شبی دوباره و ای کاش های تکراری
فدای چشم قشنگت هنوز بیداری؟
بهار من نکند شرط بسته ای با خود
تمام پنجره ها را ستاره بشماری؟
چقدر مانده به اتمام این شب تاریک
چقدر مانده که دست از سکوت برداری؟
دوباره حرف بزن خوبِ من نمی خواهد
که احترام سکوت مرا نگهداری...
تمام طول شب این بود فکرِ عاشق تو
که مثل آن همه دیروز دوستش داری؟
تمام طول شب این بود حرف چشمانت
که آی عاشقِ دیووانه با توام ، آری
.
همیشه با تو بهار و همیشه بی تو خزان
حکایت من و تقویم های دیواری
چهار سال از آن صبح عاشقانه گذشت
و تو هنوز به احساس من وفاداری
تو هیچ فرق نکردی هنوز شیرینی
هنوز شکل همان روزهای دیداری !
چرا بهانه و ای کاش ما که می دانیم
تمام می شود این انتظار اجباری
دوباره صبح همان صبح ناب خواهد شد
دوباره خواب پر از رنگ و بوی بیداری...
"احسان افشاری"
داستان کوتاه
شهرام ناظری در حالی که لباس زورو به تن دارد، همراه حافظ ناظری از منزل خارج میشود و پاورچین به طرف محل کنسرت حرکت میکند و پرسان پرسان و یواش یواش خودش را به سالن میرساند.بیرون سالن چند نفر ایستاده اند. شهرام و حافظ از درخت بالا میروند و میان شاخ و برگها خودشان را پنهان میکنند. آنها را میبینند و به سمت شان میروند. یکی از آنها میپرسد «شما دو تا کی هستید؟» شهرام ناظری در حالی که صدایش را عوض میکند جواب میدهد «ما دو تا گیلاسیم!» فرد موردنظر با عصبانیت میگوید«مسخره بازی در نیارید، بیاید پایین ببینم.»
شهرام ناظری و پسرش از درخت پایین میآیند.یکی از افراد جلو میآید و میپرسد «شما دو تا کی هستید؟» شهرام ناظری چشمبندش را در میآورد و میگوید«شهرام ناظری هستم، اینم حافظ پسرمه!» آنها را نگاه میکند و میگوید«خب حالا هرکی هستی، اینطرفا چیکار داری؟ نکنه میخوای بری کنسرت؟» شهرام ناظری لبخندی میزند و به حافظ نگاه میکند«نه بابا کنسرت دیگه چیه؟ ما لوله کشیم، اومدیم شوفاژای سالن رو تعمیر کنیم!» سری تکان میدهد و میگوید«باشه برید، فقط نبینم در حال درست کردن شوفاژا حرکات نابهنجار انجام بدیدها».
شهرام ناظری و حافظ در حالی که اطراف را نگاه میکنند از در پشتی وارد سالن میشوند و روی صحنه میروند، در مقابل حضار تعظیم کرده و مردم آنها را تشویق میکنند. شهرام ناظری دستپاچه میشود و پشت بلندگو میرود و میگوید«بچهها تشویق نکنید!» یکی از میان جمعیت میگوید «نمیشه که، خواننده که میاد بالا باید تشویقش کنیم!» شهرام ناظری لبخندی میزند و میگوید «خب توی دلتون تشویق کنید!» سپس حافظ سازش را دستش میگیرد و شهرام ناظری پشت بلندگو میایستد و با صدایی آرام میگوید «می خوام آهنگ آتش در نیستان را بخوانم!» اما هیچ صدایی از ساز حافظ و بلندگوی شهرام ناظری بلند نمیشود.
یکی از حاضران میپرسد «پس چرا نمیخونی؟» شهرام ناظری در حالی که با دست به او اشاره میکند که آرامتر صحبت کند، میگوید«همه تون آهنگ رو حفظید؟» مردم سرشان را به نشانه تایید تکان میدهند. ناظری آرام میگوید «خب توی دلتون آهنگ رو بخونید، منم توی دلم آهنگ رو میخونم!» در همین لحظه آن چند نفری که بیرون سالن بودند وارد میشوند. شهرام ناظری دستپاچه پشت بلندگو میگوید «بچه ها! بین خطوط برانید وجدانا، اون خط ترافیکی که الفبای رانندگی هم هست رو که برای شوهر عمه بنده نکشیدن که، مرسی اه!»
ناشنوایی خواست به احوالپرسی بیماری برود. با خودش حساب و کتاب کرد که نباید به دیگران درباره ناشنوایی اش چیزی بگوید و برای آن که بیمار هم نفهمد او صدایی را نمی شنود باید از پیش پرسش های خود را طراحی کند و جواب های بیمار را حدس بزند.
پس در ذهنش گفتگویی بین خودش و بیمار را طراحی کرد . با خودش گفت « من از او می پرسم حالت چه طور است و او هم خدا را شکر می کند و می گوید بهتر است . من هم شکر خدا می کنم و می پرسم برای بهتر شدن چه خورده ای .
او لابد غذا یا دارویی را نام می برد. آنوقت من می گویم نوش جانت باشد پزشکت کیست و او هم باز نام حکیمی را می آورد و من می گویم قدمش مبارک است و همه بیماران را شفا می دهد و ما هم او را به عنوان طبیبی حاذق می شناسیم.
مرد ناشنوا با همین حساب و کتاب ها سراغ همسایه اش رفت و همین که رسید پرسید حالت چه طور است ؟ اما همسایه بر خلاف تصور او گفت دارم از درد می میرم. ناشنوا خدا را شکر کرد. ناشنوا پرسید چه می خوری ؟ بیمار پاسخ داد زهر ! زهر کشنده !
ناشنوا گفت نوش جانت باشد. راستی طبیبت کیست؟ بیمار گفت عزرائیل ! ناشنوا گفت طبیبی بسیار حاذق است و قدمش مبارک. و سرانجام از عیادت دل کند و برخاست که برود اما بیمار بد حال شده بود و فریاد می زد که این مرد دشمن من است که البته طبیعتا همسایه نشنید و از ذوقش برای آن عیادت بی نظیر کم نشد.
معلم کلاس اول دبستانم هنوز هم یادم هست...
آنقدر واضح که حتی املا گفتنش را هم خوب به خاطر دارم ...
که « ه » آخر کلمات گذشته، رفته، کوزه ... را هم تلفظ میکرد!
آنروزها حواسمان جمع حرف معلممان بود
هر چیزی که میگفت با جان و دل گوش میکردیم که مبادا چیزی بگوید و ما نشنویم...
اما خانم منصوریان جان عزیز، ای کاش همان موقع، در همان روزهای بچگی، این سه جمله را هم گفته بودی
هیچگاه در زندگی به کسی دل نبندید
* یا به هم نمی رسید ودر اوج جوانی پیر میشوید
یا در همان اوج جوانی، پیر میشوید تا به هم برسید
ﺩﺧﺘﺮ ﻫﺎ ﺑﺎ ﻋﺸﻖ ﺍﻭﻟﺸﺎﻥ ﺳﺎﺩﻩ ﺗﺮ ﻫﺴﺘﻨﺪ ...
ﺍﻧﮕﺎﺭ ﺳﺎﺩﻩ ﻣـ ے ﭘﻮﺷﻨﺪ ...
ﺳﺎﺩﻩ ﻣﯿﮕﯿﺮﻧﺪ ...
ﻧﮕﺎﻫﺸﺎﻥ ﺑﺎ ﺷﯿﻄﻨﺖ ﺍﺳﺖ ...
ﻭﻗﺘﯽ ﻣﯽ ﺧﻨﺪﺩ ﭼﺸﻤﺸﺎﻥ ﺑـــــرﻕ ﻣﯿﺰﻧﺪ ...
ﻣﺪﺍمـ ﻧﮕﺎﻫﺖ ﻣﯿﮑﻨﻨﺪ ...
ﻣﺪﺍمـ ﺻﺪﺍﯾﺖ ﻣﯿﺰﻧﻨﺪ ...
ﺍﻣــــﺎ ...
ﺍﮔﺮ ﺗﺮﮐﺶ ﮐﻨـ ے...
ﺍﮔﺮ ﻓﺮﯾﺒﺶ ﺩﻫـ ے...
ﺍﮔﺮ ﺍﺫﯾﺘﺶ ﮐﻨـ ے...
ﺍﮔﺮ ﺩﻧﯿﺎﯾﺶ ﺭﺍ ﺑﻬمـ ﺑﺮﯾﺰے ...
ﻣﯽ ﺑﯿﻨﯽ ﮐمـ ﮐمـ ﻏﻠﯿﻆ ﺗﺮ ﺁﺭﺍﯾﺶ ﻣـ ے ﮐﻨﺪ ...
ﻟﺒﺎﺱ ﻫﺎے ﭘﺮ ﺯﺭﻕ ﻭ ﺑﺮﻕ ﺗﺮے ﻣﯽ ﭘﻮﺷﺪ ...
ﻧﮕﺎﻫﺶ ﺗﻮے ﻋﮑﺲ ﺑﺎ ﻏﺮﻭﺭ ﺩﻭﺧﺘﻪ ﺷﺪﻩ ﺍﺳﺖ ﺑﻪ ﺩﻭﺭﺑﯿﻦ ...
ﺧﻨﺪﻩ ﻫﺎﯾﺶ ﻫمـ دﯾﮕﺮ ﺣﻘﯿﻘﯽ ﻧﯿﺴﺘﻨﺪ ...
ﺗﻠـــــﺦ ﭘﻮﺯﺧﻨﺪ ﻣﯿﺰﻧﻨﺪ ...
ﺍﺯ ﯾﮏ ﻋﺸﻖ ﻋﻤﯿــﻖ ﻣﯿﮕﺬﺭﻧﺪ ﻭ ﺩﯾﮕﺮ ﺳﺎﺩﮔـ ے ﻫــــﯿﭽﮑﺲ ﭼﺸﻤﺶ ﺭﺍ
ﻧﻤـ ے ﮔﯿﺮﺩ ...
ﺩﯾﮕﺮ ﻫﯿﭻ ﻣﺮﺩ ﻣﻌﻤﻮﻟـــ ے ﺍے ﺭﺍ ﻧﻤﯽ ﭘﺴﻨﺪﺩ ...
ﻫﯿﭻ ﻣﺮﺩ ﻣﻌﻤﻮﻟـــ ے ﺭﺍ ﻗﻬﺮﻣﺎﻥ ﻓﺮﺽ ﻧﻤﯽ ﮐﻨﺪ ...
ﺩﯾﮕﺮ ﺑﺮﺍے ﻫﯿﭻ ﻣﺮﺩے ﺭﻭﯾﺎﯾﯽ ﻧﺪﺍﺭﻧﺪ ...
ﺑﺎﯾﺪ ﻗﻬﺮﻣﺎﻥ ﺑﺎﺷـ ے ﺗﺎ ﻗﻬﺮﻣﺎﻥ ﺑﺒﯿﻨﺪﺕ ...
ﭼﻬﺎﺭ ﺷﺎﻧﻪ ﺑﺎﺷـ ے، ﻗﺪ ﺑﻠﻨﺪ ...
ﺑﻪ ﻫﺮ ﭼﯿﺰے ﺩﻝ ﻣﯿﺒﻨﺪﻧﺪ ﺟﺰ ﻗﻠـــــ❤ـــــﺐ ...
ﺟﺰ ﻋﺸــــــــــق ...
ﺩﺧﺘﺮ ﻫﺎ ﻓﻘﻂ ﺑﺎ ﻋﺸﻖ ﺍﻭﻟـــــﺸﺎﻥ ﺳﺎﺩﻩ ﻫﺴﺘﻨﺪ ...
ﺳـــــــﺎﺩﻩ ﻫﺎ ﺭﺍ ﺳـــــــﺎﺩﻩ ﻧﮕـــــﻪ ﺩﺍﺭﯾﺪ.. ...
ﭼﻮﻥ ﻫﯿﭻ ﺩﺧﺘﺮے ﻭﻗﺘﯽ ﻏﺮﻭﺭﺵ ﻟﻪ ﺷﻮﺩ، ﺩﯾﮕﺮ ﻫﺮﮔﺰ ﻋﺎﺷﻖ
ﻧﻤﯿﺸﻮﺩ ...
ﺩﯾﮕﺮ ﺣﺘﯽ ﻋﺸﻖ ﺧﻮﺩﺵ ﺭﺍ ﻫمـ ﻧﻤﯽ ﺧﻮﺍﻫﺪ ...
ﺳﺎﺩﻩ ﻫﺎ ﺭﺍ ﺳـــــﺎﺩﻩ ﻧﮕﻪ ﺩﺍﺭﯾﺪ
پسر: عشقم شرط بندي كنيم؟
دختر: باشه عشقم ... بكنيم
پسر: تو نميتوني ٢٤ ساعت بدون من بموني
دختر: ميتونم
پسر: ميبينيم ... ٢٤ ساعت شروع ميشه ... ولي دختر ار سرطان عشقش و اينكه قراره زود بميره اطلاع نداشته... ٢٤ ساعت ميگذره و دختر ميره جلو خونه عشقش. هرچقد در ميزنه كسي درو باز نميكنه ... وارد خونه ميشه پسره رو ميبينه كه رو مبل دراز كشيده و يه يادداشت تو دستشه رو سينشه.."٢٤ ساعت بدون من بودي يه عمر هم ميتوني بدون من بموني عشق من ... دوست دارم "
اگر عاشقي عشقت رو يك ثانيه هم تنها نزار حتي به بهونه قهر .. واسه همه اونایی ک عاشق واقعی هستن
گویند فقیری به نزد هندوانه فروشی رفت و گفت هندوانهای برای رضای خدا به من بده که فقیرم و چیزی ندارم
هندوانه فروش درمیان هندوانه ها گشتی زد و هندوانه ی خراب و بدرد نخوری را به فقیر داد. فقیر نگاهی به هندوانه کرد و دید که به درد خوردن نمیخورد، و مقدار پولی که به همراه داشت به هندوانه فروش داد و گفت به اندازه پولم به من هندوانه ای بده
هندوانه فروش هندوانه خیلی خوبی را وزن کرد و به مرد فقیر داد، فقیر هر دو هندوانه را رو به آسمان کرد و گفت خداوندا بندگانت را ببین… این هندوانه خراب را بخاطر تو داده است و این هندوانه خوب رابخاطرپول.
روزی مردی داشت گوسفندی را از کامیون پایین می آورد تا آن را برای روز عید قربانی کند . گوسفند از دست مرد جدا شد و فرار کرد. مرد شروع کرد به دنبال کردن گوسفند تا این که گوسفند وارد خانه یتیمان فقیری شد .
عادت مادرشان این بود که هر روز کنار در می ایستاد و منتظر می ماند تا کسی غذا و صدقه ای را برای شان بگذارد و او هم بردارد. همسایه ها هم به آن عادت کرده بودند.
هنگامی که گوسفند وارد حیاط شد مادر یتیمان بیرون آمد و نگاه کرد .ناگهان همسایه اشان را دید که خسته و کوفته کنار در ایستاده .
زن گفت: محمد، خداوند صدقه ات را قبول کند. او خیال کرد که مرد گوسفند را به عنوان صدقه برای یتیمان آورده .مرد هم نتوانست چیزی بگوید جز اینکه گفت :خدا قبول می کند .
ای خواهرم مرا به خاطر کم کاری و کوتاهی در حق یتیمانت ببخش.
بعدا مرد رو به قبله کرد و گفت خدایا ازم قبول کن.
روز بعد مرد بیرون رفت تا گوسفند دیگری را بخرد و قربانی کند. کامیونی پر از گوسفند دید که ایستاده. گوسفندی چاق و چله تر از گوسفند قبلی انتخاب کرد. فروشنده گفت بگیر و قبول کن و دیگه با هم منازعه نکنیم. مرد گوسفند را برد و سوار ماشین کرد. برگشت تا قیمتش را حساب کند .فروشنده گفت: این گوسفند مجانی است و دلیلش هم این است که
امسال خداوند بچه گوسفندان زیادی به من ارزانی نمود و نذر کردم که اگر گوسفندان زیادی داشتم به اولین مشتری که به او گوسفند بفروشم هدیه باشد .
پس این نصیب توست ...
شاگردان از حکیم پندی خواستند. حکیم گفت: «این 2 کاسه، اولی از طلا درست شده و درونش سم است و دومی کاسه ای گلی ست و درونش آب گوارا، کدام را می خورید؟»
جواب دادند: «کاسه گلی را».
حکیم گفت: «آدمی همچون این کاسه است. آنچه که آدمی را زیبا می کند درونش و اخلاقش است. باید سیرتمان را زیبا کنیم نه صورت مان را!»
قرار بود جای این زخم ها خوب شود...
قرار نبود که بعد از این همه سال
یک روز صبح وقتی من حوالی خیابان ولیعصر منتظر تاکسی ام،
با عجله و بی حواس
شانه های مردانه ات را که پوشانده ای لای پولیور سرمه ای
بزنی به بازوی من،
من پرت شوم روی زمین،
کلاسور زوار در رفته ام پرت شود چند قدم آنطرفتر،
تو تازه به خودت بیایی
کلاسور را برداری، برگردی سمت من که دارم با دلخوری از روی زمین بلند میشوم
همینطور که داری کلاسور را میدهی دستم بگویی:
خیلی عذر میخوام خانم
من سرم را بلند کنم که بگویم:
آقا حواست کجاس؟!...
که مات بمانم...
که مات بمانی...
که خیابان ولیعصر با همه آدم ها و ماشین هایش در یک آن لال شود...
که صورتت مثل گچ سفید شود و آن شکستگی بالای ابروی سمت راستت که هر وقت عصبی میشدی می پرید، شروع کند به پریدن
که من تازه بفهمم در این سال ها جزئیات صورتت را فراموش کرده بودم
نفسم بند بیاید... و تو با صدایی که انگار از ته چاه درمیاید بگویی: سلام...
من ضربان قلبم برسد به حدی که نتوانم بگویم سلام...
سرم را بیاندازم پایین
چشم بدوزم به پوتین هایی که آن سال زمستان باهم از همین خیابان ولیعصر خریدیم
تو این پا آن پا شوی
من صدایت را بشنوم که میگویی: حلالم کن
کلاسور را بدهی دستم
و به آنی پوتین هایت از جلوی چشمم فرار کنند...
قرار بود فقط فراموشت کنم،
قرار ما این نبود که بعد از این همه سال
تازه از این به بعد
خواب هایم از صدای کسی که میگوید حلالم کن
با افکتِ پوتین های سرآسیمه
آشفته شود...
هفته پیش شب ازخونه زدم بیرون وب پژمان(دوستم)ز زدموگفتم بیابریم کافی شاپ.اون گفت من نزدیکتم.بهت میرسم.برو میام.منم سرم پایین بودومشغول صحبت کردن بودم.از روبروم یه دختروپسرداشتن میومدن.من چون سرم پایین بودندیدمشون.عاقامحکم خوردم ب دختره ازشانس گندم.ازش کلی عذرخواهی کردموگفتم ندیدمتون.پسره هم واسه اینکه بخوادخودشوبه دختره نشون بده منو چسبوند به دیوارومحکم گلوموفشار داد.منم یه لگد زدم به شکمش.ولی لامصب انقد چاق بود هیچیش نشد....منم که زورم بهش نمیرسید،نتونستم کاری کنموتامیخوردم منوزد.چون داشتم قبلش باپژمان حرف میزدم گوشیم قطع نشده بود.بعداپژمان گفت از گوشی صدای جروبحث وبعدشم کتک کاریو شنیده.حالاشانس اوردم ک پژمان نزدیک بود.اومدو پسره رویه کتک مفصل زد.آخه هرکی باید باهم قد خودش دعواکنه بله.........خلاصه جای اینکه اون شب بریم کافی شاپ رفتیم بیمارستان.منم مجبور شدم ب مامانوبابامکه همه ی زندگیمن دروغ بگم بادوستام رفتیم مسافرتوتا یکی دوهفته نمیام.آخه اگه بفهمن چه بلایی سرم اومده خیلی ناراحت میشن.
میخوام بگم اگه میخواین جلوی دوس دخترتون کم نیارینوخودتونو بهش نشون بدید کلی راه های دیگم هس،نه اینکه بیاین بچه مردمو ناکار کنین کصافتا......الان یه هفته شده و کبودیام خوب نشدن ک هیچ بدترم شدن.فقط موندم چطور برم خونه.......الانم آواره ی کوچه و خیابونا شدم.فقط شباواسه خواب میرم خونه پژمان.
راستی پژمان بگوکدوم باشگاه میری منم بیام داش .کصافط دبیرستانم باشگاه میرفتیو منو میزدی؟ دستت خیلی سنگین بود:(((
یه شب حیف نون به زنش می گه خانم من امشب هوس نون بربری کردم
.زنش می گه خوب برو بگیر من هم بخورم.
حیف نون می ره نانوایی می گه 2 تا نون بربریبدید.
شاطر می گه چرا دو تا؟ می گه آخه خانمم هم هوس نون بربری کرده.
حیف نون وقتی بر می گرده خونه، نون رومی ذاره تو سفره. زنش می پرسه این نون رو از کجا خریدی؟ حیف نون می گه از سر کوچه.
زنش می گه دستت درد نکنه ولی من نمی تونم یه نون کامل بخورم جون رژیم دارم. حیف نون می گه عیبی نداره هر چی شو نخوردی من می خورم.
خلاصه نون که تموم می شه می رن بخوابن.
هنوز سرشون به بالش نرسیده، خوابشون می بره.
الان هم خوابن… بذار بیدار بشن ببینم دیگه چی کار می کنن…
حتما تو رو در جریان می ذارم!
زنی که از دست چشم چرانی های همسرش به ستوه آمده بود ، درد دل نزد مادرشوهرش میبرد . او که زن دانایی بود گفت : من شب ، برای صرف شام به خانه شما میام ، ولی شام درست نکن .مرد وقتی به خانه می آید از اینکه همسرش تدارکی ندیده عصبانی میشود ، ولی مادر میگوید : من امشب هوس نیمروهای تو را کردم و با خود تخم مرغ آورده ام تا با هم بخوریم . پسر مشغول درست کردن نیمرو میشود، میگوید : چرا تخم مرغ ها را رنگ کردی ؟؟ مادر گفت : زیبا هستن؟ پسر گفت : آری . مادر گفت : داخلشان چطور است ؟؟ پسر گفت : همه مثل هم. مادر گفت : پسرم زن نیز همین طور است ، هر کدام ظاهری با رنگ و لعاب ولی همه درونشان یکی است .پس وقتی همه مثل همند چرا خود و همسرت را آزار میدهی ؟؟.قدر داشته هایت را بدان .و خود را درگیر دیگران نکن .ناگهان یکی از تخم مرغ ها دو زرده درآمد و فاتحه خوند به پند حکیمانه
ای بابا
:
:
یک روز وقتی تو مهد کودک داشتم با دوستام بازی می کردم
متوجه شدم مامانم با کیک و کادو اومده کلاس
...
اون روز مامانم واسه تولدم بهم عروسکی هدیه داد که کل زندگیم بود
ی مدت گذشت...
من دیدم چشم عروسکم خراب شده،انگار کل دنیامو ازم گرفتن ،بدجوری ناراحت بودم.
الان بعد چندسال اون عروسکمو داخل وسیله هام پیدا کردم؛میبینم چیز خاصی نبوده که واسش ناراحت بشم.
درواقع عزیزان توی زندگیمون چیزایی بی ارزش زیادی داریم که بی خود و بی جهت زندگیمونو تحت تاثیر قرار میدن،سعی کنیم اون چیزای بی ارزشو از زنگیمون حذفشون کنیم.
یک پیرزن دو کوزه ی آب داشت که آنها را آویزان بر یک تیرک چوبی بر دوش خود حمل می کرد. یکی ازکوزه ها ترک داشت و مقدارى از آب آن به زمين مى ريخت، درصورتی که دیگری سالم بود و همیشه آب داخل آن به طور کامل به مقصد می رسید. به مدت طولانی هر روز این اتفاق تکرار میشد و زن همیشه یک کوزه ونیم آب به خانه می برد. ولی کوزه ی شکسته از مشکلی که داشت بسیار شرمگین بود که فقط می توانست نیمی از وظیفه اش را انجام دهد. پس از دوسال، سرانجام کوزه ی شکسته به ستوه آمد و از طریق چشمه با پیرزن سخن گفت. پیرزن لبخندی زد و گفت: هیچ توجه کرده ای که گلهای زیبای این جاده درسمت تو روییده اند و نه در سمت کوزه ی سالم؟! اگرتو اینگونه نبودی این زیبايی ها طروات بخش خانه ی من نبود. طی این دو سال این گلها را می چیدم و با آنها خانه ام را تزیین میکردم. هریک از ما شکستگی خاص خود را داریم؛ ولی همین خصوصیات است که زندگی ما را در کنار هم لذت بخش و دلپذیر می کند. باید در هر کسی خوبی هایش را جستجو کنی و بیاموزی، پس به دنبال شکستگی ها نباش که همه به گونه ای داریم فقط نوع آن متفاوت است و این اصلا شرمندگی ندارد. خلقت ما این گونه است .
آخرین مطالب طنز
فال و طالع بینی
عزیزُم بیا فالت بگیرُم
فال حافظ | فال روزانه | طالع بینی | فال مصری | فال تاروت
فواید خنده
خنده تاریخ انقضا نداره !!! .gif)
.gif)
مجموعه تخصصی فواید ، دانستنیها و رازهای خنده
حمایت میکنیم
+ شادی و کمک به دیگران ( مراکز خیریه )
آمار سایت
بازدید دیروز: 26768
کل بازدید: 530500110










