دسته بندی ها

منوی اصلی

طنز

جوک ها

پیامک ها

پیامک موضوعی

پیامک مناسبتی

مرامنامه 4جوک

نمایش مطلب شماره 202190

تاریخ انتشار : خرداد 1394

اعتراف میکنم
آقا بنده حقیر (برو به به خاطر حرف زیبام لایکو بزن و بیا من همینجا هستم آفرین بچه گل )داشتم میگفتم من وقتـــی بچه بودم مادرم خیلی خثیس (خثیس وخسیس وخسیث و خسیص اه بزارید بگم دیگه )بود ما یه بار رفتیم حمام وقتی کارمون تموم شد یادمون رفت در شامپو رو ببندیم
.
.
.
.
.
. چشمتون روز بد نبینه بعد من پدرم رفت حمام و پاش خورد به شامپو و ریخت عاقا این خبر به گوش مادرم رسید
.

.

.

چند ساعت بعد که همه چی آروم شد و من داشتم برا خودم بازی میکردم ناگهــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــان یکهو احساس کردم کمرم سوخت
بعد از حال رفتم چند اعت بعد که بهوش اومدم و ماجرا رو فهمیدم ، ماجرا این بود که مادرم با شلنگ قرمزه که انگار شمشیر جومــــــــونگ بود منو زده بود خب حالا این داستان زیبا چنتا لایک داره
چنتـــــــــــــــــــــــــــــــــــــا
چنتـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــا
چنتآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآااا