دسته بندی ها

منوی اصلی

طنز

جوک ها

پیامک ها

پیامک موضوعی

پیامک مناسبتی

مرامنامه 4جوک

داستان کوتاه

  261481

خواهر توست
مرد جوانی نزد پدر خود رفت و به او گفت: می خواهم ازدواج کنم.
پدر خوشحال شد و پرسید: نام دختر چیست؟
مرد جوان گفت: نامش سامانتا است و در محله ما زندگی می کند.
پدر ناراحت شد، صورت در هم کشید و گفت: من

مرد جوان نام سه دختر دیگر را آورد ولی جواب پدر برای هر کدام از آنها همین بود.
با ناراحتی نزد مادر خود رفت و گفت: مادر من می خواهم ازدواج کنم اما نام هر دختری را می آورم پدر می گوید که او خواهر توست! و نباید به تو بگویم.
مادرش لبخند زد و گفت: نگران نباش پسرم. تو با هریک از این دخترها که خواستی می توانی ازدواج کنی. چون تو پسر او نیستی!!

  261479

یه مدتی هست که خرکیفم!
حتما برای افزايش ضریب هوشی :»
خواب منظم روزانه، خوردن غذاهایی که سرشار از آهن هستند، بازی‌های فکری و ورزش روزانه و خواندن کتاب داستان‌ رو داشته باشید!
غذای سرشار از آهن: مثل اسفناج (منبع و مخزن آهن)
فلفل دلمه‌ای قرمز و کلم و پرتغال و عدس!

  261476

صبحه و مامانم دوباره داره با انگشتش پهلومو سوراخ میکنه که بیدار شم.
به زور ازتوی تختم که دوتا پتو روشه پا میشم و با دستور و راهنمایی(!) مامانم به سمت (گلاب به روتون دستشویی) هدایت میشم :|

یهو توی دست شویی یادم میاد امتحان ریاضی دارم با سر میرم تو دیوار توالت ;0

با هر بدبختی که هست خودمو جمع میکنم و با سرعت و در حالی که دارم با کله راه میرم لباسامو میپوشم و موهامو شونه میکنم.
همچنان با کله راه میرم :|
مامانم کیفمو که شب قبل آماده کردم و توشو دوباره پر از تغذیه هایی که هیچوقت کامل نخوردم کرده رو به من میده و منم بعد پوشیدن کفش با نهاییییییت سرعتی که دارم به سمت ایستگاه اتوبوس میدوم.
وقتی به مدرسه میرسم همه ی استرسم میپره
دوباره دوستامو میبینمو و شروع میکنیم توی سر و کله ی هم زدن :)
بعد با هم مسابقه میزاریم :
هر
کی
بیشتر
تونست
نارنگی
بخورهههههههه
و بعد مغز هممون از ترشی بیش از حد نارنگی ها قفل میکنه :)
سر امتحان ریاضی رگبار سوالات و پیس پیس و برگس که به سمتم جاری میشه :0
منم با لبخند همه رو تند تند جواب میدم و میرسونم به بچه ها
بعد ریاضی هممون فاتحانه از سر جلسه میایم بیرون و از وسایل ورزشی توی حیاط بالا میریم
.
.
.
.
.
.
.
.
شاید شما الان اینا یادآوری خاطرات باشه براتون ولی بدونید من فقط دلم میخواد کاش یه روز داشتم و با دوستام میتونستم دوباره همچین روزی رو تجربه کنم
خواهششششش میکنم رعایت کنید

  261473

مردی تاجر در حیاط قصرش باغ بسیار زیبایی را به وجود آورده بود. هر روز بزرگترین سرگرمی و تفریح او گردش در باغ و لذت بردن از گل و .گیاهان آن بود
تا این که یک روز که به دیدن باغش رفت. سر جایش خشکش زد
تمام درختان و گیاهان در حال خشک شدن بودند. رو به درخت صنوبر که پیش از این بسیار سر سبز بود، کرد و از او پرسید: چه اتفاقی افتاده است؟
درخت به او پاسخ داد: من به درخت سیب نگاه می کردم و باخودم گفتم که من هرگز نمی توانم مثل او چنین میوه هایی زیبایی بار بیاورم و با این فکر چنان احساس ناراحتی کردم که شروع به خشک شدن کردم...
مرد بازرگان به نزدیک درخت سیب رفت، اما او نیز خشک شده بود...!
علت را پرسید و درخت سیب پاسخ داد: با نگاه به گل سرخ و احساس بوی خوش آن، به خودم گفتم که من هرگز چنین بوی خوشی از خود متصاعد نخواهم کرد و با این فکر شروع به خشک شدن کردم.
از آنجایی که بوته ی یک گل سرخ نیز خشک شده بود علت آن پرسیده شد، او چنین پاسخ داد: من حسرت درخت افرا را خوردم، چرا که من در پاییز نمی توانم گل بدهم. پس از خودم نا امید شدم و آهی بلند کشیدم. همین که این فکر به ذهنم خطور کرد، شروع به خشک شدن کردم.
مرد در ادامه ی گردش خود در باغ متوجه گل بسیار زیبایی شد که در گوشه ای از باغ روییده بود.
علت شادابی اش را جویا شد. گل چنین پاسخ داد: ابتدا من هم شروع به خشک شدن کردم، چرا که هرگز عظمت درخت صنوبر را که در تمام طول سال سر سبزی خود را حفظ می کرد نداشتم، و از لطافت و خوش بویی گل سرخ نیز برخوردار نبودم، با خودم گفتم: اگر مرد تاجر که این قدر ثروتمند، قدرتمند و عاقل است و این باغ به این زیبایی را پرورش داده است می خواست چیزی دیگری جای من پرورش دهد، حتما این کار را می کرد. بنابراین اگر او مرا پرورش داده است، حتما می خواسته است که من وجود داشته باشم. پس از آن لحظه به بعد تصمیم گرفتم تا آنجا که می توانم زیباترین موجود باشم.

  261240

تحمیل زور به مردم
روزی چرچیل، روزولت و استالین بعد از میتینگ های پی در پی تاریخی! برای خوردن شام با هم نشسته بودند. در کنار میز یکی از سگ های چرچیل ساکت نشسته بود و به آنها نگاه می کرد، چرچیل خطاب به همرهانش گفت: چطوری میشه از این خردل تند به این سگ داد؟

روزولت گفت: من بلدم و مقداری گوشت برید و خردل را داخل گوشت مالید و به طرف سگ رفت و گوشت را جلوی دهانش گرفته و شروع به نوچ نوچ کرد، سگ گوشت را بو کرد و شروع به خوردن کرد تا اینکه به خردل رسید، خردل دهان سگ را سوزاند و از خوردن صرف نظر کرد.

بعد نوبت به استالین رسید. استالین گفت: هیچ کاری با زبون خوش پیش نمیره و مقداری از خردل را با انگشتهایش گرفته و به طرف سگ بیچاره رفته و با یک دستش گردن سگ را محکم گرفته و با دست دیگرش خردل را به زور به داخل دهان سگ چپاند، سگ با ضرب زور خودش را از دست استالین رهانید و خردل را تف کرد.

در این میان که چرچیل به هر دوی آنها می خندید بلند شد و گفت: دوستان هر دوتاتون سخت در اشتباهید! شما باید کاری بکنید که خودش مجبور بشه بخوره!
روزولت گفت: چطوری؟
چرچیل گفت: نگاه کنید! و بعد بلند شد و با چهار انگشتش مقداری از خردل را به مقعد سگ مالید، سگ زوزه کشان در حالی که به خودش می پیچید شروع به لیسیدن خردل کرد!
چرچیل گفت: دیدید چطوری می توان زور را بدون زور زدن به مردمان تحمیل کرد.

  261192

دكتر و خانم
خانمی شوهرش را به مطب دکتر برد. بعد از معاینه، دکتر، خانم را به طرفی برد و گفت: اگر شما این کارها را انجام ندهید، به طور حتم شوهرتان خواهد مرد.

اول هر صبح، برایش یک صبحانه ی مقوی درست کنید و با روحیه ی خوب او را به سرکار بفرستید.
دوم اینكه هنگام ناهار، غذای مغذی و گرم درست کنید و قبل از اینکه به سرکار برود او را در یک محیط خوب مورد توجه قرار بدهید.
سوم اینكه برای شام، یک غذای خوب و مخصوص درست کنید و او در کارهای خانه كمك نکند.

در خانه، شوهر از همسرش پرسید: دکتر به او چه گفته؟
او (خانم) گفت: شما خواهید مرد.

  261079

(بخش ویژه)
عشق خیلی خر است!!!!!
در ابتدای عاشقی، نوعی جنون و دیوانگی تو را گرفتار خود می‌کند.
مانند زلزله تو را می‌لرزاند و سپس آرام می‌شود.
زمانی که آرام گرفتی، باید تصمیم بگیری.
باید تصمیم بگیری که آیا واقعاً ریشه‌های شما چنان به هم گره خورده است که نتوانید با هم نبودن را تصور کنید؟
قسمت واقعی عشق، همین است.
عشق، حبس شدن نفس در سینه با دیدن یا شنیدن معشوق نیست.
هیجان نیست.
آرزوی هر لحظه هم آغوشی نیست.
بیدار نشستن شبانه با رویای بوسه باران کردن تن معشوق نیست.
خشمگین نشوید. اما اینها عشق نیست.
عشق آن احساسی است که وقتی زلزله‌ی عاشقی به پایان رسید، در ما باقی می‌ماند.
هیجان انگیز نیست. می‌دانم؛ اما واقعی است
#عاشق_بودن_واقعی_سخته

  261069

(بخش اول )
تنهای بی صدا:

پیام من برای تو
پر از صدای شِکوِه های یک زن است
سکوت من به پای تو
نشانه بغض و اعتراضم است
به هر رهی در این جهان
یک مادر صبور و دل شکسته ام
به زیر پای خشم تو
اسیر اِفتِرا پا بسته ام
شکایتم از این زمان
{نبرد نابرابر شکفتن بود }
تو رفتی و من مانده ام
تلاش و خواستن من از تو کم نبود
مرا ببین من یک {زنم}
همان که وارث درد بی کسی ست.


مادام


  261019

بقرآن دیگه نمیتونم بیشتر از این تلاش کنم ......

  260852

دكتر و خانم
خانمی شوهرش را به مطب دکتر برد. بعد از معاینه، دکتر، خانم را به طرفی برد و گفت: اگر شما این کارها را انجام ندهید، به طور حتم شوهرتان خواهد مرد.

اول هر صبح، برایش یک صبحانه ی مقوی درست کنید و با روحیه ی خوب او را به سرکار بفرستید.
دوم اینكه هنگام ناهار، غذای مغذی و گرم درست کنید و قبل از اینکه به سرکار برود او را در یک محیط خوب مورد توجه قرار بدهید.
سوم اینكه برای شام، یک غذای خوب و مخصوص درست کنید و او در کارهای خانه كمك نکند.

در خانه، شوهر از همسرش پرسید: دکتر به او چه گفته؟
او (خانم) گفت: شما خواهید مرد.

  260839

کار تجاری
از خوشحالی سر از پا نمی شناخت، بالاخره توانسته بود خودش را به همه ثابت کند. او در دانشگاه، آن هم یک رشته خوب ولی با هزینه بالا قبول شده بود.
تک دختر خانواده بود.
دار و ندار پدرش یک ماشین پیکان بود که با آن مسافر کشی می کرد و خرج خانواده را در می آورد.

برای رفتن دانشگاه خیلی به پدرش اصرار کرد؛ تا اینکه یک شب پدر به خانه آمد و بهترین خبر زندگیش را به او داد و گفت: پول ثبت نام دانشگاه را جور کرده و قرار است فردا ماشینش را بفروشد و در یک کار تجاری با یکی از دوستانش شریک شود.

از فردای آن روز احساس می کرد در آسمانها پرواز می کند، از اینکه می تواند پیش دخترهای فامیل پز دانشگاه رفتن را بدهد قند تو دلش آب می شد.

غروب پنجشنبه راه افتاد طرف امامزاده شهرشان تا نذرش را ادا کند.
در حرم توجهش به دستفروش ها جلب شد. فکر کرد یک روسری برای خودش بخرد، رفت طرف یکی از دستفروش ها که داشت روسری می فروخت. احساس کرد چقدر قیافه آن دستفروش برایش آشناست. نزدیکتر که رفت دیگر شکش به یقین مبدل شد. آن دستفروش پدر خودش بود که مثلاً مشغول به تجارت بود.

  260826

جواب لطیف
امیر نصر احمد سامانی را، معلمی بود که در آن وقت که او خرد (کوچک) بود، او را قرآن تعلیم کردی، چوب بسیار زدی و امیر نصر پیوسته گفتی که هر گاه به پادشاهی رسم، سزای این معلم بکنم.

چون امیر نصر به پادشاهی رسید، شبی تفکر می کرد، از آن معلم خودش یاد آمد. همه شب در اندیشه انتقام او می بود. خادمی را بفرمود که از بستان ده چوب آبی (چوب درخت به) بیار.
خادمی دیگر را فرمود: استاد را حاضر کن.
خادم برفت و معلم را بطلبید.

معلم از وی پرسید که سلطان چه می کرد و از منش چون یاد آمد؟ ( چه شده که یاد من افتاده؟)
خادم گفت: غلامی را فرمود که از بستان ده چوب آبی بیارند، و مرا گفت: تو برو و معلم را حاضر کن.
معلم دانست که دربند انتقام وی است.

در راه که می آمد به دکان میوه فروشی برگذشت، درستی (سکه ای از زر ) بداد و از وی آبی (میوه به) خوب بستد و در آستین کرد.
چون پیش امیر نصر آمد از آن چوب آبی یکی برگرفت ( امیر نصر چوبی به دست گرفت)، بجنبانید و گفت: در این چه می گویی؟
معلم دست در آستین کرد و آن آبی بیرون کشید و جواب داد: زندگانی پادشاه دراز باد، این میوه بدین لطیفی از وی زاده است؟

سلطان چون این لطف از وی بدید، به غایت خوشش آمد، او را تشریف ( جامه نو ) فاخر فرمود. و او را مشاهره معین کرد و در مدت حیات وی زندگانی در فراغت و خوشدلی گذرانید.

  260815

کریم خان و مرد چاپلوس
کریم خان زند هر روز از صبحگاه تا چاشت برای دادخواهی ستم دیدگان می نشست و به شکایات مردم رسیدگی می نمود.
یک روز مرد چاپلوسی پیش کریم خان زند آمد، همین که وارد شد، چنان سیلاب اشک از دیده فرو ریخت و های های گریه مجالش نمی داد.
پادشاه دستور داد او را به آسایشگاهی ببرند تا کمی آرام بگیرد. ساعتی نگذشته بود که غم و اندوهش فرو نشست. او را پیش شاه آوردند.

کریم خان قبل از آن که به خواسته اش رسیدگی کند، نوازش و دلجویی بسیاری از او کرد و به کمک و برآوردن درخواستش امیدوار نمود. آن گاه از کارش پرسید.
آن مرد گفت: مرا مادر کور و نابینا زایید. از هنگام تولد، خداوند نیروی بینایی را از من گرفته بود. عمر خود را تا چندی پیش به همان وضع محروم از نعمت دیدن گذراندم تا این که روزی افتان و خیزان، به عیناق ابوالوکیل، آرامگاه پدر شما رفتم.
دست توسل به مزار شریف آن مرحوم زدم و از او درخواست دو چشم بینا نمودم. آن قدر گریه کردم که بی حال شده و به خواب رفتم.
در عالم خواب، مردی جلیل القدر را مشاهده کردم که به بالین من امد و دست بر چشمانم گذاشت. گفت من ابوالوکیل پدر کریم خان زند هستم و چشم تو را شفا دادم. اینک با خاطری آسوده حرکت کن.

از خواب بیدار شدم و چشم های خود را بینا یافتم. این همه گریه ی من از باب سپاسگزاری بود و شرفیاب شدم تا به عرض برسانم از فدائیان شما هستم و از خدمتگزاری دریغ ندارم.

کریم خان امر کرد جلاد را حاضر کنند و وقتی جلاد آمد دستور داد چشم های او را بیرون آوَرَد.
کسانی که در بارگاه حضور داشتند، تقاضای عفو و گذشت نمودند. کریم خان از این کار منصرف گردید ولی فرمان داد او را به چوب ببندند.

هنگامی که چوبش می زدند، کریم خان گفت: پدرم تا وقتی زنده بود، در گردنه ی بید سرخ، خر دزدی می کرد. من که به این مقام رسیدم، عده ای چاپلوس برای خوشایند من بر آرامگاهش مقبره ساختند و آنجا را عیناق ابوالوکیل نامیدند. اکنون توی دروغگوی چاپلوس او را صاحب کرامت خدایی معرفی می کنی؟
ای کاش چشمهایت را در آورده بودم تا می رفتی برای مرتبه ی دوم از او چشم تازه می گرفتی.

  260806

جواب لطیف
امیر نصر احمد سامانی را، معلمی بود که در آن وقت که او خرد (کوچک) بود، او را قرآن تعلیم کردی، چوب بسیار زدی و امیر نصر پیوسته گفتی که هر گاه به پادشاهی رسم، سزای این معلم بکنم.

چون امیر نصر به پادشاهی رسید، شبی تفکر می کرد، از آن معلم خودش یاد آمد. همه شب در اندیشه انتقام او می بود. خادمی را بفرمود که از بستان ده چوب آبی (چوب درخت به) بیار.
خادمی دیگر را فرمود: استاد را حاضر کن.
خادم برفت و معلم را بطلبید.

معلم از وی پرسید که سلطان چه می کرد و از منش چون یاد آمد؟ ( چه شده که یاد من افتاده؟)
خادم گفت: غلامی را فرمود که از بستان ده چوب آبی بیارند، و مرا گفت: تو برو و معلم را حاضر کن.
معلم دانست که دربند انتقام وی است.

در راه که می آمد به دکان میوه فروشی برگذشت، درستی (سکه ای از زر ) بداد و از وی آبی (میوه به) خوب بستد و در آستین کرد.
چون پیش امیر نصر آمد از آن چوب آبی یکی برگرفت ( امیر نصر چوبی به دست گرفت)، بجنبانید و گفت: در این چه می گویی؟
معلم دست در آستین کرد و آن آبی بیرون کشید و جواب داد: زندگانی پادشاه دراز باد، این میوه بدین لطیفی از وی زاده است؟

سلطان چون این لطف از وی بدید، به غایت خوشش آمد، او را تشریف ( جامه نو ) فاخر فرمود. و او را مشاهره معین کرد و در مدت حیات وی زندگانی در فراغت و خوشدلی گذرانید.

  260796

درخت ها حرکت می کنند!!
مرد مسنی به همراه پسر ٢۵ ساله اش در قطار نشسته بود. در حالی که مسافران در صندلیهای خود نشسته بودند، قطار شروع به حرکت کرد ..
به محض شروع حرکت قطار، پسر ٢۵ ساله که کنار پنجره نشسته بود پر از شور و هیجان شد.
دستش را از پنجره بیرون برد و در حالی که هوای در حال حرکت را با لذت لمس می کرد فریاد زد: پدر نگاه کن!! درختها حرکت می کنند.

مرد مسن با لبخندی هیجان پسرش را تحسین کرد.
کنار مرد جوان، زوج جوانی نشسته بودند که حرفهای پدر و پسر را می شنیدند و از حرکات پسر جوان که مانند یک کودک ۵ ساله رفتار می کرد، متعجب شده بودند…

ناگهان جوان دوباره با هیجان فریاد زد: پدر نگاه کن دریاچه، حیوانات و ابرها با قطار حرکت می کنند.
زوج جوان پسر را با دلسوزی نگاه می کردند.
باران شروع شد. چند قطره روی دست مرد جوان چکید. او با لذت آن را لمس کرد و چشمهایش را بست و دوباره فریاد زد: پدر نگاه کن باران می بارد، آب روی من چکید.

زوج جوان دیگر طاقت نیاورند و از مرد مسن پرسیدند: چرا شما برای مداوای پسرتان به پزشک مراجعه نمیکنید؟
مرد مسن گفت: ما همین الان از بیمارستان بر می گردیم. امروز پسر من برای اولین بار در زندگی می تواند ببیند.

نتیجه:
هر تجربه و تشخیصی، زمان بر است و هیچ کس نمی تواند بدون شناخت سوابق اخلاقی و اجتماعی کسی روی او قضاوت کند. به شرطی که کسانی که با تجربه هستند، خود را به کوری نزنند و از منظر بی تجربه ها به دنیا نگاه نکنند!!!