دسته بندی ها

منوی اصلی

طنز

جوک ها

پیامک ها

پیامک موضوعی

پیامک مناسبتی

مرامنامه 4جوک

داستان کوتاه

  260786

پنجره طلایی
پسر کوچکی در مزرعه ای دور دست زندگی می کرد هر روز صبح قبل از طلوع خورشید از خواب بر می خاست و تا شب به کارهای سخت روزانه مشغول بود.
هم زمان با طلوع خورشید از نرده ها بالا می رفت تا کمی استراحت کند. در دور دست ها خانه ای با پنجره هایی طلایی همواره نظرش را جلب می کرد و با خود فکر می کرد چقدر زندگی در آن خانه با آن وسایل شیک و مدرنی که باید داشته باشد لذت بخش و عالی خواهد بود.
با خود می گفت: اگر آنها قادرند پنجره های خود را از طلا بسازند پس سایر اسباب خانه حتما بسیار عالی خواهد بود
بالاخره یک روز به آنجا می روم و از نزدیک آن را می بینم...

یک روز پدر به پسرش گفت به جای او کارها را انجام می دهد و او می تواند در خانه بماند.
پسر هم که فرصت را مناسب دید غذایی برداشت و به طرف آن خانه و پنجره های طلایی رهسپار شد.
راه بسیار طولانی تر از آن بود که تصورش را می کرد.
بعد از ظهر بود که به آن جا رسید و با نزدیک شدن به خانه متوجه شد که از پنجره های طلایی خبری نیست و در عوض خانه ای رنگ و رو رفته و با نرده های شکسته دید.

به سمت در قدیمی رفت و آن را به صدا در آورد.
پسر بچه ای هم سن خودش در را گشود. سوال کرد که آیا او خانه پنجره طلایی را دیده است یا خیر؟
پسرک پاسخ مثبت داد و او را به سمت ایوان برد. در حالی که آنجا می نشستند نگاهی به عقب انداختند و در انتهای همان مسیری که طی کرده بود و هم زمان با غروب آفتاب، خانه خودشان را دید که با پنجره های طلایی می درخشید.

  260778

جوان و دریاچه
مرد جوان و زیبایی هر روز به کنار دریاچه می رفت تا زیبایی خویش را در آب تماشا کند. او آنچنان مجذوب تصویر خویش می شد که روزی به آب افتاد و در دریاچه غرق شد. در مکانی که به آب افتاده بود، گلی رویید که آن گل را نرگس نامیدند.

پس از مرگ نرگس، پریان جنگل به کنار دریاچه آب شیرین آمدند و آن را لبالب از اشکهای شور یافتند.
پریان پرسیدند: چرا گریه می کنی؟
دریاچه جواب داد: برای نرگس گریه می کنم.
پریان گفتند: هیچ جای تعجب نیست،‌ چون هرچند که ما پیوسته در بیشه ها به دنبال او بودیم، تنها تو بودی که می توانستی از نزدیک زیبایی او را تماشا کنی.

آنگاه دریاچه پرسید: مگر نرگس زیبا بود؟
پریان شگفت زده پرسیدند: چه کسی بهتر از تو این را می داند؟ او هر روز در ساحل تو می نشست و به روی تو خم می شد.
دریاچه لحظه ای ساکت ماند و سپس گفت: من برای نرگس گریه می کنم، اما هرگز متوجه زیبایی او نشده بودم. من برای نرگس گریه می کنم زیرا هر بار که او به روی من خم میشد، می توانستم در ژرفای چشمانش بازتاب زیبایی خویش را ببینم.

  260757

دندان ها
در یک شب سرد زمستانی یک زوج سالمند وارد رستوران بزرگی شدند. آنها در میان زوجهای جوانی که در آنجا حضور داشتند بسیار جلب توجه می کردند.
بسیاری از آنان، زوج سالخورده را تحسین می کردند و به راحتی می شد فکرشان را از نگاهشان خواند:
نگاه کنید، این دو نفر عمری است که در کنار یکدیگر زندگی می کنند و چقدر در کنار هم خوشبخ هستند.

پیرمرد برای سفارش غذا به طرف صندوق رفت. غذا سفارش داد، پولش را پرداخت و غذا آماده شد. با سینی به طرف میزی که همسرش پشت آن نشسته بود رفت و رو برویش نشست.
یک ساندویچ همبرگر، یک بشقاب سیب زمینی خلال شده و یک نوشابه در سینی بود.

پیرمرد همبرگر را از لای کاغذ در آورد و آن را با دقت به دو تکه ی مساوی تقسیم کرد.
سپس سیب زمینی ها را به دقت شمرد و تقسیم کرد.
پیرمرد کمی نوشابه خورد و همسرش نیز از همان لیوان کمی نوشید.

همین که پیرمرد به ساندویچ خود گاز می زد، مشتریان دیگر با ناراحتی به آنها نگاه می کردند و این بار به این فــکر می کردند که آن زوج پیــر احتمالا آن قدر فقیــر هستند که نمی توانند دو ساندویچ سفــارش بدهند.

پیرمرد شروع کرد به خوردن سیب زمینی هایش. مرد جوانی از جای خود بر خاست و به طرف میز زوج پیر آمد و به پیر مرد پیشنهاد کرد تا برایشان یک ساندویچ و نوشابه بگیرد. اما پیر مرد قبول نکرد و گفت: همه چیز رو به راه است، ما عادت داریم در همه چیز شریک باشیم.

مردم کم کم متوجه شدند در تمام مدتی که پیرمرد غذایش را می خورد، پیرزن او را نگاه می کند و لب به غذایش نمی زند.
بار دیگر همان جوان به طرف میز رفت و از آنها خواهش کرد که اجازه بدهند یک ساندویچ دیگر برایشان سفارش بدهد و این دفعه پیر زن توضیح داد: ما عادت داریم در همه چیز با هم شریک باشیم.

همین که پیرمرد غذایش را تمام کرد، مرد جوان طاقت نیاورد و باز به طرف میز آن دو آمد و گفت: می توانم سوالی از شما بپرسم خانم؟
پیرزن جواب داد: بفرمایید.
- چرا شما چیزی نمی خورید؟ شما که گفتید در همه چیز با هم شریک هستید. منتظر چی هستید؟
پیرزن جواب داد: منتظر دندان هـــا.

  260679

دیشب خواب دیدم که پروانه ام و امروز وقتی از خواب برخواستم این سوال ذهن مرا مشغول کرد که آیا من واقعا انسانی ام که خواب دیدم پروانه ام یا حقیقتا پروانه ای هستم که خواب میبینم انسانم؟

  260365

میدانی جمعه ها دلتنگی ام بیشتر می شود...
دلتنگی برای تو...
برای روزهایی ک بی تو گذشت...
برای روز هایی ک بی تو باید بگذرانم...
امان از جمعه ها...
روز های تعطیل یک کلافگی بی پایان دارد...
از صبح بگیر تا غروب و آخر شب جمعه...
همه و همه نبودنت را دیکته میکند برای تمام روزهای هفته ام...
به رخم می کشد نبودنت را...
تا کل روز های هفته را دلتنگ تو باشم...


#باقر_صادقی

@Baghersadeghiii

  260247

دلم میخواد برگردم به اون دورانی که تا مامان و بابام رو بوس نمیکردم و شب بخیر نمیگفتم خوابم نمیبرد.

اون دورانی که وقتی با پسر های فامیل بازی میکردیم مامانم برام چشم و ابرو نمیومد.

اون دورانی که وقتی بلند بلند میخندیدم به جای اینکه چش غره بهم برند باهام میخندیدن.

اون زمانی که توی میدون امام با دوستام مسابقه ی دو میزاشتیم و مامانامون فقط با خنده میومدند دنبالمون.

اون تیکه شیرین زندگیم که برای اولین بار مقعنه سر کردم تا برم مدرسه و همه ی موهام از مقنعه بیرون بود ولی مامانم فقط خندید:)
چه قیافه ی قشنگی!

اون دوران خوبی که توی مدرسه با وجود کلاس اولی بودن سر امتحانا بهم تقلب میرسوندیم و بعد امتحان کلی از همدیگه تشکر میکردیم!

اون دوره ای که توی زنگ تفریح دور هم میشستیم و راه حل میدادیم تا چجوری دوستمو که مدادش شکسته رو خوشحال کنیم.

من رفتم کلاس سوم

حرف زدنم با پسر های فامیل عیب شد چه برسه به بازی کردن،

نباید جلوی هیچکسی میخندیدم که نکنه فکر کنند من جلفم،

راه رفتنم تغییر کرد دیگه تنها زمانی میتونستم بدوم که زنگ ورزش بود،

حتی یک تار موی من نباید از روسری بیرون میموند،

از سر رقابت به التماس بغل دستیم سر جلسه ی امتحان نباید گوش میکردم،

زنگ های تفریح تک و تنها توی حیاط برای خودم قدم میزدم و درختا رو نگاه میکردم . :(

من بزرگ نشدم
من تبدیل شدم به رباتی که هر کاری بقیه ازش میخوان رو باید انجام بدم

لطفا غیرت و تعصب بیخودی روی دختر هاتون نداشته باشید نه حداقل وقتی که نه سالشون شده و تازه دارند معنای زندگیشون رو کشف میکنند.

  260184

‎پدری به علت کرونا توی بيمارستان نفسها آخرشو ميكشيد و سه تا پسرهاش بالاي سرش بودند

‎رو كرد به پسر اولی و گفت: رستورانها مال تو

‎رو کرد به پسر دومی گفت : ۴ تا هتل هم مال تو.
‎به پسر آخرى هم گفت : عزیزم سوپرماركتها هم مال تو. و از دنيا رفت

‎سه تا پسر شروع كردن به گريه و زارى

‎دكتر كه شاهد ماجرا بود گفت:

صبر داشته باشيد. فردا پس فردا سرتون به املاكتون گرم میشه و داغتون یادتون میره ، ولي هیچوقت پدرتون رو فراموش نکنین؛ و براش فاتحه و خيرات کنین.
‎سه تا پسر گفتن : کدوم ملک؟کدوم هتل؟ آقاي دکتر
‎پدرمون با نیسان آب معدنی ميفروخت ، کاراشو تقسیم کرد. ????????????

  260022

پرسش درست
پادشاهی می خواست نخست وزیرش را انتخاب كند. چهار اندیشمند بزرگ كشور فراخوانده شدند.
آنان را در اتاقی قرار دادند و پادشاه به آنان گفت كه: «در اتاق به روی شما بسته خواهد شد و قفل اتاق، قفلی معمولی نیست و با یك جدول ریاضی باز خواهد شد، تا زمانی كه آن جدول را حل نكنید نخواهید توانست قفل را باز كنید. اگر بتوانید پرسش را درست حل كنید می توانید در را باز كنید و بیرون بیایید».

پادشاه بیرون رفت و در را بست. سه تن از آن چهار مرد بلافاصله شروع به كار كردند. اعدادی روی قفل نوشته شده بود، آنان اعداد را نوشتند و با آن اعداد، شروع به كار كردند.
نفر چهارم فقط در گوشه ای نشسته بود. آن سه نفر فكر كردند كه او دیوانه است. او با چشمان بسته در گوشه ای نشسته بود و كاری نمی كرد. پس از مدتی او برخاست، به طرف در رفت، در را هل داد،باز شد و بیرون رفت! و آن سه تن پیوسته مشغول كار بودند. آنان حتی ندیدند كه چه اتفاقی افتاد! كه نفر چهارم از اتاق بیرون رفته.

وقتی پادشاه با این شخص به اتاق بازگشت، گفت: «كار را بس كنید. آزمون پایان یافته.
من نخست وزیرم را انتخاب كردم».
آنان نتوانستند باور كنند و پرسیدند: «چه اتفاقی افتاد؟ او كاری نمی كرد، او فقط در گوشه ای نشسته بود. او چگونه توانست مسئله را حل كند؟»
مرد گفت: «مسئله ای در كار نبود. من فقط نشستم و نخستین سؤال و نكته ی اساسی این بود كه آیا قفل بسته شده بود یا نه؟ لحظه ای كه این احساس را كردم فقط در سكوت مراقبه كردم. كاملا ساكت شدم و به خودم گفتم كه از كجا شروع كنم؟

نخستین چیزی كه هر انسان هوشمندی خواهد پرسید این است كه آیا واقعأ مسأله ای وجود دارد، چگونه می توان آن را حل كرد؟ اگر سعی كنی آن را حل كنی تا بی نهایت به قهقرا خواهی رفت و هرگز از آن بیرون نخواهی رفت. پس من فقط رفتم كه ببینم آیا در، واقعأ قفل است یا نه و دیدم قفل باز است».

پادشاه گفت: «آری، كلك در همین بود. در قفل نبود. قفل باز بود. من منتظر بودم كه یكی از شما پرسش واقعی را بپرسد و شما شروع به حل آن كردید؛ در همین جا نكته را از دست دادید. اگر تمام عمرتان هم روی آن كار می كردید نمی توانستید آن را حل كنید.
این مرد، می داند كه چگونه در یك موقعیت هشیار باشد. پرسش درست را او مطرح كرد».

نکته!
این دقیقا مشابه وضعیت بشریت است، چون این در هرگز بسته نبوده است! خدا همیشه منتظر شماست. انسان مهم ترین سوال را از یاد برده است... و سوال این هست: "من که هستم...؟"

  259488

پیپ استالین
در روزگاری نه چندان دور یک هیات از گرجستان برای ملاقات با استالین به مسکو آمده بودند. پس از جلسه استالین متوجه شد که پیپش گم شده است و به همین خاطر از رییس کا.گ.ب خواست تا ببیند آیا کسی از هیات گرجستانی پیپ او را برداشته است یا نه؟
پس از چند ساعت استالین پیپش را در کشوی میزش پیدا کرد و از رییس کا.گ.ب خواست که هیات گرجی را آزاد کند.
اما رییس کا.گ.ب گفت: متاسفم رفیق، تقریبا نصف هیات اقرار کرده اند که پیپ را برداشته اند و تعدادی هم موقع بازجویی مرده اند.

  259441

دندان ها
در یک شب سرد زمستانی یک زوج سالمند وارد رستوران بزرگی شدند. آنها در میان زوجهای جوانی که در آنجا حضور داشتند بسیار جلب توجه می کردند.
بسیاری از آنان، زوج سالخورده را تحسین می کردند و به راحتی می شد فکرشان را از نگاهشان خواند:
نگاه کنید، این دو نفر عمری است که در کنار یکدیگر زندگی می کنند و چقدر در کنار هم خوشبخ هستند.

پیرمرد برای سفارش غذا به طرف صندوق رفت. غذا سفارش داد، پولش را پرداخت و غذا آماده شد. با سینی به طرف میزی که همسرش پشت آن نشسته بود رفت و رو برویش نشست.
یک ساندویچ همبرگر، یک بشقاب سیب زمینی خلال شده و یک نوشابه در سینی بود.

پیرمرد همبرگر را از لای کاغذ در آورد و آن را با دقت به دو تکه ی مساوی تقسیم کرد.
سپس سیب زمینی ها را به دقت شمرد و تقسیم کرد.
پیرمرد کمی نوشابه خورد و همسرش نیز از همان لیوان کمی نوشید.

همین که پیرمرد به ساندویچ خود گاز می زد، مشتریان دیگر با ناراحتی به آنها نگاه می کردند و این بار به این فــکر می کردند که آن زوج پیــر احتمالا آن قدر فقیــر هستند که نمی توانند دو ساندویچ سفــارش بدهند.

پیرمرد شروع کرد به خوردن سیب زمینی هایش. مرد جوانی از جای خود بر خاست و به طرف میز زوج پیر آمد و به پیر مرد پیشنهاد کرد تا برایشان یک ساندویچ و نوشابه بگیرد. اما پیر مرد قبول نکرد و گفت: همه چیز رو به راه است، ما عادت داریم در همه چیز شریک باشیم.

مردم کم کم متوجه شدند در تمام مدتی که پیرمرد غذایش را می خورد، پیرزن او را نگاه می کند و لب به غذایش نمی زند.
بار دیگر همان جوان به طرف میز رفت و از آنها خواهش کرد که اجازه بدهند یک ساندویچ دیگر برایشان سفارش بدهد و این دفعه پیر زن توضیح داد: ما عادت داریم در همه چیز با هم شریک باشیم.

همین که پیرمرد غذایش را تمام کرد، مرد جوان طاقت نیاورد و باز به طرف میز آن دو آمد و گفت: می توانم سوالی از شما بپرسم خانم؟
پیرزن جواب داد: بفرمایید.
- چرا شما چیزی نمی خورید؟ شما که گفتید در همه چیز با هم شریک هستید. منتظر چی هستید؟
پیرزن جواب داد: منتظر دندان هـــا.

  259377

غروب یک روز بارانی زنگ تلفن به صدا در آمد.
زن گوشی را برداشت. آن طرف خط پرستار دخترش با ناراحتی خبر تب و لرز شدید دختر کوچکش را به او داد.
زن تلفن را قطع کرد و با عجله به سمت پارکینگ دوید، ماشین را روشن کرد و به نزدیک ترین داروخانه رفت تا داروهای دختر کوچکش را بگیرد.

وقتی از داروخانه بیرون آمد، متوجه شد به خاطر عجله ای که داشته کلید را داخل ماشین جا گذاشته است.
زن پریشان با تلفن همراهش با خانه تماس گرفت. پرستار به او گفت که حال دخترش هر لحظه بدتر می شود. او جریان کلید اتومبیل را برای پرستار گفت. پرستار به او گفت که سعی کند با سنجاق سر در اتومبیل را باز کند.

زن سریع سنجاق سرش را باز کرد، نگاهی به در انداخت و با ناراحتی گفت: ولی من که بلد نیستم از این استفاده کنم.
هوا داشت تاریک می شد و باران شدت گرفته بود. زن با وجود نا امیدی زانو زد و گفت: خدایا کمکم کن.

در همین لحظه مردی ژولیده با لباس های کهنه به سویش آمد. زن یک لحظه با دیدن قیافه مرد ترسید و با خودش گفت: خدای بزرگ، من از تو کمک خواستم آن وقت این مرد ...
زبان زن از ترس بند آمده بود، مرد به او نزدیک شد و گفت: خانم، مشکلی پیش آمده؟
زن جواب داد: بله، دخترم خیلی مریض است و من باید هرچه سریع تر به خانه برسم ولی کلید را داخل ماشین جا گذاشته ام و نمی توانم درش را باز کنم.
مرد از او پرسید که آیا سنجاق سر همراه دارد؟ و زن فورا سنجاق سرش را به او داد و مرد در عرض چند ثانیه در اتومبیل را باز کرد.

زن بار دیگر زانو زد و با صدای بلند گفت: خدایا متشکرم.
سپس رو به مرد کرد و گفت: آقا متشکرم، شما مرد شریفی هستید.
مرد سرش را برگرداند و گفت: نه خانم، من مرد شریفی نیستم. من یک دزد اتومبیل بودم و همین امروز از زندان آزاد شده ام.
خدا برای کمک به زن یک دزد فرستاده بود، آن هم یک دزد حرفه ای.

زن آدرس شرکتش را به مرد داد و از او خواست که فردای آن روز حتما به دیدنش برود.
فردای آن روز وقتی مرد ژولیده وارد دفتر رئیس شرکت شد، فکرش را هم نمی کرد که روزی به عنوان راننده مخصوص در آن شرکت بزرگ استخدام شود.

  259332

داستان کوتاه یک بازنده

شروعش
... جایی که ناهار میدادن خیلی شلوغ بود. بالاخره یه میز پیدا کردیم که دو تا خانم نشسته بودن و دقیقا جای خالی به اندازه ی ما بود. بدون اینکه نگاه مستقیمی به خانم ها گفتم : «اشکالی نداره ما اینجا بشینیم»؟

روی همون میز نشستیم و شروع کردیم به غذا خوردن. حین غذا خوردن در مورد اتفاقات اون روز صحبت می کردیم و حرف های پراکنده ای از موضوعات مختلف. تو اون مدت فقط یک بار سرم رو بالا آوردم تا دخترهایی که روبرومون نشسته بودن رو ببینم. اون هم از سر خجالت به ثانیه نکشید. البته دلیل اصلی این رفتار نگرانی من درباره احساس امنیت و آرامش اون دوتا دختر بود. با خودم فکر می کردم اگر بخوام مستقیم یا چندباره بهشون نگاه کنم، باعث آزارشون میشه. یه مقداری سعی می کردم مودبانه تر از حالت عادی غذا بخورم :-)

بعد از حدود نیم ساعت، غذاشون تموم شده بود و بلند شدن و رفتن. از ما زودتر شروع کرده بودن و ما هنوز به نصف هم نرسیده بودیم.بعد از رفتنشون، به دیقه نکشید که کل سالاد از رو میز برگشت کف زمین. تو دلم گفتم « خدا رو شکر اینا زودتر رفتن. چقدر ضایع میشد!»

... عصر، داشتم اخبار و مطالب مربوط به همایش رو تو شبکه های مجازی پیگیری می کردم که اتفاقی یه عکسی دیدم. چند نفر توی عکس بودن و من ناخودآگاه با خودم گفتم « این چهرش چقدر خوبه»...

روز دوم
... عصر بود و فقط چندتا سخنرانی تا تموم شدن همایش مونده بود. برای ورود به سالن صف بود. وارد صف که شدم دیدمش! سعی کردم بدون اینکه متوجه بشه یکم با دقت تر نگاهش کنم. ولی بازم همون احساسات همیشگی (شرم، حیا، خجالت،ترس یا هرچیز دیگه ای که بوده) اومد سراغم. بالاخره برای اینکه از دستش ندم، اسمش رو از روی کارتش خوندم و حفظ کردم.

... سخنرانی آخر هم تموم شد. میخواستیم با یکی از سخنران ها عکس بگیریم. از قضا این هم با دوستش اونجا بودن. کلی صحبت کردن با سخنران و آخرش عکس هم گرفتن. من دوباره اسمش رو خوندم که مطمئن بشم درست یادم مونده. عکس یادگاری رو گرفتیم و رفتیم برای اختتامیه اما هرچقدر منتظر موندیم نیومدن. ما هم به هوای اینکه برنامه ی اختتامیه طول میکشه و خسته کنندست اونجا رو ترک کردیم.

بعد از روز دوم
... دوباره داشتم اخبار و عکس های همایش رو نگاه می کردم که باز همون عکس رو دیدم. همون عکسی که ناخودآگاه با خودم گفته بودم چهره ی این طرف چقدر خوبه. بیشتر که نگاه کردم دیدم این همونیه که امروز اسمش رو حفظ کردم. برام جالب بود که قبلا دیده بودمش. همین که خواستم صفحه رو اسکرول کنم و به خوندن مطالب ادامه بدم یهو یادم اومد این همونیه که دیروز سر یه میز ناهار خوردیم. با خودم گفتم خاک بر سرت که با طرف سر یه میز ناهار خوردی، عکسش رو هم دیدی، اسمش رو هم بلدی، ولی هنوز نمی تونی تشخیص بدی این همونه!

بعد از روزها...
متوجه شدم که این طرف با یه واسطه آشناس. بعد هم فهمیدم همشهری هستیم. بعد هم دیدم رشته ی تحصیلی مشترک داریم و زمینه های فعالیت کاریمون هم

  259314

داستان کوتاه موشی برای آزمایش امانتداری
کد مطلب : 54744زمان مطالعه : 1 دقیقه
داستان کوتاه موشی برای آزمون امانتداری را که برگرفته از کتاب نزهة المجالس است را برای شما در این بخش از سرگرمی سایت نمناک آماده کردیم تا از آن بهرمند شوید.
داستان جالب و کوتاه آزمون امانتداری شاگر
در کتاب نزهة المجالس است که شاگردی گمان قوی داشت که استادش اسم اعظم دارد و اصرار می کرد که استاد او را تعلیم دهد.
روزی استاد برای آزمایش، کوزه ای سربسته به او داد تا برای فلان شخص هدیه برد و او امانتداری کند. شاگرد در وسط راه خواست ببیند که درون کوزه چیست؟ چون سر کوزه را باز کرد، دید موشی زنده بیرون پرید.

شاگرد با کمال غضب نزد استاد رفت و لب به اعتراض گشود. استاد تبسمی نمود و گفت:می خواستم با این آزمون به تو بفهمانم کسی که این قدر امانتدار نیست که موشی را حفظ کند، چطور می تواند اسم اعظم را حفظ کند.

  259255

داستان زیبایی از مولوی که باید خواند.
داستان گره بگشودن مولانا
«در روزگاران قدیم پیرمردی می زیست که از سر بدبختی هر روز به بهانه های مختلف به بازار آمده و گدایی می کرد.
در روزی از روزها که از آسیابان بر می گشت،به آسمان رو کرد و به خداوند گفت:«خدایا!گره ی مشکلات را بگشا!»
وقتی به خودش آمد دید که گره ی کیسه ی گندم باز شده و گندم ها به زمین ریخته است.
بانگ بر زد: کای خدای دادگر!
چون تو دانائی، نمیداند مگر
سالها نرد خدائی باختی
این گره را زان گره نشناختی؟
این چه کار است، ای خدای شهر و ده!
فرقها بود این گره را زان گره
آن گره را چون نیاراستی گشود
این گره بگشودنت دیگر چه بود؟
من خداوندی ندیدم زین نمط
یک گره بگشودی و آن هم غلط؟

از قضا برگشت مسکین دردناک
تا مگر بر چیند آن گندم ز خاک
چون برای جستجو خم کرد سر
دید افتاده یکی همیان زر

سجده کرد و گفت کای رب ودود
من چه دانستم ترا حکمت چه بود
هر بلائی کز تو آید، رحمتی است
هر که را فقری دهی، آن دولتی است
گر کسی را از تو دردی شد نصیب
هم، سرانجامش تو گردیدی طبیب»

و در اینجا مولانا از زبان خداوند می گوید:
«تو مبین اندر درختی یا به چاه
تو مرا بین منم مفتاح راه»

  259249

آگهی ازدواج
دختر جوان اگر به خودش بود، دوست داشت در همان 20 سالگی که مادرش مُرد و او هم به خاطر کثافتکاری های پدرش از خانه بیرون آمد، عروس شود تا دیگر او را نبیند، اما نشد.
یعنی خواستگار خوب نصیبش نشد! چند پسر جوان هم که به او اظهار عشق کردند، همه سوء استفاده گر از آب در آمدند و این طوری شد که تا به خود آمد، دید که 27 سال از سنش می گذرد.
دختری زشتی نبود؛ اما گویی قسمتش آن بود که ازدواج عاشقانه نصیبش نشود! و از هفته قبل بود که عمه اش با آن پیشنهاد، وسوسه را به جانش انداخت: دختر چرا آگهی نمی زنی؟ هزار تا دختر می شناسم که این طوری ازدواج کردن و خوشبخت هم هستن.

اما او، تردید داشت، دو دل بود. فکر می کرد و از چند نفر هم شنیده بود که: آگهی دادن مال بازنده هاست.
اما خیلی احساس تنهایی می کرد. چند روز فکر کرد تا بالاخره پیشنهاد عمه اش را پذیرفت. آگهی داد و فقط دو روز گذشت تا یک جواب نان و آبدار رسید و او هم قرار ملاقات را تعیین کرد و ...

حالا اینجا بود. داخل یک رستوران شیک گرانقیمت و انتظار غریبه ای را می کشید که قرار بود گل سرخی را به یقه اش بزند. همان طور که سرش پایین بود متوجه شد که یک نفر – با گل سرخ به یقه – سر میزش نشست. اما همین که سر بلند کرد با تعجب گفت: پدر ... شمایی؟