کلاس ریاضی داشتیم رفتم دم خونشون تا با هم بریم مثل همیشه یه چند دقیقه ای معطل شدم دیدم بدو بدو چادرش را برداشته و از پله ها میاد پایین چادرش را سرش گرد و گفت من حاضرم کمی نگاهش کردم و گفتم بریم. به کلاس که رسیدیم همه دخترا با مانتو های رنگارنگ و تیپ های ناجور اومده بودند . یه نگاه بهم انداخت و خندید و بعد با افتخار سرش را بالا گرفت و رفتیم توی کلاس من هم با افتخار کنارش راه میرفتم و بهش افتخار میکردم و همچنان به خودم افتخار میکردم که او را به دوستی برگزیده ام
به او افتخار میکردم زیرا در کنار او از دید نامحرمان دور بودم و ناراحتم زیرا امسال از هم جدا خواهیم شد آ این جدایی پس از نه سال بسیار سخت خواهد بود
تقدیم به دوست خوبم ترنم که در شادی و غم هایم کنارم بود و حتی روز تولدم را هم که خودمم یادم نبود را بهم تبریک گفت
داستان کوتاه
خدا میخواهد حجت را تمام کند و بواسطه زهرا (س) این حجت تمام شد. بخدا قسم یک دلیلی می ماند، یک قافی می ماند اگر کسی جز فاطمه پشت در می رفت.
پیامبرش هم حجت را تمام کرد شش ماه جلوی چشمان آنها ایستاده بود جلوی در خانه حضرت علی (ع) و حضرت زهرا (س) گفته بود: السلام علیکم یا اهل بیت النبوه. حجت از این بیشتر؟ چه کار باید میکرد دیگر پیامبر.
خدا بخواهد مثال بزند میفرماید مثل شیشه بود، زجاجه یعنی آبگینه،نور میداد .
چطور دلتان آمد،یک ستاره ای را فرستادیم روی زمین چه کردید! شیشه ای که از قضا بار شیشه هم داشت.
اصلا فاطمه ای که لیلة القدر است شب هم باید به خاک سپرده شود. او سِر است. راز است.
استاد علی اکبر رائفی پور
التماس دعای فرج
دختر و پسر مثل دو کُپه گِلاند. گِل نرم.
شما تصور کن ازدواج دیر چه اثری دارد.
دو تکه گلی که خشک شدهاند دیگر در کنار هم قالب نمیشوند.سایش میخواهد تا شکل درست شود. این سابیده شدن هم درد دارد. این است که آمار طلاق را بالا برده.
زن و شوهر باید یاد بگیرند که در کنار همدیگر به خواستههایشان برسند. کنار هم بودن محبت بوجود میآورد. تو حتی عاشق دستی میشوی که ازش غذا میگیری. این مسئله در روانشناسی ثابت شده. چقدر در اسلام تاکید بر سفره داریم. علتش همین است. اینقدر مهم است که خدا زمانی را که دور سفرهای از عمرت حساب نمیکند ولی تو امروز بخاطر سبک غربی زندگیات کمتر مثل گذشتهای.
من و شما زمانی میتوانیم در مورد سبک اسلامی صحبت کنیم که تمامش را آورده باشیم. یک طرف را که غر کنی طرف دیگر دبه میشود. اجرای ما از اسلام مثل کسی است که بجای کارت تلفن، عابر بانک در تلفن عمومی کرده و انتظار برقراری تماس هم دارد.
التماس دعای فرج..استاد علی اکبر رائفی پور
پنج سالم بود!
خواهرم مرا در کمد انداخت و در را قفل کرد!
به او فحش دادم و با خودم فکر کردم :
او بی رحم ترین خواهر دنیاست
در تاریکی گریه کردم
بیهوش شدم
به هوش که امدم
سربازها خواهرم را کشته بودند ........
#احسانِ افشاری
بِسمِ اللهِ الرحمٰنِ الرَّحیمٛ
لبخند خوبان۴
راوی:سرهنگ یاسینی
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
عراقی ها یکی از سربازان را که به اسارت گرفته بودند،برای مصاحبه بردند.
او وقتی در مقابل دوربین های عراقی قرار گرفت،
پس از معرفی خودش گفت:
«من چون مجروح شده بودم،به دست برادران مزدور عراقی اسیر شدم.»!!!!
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
اَللهُمَ عَجِّلٛ لِوَلیک الفَرَجٛ
من گرافیستم!
وقتی از شغلم واسه کسی حرف می زنم... بعد 2 دقیقه تفکر عمیق می پرسه: نقاشی می کنی دیگه، آره؟!!! پس خیلی آسونه! خوش به حالت!!! رشته من که ریاضیه!!!
وقتی کارمو به کسی نشون می دم بعد از 10 دقیقه چپ و راست کردنش میگه : نمیشد یکمی رنگاشو جیغ تر کنی؟! یکمی زرد و نارنجی و قرمز؟؟ حالا اصلا این چی هست؟!!
...
وقتی می بینم که یه نفر تو فتوشاپ فقط دماغ کوچیک کردن رو یاد گرفته!!! میاد میگه من هم گرافیستم!!!
وقتی می خوام از کارفرما پول بگیرم: میگه... کارت ارزش نداشته! تایپ و تکثیری سر کوچه ما واسم تو 10 دقیقه انجامش داد تازه اینقدرم پول نگرفت!
وقتی برای یکی از آشناهام طراحی میکنم و آخر هم پولش رو حساب رفاقت نمیده ، بعد همون آدم وقتی تو مغازش میرم جنسشو 2 برابر قیمت مینداره بهم!!!
من باز هم گرافیستم!
حقوق من با حقوق منشی دفترمون برابـــــــره!.....حتی شاید کمتـــــــــــــــر!!!!
وقتی روحیات خاص منو می بینن میگن : طرف خله دیگه! از کاراش معلومه!
وقتی میرم تو یه جمع خانوم خونه دار و بچه دار می گن: قربون دستت دخترم چند تا کاردستی واسه مدرسه ش داره دستتو می بوسه!
وقتی دارم با مداد رنگی تصویر سازی هام رو رنگ میکنم بابام میاد میزنه تو سرم و میگه خاک بر سرت این همه خرجت کردم بری برج طراحی کنی نشستی داری نقاشی میکشی؟!
وقتی دوستام به من به چشم طراح کارت ویزیت مفتی نگاه میکنن!
اما همچنان من گرافیستم!
همچنان کارمو دوست دارم! همچنان به گرافیست بودنم افتخار میکنم.
آره من گرافیستم!
این متن مال من نیست اما حرف دل منو خیلی از هنرمنداست
ایده های اِلی
این داستان:زینب اسکول
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
روزی زینب(که درس رو دوست داشت ولی حوصله ی درس خوندن نداشت!)
برای مشورت پیش برادر بزرگش(احسان)رفت و از اون درخواست کمک کرد احسان هم در حالی که خیار نمک زده توی دستش بود و داشت میخورد
ابتدا نگاهی عاقل اندر صفها(ج صفی)به او انداخت و بعد گفت:
«ببین زینب جان من یه راه حل خوب دارم ولی این راه حل رو فقط آدمای خاص میفهمن تو هم که میگی آدم خاصی هستی باید بفهمی
من که نفهمیدم»
زینب هم چون تا حالا از احسان دروغ نشنیده بود و اون رو قبول داشت
بااشتیاق گفت:»خب اون راه حل چیه؟!«
واحسان شروع به گفتن کرد:
«هدب ندرک تسرد هزوک یارب نم هب مه یکدنا
یدرک ادیپ سر کاخ رگا دینابوکب ناترس قرف رب
دومع تروص هب و هدرک ادیپ بوغرم سر کاخ تشم
هی هک هنیا،تلکشم هار اهنت،ینوخیم سرد وت هک یروج نیا.»
زینب هم در حالی که احسان میگفت با جدیتی همراه با تعجب مینوشت
بعد از اون زینب پرسید:این عربیه؟!
احسان:نه فکر نکنم آخه توش گَچ پَژ داره.
و زینب هم در حالی که مهو نوشته بود رفت...
زینب توی خلوتش(به این خاطر که از واژه درک زیاد توی نوشته بود)تصمیم گرفت مطالب رو درک کنه و اون متن مقدمه ای شد واسه درس خوندن زینب.
تا جایی که زینب بعد از امتحانا نمره های زینب بالا تر از سالهای دیگه شده بود و همه ی درس هاش رو پاس کرده بود(!!!)
وقتی کارنامه رو گرفت و بِ خونه اومد پیش احسان رفت و گفت:احسان
دیدی منم خاصم و اون متن رو فهمیدم
احسان گفت:آره منم به هزار زور به خاطر تو
معنی اصلی اون نوشته رو پیدا کردم^o^
زینب گفت:واقعا!راستشو بخوای من بعضی جاهاشو نفهمیدن.
احسان هم گفت:
اون جمله رو از آخر به اول بخون و بر عکسش کن!
زینب توی اتاق رفت
و بعد از خوندن بایه سطل بزرگ خاک رس که آتوسا(خواهر کوچیکشون)واسه سفال درست کردن گرفته بود برگشت
و همه رو روی سر احسان خالی کرد!
احسان هم با یه لگد زینب رو زد به دیوار(دعواشون شد...)
وسط دعوا مامان احسان رسید
و وقتی خاک رس هارو روی فرش دید
با شیلنگ به دنبال اونا دوید
وپای هر دوشون رو به بیمارستان باز کرد...
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
پیام داستان:اعتماد به نفس داشته باشیم
(البته بعید میدونم این پیام داستان باشه!!!!)
امروز تولد ۱۸ سالگیمه ، تو بغلم میکنیو میگی همسر آیندتم و تازه فهمیدی چقدر دوستم داری.من بغض میکنم و از عشق بی دلیلم به تو میگم.
امروز تولد ۱۹ سالگیمه ، تو چشمام نگاه میکنی و میگی نمیتونم ادامه بدم.
من هیچکیو نمیخوام و من نگاهت میکنم ونگاهت میکنم و نگاهت میکنم
امروز تولد ۲۰ سالگیمه ، تو یه ساله نیستی و دیگه چیزی نمیگی ، ولی من به عکست میگم آدم جدیدت مبارک مرد
امروز تولد ۲۱ سالگیمه ، بیمارستانم ، اشکای بی صدام ، پشتم نشستیو میگی معذرت میخوام ولی دوسش دارم و من باز فقط نگاه میکنم
امروز تولد ۲۲ سالگیمه ، باز اومدی پیشم ، میگی منتظرت باشم و من باز فقط نگاه میکنم
امروز تولد ۲۴ سالگیمه ، من منتظر نموندم ، تو هم نيومدي. شد يه چيزي شبيه مُــردن بدون اینکه کسی بمیره
امروز تولد ۲۷ سالگیمه ، مادر شدم ، پسرم خیلی شبیهته مخصوصا چشماش ...
امروز تولد ۳۰ سالگیمه ، تو هنوزم نیستی ، یعنی اگرم بخوای دیگه نمیتونی باشی
امروز تولد ۴۰ سالگیمه ، بچه هام پیشمن ، باهاشون کلی سرگرم شدم و اصلا نبودن تورو حس نمیکنم :)
امروز نمیدونم تولد چند سالگیمه ، کسیو یادم نمیاد ، میگن آلزایمرگرفتم ، فقط نمیدونم چرا هر شب تو خوابم یه پسر ۱۸ ساله رو میبینم که دارم صداش میزنم ولی اون به من اهمیت نمیده ..
به یاد می آورم اولین روزی را که در کلاس های جمع و جور دانشکده ای دیدمت که با هزاران ذوق به وکیل شدن پا بهش گذاشته بودم و از همان اول کاری سر تشابه دو جاسوئی جی که اتفاقا خیلی هم برام عزیز بود کلاهمان تو هم رفت!شاید هم کمی بیشتر که کار به جایی رسید که در جیب کتت گوجه فرنگی بگذارم و تو کتابی که میدانستی سه ماه دوندگی کرده ام تا پیدایش کنم را شب امتحان جر و واجر کردی!آخر میدانی آن جاسوئی جی تنها یادگار بابابزرگ مرحومم که بعد از فوت یک ساله اش شیش ماه افسردگی حاد داشتم بود و تو یکاره آمده بود آن را برداشته بودی و با آن چهره ی از خود متشکر همیشگی ات که حدس میزنم مدلت بود مرا توبیخ میکردم که چرا چشمانم را باز نمیکنم تا بفهمم مال من نیست!در اخر هم درامدی زیرلبی گفتی اصلا همه ی دخترا همینن!یک تخته شان کم است و رو نرو ات میروند...حرص و نفرتم آن لحظه در دستهای مشت شده ام که ناخون های بلندم را میفشردن پیدا بود و حتی وقتی که فهمیدیم آن جاسوئی جی نه مال است و نه مال تو بلکه مال پشت سریمان است هم نخوابید!بگذریم...من هیچوقت به رویت نیاوردم که از همون اول که نگاهم بهش افتاد فهمیدم این جاسوئی جی سبز و است و من از سبز بیزارم و جاسوئی جی عزیز من بنفش است ... به رویت نیارودم با اولین نگاه به چهره ی بانمکِ سبزه و ته ریش مشکی ات دلم مالش رفت چیزی شبیه ضعف از گرسنگی...من هیچوقت به روی خودم نیاوردم که من جزوه ی مهتاب دختر کلاسمان را پاره کرده ام چون من خطم بد بود و اون با زیرکی به نستعلیق جزوه هایش را برای تو پاکنویس میکرد و فرط و فرط کپی هایش را با هزار جور خنده و ناز میداد دستت و من هربار به محض رسیدن به خانه جیغ میزدم و در خواب های شبانه ام گازش میگرفتم...به رویم نیاوردم که که وقتی رو به رویم نشستی و گفتی نمیدانم چقدر شبیه پرنسی که منتظرشی هستم اما بی حد و مرز دوستت دارم تا دو هفته از شوک حرف نزدم...به رویم نیاوردم که از وقتی گفتی کک و مک هایم با مزه ام میکنن فکر لیزر سه سالشه شان را بیرون پراندم ... به رویم نیاوردم که این من بودم که با هزار دوز و کلک وارد اکانت اینستاگرامت میشدم و دخترای ادد لیستت را میپراندم تا یاد بگیرند برای یک پسر صاحب کار آنچنان کامنت های بیگانه نگذارند..به رویم نیاوردم که نگاه از بالا و پر غرورت از نوتلا برایم پر لذت تر و آستین های تا آرنج بالا رفته ی پسرونه ات جذاب ترینا توی دنیایم بودن...من به رویم نیاوردم وقتی میرفتی و میگفتی برام دوری ازت سخت است برای من چیزی بیش از سخت بود آنقدر که تمام اطرافیانم فهمیدن این دختر محافظه کار یک شکست عشقی سخت خورده است شده ام که عاشق رنگ سبز است.بگذریم...من حتی نبودنت را هم دیگر به رویم نمیاورم فقط گاهی که مثل الان کسی با عطر تلخ که سندش را قلبم به نام تو زده است از کنارم رد میشود ناگهان این خزعبلات در ذهنم تداعی میشود انگار که میخواهد بگوید ای بدبخت!از خودراضی دوست داشتنی ات رفته است چگونه هنوز زنده ای؟!
لایک نمیخواد. ولی حتما تا اخر بخونید ارزش داره
سردار مقاومت آذربایجان و جنبش مشروطیت (ستار خان) نوشته است: من هیچ وقت گریه نمی کنم چون اگر اشک می ریختم، آذربایجان شکست می خورد و اگر آذربایجان شکست بخورد، ایران زمین می خورد… اما در مشروطه دو بار اون هم تو یه روز اشک ریختم.
حدود ۹ ماه بود که تحت فشار بودیم… بدون غذا. بدون لباس… از قرارگاه اومدم بیرون … چشمم به یک زن افتاد با یه بچه تو بغلش. دیدم که بچه از بغل مادرش اومد پایین و چهار دست و پا رفت به طرف و بوته علف… علف رو از ریشه درآورد و از شدت گرسنگی شروع کرد خاک ریشه ها رو خوردن… با خودم گفتم الان مادر اون بچه به من فحش می ده و میگه لعنت به ستارخان که ما را به این روز انداخته… اما مادر کودک اومد طرفش و بچه اش رو بغل کرد و گفت: عیبی نداره فرزندم… خاک می خوریم اما خاک نمی دهیم… اونجا بود که اشکم دراومد..
********Danial********
یکی از خادمان امام رضا تعریف میکرد که:
یه روز صبح طبق معمول همیشه برای عرض ادب و انجام وظیفه به صحن رفتم...
دیدم یه نفر جلوی حرم وایساده و به امام رضا فحش میده و ناسزا میگه...
خیلی عصبانی شدم...خواستم اونو بزنم اما ما خادمین
بدون اجازه امام رضا هیچ کاری انجام نمیدیم...
برا همین هیچی بهش نگفتم... و شب قبل خواب کمی
دعا خواندم و از امام رضا خواستم
یه راهی پیش پام بذاره...
شب امام رضا اومد به خوابم...گفتم آقا ما نون و نمک شما رو میخوریم.
غیرتم قبول نمیکنه یکی بیاد به شما ناسزا بگه.
آقا اجازه میدین بزنمش و به حسابش برسم؟؟؟
امام رضا گفت به تو هیچ ربطی نداره...اون داره به من فحش میده...
تو کاریت نباشه
تو حق دخالت نداری....من امام مردمم و ضامن همشونم...
چه منو دوس داشته باشن چه نداشته باشن.
صبح که بیدار شدم و رفتم صحن دیدم اون مرد بازم داره فحش و ناسزا میگه
اما کاریش نداشتم...ولی خیلی از دستش عصبانی بودم
خلاصه این ماجرا چند روز ادامه داشت تا اینکه یه روز عصر پنجشنبه داشتم از صحن
بیرون میومدم که دیدم اون شخص همچنان داره به امام ناسزا میگه...
یدفه دیدم اون شخص کبود شد و به زمین افتاد رفتم جلو دیدم به درک واصل شده...
خیلی خوشحال شدم و از آقا خیلی تشکر کردم که اون شخص
رو به سزای اعمالش رسونده..
اما شب آقا اومد به خوابم و گفت اون شخص رو من نکشتم.
گفتم آقا پس چه بلایی سرش اومد؟؟؟
فرمود:عصر هر پنجشنبه پیامبر اکرم (ص) و مادرم زهرا (س) و حضرت ابوالفضل (ع)
میان به دیدن من...
دیروز هم مهمون من بودن...
اون شخص طبق معمول داشت فحش میداد و من بی توجه بودم که رسید به فحش
دادن به فاطمه زهرا (س)
در این موقع حضرت ابوالفضل پا شد و یه سیلی به طرف زد و اون شخص مرد...
حضرت ابوالفضل هنگامی که به اون سیلی میزد این جمله رو فرمود:
جایی که من هستم هیچ بشری نمیتونه به مادرم توهین کنه...
ایده های اِلی
این داستان:احسان عنکبوتی
حال ندارین نخونین(درک میکنم)...
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
روزی که خانواده احسان یه سفر به شمال رفته بودن و اونو واسه دادن امتحاناتش تنها گذاشته بودن،احسان به خودش میگه چرا من نباید کار خارق العاده ای انجام بدم تو همین لحظه دست روی زانو میذاره و بلند میشه.
اون تصمیم گرفته خودش رو به شکل مرد عنکبوتی در بیاره و به هم محله ای ها کمک کنه
اول از شنل شروع میکنه و ملحفه ی قرمز رنگ مادر بزرگش رو به شکل شنل بتمن در میاره
و پیراهن راه راه باباش رو که زمینه ی سرمه ای و خط های قرمز و آبی داره و شبیه لباس مرد انکبوتی هست رو تن میکنه و شلوار کردی قهوه ای پدربزرگش رو
که خواهرش با رنگ پارچه روی اون خط های راه راه قرمز و آبی کشیده رو جوری میپوشه
که قسمتی که خواهرش گل و بلبل روش کشیده
پشت و زیر شنل بیفته،کفش اسکیت سرمه ای که روش عکس مرد عنکبوتی کشیده و ارث پدربزرگ مادرش هست رو هم پا میکنه،
به عنوان نقاب هم عینک شنای خواهر کوچیکش رو بر میداره و روی شیشه های نداشته ی اون
رو با چسب میپوشونه.
از خونه بیرون میره و در حالی که همه با تمسخر نگاش میکنن به راهش ادامه میده،
به خودش میگه،
فعلا کمکو ولش کن کارای دیگه رو بچسپ و با همین فکر به مدرسه میره.
وقتی به مدرسه کیره میبینه فقط ناظم
توی حیاطه
آهسته به پشت اون میره و وقتی ناظم بر میگرده
باتمام قدرت به اون میگه:پــــــــــخـخـخـخ
.
در همین حال به خودش میاد و میبینه در حالی که
سوره ی عنکبوت رو به نبت قبولی میخونده روی قرآن خوابش برده و
الآن وقت رفتن به مدرسه ست
لباس فرم مدرسه که پیرهنی سُرمه ای رنگ با خط های سبز هست رو با شلوار پارچه ای مشکی اتو زده اش میپوشه،کیفشو برمیداره و کتونی هارو پا میکنه و به سمت مدرسه میره.
تو مدرسه آقای احمدی(ناظم)رو میبینه
و وقتی از کنارش رد میشه با ادب به آقای ناظم میگه:
«سلام آقا،خسته نباشید!»
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
پیام محوری:فاصله ی خیال تا عمل
یادمه هشت سالم بود
یه روز از طرف مدرسه بردنمون کارخونه تولید بیسکوییت!
ما رو به صف کردن و بردنمون تو کارخونه که خط تولید بیسکویت رو ببینیم
وقتی به قسمتی رسیدیم که دستگاه بیسکویت میداد بیرون
خیلی از بچه ها از صف زدن بیرون و بیسکویتایی که از دستگاه میزد بیرون رو ورداشتن و خوردن
من رو حساب تربیتی که شده بودم میدونستم که اونا دارن کار اشتباه و زشتی میکنن
واسه همین تو صف موندم
ولی آخرش اونا بیسکویت خورده بودن و منی که قواعدو رعایت کردم هیچی نصیبم نشده بود
الان پنجاه سالمه، اون روز گذشت ولی تجربه اون روز بارها و بارها تو زندگیم تکرار شد!
خیلی جاها سعی کردم که آدم باشم و یه سری چیزا رو رعایت کنم
ولی در نهایت من چیزی ندارم و اونایی که واسه رسیدن به هدفشون خیلی چیزا رو زیر پا میذارن از بیسکوییتای تو دستشون لذت میبرن
از همون موقع تا الان یکی از سوالای بزرگ زندگیم این بوده و هست که خوب بودن و خوب موندن مهمتره یا رسیدن به بیسکوییتای زندگی؟
اونم واسه مردمی که تو و شخصیتت رو با بیسکوییتای توی دستت میسنجند!
پرویز پرستویی
یاد.خدا.آرامش.بخش.دلهاست.
به خدا گفتم!
چرا مرا از خاک آفریدی؟
چرا از آتش نیستم !؟
تا هرکه قصد داشت بامن بازی کند،
او را بسوزانم !
خدا گفت:
تو را از خاک آفریدم تا بسازی ! . . . نه بسوزانی !
تو را از خاک، از عنصری برتر ساختم . . . تا با آب گـِل شوی و زندگی ببخشی . . .
از خاک آفریدم تا اگر آتشت زنند ! . . . بازهم زندگی کنی و پخته تر شوی . . .
باخاک ساختمت تا همراه باد برقصی . . . تا اگر هزار بار تو را بازی دادند، تو برخیزی ! . . . سر برآوری ! . . .
در قلبت دانهٔ عشق بکاری ! . . . و رشد دهی و از میوهٔ شیرینش زندگی را دگرگون سازی ! . . .
پس به خاک بودنت ببال . . .
قدر لحظه لحظه زندگیمونو بدونیم
ﷺ[دعا کنیم فقط خدا دستمونو بگیره]ﷺ
ﺩﺧﺘﺮﺧﺎﻧﻤﯽ ﺯﻳﺒﺎ ﺧﻄﺎﺏ ﺑﻪ ﺭﺋﻴﺲ شرکتی ﺍﻣﺮﻳﻜﺎﯾﯽ ﻧﺎﻣﻪﺍﯼ ﺑﺪﻳﻦ ﻣﻀﻤﻮﻥ ﻧﻮﺷﺖ: ﻣﻦ 24ﺳﺎﻝ ﺩﺍﺭﻡ. ﺟﻮﺍﻥ، ﺯﻳﺒﺎ، ﺧﻮﺵﺍﻧﺪﺍﻡ، ﺩﺍﺭﺍﯼ ﺗﺤﺼﯿﻼﺕ ﺁﮐﺎﺩﻣﯿﮏ ﻫﺴﺘﻢ. ﭼﮕﻮﻧﻪ ﻣﯿﺘﻮﺍﻧﻢ ﺑﺎﻣﺮﺩﯼ ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ ﮐﻨﻢ ﮐﻪ ﺑﻪ ﺍﻧﺪﺍﺯﻩ ﺷﻤﺎﺩﺭﺁﻣﺪﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﺪ؟ ﺟﻮﺍﺏ ﻣﺪﻳﺮﺷﺮﻛﺖ ﻣﻮﺭﮔﺎﻥ: ﺍﺯ ﺩﻳﺪ ﻳﮏ ﺗﺎﺟﺮ ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ ﺑﺎﺷﻤﺎ ﺍﺷﺘﺒﺎﻩ ﺍﺳﺖ ﺁﻧﭽﻪ ﺷﻤﺎ ﺩﺭﺳﺮ ﺩﺍﺭﻳﺪ ﻣﺒﺎﺩﻟﻪ ﻣﻨﺼﻔﺎﻧﻪ ﺯﻳﺒﺎﺋﯽ ﺑﺎ ﭘﻮﻝ ﺍﺳت. ﺯﻳﺒﺎﯾﯽ ﺷﻤﺎ ﺭﻓﺘﻪﺭﻓﺘﻪ ﻣﺤﻮﻣﻴﺸﻮﺩ ﺍﻣﺎ ﭘﻮﻝ ﻣﻦ ﺑﻌﻴﺪ ﺍﺳﺖ ﺑﺮﺑﺎﺩﺭﻭﺩ. ﺩﺭﺁﻣﺪ ﻣﻦ ﺑﺎﻻﺗﺮ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﺭﻓﺖ ﺍﻣﺎ ﭼﯿﻦ ﻭﭼﺮﻭﮎ ﻭﭘﯿﺮﯼ ﺟﺎﯾﮕﺰﯾﻦ ﺯﯾﺒﺎﺋﯽ ﺷﻤﺎ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﺷﺪ . ﻣﻦ ﻳﮏ " ﺳﺮﻣﺎﻳﻪ ﺭﻭﺑﻪ ﺭﺷﺪ ﻫﺴﺘﻢ ﺍﻣﺎ ﺷﻤﺎ ﯾﮏ ﺳﺮﻣﺎﻳﻪ ﺭﻭﺑﻪ ﺯﻭﺍﻝ . ﭘﺲ ﺁﺩﻡ ﭘﻮﻟﺪﺍﺭ ﻧﺎﺩﺍﻥ ﻧﻴﺴﺖ ﺑﺎﺷﻤﺎ ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ ﮐﻨﺪ. ﻣﺎ ﻓﻘﻂ ﺑﺎﺍﻣﺜﺎﻝ ﺷﻤﺎ ﻗﺮﺍﺭﻣﯿﮕﺬﺍﺭﻳﻢ ﺍﻣﺎ ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ ﻫﺮﮔﺰ. ﺍﻣﺎ ﺍﮔﺮ ﺷﻤﺎ ﻋﻼﻭﻩ ﺑﺮﺟﻮﺍﻧﯽ ﻭ ﺯﯾﺒﺎﺋﯽ ﮐﺎﻻﻫﺎﯼ ﺑﺎﺍﺭﺯﺷﯽ ﻣﺜﻞ ﺍﻧﺴﺎﻧﯿﺖ، ﭘﺎﮐﺪﺍﻣﻨﯽ، ﺷﻌﻮﺭ، ﺍﺧﻼﻕ، ﺗﻌﻬﺪ، ﺻﺪﺍﻗﺖ، ﻭﻓﺎﺩﺍﺭﯼ، ﺣﻤﺎﯾﺖ ﻭ ﻋﺸﻖ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﯿﺪ ﮐﻪ ﻣﺜﻞ ﺳﺮﻣﺎﯾﻪ ﻣﻦ ﺭﻭﺑﻪ ﺭﺷﺪ ﺑﺎﺷﺪ ﺍﯾﻦ ﻣﻌﺎﻣﻠﻪ ﺑﺮﺍﯼ ﻣﻦ ﻧﯿﺰﺳﻮﺩ آﻭﺭ ﺍﺳﺖ. ﻭﺍﯾﻦ ﮐﻞ ﺣﻘﯿﻘﺖ ﺯﻧﺪﮔﯿﺴﺖ.
آخرین مطالب طنز
فال و طالع بینی
عزیزُم بیا فالت بگیرُم
فال حافظ | فال روزانه | طالع بینی | فال مصری | فال تاروت
فواید خنده
خنده تاریخ انقضا نداره !!! .gif)
.gif)
مجموعه تخصصی فواید ، دانستنیها و رازهای خنده
حمایت میکنیم
+ شادی و کمک به دیگران ( مراکز خیریه )
آمار سایت
بازدید دیروز: 20129
کل بازدید: 530506863










