی دنیای ادم بزرگ ها گم شده بود وقتی میدید هم سن وسالاش درگیری ذهنیشون چیه بیشتر احساس ضعف میکرد تصمیمشو گرفته بود میخواست قوی شه از جاش بلند شد موهای کوتاهشو بافت لبخند زد و تنها ادامه داد اینبار اونقدر شاد حاضر جواب نبودکسی پیشش نبود... تنها بود اما جنگید...
چگونه رژیم نگیریم
نکته اول: همیشه از شنبه شروع کنید چون این شنبه ها هرگز نمیرسند
نکته دوم: عادت ناخنک زدن را فراموش نکنید چون مطمئنا اگر فراموشش کنید روزی 10 کیلو کم میکنید
نکته سوم: اگر بهتان گفتند میوه بخورید حتما بخورید اما به مقدار زیاد که هم حرصشان را دربیاورید وهم پشیمانشان کنید
نکته چهارم و مهمترین نکته:
جمعه ها رژیم تعطیل است بیشتر به خودتان برسید
اولین پستمه امیدوارم جالب باشه
اینو واس جوانتر ها میگم قضیه عشق اول و اینا کلا توهمه...
وقتی قرار شد جدا بشیم فکر میکردم آخر دنیاست اما نبود سال بعدش رفتم خدمت دو سال تموم شد برگشتم اما هنوز نمرده بودم
اون واسم انگیزه شده بود میخواستم پیشرفت کنم ازدواج کردم یه شغل خوب داشتم همون سال اولی یه ماشین خریدیم سال دومش از مستاجری نجات پیدا کردیم و بعدش هم افتادیم به دنبال خرید ماشین بهتر....
حالا من هرچی دارم خونه ماشین شغل خوب از همه مهمتر یه همسر خوب...
ما همه چی داریم وتقریبا همه چی آماده ست که یه کوچولو خوشمزه زندگیمونو زیباتر کنه فرزندی که اون لیاقتش رو نداشت مادرش بشه
الان همسری دارم وقتی که لبخند میزنه حالم از خنده های عشق اول بهم میخوره...
نمیدونم اون دنیا وجود داره یانه ولی مطمنم همه تاوان اشتباهات شون رو همینجا میدن...اشتباه کرد
من داستان خودم رو نوشتم چیزی که دلم خواست رمان یا انشا نبود که بخوام تا ثیر بزاره...
فقط بدونید هیچ کسی بعد هیچ کس دیگر نمرده ...
کچل خسته(یه شیرازی خسته)
بچه تر که بودم فکر میکردم جنگ اونقدر که میگن ترسناک نیست ،میگفتم اینا که شهید شدن با میل خودشون بوده و زورکی نبردنشون ، میگفتم ایران با این قدرت نظامی کسی حریفش نمیشه.
تا اینکه یه شب خواب دیدم خانوادگی تو حیاط خونه مادربزرگم نشسته بودیم انار میخوردیم که یهو آژیر هشدار روشن شد،چراغا خاموش شدن و تمام محله بمبارون شد .منم از ترس یه گوشه قایم شدم.
وقتی بیدار شدم موقع نماز بود .توبه کردم گفتم خدایا من تو غفلت این حرفا رو میزدم و نمی دونستم چه خبر بوده توی جنگ ،فهمیدم واقعا کسایی که واسه آرامش ما و وطنشون جون دادن چه قدر شجاع بودن . هنوز ترسم رو توی خواب یادمه ،وحشت مردم و خیلی چیزای دیگه
برای شادی روح شهدا صلوات
(این داستان واقعا اتفاق افتاد مسیر زندگیم رو کاملا عوض کرد)
مدیر حراست ما نظر لطفی به من داره. بهم گفت:" فلانی یک جوان خوب سراغ نداری ؟ میخواهیم یکنفر رو استخدام کنیم"
بهش گفتم :" یک جوان میشناسم معروف است به امین بودن و خوش اخلاقی .. سلامت است و انسان معتقدی است ... اما به ظاهرش خیلی میرسد. موهایش را بلند میگذارد و روغن میزند بسیاری از درآمدش را صرف عطر میکند. و البته دو نفر از عموهایش از معاندین اسلام هستند"
خندید و گفت:" بابا این که میگی وضعش خیلی خرابه. با ما و شرایطمون سازگار نیست. اینجا همه بچه هیئتی و مسلمون و انقلابی هستند. اصلا نمیشه نزدیک اداره ما هم بیاد"
بهش گفتم :" اینهایی که من گفتم مشخصات پیامبر اسلام (ص) بود"
هر دو نفر ساکت شدیم و دیگه صحبتی نکردیم!!i
محکم توی دستم گرفته بودمش و همونطور که گوله گوله اشک از چشمهام میریخت، با تموم قدرتم جیغ میزدم مال خودمه...
هر بار که جیغ میزدم، مشتم محکمتر میشد و با فشار بیشتری راه تنفسش رو میبستم. یهو حس کردم بدنش شل شد و گردنش افتاد روی شستم که دورش گره شده بود!
مشتمو باز کردم، جوجه کوچولوی طلایی افتاد رو زمین!
مادر جون اومد طرفم و منو تو بغلش گرفت و گفت: آخه مادر، جوجه رو با چنگ و فشار که نمیتونی مال خودت کنی!
بهش محبت کن، آب و دونش رو بده، نازش کن ولی رهاش کن بذار هر جا دوست داشت بره...
من بهت قول میدم دیگه نمیره!
هیچ جایی نمیره، جَلدِ خودت میشه، هر جا بری میاد دنبالت...
راست میگفت باید رها کنی بره، اگر دوستت داشته باشه نمیره، هیچ جایی نمیره...
#سیما_امیرخانی
داستانی زیبا از دکتر خدادوست:
اون موقع یه بچه تو مدرسه بود به اسم اصغر . اون بچه خیلی تخس و شری بود وهم رو اذیت میکرد.
من گفتم بیاریدش تو کلاس من. وقتی اومد تو کلاس من اونو مبصر کلاس کردم ،بهش اعتماد کردم و سر هر کارو تشویقش میکردم .باور کنید بهترین کلاسی بود که داشتم ،به همه بچه ها اهمیت میداد ، ناخون های همه رو مرتب رعایت چک میکرد،به درس خودش و همه اهمیت میداد و...
الانم یکی از بهترین دکترا تو ایران و شیراز هست .
باز هم همون جمله زیبا از وی:اگر به کسی اعتماد خالصانه داشته باشین مطمعن باشین بهترین شکل ممکن اون کار رو براتون انجام میده.
درویشی تهیدست از کنار باغ کریم خان زند عبور میکرد. چشمش به شاه افتاد و با دست اشارهای به او کرد. کریم خان دستور داد درویش را به داخل باغ آوردند.
کریم خان گفت: این اشارههای تو برای چه بود؟
درویش گفت: نام من کریم است و نام تو هم کریم و خدا هم کریم.
آن کریم به تو چقدر داده است و به من چی داده؟
کریم خان در حال کشیدن قلیان بود؛ گفت چه میخواهی؟
درویش گفت: همین قلیان، مرا بس است.
چند روز بعد درویش قلیان را به بازار برد و قلیان بفروخت.
خریدار قلیان کسی نبود جز کسی که میخواست نزد کریم خان رفته و تحفه برای خان ببرد.
پس جیب درویش پر از سکه کرد و قلیان نزد کریم خان برد.
روزگاری سپری شد. درویش جهت تشکر نزد خان رفت.
ناگه چشمش به قلیان افتاد و با دست اشارهای به کریم خان زند کرد و گفت: نه من کریمم نه تو؛ کریم فقط خداست، که جیب مرا پر از پول کرد و قلیان تو هم سر جایش هست.
داستانی زیبا از دکتر خدادوست:
موقع امتحان پایان ترم بود و معمولا برای هر امتحان پایان ترم ۴،۵ نفر از معلمای دیگه میومدن کمک . مدیر به من گفت چندتا مراقب میخوای ؟ گفتم خودم .
_ خودت ؟برای امتحان پایان ترم؟
_آره .
روز امتحان برگه هارو دادم و اومدم دفتر. مدیر گفت مگه دیوونه شدی ، چرا کسی تو کلاس نیست؟
رفت واز لای در نگاه کرد، دید همه سرشون روبرگه خودشونه و کسی تقلب نمیکنه . بهم گفت چیکارشون کردی؟
گفتم: موقع دادن برگه ها گفتم که من میخوام بر تودفتر و شما میتونین کتاب باز کنین،از رو بغل دستیتون نگاه کنید و... .ولی من دلم نمیخواد شما این کارو بکنید ،دوست دارم بعدا با خودتون بگین میتونستم تقلب کنم ،ولی نکردم وبه خودتون افتخار کنید.
درسته ،وقتی به کسی اعتماد خالصانه دارین مطمعن باشین که نا امید نمیشین
مملکت به لشکر و سرباز وابسته است، لشکر به مال، مال به خراج، خراج به آبادانی، آبادانی به عدل، عدل به اصلاح کارگزاران، اصلاح کارگزاران به سلامت وزیران، و در راس امور به قدرت حاکم بر ادب نفس خویش.
خسرو یکم (انوشیروان). مروج الذهب مسعودی. ص ٢٧٠
برادرم از دانشگاه برگشته میگه" معلم" مون گفته باید شیمی یک رو بخرید
.
سراپاسیاه پوشیده بود، نشسته بود کنارم و زانوهاشو بغل گرفته بود و بی اینکه مفاتیحی دستش باشه، هر از گاهی با صدای دعا خوندنای بقیه همراهی میکرد و الغوث الغوثی میگفت و اشک بود که می ریخت... اواسط دعا بود که نگاهی به سرتاپام انداخت و بر حسب ظاهرم گفت:
"به گمونم تو دلت پاک تر از منه! یه دعا کن منم آمین میگم؛ دعاکن اون خدای بالاسری، توی دل هیشکی مهر و محبت کسی رو نندازه که قسمتش نیست؛ کسی رو دچار اونی که مبتلای یکی دیگه ست نکنه. دعاکن به روز هیشکی نیاره این درد جهنمیو، نصیب دل هیشکی نکنه این آتیش لعنتیو، حتی اگه گرگ بیابون باشه! "
دلم هشت ریشتری لرزید؛ عینهو که نه، بدتر از زلزله بم!
زیرلب آمینی گفتم و بلند تر همراه جمعیت خوندم:
"الغوث
الغوث
خلصنا من النار یا رب! "
#طاهره_اباذری_هریس
آخرین مطالب طنز
فال و طالع بینی
عزیزُم بیا فالت بگیرُم
فال حافظ | فال روزانه | طالع بینی | فال مصری | فال تاروت
فواید خنده
خنده تاریخ انقضا نداره !!! .gif)
.gif)
مجموعه تخصصی فواید ، دانستنیها و رازهای خنده
حمایت میکنیم
+ شادی و کمک به دیگران ( مراکز خیریه )
آمار سایت
بازدید دیروز: 21421
کل بازدید: 530473274










