مردی ثروتمند وجود داشت که همیشه پر از اضطراب و دلواپسی بود. با اینکه از همه ثروتهای دنیا بهره مند بود، هیچـگاه شاد نبود. او خدمتکاری داشت که ایمان درونش موج می زد. روزی خدمتکار وقتی دید مرد تا حد مرگ نگران است به او گفت:
" ارباب، آیا حقیقت دارد که خداوند پیش از بدنیا آمدن شما ، جهان را اداره می کرد؟ "
او پاسخ داد: "بله"
خدمتکار پرسید: ....
"آیا درست است که خداوند پس از آنکه شما دنیا را ترک کردید هم ، آن را همچنان اداره می کند؟"
ارباب دوباره پاسخ داد: "بله"
خدمتکار گفت:
"پس چطور است به خدا اجازه بدهید وقتی هم که شما در این دنیا هستید او آن را اداره کند ... "
داستان کوتاه
اگر برای به دست آوردن "پول" مجبوری دروغ بگویی و فریبکاری کنی،"تهیدستــ " بمان...
اگر برای به دست آوردن"جاه و مقام" باید چاپلوسی کنی و تملق بگویی،از آن "چشم بپوش"...
اگر برای آن که "مشهور "شوی،مجبور میشوی مانند دیگران،خیانت کنی،در
"گمنامی زندگی کن"...
بگذار دیگران پیش چشم تو با دروغ و فریب ثروتمند شوند،...
با تملق و چاپلوسی شغل های بزرگی را به دست آوردند...
و با خیانت و نادرستی شهرت پیدا کنند...
تو گمنام و تهیدست و قانع باش...
زیرا اگر چنین کنی تو سرمایه ای را که آنها از دست داده اند،به دست آورده ای...
و آن *"شــــــــرافـــــــــت"*است.
نوجوان که نه! بزرگ مردی یازده ساله به نام حامد فریدی در راه بازگشت از مدرسه وقتی متوجه می شود که سه نفر از همسن و سالهای خودش در میان آب و یخهای شکسته شده روی گودالی ایجاد شده بر روی رودخانه پایین تر از مدرسه گرفتار شده و با مرگ حتمی دست و پنجه نرم می کردند بلافاصله برخلاف درخواست اکثر حاضران در صحنه که به علت ترس از شکستن مجدد مابقی یخها قادربه کمک نبودند با شهامت هرچه تمامتر برای کمک به آنها اقدام و در حالی که ابتدا توسط شال گردنش بهنام صادقی را لب گودال کشیده و کاملا بیرون می آورد و برای بیرون کشیدن دو نفر دیگر (هادی فضلی و آرش کمانگر) مجبور می شود ریسک بیشتری نماید و کاملا به لبه یخ برود و در حالی که کاپشن خود را درمی آورد و از آنها می خواهد یک آستین آن را بگیرند و با تلاش زیاد در حالی که وزن آن دو نفر به علت خیس شدن لباسهایشان در آب خیلی سنگینتر شده بود آنها را به لبه یخ می کشد و از مرگ حتمی نجات می دهد
آن مرحوم در حالی که سعی می کند کاملاً آن دو نفر را به بیرون از آب بیاورد ناگهان یخ زیر پای خودش نیز می شکند و بعد از لیز خوردن با حالت شیرجه وار به داخل آب می افتد.
آن بچه شیرغیور، شناگر خوبی بود ولی متاسفانه از نقطه ای دیگر که لایه ضخیمی از یخ داشته سربیرون می آورد و تلاش معصومانه اش برای شکستن یخ و نجات خود بی نتیجه می ماند (شخصاً زخمهای روی پیشانی و زیرناخنهایش را در غسالخانه مشاهده کردم که ناشی از سعی اش برای ضربه زدن و چنگ کشیدن زیر یخها بود) بعد از دقایقی و رسیدن معلمها و ابتدا دور کردن هادی و آرش از منطقه خطر و حتی تلاش دو نفر از آن بزرگواران که شناگر هم بودند
برای بیرون آوردن حامدقهرمان، به علت سردی آب بی نتیجه می ماند تا اینکه بعد از یک ساعت و تخریب گودال توسط لودر و تخلیه آب جمع شده، جسد بی جان و یخ زده اش را جلوی چشمان و زجه های خواهر و مادرش بیرون کشیدند...
مراد ذرت فروش ملقب به مارک زاکربرگ
در سال 1374 در یکی از روستا های حومه تهران به دنیا امد
او در سن 11 سالگی از خانواده اش ترد شد و پدرش او را برای کار به شهر تهران فرستاد
او تا شش ماه با گدایی کردن زندگی خود را به سر میبرد تا اینکه کمی بعد شیرین کاری های جلبی که از سیرکی که کنار او بود دیده بود را اموخت و توانست با شیرین کاری و کار های جالب توجه مردم را به خود جلب کند یک روز که صاحب سیرک از مغازه اش بیرون امد بود متوجه مهارت خیره کننده این پسر شد و به او پیشنهاد کار داد مراد هم پذیرفت
بعد از اندی سال در سیرک کار کرد تا به سن 23 سالگی رسید و توانست با پول هایی که پس انداز کرده بود به خارج از کشور برای ادامه تحصیل سفر کند
و یکی از دانشگاه های امریکا نبوغ خود را به نمایش گذاشت و بسیاری جایزه های نقدی برد به صورتی که توانست رویای خود را به واقعیت تبدیل کند ( یعنی ساخت فیس بوک)
این بود زندگی نامه مارک زاکر برگ
ایرانی نیستی اگه به اشتراک نزاری
فردا به همه ی روزنامه ها سر میزنم..
یکی باید پیداشود
آگهی مرابه چاپ برساند
آن هم"تیتراول"روزنامه,,
نه در قسمت آگهی ها..!
ساده ی ساده نوشته ام:
گمشده ای دارم،
نه عکس سه درچهار موجود است
نه رنگ چشمهایش را میدانم
من هیچ از او نمیدانم
جز اینکه
*من درچشمانش پیدایم*
درخنده هایش,کلافگی هاو خستگی هایش اومرا کم دارد
به او بگویید من اینجایم!
بگویید هواشناسی را باورنکند
اینجاهنوزهوایخ زده است وتانیایدخبری ازبهارنیست
همه ی ماروزی انتظاررادرلحظه لحظه روزهایمان چشیده ایم
حتی اینهاهم که میگویند:فکرش را نکن,به سراغت می آید..
تابحال تنها نبوده اند یا انتظارنکشیده اند که بدانند روزی اگر
شروع به پک زدن انتظار کردی,,
معتاد میشوی....
واین اعتیاد
درمانش
تنهاوتنها,دستان یکی بودن است
کمک حال هم بودن است....
بهش گفتم :
" پسرم ؛ تو به اندازه کافي جبهه رفتي ، ديگه نرو ؛ بزار اونايي برن که نرفته اند .. "
چيزي نگفت و يه گوشه ساکت نشست ...
صبح که خواستم نماز بخونم اومد جانمازم رو جمع کرد ، بهم گفت :
" پدر جان ! شما به اندازه کافي نماز خوندي بذارين کمي هم بي نماز ها ، نماز بخونن .. "
خيلي زيبا منو قانع کرد و ديگه حرفي براي گفتن نداشتم ...
دانشجويي مسلمان و ايراني در آمريکا تحصيل مي کرد . حسن اخلاق و برخورد اسلامي او موجب شد که يکي از دختران مسيحي آمريکا يي به او محبت خاصي پيدا کرد در حدي که پيشنهاد ازدواج با او نمود .
دانشجو به او گفت : اسلام اجازه نمي دهد که من مسلمان با تو که مسيحي هستي ازدواج کنم ، مگر اينکه مسلمان شوي ، دانشجوبه دنبال اين سخن کتابهاي اسلامي را در اختيار او گذاشت ، او در اين باره تحقيقات و مطالعات فراواني کرد و به حقانيت اسلام پي برد و مسلمان شد و با آن دانشجو ازدواج کرد.
سفري پيش آمد و اين زن و شوهر به ايران آمدند، زماني بود که حرف از حج در ميان بود، شوهر به همسرش گفت:
ما در اسلام کنگره عظيمي به نام حج داريم، خوبست اسم نويسي کنيم و در حج امسال شرکت نماييم.
همسر موافقت کرد و آن سال به حج رفتند، در مراسم حج روز شلوغ عيد قربان زن در سرزمين منا گم شد، هرچه تلاش کرد و دنبال شوهر گشت تا اينکه به يادش آمد در مکه کنار کعبه شوهرش مي گفت:
ما امام زمان عليه السلام داريم که زنده است و پنهان است.
توسل به امام زمان عليه السلام جست و عرض کرد: اي امام بزرگوار و پناه بي پناهان، مرا به همسرم برسان.
هنوز سخنش تمام نشده بود که ديد شخصي به شکل و قيافه عربي، نزد او آمد و به او
گفت: چرا غمگين هستي ؟
او جريان را عرض کرد.
آن شخص به او گفت: ناراحت مباش با من بيا شوهرت همين جا است او را چند قدم با خود برد ناگهان او شوهرش را ديد و اشک شوق ريخت ولي ديگر آن عرب را نديدند.
آن بانو جريان را از آغاز تا انجام شرح داد. معلوم شد حضرت ولي عصر عليه السلام اورا به شوهرش رسانده است
ته خاكريز بود
هركس ميخواست او را پيدا كند، ميرفت ته خاكريز،
جبهه كه آمد، گفتند بچه است؛ امدادگر بشود،
هركس ميافتاد، داد ميزد
«امدادگر...! امدادگر...»
اگر هم خودش نميتوانست،
ديگراني كه اطرافش بودند داد ميزدند:
امدادگر...! امدادگر...
خمپاره که منفجر شد؛
او كه افتاد،
ديگران نميدانستند چه كسي را صدا بزنند،
ولي خودش گفت: «يا زهرا...! يا زهرا...»
لایک=یک شاخه گل صلوات هدیه به حضرت فاطمه (س)از طرف جمیع شهدا
در کربلای معلّی یکی از علما که به علوم غریبه آگاهی داشته است، تصمیم میگیرد که به وسیله علم جفر خود را به امام عصر (سلاماللهعلیه) برساند. در نتیجه در داخل یکی ازغرفه های صحن امام حسین (سلاماللهعلیه) به محاسبات این علم میپردازد. پاسخی که دریافت میدارد این بوده است که امام داخل صحن با پیرمردی قفلساز در حال صحبت هستند و گل میگویند و گل میشنوند. تردید میکند مبادا فلان قسمت از برنامه را اشتباه کرده باشم. بار دوم و سوم نیز حساب میکند و نتیجه همان میشود. در این هنگام عزم خود را بر دیدار جزم میکند که هر چه بادا باد. میبیند آری امام (علیهالسلام) در همان زاویة صحن که به وسیله آن علم درک کرده است، با آن مرد قفلساز مشغول گفتگو هستند. چون میبیند که آقا در حال خداحافظی هستند، رو به امام به سرعت حرکت میکند. امام (علیهالسلام) از آن پیرمرد خداحافظی کرده و رو به سوی ایشان میآیند. و وقتی با او رودررو قرار می گیرند، میفرمایند: «فلانی تو هم مثل این پیر مرد قفل ساز شو تا من به سراغ تو بیایم» و از کنارش میگذرند.
این عالم میگوید: همان وقت به سراغ این پیرمرد قفلساز رفتم تا او و رفتار و روحیاتش را شناسایی کنم. از او پرسیدم: این آقایی که با ایشان صحبت داشتی، که بود؟ در پاسخ گفت: تا آن جا که می دانم آقا سیدمهدی، فرزند مرحوم آقا سیدحسن، هستند که پدرشان هم به رحمت خداوند رفته است. از نوع جواب او به زودی متوجه شدم که آقا خود را به او معرفی کردهاند، ولی این بنده خدا متوجه نشده است که ایشان امامعصر (سلاماللهعلیه) هستند. نزدیک بود او را از حقیقت امر آگاه سازم، ولی به خود آمدم که اگر این کار صلاح این بندة خدا بود، خود آقا به او توجه میدادند. ازحالات آقا و زمان آشنایی او با آقا و غیره پرسیدم... دقت کردم ببینم که این پیرمرد چه ویژگی خاصی دارد که امام مرا به آن دعوت فرمودهاند: عاقبت دریافتم که در کنار تقید ایشان به مسائل شرعی و کسب حلال؛ بارزترین ویژگی اخلاقی او این است که سخت به قول و قرارش با مردم پایبند است و اگر میگوید قفل شما فلان موقع آماده است، آن را حتماً سر وقت و شاید زودتر آماده کرده است
دنیا تاجری است که تا با او معامله داری بهای همه چیز را با تو حساب می کند و جیزی رایگان به تو نمی دهد.
وقتی بچه بودم پرنده ای در قفس داشتم.از در قفس بودن او که دوستش داشتم ناراحت بودم.خیال می کردم چون دوستش دارم از من فرار نمی کند.در قفس را باز کردم و او پرید و رفت.
او آزادی را انتخاب کرد نه من را.از دوری او ساعت ها گریه کردم.روز بعد بدن نحیف او را توی خیابان پیدا کردم.او در سرمای بیرون از خانه طاقت نیاورده و مرده بود.
من بهای دوست داشتنش را پرداختم و او بهای آزادی اش را.
میم نون راهی
محمد در عملیات ها میگفت
بچه سید ها پیشانی بند سبز ببندند. صحنه زیبایی بود.
نیمی از گردان ما پیشانی بند سبز داشتند
خود محمد به شوخی میگفت :
یک اشتباه صورت گرفته من باید سید میشدم! برای همین من شال سبز میبندم!
بعد از کربلای پنج
به برگه ای خیره شده بود واشک میریخت،
اسامی شهدای گردان در شلمچه بود
تعداد شهدای ما صد و سی و پنج نفر بود.
محمد گفت :
خوب نگاه کن. نود نفر اینها سادات هستند. فرزندان حضرت زهرا آن هم در عملیاتی که با رمز یا فاطمه الزهرا س بود.
شهید محمدرضاتورجی زاده
منبع کتاب یازهرا با اندکی تلخیص
لایک=هدیه یک صلوات به حضرت زهرا س از طرف شهدا
حاج امین در خانه را کاملا باز کرد. تاکسیاش را از خانه بیرون آورد. به خیابان اصلی رفت . با حرکت آرام به کنارهی خیابان نگاه می کرد و مسافران را سوار می کرد. مسافرِ اول پیاده شد و گفت : آقا ! چقدر باید بدهم ؟
حاج امین به بالای شیشهی جلو نگاهی کرد . زیر لب چیزی گفت. بعد به مسافر رو کرد و گفت: 100 تومان.
تاکسی پولش را گرفت و حرکت کرد.
اندکی بعد، مسافر دوم گفت: «آقا اینجا پیاده می شم. چقدر می شه »
دوباره حاج امین به بالای شیشهی جلو نگاهی کرد . زیر لب چیزی گفت. بعد به مسافر گفت: 125 تومان.
مسافر از قیمت منصفانه اش تعجب کرد. آرام به شیشهی جلو نگاهی کرد. روی کاغذ سادهای با خط زیبا نوشته بود:
. امان ز لحظهی غفلت که شاهدم باشی یا بن الحسن .
بهترین تفریح من موقع مدرسه:
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
سلام ممد کلش بازی میگنی عشقی
_ اره بازی میکنم داش عارف
_ خوش به حالت من بازی نمیکنممممم خخخخ
درضمن اینم بگم که هر روز یکی از اعضاء صورتم کبود میشه
لایک= همدردی
لایک= اصا خنده نداشت
لایک= ههههههه
دختر کوچولو به مهمان گفت
" میخوای عروسکامو بیارم ببینی ؟!
مهمان با مهربانی جواب داد
بله حتما
دخترک دوید و همه ی عروسک ها را آورد
بعضی از اونا واقعا با نمک بودن
ولی در بین اونا یک عروسک خیلی قشنگ دیگه هم بود
مهمان از دخترک پرسيد
کدومشونو بیشتر از همه دوست داری ... ؟!
و پیش خودش فکر کرد حتما اونی که از همه قشنگ تره ...!!!!
اما خیلی تعجب کرد
وقتی دید دخترک به عروسک تکه پاره ای ک یک دست هم نداشت اشاره کرد و گفت :
" اینو "
مهمان با کنجکاوی پرسيد
اینکه زیاد خوشکل نیست ؟!!
دخترک جواب داد
آخه اگه منم دوستش نداشته باشم دیگه هیشکی نیست که باهاش بازی کنه
اونوقت دلش می شکنه !!
مهربونی یعنی این
یه گوشی نوکیا ..
یه پوشه شادمهر ..
یه پوشه پاشایی ..
یه چند تا هم اهنگ مختلف ..
یه هندزفری ..
یه من بی کس ..
یه جاده بی انتها ..
یه جفت کفش پاره ..
پیاده راه رفتنو گریه کردن به خاطر یه "عزیز" که به قول خودش حتی اسمم رو نمیدونه ..
نمیدونم ، شاید حتی این پستم نخونه ..
فقط میدونم موهام خیلی سفیدتر از قبل شده ..
راستی 60 ، 70 روز دیگه کنکور ارشدمه ، اما من ترجیح میدم بجای درس خوندن با همون کفشای پاره و همون پاهای خستم فقط قدم بزنمو به تو فکر کنم .. به زندگی با تو .. به خوشحالی تو ..
به شاد بودنت ای بانو ..
(صفحه داستان کوتاه)
آخرین مطالب طنز
فال و طالع بینی
عزیزُم بیا فالت بگیرُم
فال حافظ | فال روزانه | طالع بینی | فال مصری | فال تاروت
فواید خنده
خنده تاریخ انقضا نداره !!! .gif)
.gif)
مجموعه تخصصی فواید ، دانستنیها و رازهای خنده
حمایت میکنیم
+ شادی و کمک به دیگران ( مراکز خیریه )
آمار سایت
بازدید دیروز: 20129
کل بازدید: 530516488










