دسته بندی ها

منوی اصلی

طنز

جوک ها

پیامک ها

پیامک موضوعی

پیامک مناسبتی

مرامنامه 4جوک

اعتراف میکنم

  203050

اعتراف می کنم از وقتی تو سایت یه پست را لایک می کنم می زنه تشکر از ذوقم تا اخر صفحه را لایک می کنم.
البته یه سری انقدر خوشحال بودم که به اخر صفحه که رسیدم دوباره برگشتم شروع کردم لایک زدن ولی متاسفانه دیگه تشکر نکرد فقط فیله با نگاهش بهم گفت:برو صفحهی بعد تا از سایت پرتت نکردم بیرون.
واسه دیدن اون تشکر هم که شده (تچکر) لایک کن دلم خوش شه

  203036

دوم دبیرستان که بودیم یه بار امتحان هماهنگ زیست داشتیم
از ساعت 6 عصر که نشستم پاش!!!
شب ساعت 3.5 پا شدم!!! :|
فردا صبحش بیدار شدم همینجوری سرجام نشسته بودم ...
یهوووووووو
یه حالت عرفانی و متفکرانه بهم دست داد در بحر مکاشفت مستغرق شدم با خودم فکر کردم :
قلب و رگ و خون گیاهان.....دقیقا کجای بدنشونه؟؟؟ :/
یه نیم ساعت اینا فک کردم به هیچ نتیجه ای نرسیدم :/
پا شدم برم از بیرون یه علف بکنم کالبد شکافی کنم :/
یهوووووووووو یه ندای درونی گفت :
الاغ!!!مگه گیاهانم قلب دارن؟؟؟ :@

لایک : ندای درونت خیلی بی تربیته!!! :|

  203029

اعتراف می کنم من برنامه ماه عسل را هر روز می بینم نه به خاطر اینکه این برنامه را دوست داشته باشم!
فقط به خاطر اینکه منظور جک هایی که در موردش می گن رو بفهمم و از جامعه عقب نمونم
کیا مثل منن؟

  202933

عاقا ما یه همساده داریم توی کارای هنریه..
بعد یه روز ما رفته بودیم خونشون داشت کاراشو به ما نشون میداد..یه پارچه زد کنار به مامانم گفت به نظرت این چیه؟؟؟
(یه جعبه در دار تزئین شده به طول2متر و عرض1متر بود)
مامانم:اممم...تابوووته؟؟؟
همسادمون خدا رحمتش کنه از اون موقع به بعد کلا کارای هنری رو گذاشت کنار..
لایک:خنده نداشت..
لایک:خنده دار بود..
لایک:خب صندوقچهه شبیه تابوت بوده دیه..:)
لایک:معرفت شمااا

  202875

عتراف میکنم
.
.
.
وقتی بچه بودم روزی میگرفتم وفک میکردم اگه بری دستشویی روزه مون باطل میشه وتاشب به دستشویی نمی رفتم بله یه همجنین سختی هایی رو تحمل میکردم خخخخ

  202768

میخوام اعتراف کنم که:
.
.
.
.
.
.
.
روز 1 رجب بود
میخواستیم با داداشم بابامو ببریم پای اتوبوس تا بره مشهد(بابام تور زیارتی داره،میخواست مسافرا رو ببر مشهد)بابام پول بهم داد 50 تومن و گفت تا من نیسم نمیخواد از کسی پول بگیری خواستی بهم بگو بهت بدم .......
اقا داداش ماهم روزه بود ......
رفتیم سه چهار تا از این بستنی بزرگا گرفتیم خوردیم ........
بعدش که سه تا بستنی رو خورد یادش اومد روزس.
بستنی میهن: :)))))
من:D
داداشم:)

  202646

اعتراف میـــــــــکنم از وقتی عکس عباس مسقیمو دیدم / کلن اون مرد رویاها با شلوار کردیمو از دس دادم:(

باو این چ کاری بود خو/با شلوار کردی ک بهتره :|
حداقل یه رکابی گوجه ای میپوشیدی :|
اونم نمیتونستی؟ :|

  202532

یعنی من عاشق این جناب خان ام توی برنامه ی خندوانه با این لهجه ی جنوبیه شیرینش مخصوصا وقتی که شعر عقابه نارگیله وی سیاهه نارگلیه ارو میخونه
لایک کنین ببینم چقد طرفدار داره؟؟

  202484

اعتراف میکنم وقتی بچه بودم از بس که موش وگربه نگاه میکردم دوس داشتم هر کاری که انجام میدادن منم انجام بدم..ی روز وقتی دیدم فلفل میوفته تو بینی موش عطسه میکرد منم از کنجکاوی میخواستم ببینم منم مثه موش عطسه میکنم خلاصه رفتم پودر فلفل سیاه رو بردم تو بینی ام گذاشتیم خدا به روزتان نیاره ب مدت نیم ساعت بینی ام سوووووخت و فقط داد میزدم و گریه میکردم و از همه بدتر عطسه نکردم:-(

  202452

سلام اولین جوکمه!

اعتراف میکنم که وقتی بچه بودم (حدودا 7 ، 8 ساله) با دختر خاله ی کوچیکم بازی میکردم بعد دختر خالم بالا اورد رو لباسم :(
منم حالم بد شد بالا اوردم رو لباسش:)))
بعدش که خالم اومد گفت چرا لباسای بچه کثیفه؟
گفتم خاله بالا اورده دیگه!
گفت پس چرا رنگش با اونی که رو ی لباس توئه فرق میکنه O__o
من :l
خالم O__o
دختر خالم :))))

  202408

اعتراف میکنم
ببخشید ما جنوبیها با هم اعتراف میکنیم

تو ماه مبارک رمضان برای اینکه روضه بگیریم

شبها تا صبح اول سحر سرکار هستیم و کار میکنیم

بعد سحر هم میخوابیم تا عصری

نخند جات خنکه افتاب هم کاری بهت نداره
اگه راس میگین یک ساعت بیایین تو روز جلو افتاب وایسین

راستی سلام افتاب خانم برسونین یک ماهی دلتنگش میشیم

  202281

اعتراف میکنم : بچه که بودم هر موقع تومدرسه گرسنم میشد و همه خوراکی هامم خوده بودم میرفتم به مدیر میگفتم مهدکودکیا گرسنشونه زنگو بزنید اونم گوش میکرد. ی همچین بچه شکم دوستی بودم من:-)

  202190

اعتراف میکنم
آقا بنده حقیر (برو به به خاطر حرف زیبام لایکو بزن و بیا من همینجا هستم آفرین بچه گل )داشتم میگفتم من وقتـــی بچه بودم مادرم خیلی خثیس (خثیس وخسیس وخسیث و خسیص اه بزارید بگم دیگه )بود ما یه بار رفتیم حمام وقتی کارمون تموم شد یادمون رفت در شامپو رو ببندیم
.
.
.
.
.
. چشمتون روز بد نبینه بعد من پدرم رفت حمام و پاش خورد به شامپو و ریخت عاقا این خبر به گوش مادرم رسید
.

.

.

چند ساعت بعد که همه چی آروم شد و من داشتم برا خودم بازی میکردم ناگهــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــان یکهو احساس کردم کمرم سوخت
بعد از حال رفتم چند اعت بعد که بهوش اومدم و ماجرا رو فهمیدم ، ماجرا این بود که مادرم با شلنگ قرمزه که انگار شمشیر جومــــــــونگ بود منو زده بود خب حالا این داستان زیبا چنتا لایک داره
چنتـــــــــــــــــــــــــــــــــــــا
چنتـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــا
چنتآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآااا

  202177

اعتراف می کنم توی خونه ی قبلی مون که بودیم(رنگ دیوارش آبی بود )یه ذره نقاشی کردم برا اینکه ضایع نباشه با چسب و کاغذ ابی مخفیش کردم

  202129

وقتی درس میخونم از گوشو ودماغم بگیر تا انگشت کوچیکه پام

همه رو چک میکنم وکلا از درس دور میشم...

شنبه امتحان داریم امروز فهمیدم یه دونه جوش توصورتم

قاچاقی دراومده خخخخخخخخخخخ

انیشتنم مث ما بوده والا به جایی نمیرسید...