دسته بندی ها

منوی اصلی

طنز

جوک ها

پیامک ها

پیامک موضوعی

پیامک مناسبتی

مرامنامه 4جوک

داستان کوتاه

  226702

فقیری به ثروتمند گفت:
سلام علیکم
کجا تشریف می برید؟

ثروتمند گفت:
قدم میزنم تا اشتها پیدا کنم

تو کجا می روی؟
فقیر گفت:
من اشتها دارم
قدم می زنم تا غذا پیدا کنم…

  226640

روزگاری یک دهقان در قریه زندگی می کرد که باید پول زیادی را که از یک پیرمرد قرض گرفته بود، پس می داد.

دهقان دختر زیبایی داشت که خیلی ها آرزوی ازدواج با او را داشتند. وقتی پیرمرد طمعکار متوجه شد دهقان نمی تواند پول او را پس بدهد، پیشهاد یک معامله کرد و گفت اگر با دختر دهقان ازدواج کند قرض او را می بخشد، و دخترش از شنیدن این حرف به وحشت افتاد و پیرمرد کلاه بردار برای اینکه حسن نیت خود را نشان بدهد گفت:
اصلا یک کاری میکنیم، من یک سنگریزه سفید و یک سنگریزه سیاه در کیسه ای خالی می اندازم، دختر تو باید با چشمان بسته یکی از این دو را بیرون بیاورد. اگر سنگریزه سیاه را بیرون آورد باید همسر من بشود و بدهی بخشیده می شود و اگر سنگریزه سفید را بیرون آورد لازم نیست که با من ازدواج کند و بدهی نیز بخشیده می شود، اما اگر او حاضر به انجام این کار نشود باید پدر به زندان برود.

این گفت و گو در جلوی خانه کشاورز انجام شد و زمین آنجا پر از سنگریزه بود. در همین حین پیرمرد خم شد و دو سنگریزه برداشت. دختر که چشمان تیزبینی داشت متوجه شد او دو سنگریزه سیاه از زمین برداشت و داخل کیسه انداخت. ولی چیزی نگفت!

سپس پیرمرد از دخترک خواست که یکی از آنها را از کیسه بیرون بیاورد.

دخترک دست خود را به داخل کیسه برد و یکی از آن دو سنگریزه را برداشت و به سرعت و با ناشی بازی، بدون اینکه سنگریزه دیده بشود، وانمود کرد که از دستش لغزیده و به زمین افتاده. پیدا کردن آن سنگریزه در بین انبوه سنگریزه های دیگر غیر ممکن بود.

در همین لحظه دخترک گفت: آه چقدر من دست و پا چلفتی هستم! اما مهم نیست. اگر سنگریزه ای را که داخل کیسه است دربیاوریم معلوم می شود سنگریزه ای که از دست من افتاد چه رنگی بوده است
و چون سنگریزه ای که در کیسه بود سیاه بود، پس باید طبق قرار، آن سنگریزه سفید باشد. آن پیرمرد هم نتوانست به حیله گری خود اعتراف کند و شرطی را که گذاشته بود به اجبار پذیرفت و دختر نیز تظاهر کرد که از این نتیجه حیرت کرده است.

  226509

شروعه قصه یادم نیست چجوری شد نفهمیدم
یهو دیدم که از موهات گلایِ اطلسی چیدم
شروع قصه یادم نیست بلا از آسمون اومد
نگام کردی و بعد از تو جنون پشته جنون اومد

یه چیزی تو نگاهت بود نمیشد رو بگردونم
یکی از ما زبونم لال... نه میتونی نه میتونم
یکی از ما زبونم لال اگه تنهایی برگرده
دوتاییمون هدر میشیم جهان بدجور نامرده

تو جذابیتِ شعری نباشی شعر میمیره
تمومه جمله ها میرن دله خودکار میگیره
مدار دستهای تو رو آغوشم اثر کرده
تو مغناطیسِ دنیامی دلم دوره تو میگرده

یه چیزی تو نگاهت بود نمیشد رو بگردونم
یکی از ما زبونم لال... نه میتونی نه میتونم
یکی از ما زبونم لال اگه تنهایی برگرده
دوتاییمون هدر میشیم جهان بدجور نامرده

  226352

پسرکی دو سیب در دست داشت
مادرش گفت:
یکی از سیب هاتو به من میدی؟
پسرک یک گاز بر این سیب زد
و گازی به آن سیب !
لبخند روی لبان مادر خشکید!
سیمایش داد می زد که چقدر از پسرکش ناامید شده
اما پسرک یکی از سیب های گاز زده را به طرف مادر گرفت و گفت:
بیا مامان!
این یکی ، شیرین تره!!!!
مادر ، خشکش زد
چه اندیشه ای با ذهن خود کرده بود..!
هر قدر هم که با تجربه باشید
قضاوت خود را به تأخیر بیاندازید
و بگذارید طرف ، فرصتی برای توضیح داشته باشد .

  226268

بگذار مردم بیشترین پولشان را در آرایشگاه ها بگذارند و راضی باشند از اینکه قیافه یشان هر چه بهتر شود میتواند باطن خرابشان را بهتر بپوشاند، تو همچنان هرشب روحت را ارزیابی کن.

بگذار مردم با هر سوژه ای دوربین به دست شوند و خاطراتشان را در حد یک عکس و چند جمله کوتاه کوچک کنند و تشنه ی تایید و تحسین مردم بمانند، تو همچنان با دیدن هر سوژه قلمت را به دست گیر.

بگذار مردم منتظر باشند پزشک جسمشان را درمان کند و مردم از خود راضی با نشان دادن حد و مرز برایشان روحشان را مداوا کند، تو همچنان با فکر کردن به روحت جسمت را درمان کن و با سپردن خودت به خدا روحت را مداوا کن.

بگذار مردم شبانه روز درباره تو و افراد مانند تو با نفرت و شاید هم حسرت حرف بزنند، تو همچنان برای مردم دعا کن.

تو همچنان بنگر به خدایی که خورشید را برای همه افرید اماقدرت درک نور را ارزانی همه نکرد.

  226211

وقت جدایی که رسید

شازده کوچولو گفت :
چقدر حرف زدن های گاه و بی گاه با تو خوب بود ...
روباه گفت بلاخره یک روز باید این لحظه فرا می رسید.
اصلا همه می آییند که بروند.... شازده کوچولو خواست او را منصرف کند پرسید:
اصلا جایی را داری که بروی ؟
روباه گفت : آره...تنهاییمو

  226154

من..
تمام پسرها ی سیکس پک دار پورشه سوار ابرو شکسته ی ته ریش دار لاکچری عاشق پیشه ی شلوارک پوش برنزه ی جنتلمن خوش صحبت را
برای شما گذاشتم..
تا از دور برای عکس هایشان غش و ضعف کنید وهرهفته ب دوست دختر جدیدشان فحش بدهید!
سهم من...مردی ساده با لبخند های واقعی..بدون سیکس پک با اندامی که از زحمت کار ساخته و پوستی تیره شده زیر آفتاب ظهر سرکارش بود..مردی که بچگی هایم را حمایت کرد..
به شیطنت هایم با وجود دنیایی از خستگی لبخند زد و آغوشش..
همیشه برای من باز است..
مردی که چشم هاش بوی نجابت می دهند و آنقدر صادقند..
که دوستت دارم های هول و بریده بریده اش از هزار قربان صدقه ی لوس و به روز..عجیبتر میچسبد...
و ته ریشش..نشان مردانگی ست..نه مد!
مردی که برخلاف خیلی از نرهای عصرحاضر مرد بود ومردانگی کردپای این رابطه...
مردی که مرا با تمام دخترانگی ام دوست دارد.

  225875

♥ـــــ♥Eyahgore b.l.a.k♥ـ‍ــــ♥

از حرم برام بگو
زائری که پا پیاده رفته بودی کربلا
از حرم برام بگو
از درِ ورودی از حسین حسینِ دسته ها
از حرم برام بگو
از نگاه به پرچم از تو موج زائرا

از خودت بگو برام
به ضریح رسیدی یا نشد بری پایین پا
از خودت بگو برام
از تموم اتفاقای نجف تا کربلا
از خودت بگو برام
از کرامت هایی که ندیده بودی تا حالا

از خودم برات بگم
توی خونه پخشِ مستقیمِ کربلا دیدم فقط
از خودم برات بگم
یک گوشه نشستم و برو بیا دیدم فقط
از خودم برات بگم
من خودم رو لحظه ای میونِ زائرا دیدم فقط

یا امام حسین منم یه نوکرم
یا امام حسین منم ببر حرم

(پـیـشـاپـیـش اربـعـین آقـا رو تـسـلـیـت مـیـگـم‌‌‌..‌.)

  225709

زن جوانی در جاده رانندگی می کرد برف کنار جاده نشسته بود و هوا سرد بود. ناگهان لاستیک ماشین پنچر شد و زن ناچار شد از ماشین پیاده شود تا از رانندگان دیگر کمک بگیرد.
حدود ﭼﻬﻞ ﻭ ﭘﻨﺞ ﺩﻗﻴﻘﻪ ﺍﻱ ﻣﻲ ﺷﺪ ﮐﻪ ﺩﺭ ﺁﻥ ﺳﻮﺯ ﺳﺮﻣﺎ ﺍﻳﺴﺘﺎﺩﻩ ﺑﻮﺩ .
ﺯﻥ ﮐﻨﺎﺭ ﺟﺎﺩﻩ ﻣﻨﺘﻈﺮ ﮐﻤﮏ ﺍﻳﺴﺘﺎﺩﻩ ﺑﻮﺩ .
ﻣﺎﺷﻴﻦ ﻫﺎ ﻳﮑﻲ ﭘﺲ ﺍﺯ ﺩﻳﮕﺮﻱ ﺭﺩ ﻣﻲ ﺷﺪﻧﺪ .
ﺍﻧﮕﺎﺭ ﺑﺎ ﺁﻥ ﭘﺎﻟﺘﻮﻱ ﮐﺮﻣﻲ ﺍﺻﻼ ﺗﻮﻱ ﺑﺮﻑﻫﺎ ﺩﻳﺪﻩ ﻧﻤﻲ ﺷﺪ .
ﺑﻪ ﻣﺎﺷﻴﻨﺶ ﻧﮕﺎﻩ ﮐﺮﺩ ﮐﻪ ﺭﻭﻳﺶ ﺣﺴﺎﺑﻲ ﺑﺮﻑﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩ .
ﺷﺎﻟﺶ ﺭﺍ ﻣﺤﮑﻢ ﺗﺮ ﺩﻭﺭ ﺻﻮﺭﺗﺶ ﭘﻴﭽﻴﺪ ﻭ ﮐﻼﻩ ﭘﺸﻤﻲﺍﺵ ﺭﺍ ﺗﺎ ﺭﻭﻱ ﮔﻮﺵ ﻫﺎﻳﺶ ﮐﺸﻴﺪ .
بالاخره ﻳﮏ ﻣﺎﺷﻴﻦ ﻗﺪﻳﻤﻲ ﮐﻨﺎﺭ ﺟﺎﺩﻩ ﺍﻳﺴﺘﺎﺩ ﻭ ﻣﺮﺩ ﺟﻮﺍﻧﻲ ﺍﺯ ﺁﻥ ﭘﻴﺎﺩﻩ ﺷﺪ .
ﺯﻥ ، ﮐﻤﻲ ﺗﺮﺳﻴﺪ ﺍﻣﺎ ﺑﺮ ﺧﻮﺩﺵﻣﺴﻠﻂ ﺷﺪ ﻣﺮﺩ ﺟﻮﺍﻥ ﺟﻠﻮ ﺁﻣﺪ ﻭ ﺑﻪ ﺍﻭ ﺳﻼﻡ ﮐﺮﺩ ﻭ ﻣﺸﮑﻠﺶ ﺭﺍ ﭘﺮﺳﻴﺪ .
ﺯﻥ ﺗﻮﺿﻴﺢ ﺩﺍﺩ ﮐﻪ ﻣﺎﺷﻴﻨﺶ ، ﭘﻨﭽﺮ ﺷﺪﻩ ﻭ ﮐﺴﻲ ﻫﻢ ﺑﻪ ﮐﻤﮏ ﺍﻭ ﻧﻴﺎﻣﺪﻩ ﺍﺳﺖ .
ﻣﺮﺩ ﺟﻮﺍﻥ ﺍﺯ ﺍﻭ ﺧﻮﺍﺳﺖ ﺑﻴﺶ ﺍﺯ ﺍﻳﻦ ﺩﺭ ﺁﻥ ﺳﺮﻣﺎﻱ ﺁﺯﺍﺭ ﺩﻫﻨﺪﻩ ﻧﻤﺎﻧﺪ ﻭ ﺗﺎ ﺍﻭ ﭘﻨﭽﺮﮔﻴﺮﻱ ﻣﻲ ﮐﻨﺪ ﺯﻥ ﺩﺭ ﻣﺎﺷﻴﻦ ﺑﻤﺎﻧﺪ .
ﺍﻭ ﻭﺍﻗﻌﺎ ﺍﺯ ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﻣﺘﺸﮑﺮ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﻣﺮﺩ ﺟﻮﺍﻥ ﺭﺍ ﺑﺮﺍی کمکش ﻓﺮﺳﺘﺎﺩﻩ ﺍﺳﺖ .
ﺩﺭ ﻣﺎﺷﻴﻦ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﻣﺮﺩ ﺟﻮﺍﻥ ﺗﻖ ﺗﻖ ﺑﻪ ﺷﻴﺸﻪ ﺯﺩ و اشاره کرد که لاستیک درست شد.
ﺯﻥ ﭘﻮﻟﻲ ﭼﻨﺪ ﺑﺮﺍﺑﺮ ﭘﻮﻝ ﭘﻨﭽﺮﮔﻴﺮﻱ ﺩﺭ ﻣﻐﺎﺯﻩ ﺭﺍ ، ﺑﺮﺩﺍﺷﺖ ﻭ ﺍﺯ ﻣﺎﺷﻴﻦﭘﻴﺎﺩﻩ ﺷﺪ ﻭ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺍﻳﻨﮑﻪ ﺍﺯ ﻭﻱ ﺗﺸﮑﺮ ﮐﺮﺩ ، ﭘﻮﻝ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻃﺮﻓﺶ ﮔﺮﻓﺖ.
ﻣﺮﺩ ﺟﻮﺍﻥ ، ﺑﺎ ﺍﺩﺏ ، ﭘﻮﻝ ﺭﺍ ﭘﺲ ﺯﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ ﮐﻪ ﺍﻳﻦ ﮐﺎﺭ ﺭﺍ ﻓﻘﻂ ﺑﺮﺍﻱ ﺭﺿﺎﻱ ﺧﺎﻃﺮ ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﺍﻧﺠﺎﻡ ﺩﺍﺩﻩ ﺍﺳﺖ ﻭ ﺑﻪ ﺍﻭ ﮔﻔﺖ :
" ﺩﺭ ﻋﻮﺽ ، ﺳﻌﻲ ﮐﻨﻴﺪ ﺁﺧﺮﻳﻦ ﮐﺴﻲ ﻧﺒﺎﺷﻴﺪ ﮐﻪ ﮐﻤﮏ ﻣﻲ ﮐﻨﺪ . "
ﺍﺯ ﻫﻢ ﺧﺪﺍﺣﺎﻓﻈﻲ ﮐﺮﺩﻧﺪ ﻭ ﺯﻥ ﮐﻪ ﺑﻪ ﺷﺪﺕ ﮔﺮﺳﻨﻪ ﺑﻮﺩ ﺑﻪ ﻃﺮﻑﺍﻭﻟﻴﻦ ﺭﺳﺘﻮﺭﺍﻥ ﺑﻪ ﺭﺍﻩ ﺍﻓﺘﺎﺩ .
ﺍﺯ ﻓﻬﺮﺳﺖ ﻏﺬﺍﻱ ﺭﺳﺘﻮﺭﺍﻥ ﻳﮑﻲ ﺭﺍ ﺍﻧﺘﺨﺎﺏ ﮐﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺯﻥ ﺟﻮﺍﻧﻲ ﮐﻪ ﻣﺎﻩ ﻫﺎﻱ ﺁﺧﺮ ﺑﺎﺭﺩﺍﺭﻱ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﻣﻲ ﮔﺬﺭﺍﻧﺪ ﺑﺎ ﻟﺒﺎﺱ گارسونی ﺑﻪ ﻃﺮﻓﺶ ﺁﻣﺪ ﻭ ﺑﺎ ﻣﻬﺮﺑﺎﻧﻲ ﺍﺯ ﺍﻭ ﭘﺮﺳﻴﺪ ﭼﻪ ﻣﻴﻞ ﺩﺍﺭﺩ .
ﺯﻥ ، ﻏﺬﺍﻳﻲ 80 ﺩﻻﺭﻱ ﺳﻔﺎﺭﺵ ﺩﺍﺩ ﻭ ﭘﺲ ﺍﺯ ﺁﻧﮑﻪ ﻏﺬﺍ ﺭﺍ ﺗﻤﺎﻡ ﮐﺮﺩ ، ﻳﮏ ﺍﺳﮑﻨﺎﺱ ﺻﺪ ﺩﻻﺭﻱ ﺑﻪ ﺯﻥ ﺟﻮﺍﻥ ﺩﺍﺩ .
ﺯﻥ ﺟﻮﺍﻥ ﺭﻓﺖ ﺗﺎ ﺑﻴﺴﺖ ﺩﻻﺭ باقی مانده ﺭﺍ ﺑﺮﮔﺮﺩﺍﻧﺪ .
ﺍﻣﺎ ﻭﻗﺘﻲ ﺑﺎﺯﮔﺸﺖ ﺧﺒﺮﻱ ﺍﺯ ﺁﻥ ﺯﻥ ﻧﺒﻮﺩ . ﺩﺭ ﻋﻮﺽ ، ﺭﻭﻱ ﻳﮏ ﺩﺳﺘﻤﺎﻝ ﮐﺎﻏﺬﻱ ﺭﻭﻱ ﻣﻴﺰ ﻳﺎﺩﺩﺍﺷﺘﻲ ﺩﻳﺪﻩ ﻣﻲ ﺷﺪ .
ﺯﻥ ﺟﻮﺍﻥ ﻳﺎﺩﺩﺍﺷﺖ ﺭﺍ ﺑﺮﺩﺍﺷﺖ .
ﺩﺭ ﻳﺎﺩﺩﺍﺷﺖ ﻧﻮﺷﺘﻪ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺁﻥ ﺑﻴﺴﺖ ﺩﻻﺭ ﺑﻪ ﻋﻼﻭﻩ ﻱ ﭼﻬﺎﺭﺻﺪ ﺩﻻﺭ ﺯﻳﺮ ﺩﺳﺘﻤﺎﻝ ﮐﺎﻏﺬﻱ ﺑﺮﺍﻱ ﻭﻱ ﮔﺬﺍﺷﺘﻪ ﺷﺪﻩ ﺍﺳﺖ ﺗﺎ ﺑﺮﺍﻱ ﺯﺍﻳﻤﺎﻥ ﺩﭼﺎﺭ ﻣﺸﮑﻞ ﻧﺸﻮﺩ .
ﻳﺎﺩﺩﺍﺷﺖ ﺑﺮﺍﻱ ﺁﻥ ﺯﻥ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺩﺭ ﺁﺧﺮ ﻧﻮﺷﺘﻪ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ : " ﺳﻌﻲ ﮐﻦﺁﺧﺮﻳﻦ ﻧﻔﺮﻱ ﻧﺒﺎﺷﻲ ﮐﻪ ﮐﻤﮏ ﻣﻲ ﮐﻨﺪ . "
ﺷﺐ ﮐﻪ ﺷﻮﻫﺮ ﺯﻥ ﺟﻮﺍﻥ ﺑﻪ ﺧﺎﻧﻪ ﺑﺎﺯﮔﺸﺖ ، ﺑﺴﻴﺎﺭ ﻣﺤﺰﻭﻥ ﺑﻮﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ ﮐﻪ ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﭘﻮﻝ ﺑﻴﻤﺎﺭﺳﺘﺎﻥ ﻧﮕﺮﺍﻥ ﺍﺳﺖ ﭼﻮﻥ ﻧﺰﺩﻳﮏ ﺯﻣﺎﻥ ﺯﺍﻳﻤﺎﻥ ﺍﺳﺖ ﻭ ﺁﻥ ﻫﺎ ﺁﻫﻲ ﺩﺭ ﺑﺴﺎﻁ ﻧﺪﺍﺭﻧﺪ .
ﺯﻥ ﺟﻮﺍﻥ ﻣﺎﺟﺮﺍﻱ ﺁﻥ ﺭﻭﺯ ﺭﺍ ﺑﺮﺍﻳﺶ ﺗﻌﺮﻳﻒ ﮐﺮﺩ : ﺩﺭﺑﺎﺭﻩ ﻱ ﺯﻧﻲ ﺑﺎ ﭘﺎﻟﺘﻮﻱ ﮐﺮﻡ ﺭﻭﺷﻦ ﮐﻪ ﻣﺒﻠﻎ ﮐﺎﻓﻲ ﺑﺮﺍﻱ ﺍﻭ ﮔﺬﺍﺷﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﻭ ﻧﺎﻣﻪ ﺭﺍ ﻫﻢ ﺑﻪ ﺍﻭ ﻧﺸﺎﻥ ﺩﺍﺩ .
ﻗﻄﺮﻩ ﻱ ﺍﺷﮑﻲ ﺍﺯ ﮔﻮﺷﻪ ﻱ ﭼﺸﻢ ﻣﺮﺩ ﺟﻮﺍﻥ ﻓﺮﻭ ﺭﻳﺨﺖ ﻭ ﺑﺮﺍﻱ ﻫﻤﺴﺮﺵ ﺗﻌﺮﻳﻒ ﮐﺮﺩ ﮐﻪ ﺁﻥ ﺭﻭﺯ ﺻﺒﺢ ﺩﺭ ﺟﺎﺩﻩ ﺑﻪ ﻫﻤﻴﻦ ﺯﻥ ﺑﺮﺍﻱ ﺭﺿﺎﻱ ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﮐﻤﮏ ﮐﺮﺩﻩ ﺍﺳﺖ .
ﺍﯾﻨﺠﺎﺳﺖ ﮐﻪ ﻣﯿﮕﻦ ﺍﺯ ﻫﺮ ﺩﺳﺖ ﺑﺪﯼ ﺍﺯ ﻫﻤﻮﻥ ﺩﺳﺘﻢ ﻣﯿﮕﯿﺮﯼ ...

  225645

اسرار دل:
همه ی ما باید کسی را داشته باشیم
که وقتی یک روز ،
روز ما نبود
بنشینیم رو به رویش و غرغر کنان از سیر تا پیاز تمام بد بیاری هایمان را برایش تعریف کنیم
و او هم لبخند به لب گوش کند و پایانِ هر جمله مان بگوید "حق داشتی پس اینقد عصبی بشی،
حالا ولش کن مهم نیست،
فدای سرت" .

میدانید آدم هرچقدر هم قوی باشد
باید کسی را داشته باشد
که حال بدش را بفهمد
که نگذارد
به حال خودش بماند
کسی که حالمان را به حالش گره زده باشد...

  225615

داستان واقعی
سر کوچه ما یه بوستان خیلی کوچیکی هست که تنها دوتا نیمکت داشت. تازه چند روز بود که اومده بودیم این محله(تهران، ستارخان). هر روز صبح ها ساعت 7 که از سرکوچمون رد میشدم تا برم سرکار، روی اون نیمکت ها می دیدم رویکیش یه خانم خوابیده و رو یکی دیگه یه آقا، شبیه معتادا نبودن ، نمیدونم. تابستون همین امسال بود(1395)هوا گرم بود میشد بیرون خوابید ولی دم صبح یه شبای کمی سرد میشد. هر روز که از سرکوچمون رد میشدم رونیمکت ها اونارو میدیدم. یه روزایی فقط تنها آقاهه بود و خانمه نبود.
همیشه اون ساعتی که من میرفتم اونا خواب بودن.یه لباسی رو لوله کرده بودن زیر سرشون بود. هربار که میدیدمشون با خودم میگفتم مقصر منم؟ یا پدر مادر من ؟ یا نسل های گذشته؟ مقصر کیه که همشهری من، هم وطن من ، هم جنس من شباشو اینطور روز میکنه. یعنی من آدم بدیم که این صحنه رو هر روز میبینم و بدون کمکی رد میشم؟! میخواستم کمکشون کنم ولی نمیدونستم چطوری. تا اینکه بعد از یک ماه یه روز که از سرکوچمون رد میشدم دیدم هر جفتشون هم نیستن، دیگه هیچ وقت ندیدمشون. شاید یکی کمکشون کرده بود ، شاید یکی بهشون سرپناهی داده بود، شاید یکی بهتر از من ها پیدا شده بود و از این زندگی تنها زنده بودن نجاتشون داده بود. اون روز هر دو نیمکت های بوستان ما رو جمع کرده بودن. بوستان سرکوچه ما دیگه کسی نیست شب رو به صبح برسونه آخه بوستان سرکوچه ما دیگه نیمکت نداره.

  225503

اکثرِ ما شیفته ی اولین روز‌های آدم‌ها می‌شویم.
اگر شخصیتی که اطرافیان ما بعد از چند روز ، چند هفته یا چند ماه نشان میدهند ، همان روز‌های اول بروز میدادند ؛ چه بسا که تعداد زیادی از ما نه تنها دل‌بسته نمی‌شدیم بلکه حتی طرف این آدم‌ها هم نمیرفتیم.
به این ترتیب هزینه‌های روحی ، روانی‌ و جسمی‌ که متحمل می‌شویم هم کاهش پیدا می‌‌کرد.
شاداب تر بودیم
خوش اخلاق تر
کمتر قرص خواب استفاده می‌‌کردیم کمتر سیگار می‌‌کشیدیم
کمتر فحش و ناسزا نثار در و دیوار و دنیا می‌‌کردیم....
براستی چرا ، چرا ، چرا ، چرا از تجربه‌ها درس نمی‌گیریم و باز از همان روز‌های اول به همه اعتماد می‌کنیم ؟؟؟ چرا؟؟؟؟

| #نيكى_فيروزكوهی |

  225497


مرد فیلیپینی خوش اخلاق و مودبی كه جایش را در صف به یك زن داده بود نمی‌دانست این كار زندگی‌اش را از این رو به‌آن‌رو خواهدكرد.
اواخر ماه گذشته میلادی، تعداد زیادی از مردم در صف خرید بلیت بخت آزمایی بزرگ فیلیپین ایستاده بودند. این بخت آزمایی از 15 ماه ‌گذشته، هیچ برنده‌ای نداشت و به همین دلیل، جایزه نقدی آن از همیشه بیشتر بود.
 
این مرد اجازه داد فرد دیگری جلوتر از او در صف خرید بلیت بخت آزمایی بایستد و با این كار برنده میلیون‌ها دلار شد.
برنده نهایی این بخت‌آزمایی، به برگزاركنندگان مراسم گفت كه در صف خرید جایش را به زن جوانی می‌دهد كه خود را به زور در صف جا كرده بود، اما او به‌جای ترشرویی، اجازه داد تا این خانم در صف بایستد.
این بزرگواری برای این مرد خوش شانس 17 میلیون دلار جایزه به‌همراه داشت.این مرد می‌گوید از آنجا كه آنها هر دو، بلیت‌هایی را خریداری كرده بودند كه به‌طور تصادفی توسط رایانه انتخاب می‌شد، اگر این خانم جایش را نگرفته بود امكان نداشت برنده شود.
سخنگوی سازمان مجری این بخت آزمایی گفت: فرد برنده مردی با چهره‌ای مهربان است كه آنقدر بی‌ادعا و افتاده است كه حتی تا یك هفته پس از اعلام نتایج، فهرست برندگان را نگاه هم نكرده بود.او پس از برنده‌شدن حتی برای زنی كه با بزرگواری در صف جایش داده بود غصه می‌خورد.
سازمان مجری این بخت آزمایی اعلام كرده كه نام پرندگان مخفی می‌ماند و این كار تا حدی به دلیل حفاظت از آنها در برابر آدم ربایان است.گفته شده‌است كه این مرد حدود شصت سال دارد و در آمریكا زندگی می‌كند.
وی برای دیدار با خانواده‌اش از آمریكا به فیلیپین بازگشته بود.او اعلام كرده به‌زودی به آمریكا نزد سه فرزندش باز خواهد گشت.
در این كشور فقیر، مردم فقیر برای برنده شدن در مسابقات بخت آزمایی با خرید بلیت‌های چند دلاری در آروزی به‌دست آوردن جایزه‌های اینچنینی هستند.

  225416

استادی پرسید:چرا وقتی عصبانی هستیم داد میزنیم ؟
یکی ازدانشجویان گفت: چون درآن لحظه خونسردیمان را از دست می دهیم
استاد گفت: این درست؛ اما چراباوجودی که طرف مقابل کنارمان است داد می زنیم ؟
بعد از بحث های فراوان سرانجام استاد چنین توضیح داد :
هنگامی که دو نفر از یکدیگر عصبانی هستند قلبهایشان از یکدیگر فاصله می گیرد و برای جبران این فاصله مجبورند داد بزنند،
هرچه عصبانیت بیشتر،فاصله بیشتر و آنها باید صدایشان را بلندتر کنند،
سپس استاد پرسید: هنگامی که دو نفر عاشق همدیگر باشند چه اتفاقی می افتد؟
آنها به آرامی با هم صحبت می کنند،چرا؟
چون قلب هایشان خیلی به هم نزدیک است و هنگامی که عشق شان به یکدیگر بیشتر شد حتی حرف معمولی هم باهم نمی زنند و فقط در گوش هم نجوا میکنند و عشق شان همچنان بیشتر می شود
سرانجام حتی نجوا هم نمی کنند و
فقط یکدیگر را نگاه می کنند
این همان عشق خداست به انسان
که خدا حرف نمی زند
اما همیشه صدایش رادر همه وجودت حس میکنی
اینجاست که بین انسان وخدا هیچ فاصله ای نیست
و می توانی در اوج همه شلوغی ها بدون اینکه لب به سخن بازکنی
با او حرف بزنی
خدایی باشید و عاشق!!!

  225345

یک ﺭﻭﺯ ﺩﺯﺩﺍﻥ ﺩﺭﯾﺎﯾﯽ ﺑﻪ ﮐﺸﺘﯽ ﺣﻤﻠﻪ ﮐﺮﺩﻧﺪ ﻧﺎﺧﺪﺍ ﮔﻔﺖ : ﺍﻭﻥ ﭘﯿﺮﺍﻫﻦ ﻗﺮﻣﺰ ﻣﻨﻮ ﺑﯿﺎﺭﯾﺪ، ﭘﯿﺮﺍﻫﻦ ﺭﻭ ﭘﻮﺷﯿﺪ ﻭ ﺩﺭ ﮐﻨﺎﺭ ﻣﻠﻮﺍﻧﺎﻧﺶ ﻣﺮﺩﺍﻧﻪ ﺟﻨﮕﯿﺪ ﻭ ﺩﺯﺩﺍﻥ ﺭﺍ ﻓﺮﺍﺭﯼ ﺩﺍﺩ. ﺍﺯ ﺍﻭ ﻓﻠﺴﻔﻪ ﭘﯿﺮﺍﻫﻦ ﻗﺮﻣﺰ ﺭﺍ ﭘﺮﺳﯿﺪﻧﺪ