دسته بندی ها

منوی اصلی

طنز

جوک ها

پیامک ها

پیامک موضوعی

پیامک مناسبتی

مرامنامه 4جوک

داستان کوتاه

  241258

اما نیمه شبی من خواهم رفت
از دنیایی که مال من نیست
از زمینی که مرا بیهوده بدان بسته‌اند
و تو آنگاه خواهی دانست که جای چیزی در وجود تو خالیست …

احمد شاملو

  241096

شهر ما طوری سرد شده که به هیچ جاش نیست داریم به اردیبهشت نزدیک میشیم:|

  241077

در روستایی٬ قوچعلی با 11 پسرش زندگی میکرد
پسران قوچعلی قوی و نیرومند بودند و
اهالی روستا هروقت کاری، گرفتاری، مشکلی داشتند میگفتند "قوچعلی و پسراشو خبر کنید".
اونا هم میومدن و کمک می کردن
ولی موقع جشن و مهمونی که
میشد
میگفتن "قوچعلی رو خبر نکنید هم تعدادشون زیاد هست و هم بچه هاش زياد ميخورن

حالا ما ایرانیا شديم همون خانواده قوچعلی
موقع انتخابات و راهپیمایی و...
میشیم مردم فرهیخته ولی
موقع تقسیم پول و اختلاس و شغل و وام و ....
میشیم قوچعلی و پسراش

سلام چطورین قوچعلیااااا

  240972

کاش یه روز بیاد که یه دل سیر گریه کنی و کسی نپرسه:چته؟!

  240970

یه دختری بود که عاشق هم بودیم.
همیشه باهم میرفتیم گردش و خرید و...
وقتی باهم دعوامون میشد ازم چند قدم فاصله می‌گرفت و جلو تر از من به راه میفتاد. بعد از چند دقیقه ناراحتیاشو کنار میزاشت و باهام هم قدم میشد.
طی یه اتفاقی ک افتاد عشقمو از دست دادم و الان به خاطر تمام لحظاتی میتونستم کنارش باشم ولی از دست دادم پشیمونم.قدر لحظاتتون رو بدونید

  240953

توى فودكورت، باباهه يه ساندويچ براي دوتا پسر كوچيكش گرفت؛
گذاشت رو ميز، به يكيشون گفت: "تو نصف كن"
به اونيكى: "و تو انتخاب كن"
مات و مبهوت نحوه تربيت وعدالت اين مرد شدم!!
يعني اگه اولى يه وقت عمدا نامساوى نصف كنه، دومى حق داشته باشه كه اول انتخاب كنه

  240879

یه روزی داشتنت بزرگترین ارزوم بود و الان که مال من شدی دیگه هیچ ارزویی ندارم

  240853

داشتم توسایت ورزش اماربازیهای اروپا رو نگاه میکردم
ک دیدم همه تیمها باخت داشتند تساوی داشتند ولی این وسط فقط بارسلونا بود که همه رو برده بود
و سه تاهم تساوی داشتند
تازه بارسلونا دیواری مثل بیرانوند رو در اختیار داشت تمام بازیهاشو کلین شیت میبرد ولی خب پرسپولیس این گرانبها رو به هیچ قیمتی از دست نمیده

  240472

بهار که میرسد
تهران ، تهران میشود
دامنه ی گرم میشود
روزهاش دیدنی ،شبهاش دل میشود
چنار های ولیعصر خندان میشوند
جوی هاش آب روان میشود
رشته ی توچال چه زیبا میشود
دماوند مشغولِ خودنمایی میشود
آسمان هم چون آیینه با صفا میشود
برجِ میلادش ،باز متولد میشود
بیلبورد ها خوشرنگ میشوند
پل طبیعت ،پُر طبیعت میشود
طاق بام گویی نزدیک به ابرها میشود
تلاطمِ دریاچه آرام میشود
سقوط آزاد اِرم خواستنی میشود
کافه هفت ، مشتری هایش چهارده میشوند
تئاتر شهر از همیشه خلوت تر میشود
بازار ترشک فرحزاد داغ میشود
رهگذر ها افزون میشوند
قدم زدن دوست داشتنی تر میشود
چه با خودش چه خیالش...

ک م

  240411


ﭘﺎﺩﺷﺎﻫﯽ ﺩﺭ ﻣﻨﻄﻘﻪ ﺳﺮ ﺳﺒﺰ ﻭ ﺷﺎﺩﺍﺏ ﺣﮑﻤﺮﺍنی ﻣﯿﮑﺮﺩ
ﺭﻭﺯﯼ ﺑﯿﻤﺎﺭ ﺷﺪ ﻭ ﻃﺒﯿﺒﺎﻥ ﺍﺯ درمان ﺑﯿﻤﺎﺭﯾﺶ ﻋﺎﺟﺰ ﻣﺎﻧﺪند ﻭ ازﺷﺎﻩ ﻋﺬﺭ ﺧﻮﺩ
ﺭﺍ ﺧﻮاﺳﺘﻨﺪ ﮐﻪ ﺍﺯ ﺩﺳتﺷﺎﻥ کاری ﺳﺎﺧﺘﻪ ﻧﯿﺴﺖ .
ﺷﺎﻩ ﻫﻢ ﻣﺠﺒﻮﺭ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺟﺎﻧﺸﯿﻦ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﻗﺒﻞ ﺍﺯ ﻭﻓﺎﺕ ﺍﻋﻼم ﻧﻤﺎﯾﺪ .

ﺷﺎﻩ ﮔﻔﺖ ﻣﻦ کسی را ﺍﻧﺘﺨﺎﺏ ﻣﯿﻨﻤﺎﯾﻢ ،
که ﻗﺒﻞ ﺍﺯ ﻭﻓﺎﺕ ﻣﻦ ﯾﮏ ﺷﺐ ﺩﺭ ﻗﺒﺮی که برای من آماده کرده اند ﺑﺨﻮﺍبد !
ﺍﯾﻦ ﺧﺒﺮ ﺩﺭ ﺳﺮﺍﺳﺮ ﮐﺸﻮﺭ ﭘﺨﺶ ﺷﺪ
ﻭﻟﯽ ﮐﺴﯽ ﭘﯿﺪﺍ ﻧﺸﺪ ﮐﻪ ﺩﺭ ﻗﺒﺮﺑﺨﻮﺍﺑﺪ .
ﺗﺎ ﺍﯾﻦ ﮐﻪ ﯾﮏ ﻣﺮﺩ ﻓﻘﯿﺮ ﺣﺎﺿﺮ ﺷﺪ ﺗﺎ ﺩﺭاﯾﻦ ﻗﺒﺮ بخوابد
فقط ﯾﮏ ﺷﺐ ﻭ ﻓﺮﺩﺍ ﺻﺒﺢ ،ﭘﺎﺩﺷﺎﻩ ﻣﺮﺩﻡ شود.

ﻣﺮﺩ ﻓﻘﯿﺮ ﺩﺭ ﻗﺒﺮ ﺧﻮﺍﺑﯿﺪ ﻭ روزنه ای ﺑﺮﺍﯼ نفس کشیدنﻭ ﻫﻮﺍ ﻫﻢ ﮔﺬﺍﺷﺘﻨﺪ ﺗﺎ ﻧﻤﯿﺮﺩ ﻭ ﻫﻤﻪ ﺭﻓﺘﻨﺪ .
ﺗﺎ ﺍﯾﻦ ﮐﻪ ﻣﺮﺩ ﻓﻘﯿﺮ ﺑه ﺨﻮﺍﺏ ﺭﻓﺖ .
ﺩﺭ ﺧﻮﺍﺏ ﺩﯾﺪ ﮐﻪنکیر و منکر ﺑﺎﻻﯼ قبرش ﺁﻣﺪﻩ ﺍﻧﺪ.
ﺳﻮﺍﻝ ﻣﯿﭙﺮﺳﻨﺪ ﻭ ﻓﻘﯿﺮ ﭘﺎﺳﺦ ﻣﯿﮕوید ﺗﺎ ﺍﯾﻦ ﮐﻪ ﭘﺮﺳﯿﺪند:
ﺩﺭ ﺩﻧﯿﺎ ﭼﯽ ﺩﺍﺷﺘﯽ؟
ﻓﻘﯿﺮ ﮔﻔﺖ :ﻓﻘﻂ ﯾﮏ ﻣﺮﮐﺐ ‏(ﺧﺮ ‏) ﻧﺎﺗﻮﺍﻥ ﺩﺍﺷﺘﻢ ﻭ ﺩیگر
ﻫﯿﭻ ﭼﯿﺰ ﻧﺪﺍﺷﺘﻢ .
ﺍﺯ ﺭﻓﺘﺎﺭ فقیر ﺑﺎ ﺧﺮ ﭘﺮﺳﯿﺪﻧﺪ ﮐﻪ ﭼﺮﺍ ﺩﺭ ﻓﻼﻥ ﻭ ﻓﻼﻥ ﺭﻭﺯﻫﺎ بر ﺧﺮﺧﻮﺩ ﺑﺎﺭ ﺯﯾﺎﺩ گذاشتی ﮐﻪ ﺗﻮﺍﻥ ﺑﺮﺩﻧﺶ ﺭاندﺍﺷﺖ ﻭ ﭘﺮﺳﯿﺪﻧﺪ ﺩﺭفلان ﺭﻭز به خرت ﻏﺬﺍ ﻧﺪﺍﺩﯼ و....
ﻣﺮﺩ ﻓﻘﯿﺮ بخاطر ﺍﯾﻦ ﻇﻠﻢ ﻫﺎ که به ﺧﺮﺵ کرده بود ﭼﻨﺪ ﺷﻼﻕ ﺁﺗﺸﯿﻦ خورد که برق از سرش پرید .

ﺍﺯ ﺧﻮﺍﺏ ﺑﯿﺪﺍﺭ می شود ﺩﺭ ﺗﺮﺱ ﻭ ﻭﺣﺸﺖ ﺩﺭ ﻗﺒﺮ ﺁﺭﺍﻡ ﻣﯿﮕﯿﺮﺩ ﺗﺎ ﺍﯾﻦ ﮐﻪ ﺻﺒﺢ
ﻣﯿﺸﻮﺩ ﻭ ﻫﻤﻪ ﺑﻪ ﺩﯾﺪﺍﺭ ﭘﺎﺩﺷﺎﻩ ﺟﺪﯾﺪ ﺷﺎﻥ می آیند ﺗﺎ ﺍﺯ ﻗﺒﺮ ﺑﯿﺮﻭﻧﺶ ﮐﻨﻨﺪ
ﻭ ﺑﺮ ﺗﺨﺖ ﺳﻠﻄﻨﺖ ﺑﻨﺸﺎﻧﻨﺪﺵ .

ﻫﻤﯿﻦ ﮐﻪ ﻗﺒﺮ ﺭﺍ ﺑﺎﺯ ﻣﯿﮑﻨﻨﺪ ﻣﺮﺩ ﻓﻘﯿﺮ ﭘﺎ به ﻓﺮﺍﺭ ﻣﯿﮕﺬﺍﺭﺩ ﻭ ﻣﺮﺩﻡ ﺩﺭ
ﭘﯽ ﺍﻭ ﺻﺪﺍ ﮐﻨﺎﻥ ﮐﻪ ﺍﯼ ﭘﺎﺩﺷﺎﻩ ﻣﺎ ﻓﺮﺍﺭ ﻧﮑﻦ !
ﻣﺮﺩ ﻓﻘﯿﺮ ﺑﺎ جیغ ﻭ ﻓﺮﯾﺎﺩ ﻣﯿﮕوید:
ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﺗﻨﻬﺎ ﺧﺮﯼ ﮐﻪ ﺩﺍﺷﺘﻢ ﺍﯾﻦ ﻗﺪﺭ
ﻋﺬﺍﺏ ﺷﺪﻡ ﻭ ﺷﮑﻨﺠﻪ ﺩﯾﺪﻡ ﺍﮔﺮ ﭘﺎﺩﺷﺎﻩ ﻫﻤﻪ ﻣﺮﺩﻡ ﺷﻮﻡ ﻭﺍﯼ ﺑﻪ ﺣﺎﻟﻢ ...



‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌

  240202

بعضی ﭼﻚﻫﺎ ﺩﻭ ﺍﻣﻀﺎ ﺩﺍﺭﻧﺪ؛
ﺗﺎ ﺍﻣﻀﺎﻱ ﺩﻭﻡ ﻧﺒﺎﺷﺪ
نقد ﻧﻤﻲﺷﻮﻧﺪ،
ﺣﺘﯽ ﺍﮔﺮ ﺑﻪ ﺟﺎﻱ ﺍﻣﻀﺎﯼ ﺩﻭﻡ،
ﺗﻤﺎﻡ ﺍﻫﻞ ﺑﺎﺯﺍﺭ ﻫﻢ ﺍﻣﻀﺎ ﻛﻨﻨﺪ،
ﻫﻴﭻ ﻓﺎﻳﺪﻩﺍﯼ ﻧﺪﺍﺭﺩ؛
ﺑﺎﻧﻚ ﻓﻘﻂ ﺻﺎﺣﺐ
ﺍﻣﻀﺎ ﺭﺍ ﻣﻲﺷﻨﺎﺳﺪ...

ﺣﺎﻝ،
ﺍﺗﻔﺎﻗﺎﺗﯽ ﻛﻪ ﺑﺮﺍﻱ
ﻣﻦ ﻭ ﺗﻮ ﺩﺭ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻗﺮﺍﺭ
ﺍﺳﺖ ﺑﻴﻔﺘﺪ،
ﻣﺜﻞ ﭼﻚ دﻭ ﺍﻣﻀﺎ ﻣﯽﻣﺎﻧﺪ؛
ﻳﻚ ﺍﻣﻀﺎﯼ ﺁﻥ ﺧﻮﺍﺳﺖ ﻣﺎﺳﺖ
ﻭ ﻳﻚ ﺍﻣﻀﺎﯼ ﺩﻳﮕﺮﺵ ﺧﻮﺍﺳﺖ خدﺍﺳﺖ ...
ﺗﺎ ﺍﻭ ﻧﺨﻮﺍﻫﺪ ﻫﻴﭻ
ﺍﻣﻜﺎﻥ ﻧﺪﺍﺭﺩ،
ﻫﺮ ﭼﻨﺪ ﻫﻤﻪ ﺑﺨﻮﺍﻫﻨﺪ ...

  240057

بعد از دستگیری میرزا رضا کرمانی و هنگام بازجویی , از او پرسیدند :

چرا حضرت ناصر الدین شاه را کشتی؟

او پاسخ داد : سراسر مملکت را فساد و فقر گرفته و همه

تقصیر از او بود ، چرا که سر رشته ی همه چیز در مملکت به او

ختم میشد و تمام قوا در شخص او متمرکز بود....

گفتند : این ربطی به والا حضرت ندارد و اطرافیان او مقصرند ،
او از خیلی امور و بی عدالتی ها و ناهنجاری ها بی اطلاع بود....

پاسخ میرزا شنیدنی و تاریخی است و همیشه در تاریخ ایران به یادگار خواهد ماند....

او پاسخ داد : اگر اطلاع داشت که حقش بود , و اگر بی اطلاع

بود , وای به حال مملکتی که شاهش از این همه دزدی , بی

عدالتی , فقر و فساد بی اطلاع باشد . همان به که بمیرد....

  240050

همه‌ی ما فقط ؛
دو نوع شب در زندگی مان داریم !
شبی که ؛
می‌خواهیم زودتر صبح شود ...!
و شبی که هیچگاه ؛
دوست نداریم به صبح برسد ...!
و مرز بین اینها ،
تنها یک " او " ست ...!

که بستگی دارد مانده باشد یا رفته باشد !❤

  240034

***MOhammad***81***

قطعه ای از شهر زیبای خوان هشتم ماث :
رستم دستان
،در تگ تاریکژرف چاه پهناور
،کشته هر سو بر کف و دیوارهایش نیزه وخنجر
،چاه غدر ناجوانمردان
،چاه پستان ، چاه بیدردان
چاه چونان ژرفی و پهناش ، بیشرمیش ناباور
،و غم انگیز و شگفت آور
آری اکنون تهمتن با رخش غیرتمند
،در بن این چاه آبش زهر شمشیر و سنان ، گم بود
پهلوان هفت خوان ، اکنون
.طعمه دام و دهان خوان هشتم بود
و می اندیشید
که نبایستی بگوید هیچ
.بسکه بیشرمانه و پست ست این تزویر
چشم را باید ببندد ، تا نبیند هیچ
.بسکه زشت و نفرت انگیزست این تصویر
:و می اندیشید
،باز هم آن غدر نامردانه چرکین”
،باز هم آن حیله دیرین
چاه سرپوشیده ، هوم ! چه نفرت آور ! جنگ یعنی این؟
“جنگ با یک پهلوان پیر؟
و می اندیشید
.که نبایستی بیندیشد
.چشم ها را بست
.و دگر تا مدتی چیزی نیندیشید
بعد چندی که گشودش چشم
،رخش خود را دید
بسکه خونش رفته بود از تن
،بسکه زهر زخمها کاریش
.گوئی از تن حس و هوشش رفته بود و داشت می خوابید...

  240017

می دانی دخترانه ترین تعبیرم از تو چه بود؟

مثل ناخن ترک خورده ام می ماندی …

دلم نمیخواست کوتاهت کنم. حیفم می آمد

طول کشید تا انقدر شده بودی

خیلی دوستت داشتم

بودنت به من اعتماد به نفس میداد

ولی آخر بی اجازه ی من … گیر کردی به جایی

و اشکم را در آوردی …

تمام تنم تیر کشید

دیشب ریشه ات را از ته زدم … برای همیشه