دسته بندی ها

منوی اصلی

طنز

جوک ها

پیامک ها

پیامک موضوعی

پیامک مناسبتی

مرامنامه 4جوک

داستان کوتاه

  223143

نگران نباش
خدا می‌داند که چقدر سخت تلاش کرده‌ای

وقتی قلبت مملو از درد است،
وقتی احساس می‌کنی که زندگیت ساکن و زمان در گذر است،
خدا انتظارت را می‌کشد ...

وقتی هیچ اتفاقی نمی‌افتد و تو ناامیدی،
و ناگاه دیدگاه روشنی در مقابلت آشکار شد،
و نوری از امید در دلت جرقه زد،
خدا در گوشت نجوا کرده است …

وقتی اوضاع روبه‌راه می‌شود و تو چیزی برای شکر کردن داری، خدا تو را بخشیده است …

وقتی که اتفاقات شیرین و دلچسبی رخ داد
خدا به تو لبخند زده است …

به یاد داشته باش هر کجا که هستی و هر احساسی که داری، خدا آن را می‌داند …

  223123

ﺭﻭﺯﯼ ﺑﻪ ﺧﺪﺍ ﺷﮑﺎﯾﺖ ﮐﺮﺩﻡ و گفتم : ﭼﺮﺍ ﻣﻦ ﭘﯿﺸﺮﻓﺖ ﻧﻤﯿﮑﻨﻢ ؟؟؟ ﺩﯾﮕﺮ ﺍﻣﯿﺪﯼ ﻧﺪﺍﺭﻡ !!!حتی به ﺧﻮﺩﮐﺸﯽ هم فکر کرده ام !!!
ﻧﺎﮔﻬﺎﻥ ﺧﺪﺍ ﺟﻮﺍﺑﻢ ﺭﺍ ﺩﺍﺩ … ﻭ … ﮔﻔﺖ :
ﺁﯾﺎ ﺩﺭﺧﺖ ﺑﺎﻣﺒﻮ ﻭ ﺳﺮﺧﺲ ﺭﺍ ﺩﯾﺪﻩ ﺍﯼ ؟؟؟
ﮔﻔﺘﻢ : ﺑﻠﻪ ﺩﯾﺪﻩ ﺍﻡ …
ﺧﺪﺍ ﮔﻔﺖ : ﻣﻮقعی که ﺩﺭﺧﺖ ﺑﺎﻣﺒﻮ ﻭ ﺳﺮﺧﺲ ﺭﺍ ﺁﻓﺮﯾﺪﻡ ، ﺑﻪ ﺧﻮﺑﯽ ﺍﺯ ﺁﻧﻬﺎ ﻣﺮﺍﻗﺒﺖ ﻧﻤﻮﺩﻡ …
ﺧﯿﻠﯽ ﺯﻭﺩ ﺳﺮﺧﺲ ﺳﺮ ﺍﺯ ﺧﺎک ﺑﺮﺁﻭﺭﺩ ﻭ ﺗﻤﺎﻡ ﺯﻣﯿﻦ ﺭﺍ ﮔﺮﻓﺖ
ﺍﻣﺎ ﺑﺎﻣﺒﻮ ﺭﺷﺪ ﻧﮑﺮﺩ … ﻣﻦ ﺍﺯ ﺍﻭ ﻗﻄﻊ ﺍﻣﯿﺪ ﻧﮑﺮﺩﻡ
ﺩﺭ ﺩﻭﻣﯿﻦ ﺳﺎﻝ ﺳﺮﺧﺴﻬﺎ ﺑﯿﺸﺘﺮ ﺭﺷﺪ ﻛﺮﺩﻧﺪ ﺍﻣﺎ ﺍﺯ ﺑﺎﻣﺒﻮ ﺧﺒﺮﯼ ﻧﺒﻮﺩ ...
ﺩﺭ ﺳﺎﻟﻬﺎﯼ ﺳﻮﻡ ﻭ ﭼﻬﺎﺭﻡ ﻧﯿﺰ ﺑﺎﻣﺒﻮﻫﺎ ﺭﺷﺪ ﻧﻜﺮﺩﻧﺪ ...
ﺩﺭ ﺳﺎﻝ ﭘﻨﺠﻢ ﺟﻮﺍﻧﻪ ﻛﻮﭼﻜﯽ ﺍﺯ ﺑﺎﻣﺒﻮ ﻧﻤﺎﯾﺎﻥ ﺷﺪ …
ﻭ ﺩﺭ ﻋﺮﺽ ﺷﺶ ﻣﺎﻩ ﺍﺭﺗﻔﺎﻋﺶ ﺍﺯ ﺳﺮﺧﺲ ﺑﺎﻻﺗﺮ ﺭﻓﺖ ...
ﺁﺭﯼ ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﻣﺪﺕ ﺑﺎﻣﺒﻮ ﺩﺍﺷﺖ ﺭﯾﺸﻪ ﻫﺎﯾﺶ ﺭﺍ ﻗﻮﯼ ﻣﯿﮑﺮﺩ !!!
ﺁﯾﺎ ﻣﯿﺪﺍﻧﯽ ﺩﺭ ﺗﻤﺎﻣﯽ ﺍﯾﻦ ﺳﺎﻟﻬﺎ ﻛﻪ ﺗﻮ ﺩﺭﮔﯿﺮ ﻣﺒﺎﺭﺯﻩ ﺑﺎ ﺳﺨﺘﯿﻬﺎ ﻭ ﻣﺸﻜﻼﺕ ﺑﻮﺩﯼ ، ﺩﺭ ﺣﻘﯿﻘﺖ ﺭﯾﺸﻪ ﻫﺎﯾﺖ ﺭﺍ ﻣﺴﺘﺤﻜﻢ ﻣﯿﺴﺎﺧﺘﯽ ؟؟؟!!!
ﺯﻣﺎﻥ ﺗﻮ ﻧﯿﺰ ﻓﺮﺍ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﺭﺳﯿﺪ ﻭ ﺗﻮ ﻫﻢ ﭘﯿﺸﺮﻓﺖ ﺧﻮﺍﻫﯽ ﮐﺮﺩ ...
ﻧﺎﺍﻣﯿﺪ نباش و هرگز ناامید ﻧﺸﻮ ...

  223093

روزی مردی به سفر می رود و به محض ورود به اتاق هتل، متوجه می شود که هتل به کامپیوتر مجهز است. تصمیم می گیرد به همسرش ایمیل بزند. نامه را می نویسد اما در تایپ آدرس دچار اشتباه می شود و بدون این که متوجه شود نامه را می فرستد. در این ضمن در گوشه ای دیگر از این کره خاکی، زنی که تازه از مراسم خاک سپاری همسرش به خانه باز گشته بود با این فکر که شاید تسلیتی از دوستان یا آشنایان داشته باشد به سراغ کامپیوتر می رود تا ایمیل های خود را چک کند؛ اما پس از خواندن اولین نامه غش می کند و بر زمین می افتد. پسر او با هول و هراس به سمت اتاق مادرش می رود و مادرش را نقش بر زمین می بیند و در همان حال چشمش به صفحه مانیتور می افتد : 

گیرنده : همسر عزیزم
موضوع : من رسیدم 
می دونم که از گرفتن این نامه حسابی غافلگیر شدی. راستش آنها اینجا کامپیوتر دارند و هر کس به این جا می آد می تونه برای عزیزانش نامه بفرسته. من همین الآن رسیدم و همه چیز را چک کردم . همه چیز برای ورود تو رو به راهه . فردا می بینمت . امیدوارم سفر تو هم مثل سفر من بی خطر باشه . وای چه قدر این جا گرمه!

  223003

فردي كه مقیم لندن بود، تعریف میکرد که یک روز سوار تاکسی شدم در بين راه کرایه را پرداختم. راننده بقیه پولم را که برگرداند متوجه شدم 20 پنس اضافه تر داده است! چند دقیقه‌ای با خودم کلنجار رفتم که بیست پنس اضافه را برگردانم یا نه؟ آخر سر بر خودم پیروز شدم و بیست پنس را پس دادم و گفتم آقا این را زیاد دادی ...

گذشت و به مقصد رسیدیم .موقع پیاده شدن راننده سرش را بیرون آورد و گفت آقا از شما ممنونم. پرسیدم بابت چی؟ گفت می خواستم فردا بیایم مرکز شما مسلمانان و مسلمان شوم اما هنوز کمی مردد بودم.وقتی دیدم سوار ماشینم شدید خواستم شما را امتحان کنم. با خودم شرط کردم اگر بیست پنس را پس دادید بیایم. انشاءالله فردا خدمت می رسیم! تعریف میکرد: تمام وجودم دگرگون شد حالی شبیه غش به من دست داد .من مشغول خودم بودم در حالی که داشتم تمام اسلام را به بیست پنس می فروختم!!

  222984

همیشه وقتی درمورد زندگیم فکر میکردم دوست داشتم با یکی زندگی کنم که ایقد دوسم داشته باشه که وقتی روزا از خواب بیدار میشم با نبودنش دلم نگیره چون میدونم چند ساعت دیگه برا نهار برمیگرده خونه و باید بهترین غذا دنیا رو براش درست کنم دوست داشتم بهترین لباس و بگیرم و بپوشم تا اون بهم افتخار کنه ایقد وقار و سادگی داشته باشم که وقتی جلو بقیه حرف میزنم ایقد ذوق کنه که نتونه جلو خودش بگیره و همونجا بهم اشاره کنه که چقد براش مهمم وقتی میخوام بچه داربشم دلم میخواست اولین کسی که بهم تبریک میگه و بوسم میکنه عشقم باشه چون اونموقع همه دنیا برام گلستان میشه بچمو باعشق بزرگ کنم ایقد خوب زندگیم کنیم که بچم به ما افتخار کنه و ما به بچه مون٭من الان عاشق کسی شدم تو سن ۲۰سالگی که بعد سه سال فهمیدم اگه اون نباشه همه چیزایی که میخوام باخودش میبره٭میفهمی الان که خوابی من چقد دلم برات تنگ شده و حتی به بالش زیر سرتم حسادت میکنم همه بهونه های زندگیم فقط بخاطر دور بودن از تو بوده وگرنه من هیچی کم ندارم جز حس قشنگ بودنت کنارم
دلـــــم بــــرات تــنــــگ شــــده
اگه بعضی وقتا اذیتت میکنم بهم حق بده چون خیلی سخته آدم همه آرزوهاشو با یکی بسازه ولی فقط و فقط خودش باشه که یه نقطه روشنایی میبینه و همه منتظر باشن که بشنون حرفشون درست بوده و تو هیچوقت به عشقت نمیرسی من زندگیمو با تو میسازم و به همه ثابت میکنم دلای کوچیک خدای بزرگی دارن...

  222886

خوشبت واقعی:-)در زمان قدیم یک ادم بزرگی بودد و در نزدیکی های او یک پدر و پسری زندگی میکردند یک روز پدره به پسره میگه برو از اون شیخ راه خوشبختی رو بپرس پسره میره خونه اون شیخه نقاشی های زیادی هم در انجا بود پسر به او گفت خوشبخت کیست؟شیخ یک قاشق پر روغن را به او داد و گفت قاشق را بدون انکه یک قطره بریزد دور خانه بگردان پسر این کاررا با دقت کرد شیخ گفت ایا از زیبایی این خانه لذت بردی او گفت نه تمام حواسم به قاشق بود شیخ گفت پس این بار وقتی قاشق را میگردانی از نقاشی هالذت ببر پسر این بار فقط به اطراف نگاه کرد و از قاشق غافل شد شیخ در جواب پسر گفت پسرم خوشبخت واقعی کسی هست که بتواند هم به قاشق توجه کند تا نریزد وهم از زیبایی های اطراف خود لذت ببرد تو روخدا لایک نداشت من تازه اومدم ۴جوک فک کنم این قسمت طرفدار نداره خو اگه دروغ میگم لایک کن

  222860

بخونید قشنگه واقعا.. مردی با پدرش در سفر بود که پدرش از دنیا رفت. از چوپانی در آن حوالی پرسید: «چه کسی بر مرده های شما نماز می خواند؟» چوپان گفت: «ما شخص خاصی را برای این کار نداریم؛ خودم نماز آنها را می خوانم». مرد گفت: «خوب لطف کن نماز پدر مرا هم بخوان!» چوپان مقابل جنازه ایستاد و چند جمله ای زمزمه کرد و گفت : «نمازش تمام شد!» مرد که تعجب کرده بود گفت: این چه نمازی بود؟ چوپان گفت: بهترازاین بلد نبودم مرد از روی ناچاری پدر را دفن کرد و رفت. شب هنگام، در عالم رؤیا پدرش را دید که روزگار خوبی دارد. از پدر پرسید: «چه شد که این گونه راحت و آسوده ای؟» پدرش گفت: «هر چه دارم از دعای آن چوپان دارم!» مرد، فردای آن روز به سراغ چوپان رفت و از او خواست تا بگوید در کنار جنازۀ پدرش چه کرده و چه دعایی خوانده؟ چوپان گفت: «وقتی کنار جنازه آمدم و ارتباطی میان من و خداوند برقرار شد، با خدا گفتم : « خدایا اگر این مرد، امشب مهمان من بود، یک گوسفند برایش زمین می زدم. حالا این مرد، امشب مهمان توست. ببینم تو با او چگونه رفتار می کنی ؟ » به نام خدای آن چوپان... گاهی دعای یک دل صاف،ازصدنماز یک دل پرآشوب بهتراست !

  222824

ﺣﻀﺮﺕ ﺳﻠﻴﻤﺎﻥ ﻋﻠﻴﻪ ﺳﻼﻡ ﺍﺯ ﻣﻮﺭﭼﻪﺍﻱ ﭘﺮﺳﻴﺪ : ﺩﺭ ﻣﺪﺕ ﻳﻚ ﺳﺎﻝ ﭼﻘﺪﺭ ﻣﻴﺨﻮﺭﻱ؟ ﻣﻮﺭﭼﻪ ﮔﻔﺖ : ﺳﻪ ﺩﺍﻧﻪ ﭘﺲ ﺍﻭ ﺭﺍ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﻭ ﺩﺭ ﺟﻌﺒﻪ ﺍﻱ ﻛﺮﺩ .. ﻭ ﺳﻪ ﺩﺍﻧﻪ ﺑﻪ ﻫﻤﺮﺍﻫﺶ ﻧﻬﺎﺩ. ﺑﻌﺪﺍﺯ ﮔﺬﺷﺖ ﻳﻚ ﺳﺎﻝ ... ﺣﻀﺮﺕ ﺳﻠﻴﻤﺎﻥ ﺟﻌﺒﻪ ﺭﺍ ﺑﺎﺯ ﻛﺮﺩ ﻭ ﺩﻳﺪ ﻛﻪ ﻓﻘﻂ ﻳﻚ ﻭﻧﻴﻢ ﺩﺍﻧﻪ ﺭﺍ ﺧﻮﺭﺩﻩ !! ﭘﺲ ﺑﺎ ﺗﻌﺠﺐ ﺍﺯ ﻣﻮﺭﭼﻪ ﭘﺮﺳﻴﺪ ﭼﺮﺍ ؟ ﻣﻮﺭﭼﻪ ﮔﻔﺖ : ﭼﻮﻥ ﻭﻗﺘﻴ ﻜﻪ ﻣﻦ ﺁﺯﺍﺩ ﺑﻮﺩﻡ ﺍﻃﻤﻴﻨﺎﻥ ﺩﺍﺷﺘﻢ ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﺭﻭﺯﻱ ﻣﻦ ﺭﺍ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﺩﺍﺩ ﻭ ﻣﺮﺍ ﻓﺮﺍﻣﻮﺵ ﻧﻤﻴﻜﻨﺪ ... ﻭﻟﻲ ﻭﻗﺘﻲ ﺗﻮ ﻣﺮﺍ ﺩﺭ ﺟﻌﺒﻪ ﻧﻬﺎﺩﻱ ، ﺑﻴﻢ ﺍﺯ ﺍﻳﻦ ﺩﺍﺷﺘﻢ ﻛﻪ ﺷﻤﺎ ﻣﺮﺍ ﻓﺮﺍﻣﻮﺵﻛﻨﻲ،، ﭘﺲ ﺩﺭ ﺧﻮﺭﺩﻧﻢ ﺍﺣﺘﻴﺎﻁ ﻛﺮﺩﻡ ﺗﺎ ﺑﺘﻮﺍﻧﻢ ﻳﻜﺴﺎﻝ ﺩﻳﮕﺮ ﺍﺯ ﺁﻥﺗﻐﺬﻳﻪ ﻛﻨﻢ " ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﻣﯽ ﻓﺮﻣﺎﯾﺪ : ﻫﻴﭻ ﻣﻮﺟﻮﺩ ﺯﻧﺪﻩ ﺍﻱ ﺑﺮ ﺭﻭﻱ ﺯﻣﻴﻦ ﻧﻴﺴﺖ ﻣﮕﺮ ﺍﻳﻨﻜﻪ ﺑﺮﺧﺪﺍﺳﺖ ﺭﻭﺯﯼ ﺁﻥ. ﻣﺎﻫﻴﺎﻥ ﺍﺯﺁﺷﻮﺏ ﺩﺭﻳﺎ ﺑﻪ ﺧﺪﺍ ﺷﻜﺎﻳﺖ ﺑﺮﺩﻧﺪ، ﺩﺭﻳﺎﺁﺭﺍﻡ ﺷﺪ ﻭﺁﻧﻬﺎﺻﻴﺪ ﺗﻮﺭ ﺻﻴﺎﺩﺍﻥ ﺷﺪﻧﺪ. ﺁﺷﻮﺑﻬﺎﻱ ﺯﻧﺪﮔﻲ ﺣﻜﻤﺖ ﺧﺪﺍﺳﺖ. ﺍﺯﺧﺪﺍ،ﺩﻝ ﺁﺭﺍﻡ ﺑﺨﻮﺍﻫﻴﻢ، ﻧﻪ ﺩﺭﻳﺎﻱ ﺁﺭﺍﻡ. * ﺩﻟﺘﺎﻥ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺁﺭﺍﻡ.

  222823

در زمان های قدیم یک دختر زیبا خود را دلشیفته و عاشق کوروش کبیر میدانست و حاضر بودجان خود را فدای وی بکند بعد از گذشت مدتی او موافق به دیدار کوروش شد وبه اوگفت که من سالهاست دلباخته و عاشق شما هستم وبدون شما دیگر نمیتوانم زندگی کنم کوروش در پاسخ به دخترک زیبا گفتت شما خیلی زیباروهستی من لایق همسری شما نیستم بلکه برادرمن که پشت سر شما قرار دارد از من زیباتر و بااخلاقی است دختر فورا به پشت سرش نگاه کرد ولی کسی را ندید وبه او گفت کسی اینجا نیست کوروش گفت دخترک تو نباید لقب مقدس عاشق را به خود نسبت دهی چون اگر تو واقعا عاشق من بودی به هیچ وجه برادرمن را جست و جو نمیکردی پس عاشق واقعی کسی است که جز عشق خود به کس دیگری فکر نکند

  222799

از یک استاد سخنور دعوت به عمل آمد که در جمع مدیران ارشد یک سازمان ایراد سخن نماید. محور سخنرانی در خصوص مسائل انگیزشی و چگونگی ارتقاء سطح روحیه کارکنان دور می زد استاد شروع به سخن نمود و پس از مدتی که توجه حضار کاملا به گفته هایش جلب شده بود، چنین گفت: "آری دوستان، من بهترین سالهای زندگی را در آغوش زنی گذراندم که همسرم نبود!"

ناگهان سکوت شوک برانگیزی جمع حضار را فرا گرفت! استاد وقتی تعجب آنان را دید، پس از کمی مکث ادامه داد: "آن زن، مادرم بود!"

حاضران شروع به خندیدن کردند و استاد سخنان خود را ادامه داد...

 تقریبا یک هفته از آن قضیه گذشت تا این که یکی از مدیران ارشد همان

سازمان به همراه همسرش به یک میهمانی نیمه رسمی دعوت شد. آن مدیر از جمله افراد

پرکار و تلاشگر سازمان بود که همیشه سرش شلوغ بود.

او خواست که خودی نشان داده و در جمع دوستان و آشنایان با بازگو کردن همان لطیفه، محفل را بیشتر گرم کند. لذا با صدای بلند گفت: "آری، من بهترین سالهای زندگی خود را در آغوش زنی گذرانده ام که همسرم نبود!"

همان طور که انتظار می رفت سکوت توام با شک همه را فرا گرفت و

طبیعتا همسرش نیز در اوج خشم و حسادت به سر می برد. مدیر که وقت را مناسب دید،‌

خواست لطیفه را ادامه دهد، اما از بد حادثه، چیزی به خاطرش نیامد و هر چه زمان

گذشت، سوءظن میهمانان نسبت به او بیشتر شد، تا اینکه به ناچار گفت: "راستش دوستان،

هر چه فکر می کنم، نمی تونم به خاطر بیارم آن خانم که بود!

  222702

(سه تا سگم بمیرن اگه دروغ بگم به قرآن راس میگم)
خانم شنی (خدمتکارمون هستن بیچاره شوهرش هم فوت شده) داشت با
آسانسور میومد بالا که ما رو بیدار کنه (آره خونمون دوبلکسه وسطش آسانسور هم هست پله هم داره) منو بیدار کرد رفتم دم پنجره دیدم آقای
سلطانی (باغبون و راننده شخصی) توی باغ(خونمون باغ هم داره کلا 2500 متر هست که 500 متر باغه ) افتاده بیهوش شده منم حس سوپرمن بهم دست داد گفتم این پیر مرد به کمک من نیاز داره اومدم از رو میله های پله سر خوردم اومدم پایین بعد با مخ رفتم تو دیوار یهو به خودم اومدم گفتم باید نجاتش بدم میخواستم بذارمش تو رنج روورمون ( دوتا ماشین داریم یه RANG ROVER و یه Benz cs300) دیدم زرتم در رفت . هوار کشیدم گفتم بابا آقای سلطانی غش کرده . بعد بابام خودشو رسوند سوارش کردیم بریدیمش بیمارستان بستری شد . من و بابام برگشتیم خونه منم شبیه آخر فیلما گفتم:(باید بعد از این همه قهرمان بازی یه خورده به خودم برسم). لامصب
جکوزی چه چشمکی میزد رفتم توش یه حالی کردم بعد رفتیم تو اتاق ps4 رو روشن کردیم رفتیم عشق و حال و آنلاین با دوستا call of یهو یادم اومد کی باغ رو آب میده و بهش میرسه دوییدم تو باغ دیدم سگامون قشنگ دارن باغ رو آبیاری می کنن منم با خیال راحت برگشتم تو اتاق اومدم به کارم ادامه دادم .
(_دو ماه بعد_)
بابا منو برداشت برد بیمارستان آقای سلطانی رو برگردوندیم بعد آقای سلطانی گفت ای داد ببین باغ عزیزم چی شده (همه درختا تقریبا خشک بودن).
شب اون شب من تشنم بود گفتم خدمتکارا خوابن گناه دارن رفتم پیش داداشم (خیلی مهربونه) گفتم داداش آب میخوایی برم برات بیارم؟
گفت:(نه داداش من بخوام میرم ور میدارم برو بخواب). بعد خوابید.
من چند روز پیش رفته بودم مهمونی اونجا صحبت جن و روح و اینچیزا بود و
منم خیلی ترسیده بودم یه کم رفتم دیدم اینکه ترس نداره یهو جلوی در آشپزخونه یه سایه بود منم عین هو الاغ رم کردم با سرعت جت رفتم پریدم تو تخت داداشم بعد داداشم گفت:(چته)؟ گفتم اون یهو سایه اومده دم در اتاق داداشم حالا من داد بزن داداشم داد بزن یهو برق روشن شد دیدیم آقای سلطانی هست خلاصه ش..یدیم به خودمون بعد برقا رو خاموش خردیم با آقای سلطانی رفتیم دم پله ها بریم تو باغ یهو یدونه از سگام اومد پارس کرد این بدبدخت از پله ها سر خرد افتاد از پله ها . حالا نیمه شبی داریم ایشونو که ولو شده بود میبردیم بیمارستان.
امیدوارم خوشتون اومده باشه اگه بالا 200 تا لایک بخوره یکی دیگه از ماجرا ها رو تعریف می کنم.

  222623

روزی روزگاری مردی نزد حکیمی عاقل رفت و گفت:ای حکیم به من بزرگواری و بخشش را بیاموز. حکیم مشتی نمک در لیوان اب ریخت و به مرد گفت که ان را بچشد مرد پس از چشیدن آن چهره اش برهم ریخت و گفت:ای حکیم این بسیار شور است و قابل خوردن نیست. سپس حکیم او را کنار دریاچه ای برد و مشتی نمک داخل دریاچه ریخت اما از بخت بد دریاچه ی ارومیه بود مرد از ان اب چشید گفت:این اب بسیار شورتر است ای حکیم!!! حکیم از ان اب چشید و گفت:شرمندتم داداش قرار بود معنوی باشه نمیدونم چرا اینجوری شد. و خود نیز بخشش را کنار گذاشت =)

بگی شنیدم تیکه تیکت میکنما خودم درستش کردم
لایک=چرت بود

لایک=ایول به ذهنت

  222538

تفاوت نسل:

جوانى که تازه از دانشگاه فارغ‌التحصیل شده بود در یک پارک با مرد

مسنى حرف می‌زد و داشت به او توضیح می‌داد که چرا براى نسل

گذشته، درک نسل جدید غیرممکن است.

جوان گفت: «شما در دنیاى متفاوتى رشد کرده‌اید. در واقع، در یک دنیاى

خیلى ابتدایى. اما ما امروز در دنیاى تلویزیون، هواپیماى جت، سفرهاى

فضایى، پیاده‌روى انسان بر کره ماه، فرستادن سفینه فضایى به مریخ

و.... رشد یافته‌ایم.

ما انرژى هسته‌اى، ماشین‌هاى برقى و هیدروژنى، کامپیوترهایى با

سرعت پردازش فوق‌العاده زیاد و ... داریم.»

پیرمرد پس از آن که با حوصله تمام حرف‌هاى پسر جوان را شنید گفت:

«پسر جان، راست می‌گویى. ما وقتى که جوان بودیم این چیزها را

نداشتیم. ما آن‌ها را اختراع کردیم!

حالا به من بگو شما براى نسل بعد از خودتان چکار دارید می‌کنید؟»

حرف حساب...

  222505

احساس مي کردم اگر اوضاع همین طوری بماند دق می کنم ...
اوضاع همان طور ماند و دق نکردم !

همه مان اینگونه ایم . لحظه های گَندی داریم که تا مرز سکته پیش میرویم !
اما میگذرد.
هیچ وقت حرف سربازی که بدون پا هایش از جنگ برگشت را فراموش نمیکنم : " من فوتبالیست خوبی بودم ! اولش برای پاهایم هر شب گریه میکردم ، تا فهمیدم خدا دوست داره من شطرنج باز خوبی باشم "

  222477

مشکل توست، به ما ربطی ندارد....

موشی در خانه ی صاحب مزرعه تله موش ديد، به مرغ و گوسفند و

گاو خبر داد...

همه گفتند : تله موش مشکل توست به ما ربطي ندارد..

ماری دمش در تله موش گیر کرد و زن مزرعه دار را که آنجا بود گزيد.

از مرغ برايش سوپ درست کردند و گوسفند را براي عيادت کنندگان

از زن مزرعه دار سر بريدند. زن مزرعه دار زنده نماند و مرد گاو را براي

مراسم ترحيم کشتند.

و در اين مدت موش از سوراخ ديوار نگاه می کرد و به مشکلی که به

ديگران ربط نداشت فکر می کرد.