دسته بندی ها

منوی اصلی

طنز

جوک ها

پیامک ها

پیامک موضوعی

پیامک مناسبتی

مرامنامه 4جوک

داستان کوتاه

  99268

مرد کشاورز نگاهی به اسمان انداخت و چون دید هوا افتابی است محصولاتش را که اگد خیش میشد از بین میرفت روی گاری گذاشت و به طرف شهر راه افتاد تا ان را بفروشد و مخارج یک سال زندگی زن و فرزندانش را دربیاورد. در نیمه راه ناگهان هوا ابری شد و اسمان اماده باریدن بود که مرد کشاورز سر بلند کذ و رو به اسمان گفت : خیلات راحت باشد ... اگر این محصول مرا هم از بین ببری انقدر توان دارم که دوباره زمینم را بکارم و محصولاتم را بفروشم ... اگر مرتبه سوم و چهارم ... یا مرتبه هزارم هم تو بباری من از رو نمیروم ....
هنوز حرفش تمام نشده بود که ابرها کنار رفتند و خورشید تابید و مرد کشاورز هم راه افتاد . در این لحظه دو فرشته که ناظر ماجرا بودند با هم شرو به صحبت کردن یکی از انها پرسید فکر میکنی خداوند چرا بهه مرد کشاورز کمک کرد ؟
فرشته دوم پاسخ داد خداوند قدرتمند فقط میخواست ببیند که او هم مثل خیلی از انسانها فقط دعا میکند یا اراده هم دارد .. بنابراین کمکش کرد .

  99239

دروغ
ﻣﺮﺩﯼ ﺑﻪ ﺧﺮﺑﺰﻩ ﻓﺮﻭﺷﯽ ﺭﻓﺖ ﮐﻪ ﻃﺮﻑ ﻓﺮﯾﺎﺩ ﻣﯽ ﺯﺩ: ﺑﺪﻭﯾﺪ ﺍﯾﻦ ﺧﺮﺑﺰﻩ ﻋﺴﻞ ﺍﺳﺖ ﻧﻪ ﺍﺻﻼ ﻗﻨﺪ ﻭ ﺭﻃﺐ ﺍﺳﺖ! ﻣﺮﺩ ﮔﻔﺖ: ﺑﺒﺨﺸﯿﺪ ﺑﯿﻤﺎﺭﯼ ﺩﺍﺭﻡ ﮐﻪ ﻫﻮﺱ ﺧﺮﺑﺰﻩ ﺗﺮﺵ ﮐﺮﺩﻩ ﺍﺳﺖ ﺍﮔﺮ ﺩﺍﺭﯼ ﺑﺪﻩ ، ﻃﺮﻑ ﮔﻔﺖ: ﺑﯿﻦ ﺧﻮﺩﻣﺎﻥ
ﺑﻤﺎﻧﺪ ﺍﯾﻦ ﻫﺎ ﻫﻤﻪ ﺳﺮﮐﻪ ﺍﻋﻼ هستند!!!

  99238

مثل دوستی که همیشه موقع دست دادن خداحافظی، آن لحظه*ی قبل از رها کردن دست، با نوک انگشت*هاش به دست*هایت یک فشار کوچک می دهد… چیزی شبیه یک بوسه!
مثل آن راننده تاکسی*ای که حتی اگر در ماشینش را محکم ببندی بلند می گوید: روز خوبی داشته باشی.
آدم*هایی که توی اتوبوس وقتی تصادفی چشم در چشمشان می شوی، دستپاچه رو بر نمی*گردانند، لبخند می زنند و هنوز نگاهت می کنند.
آدم*هایی که حواسشان به بچه های خسته ی توی مترو هست، بهشان جا می دهند، گاهی بغلشان می کنند.
دوست هایی که بدون مناسبت کادو می خرند، مثلا می گویند این شال پشت ویترین انگار مال تو بود. یا گاهی دفتریادداشتی، نشان کتابی، پیکسلی.
آدم*هایی که از سر چهار راه نرگس نوبرانه می خرند و با گل می روند خانه.
آدم*های پيامك*های آخر شب، که یادشان نمی رود گاهی قبل از خواب، به دوستانشان یادآوری کنند که چه عزیزند، آدم*های پيامك*های پُر مهر بی بهانه، حتی اگر با آن ها بدخلقی و بی حوصلگی کرده باشی.
آدم*هایی که هر چند وقت یک بار ایمیل پرمحبتی می زنند که مثلا تو را می خوانم و بعد از هر یادداشت غمگین خط*هایی می نویسند که یعنی هستند کسانی که غم هیچ کس را تاب نمی آوردند.
آدم*هایی که حواسشان به گربه ها هست، به پرنده ها هست.
آدم*هایی که اگر توی کلاس تازه وارد باشی، زود صندلی کنارشان را با لبخند تعارف می کنند که غریبگی نکنی.
آدم*هایی که خنده را از دنیا دریغ نمی کنند، توی پیاده رو بستنی چوبی لیس می زنند و روی جدول لی لی می کنند.
همین*ها هستند که دنیا را جای بهتری می کنند برای زندگی کردن…

  99133

روزی مردی خواب عجیبی دید.
دید که پیش فرشته هاست و به کارهای آنها نگاه می کند. هنگام ورود، دسته بزرگی از فرشتگان را دیدکه سخت مشغول کارند و تند تند نامه هایی را که توسط پیک ها از زمین می رسند، باز می کنند و آنها را داخل جعبه می گذارند. مرد از فرشته ای پرسید: شما چکار می کنید؟ فرشته در حالی که داشت نامه ای را باز می کرد، گفت: اینجا بخش دریافت است و ما دعاها و تقاضاهای مردم از خداوند را تحویل می گیریم.
مرد کمی جلوتر رفت. باز تعدادی از فرشتگـــان را دید که کاغذهـایی را داخل پاکت می گذارند و آن ها را توسط پیک هایی به زمین می فرستند.
مرد پرسید: شماها چکار می کنید؟ یکی از فرشتگان با عجله گفت: اینجا بخش ارسال است، ما الطاف و رحمت های خداوند را برای بندگان به زمین می فرستیم.
مرد کمی جلوتر رفت و یک فرشته را دید که بیکار نشسته است. با تعجب از فرشته پرسید: شما چرا بیکارید؟
فرشته جواب داد: اینجا بخش تصدیق جواب است. مردمی که دعاهایشان مستجاب شده، باید جواب بفرستند ولی فقط عده بسیار کمی جواب می دهند.
مرد از فرشته پرسید: مردم چگونه می توانند جواب بفرستند؟
فرشته پاسخ داد: بسیار ساده، فقط کافیست بگویند: خدایا شکر.

  99131

چوپان قصه ما دروغگو نبود ... او تنها بود و از فرط تنهایی فریاد گرگ سر میداد... اما هیچ کس نفهمید که او تنهاست و فقط گرگ تنهایی او را فهمید...

  99130

زن در حال قدم زدن در جنگل بود که ناگهان پایش به چیزی برخورد کرد. وقتی که دقیق نگاهکرد چراغ روغنی قدیمی ای را دید که خاک و
خاشاک زیادی هم روش نشسته بود. زن با دست به تمیز کردن چراغ مشغول شد و در اثر مالشی که بر چراغ داد طبیعتا یک غول
بزرگ پدیدار شد…! زن پرسید : حالا می تونم سه آرزو بکنم ؟؟ غول
جواب داد : نخیر ! زمانه عوض شده است و به علت مشکلات
اقتصادی و رقابت های جهانی بیشتر از یک آرزو اصلا صرف نداره ، زن اومد که اعتراض کنه که
غول حرفش رو قطع کرد و گفت : همینه که هست… حالا بگو آرزوت چیه؟ زن گفت : در این صورت من مایلم در خاور میانه صلح برقرار شود و از جیبش یک نقشه جهان را بیرون آورد و گفت : نگاه کن.
این نقشه را می بینی ؟ این کشورها را می
بینی ؟ اینها ..این و این و این و این و این … و
این یکی و این.من می خواهم اینها به جنگ های داخلی شون
و جنگهایی که با یکدیگر دارند خاتمه دهند و
صلح کامل در این منطقه برقرار شود و
کشورهایه متجاوزگر و مهاجم نابود شوند. غول نگاهی به نقشه کرد و گفت : ما رو گرفتی؟ این کشورها بیشتر از هزاران سال است که باهم در جنگند. من که فکر نمی کنم هزار سال دیگه هم دست بردارند و بشه کاریش کرد. درسته که من در کارم مهارت دارم ولی دیگه نه اینقدر ها. یه چیز دیگه بخواه. این محاله. زن مقداری فکر کرد و سپس گفت: ببین… من هرگز نتوانستم مرد ایده آل ام راملاقات کنم. مردی که عاشق باشه و دلسوزانه برخورد کنه و با ملاحظه باشه. مردی که بتونه غذا درست کنه و در کارهای
خانه مشارکت داشته باشه. مردی که به من خیانت نکنه و معشوق خوبی باشه و همش روی کاناپه ولو نشه و فوتبال نگاه نکنه!  ساده
تر بگم، یک شریک زندگی ایده آل. غول مقداری فکر کرد و بعد گفت : اون نقشه لعنتی رو بده دوباره یه نگاهی بهش بندازم…!!

  99129

مرد زشتی که دل دختری زیبا را ربود موسی مندلسون پدر بزرگ آهنگساز شهیر آلمانی، انسانی زشت و عجیب الخلقه بود. قدّی بسیار کوتاه و قوزی بد شکل بر پشت داشت. موسی روزی در هامبورگ با تاجری آشنا شد که دختری بسیار زیبا و دوست داشتنی به نام فرمتژه داشت.موسی در کمال ناامیدی، عاشق آن دختر شد، ولی فرمتژه از ظاهر و هیکل از شکل افتاده او منزجر بود. زمانی که قرار شد موسی به شهر خود بازگردد، آخرین شجاعتش را به کار گرفت تا به اتاق دختر برود و از آخرین فرصت برای گفتگو با او استفاده کند. دختر حقیقتاً از زیبایی به فرشته ها شباهت داشت، ولی ابداً به او نگاه نکرد و قلب موسی از اندوه به درد آمد. موسی پس از آن که تلاش فراوان کرد تا صحبت کند، با شرمساری پرسید :
- آیا می دانید که عقد ازدواج انسانها در آسمان بسته می شود؟
دختر در حالی که هنوز به کف اتاق نگاه می کرد گفت : بله، شما چه عقیده ای دارید؟
- من معتقدم که خداوند در لحظه تولد هر پسری مقرر می کند که او با کدام دختر ازدواج کند. هنگامی که من به دنیا آمدم، عروس آینده ام را به من نشان دادند و خداوند به من گفت: «همسر تو گوژپشت خواهد بود» درست همان جا و همان موقع من از ته دل فریاد برآوردم و گفتم: «اوه خداوندا! گوژپشت بودن برای یک زن فاجعه است. لطفاً آن قوز را به من بده و هر چی زیبایی است به او عطا کن»
فرمتژه سرش را بلند کرد و خیره به او نگریست و از تصور چنین واقعه
ای بر خود لرزید.
او سال های سال همسر فداکار موسی مندلسون بود. نتیجه اخلاقی: راست است که دخترها از گوش خام می شوند و پسر ها از چشم اززمان تولد تا مرگ تمام نقطه گذاریها دست ماست

  99128

آورده اند که:
روزی بهلول در حمام مشغول استحمام بود که ناگه هارون الرشید وجمعی از یارانش وارد حمام شدند و چشم هارون الرشید به بهلول افتاد!
و از بهلول پرسید که اگر بخواهی من را بخری به چه قیمت می ارزم؟!!
بهلول گفت: پنجاه دینار!!!
هارون الرشید برآشفت وگفت:نادان پنجاه دینار که فقط لُنگ من می ارزد!!!
بهلول نیز در جوابش گفت: من هم فقط لُنگتان را قیمت کردم وگرنه خود خلیفه که ارزشی ندارد!!!

  99127

آورده اند که:
بهلول سکه طلائی در دست داشت و با آن بازی می نمود.
شیادی چون شنیده بود بهلول دیوانه است جلو آمد و گفت:
اگر این سکه را به من بدهی در عوض ده سکه را که به همین رنگ است به تومی دهم!!
بهلول چون سکه های او را دید دانست که سکه های او از مس است
و ارزشی ندارد به آن مرد گفت به یک شرط قبول می نمایم!سپس گفت:اگر سه مرتبه مانند الاغ عرعر کنی.شیاد قبول نمود و مانند خر عرعر نمود!
بهلول به او گفت:
تو با این خریت فهمیدی سکه ای که در دست من است از طلاست
چگونه من نفهمم که سکه های تو از مس است؟!!!

  99126

كودكی ده ساله كه دست چپش در یك حادثه رانندگی از بازو قطع شده بود ، برای تعلیم فنون رزمی جودو به یك استاد سپرده شد. پدر كودك اصرار داشت استاد از فرزندش یك قهرمان جودو بسازد استاد پذیرفت و به پدر كودك قول داد كه یك سال بعد می تواند فرزندش را در مقام قهرمانی كل باشگاه ها ببیند.
در طول شش ماه استاد فقط روی بدن سازی كودك كار كرد و در عرض این شش ماه حتی یك فن جودو را به او تعلیم نداد. بعد از 6 ماه خبررسید كه یك ماه بعد مسابقات محلی در شهر برگزار می شود.استاد به كودك ده ساله فقط یك فن آموزش داد و تا زمان برگزاری مسابقات فقط روی آن تك فن كار كرد.سر انجام مسابقات انجام شد و كودك توانست در میان اعجاب همگان با آن تك فن همه حریفان خود را شكست دهد!
سه ماه بعد كودك توانست در مسابقات بین باشگاه ها نیز با استفاده از همان تك فن برنده شود و سال بعد نیز در مسابقات كشوری، آن كودك یك دست موفق شد تمام حریفان را زمین بزند و به عنوان قهرمان سراسری كشورانتخاب گردد. وقتی مسابقات به پایان رسید، در راه بازگشت به منزل، كودك از استاد رازپیروزی اش را پرسید. استاد گفت: "دلیل پیروزی تو این بود كه اولاً به همان یك فن به خوبی مسلط بودی، ثانیاً تنها امیدت همان یك فن بود، و سوم اینكه راه شناخته شده مقابله با این فن ، گرفتن دست چپ تو بود كه تو چنین دست نداشتی!
نتيجه :
راز موفقیت در زندگی ، صرفاً داشتن امكانات نيست !
مهم اين است كه از نداشته هايت به عنوان انگيزه حركت به سوي هدف هايت استفاده كنى !

  99125

آسيب شناسي فک و فاميل!
عمه
معناي لغوي: خواهر پدر
معناي استعاره اي: هر زني كه با پدر رابطه ي گرم و صميمي داشته باشد،هر زني كه مادر چشم ديدنش را نداشته باشد.
نقش سمبليك: به عهده گرفتن مسئوليت در موارد ذيل: 1- جواب همه ي فحش هايي كه مي دهيد. مثال: عمته... 2- جواب همه ي محبت هايي كه مي كنيد. مثال: به درد عمه ات مي خوره... 3- توجيه كليه ي بيقوارگي ها،رفتارهاي نامتناسب شما (تنها براي دخترخانم ها). مثال: به عمه ات رفتي. 4- خيلي چيزهاي بدِ ديگه. از ذكر مثال معذوريم...
غذاي مورد علاقه: شله زرد، سمنو.
زير شاخه ها: شوهر عمه: يك مرد پولدار كه سيبيل قيطاني دارد و چندش آور است.
پسرعمه/دخترعمه: همبازي دوران كودكي كه در بزرگسالي حالتان را به هم مي زنند!!
مشاغل كاذب Match-Making.
چهره هاي معروف: عمه ليلا.
داشتن يك عمه كه در توصيفات فوق صدق نكند جزو خوش شانسي هاي زندگي است.
دايي
معناي لغوي: برادر مادر
معناي استعاره اي: هر مردي كه با مادر رابطه ي گرم و صميمي داشته باشد،هر مردي كه پتانسيل كتك خوردن توسط پدر را داشته باشد.
نقش سمبليك: يكي از معدود مرداني كه هر چند به سياست علاقه مند است اما حس گرمي به شما مي دهد، هميشه حرفهايتان را مي فهمد و مي شود پيشش گريه كرد.
غذاي مورد علاقه: فسنجون.
زير شاخه ها: زن دايي: يك زن چاق و شاد كه خيلي كدبانو است و جلوي مادر قپي مي آيد.
پسردايي،دختردايي: همبازي دوران كودكي كه در بزرگسالي مثل يك همرزم ساپورتتان مي كنند.
چهره هاي معروف: علي دايي، دايي جان ناپلئون.
سعي كنيد حتما حداقل يك دايي داشته باشيد.
عمو
معناي لغوي: برادر پدر
معناي استعاره اي: هر مردي كه با پدر رابطه ي گرم و صميمي داشته باشد.
نقش سمبليك: يكي از مرداني كه شما هميشه بايد بهش بوس بدهيد و بعد برويد كارتون ببينيد تا او با پدر حرفهاي جدي بزند. يكي از مرداني كه مادر به مناسبت آمدنش قرمه سبزي مي پزد و هميشه وقتي مي رود پدر ساكت شده، به فكر فرو مي رود.
غذاي مورد علاقه: قرمه سبزي، آبگوشت.
زير شاخه ها: زن عمو: يك زن خوشگل كه زياد به شما توجه نمي كند و خودش را براي مادر مي گيرد،
دخترعمو،پسرعمو: همبازي دوران كودكي كه اگر تا هجده-بيست سالگي دوام آورده باهاش ازدواج نكنيد خطر را از سر گذرانده ايد.
مشاغل كاذب: بازي در قصه هاي ايراني-اسلامي.
چهره هاي معروف: عمو زنجيرباف، عمو يادگار، عمو پورنگ.
داشتن يك عمو ي پولدار خيلي خوب است

  99124

مزیت خنده دار مرد بودن !!
این مقاله فقط جنبه شوخی و سرگرمی دارد و قصد توهین ندارد
1-اسم هر جک و جونوری رو روی شما نمیگذارند از قبیل آهو ،غزال ، پروانه ، شاپرک و موارد دیگر که اینجا جاش نیست.
2-در عروسی میتونید لباسی رو که بارها به تن کردید رو دوباره بپوشید
3-میتونید هر صد سال یه بار هم موهاتون رو شونه نکنید و بعد بگید مد روزه
4-از ترس اینکه کسی سن شما رو بفهمه شناسنامتون رو قایم نمیکنید
5-مطمئنا استهلاک فک شما به مراتب کمتر است
7-در موقع استرس هیچوقت ناخنهای خود را نمیجوید
8-هفته ای دو بار شکست عشقی نمیخورید!
10- فقط شما میتونید برید استادیوم

  99123

راه بازی با اعصاب دیگران
1/روزهای تعطیل مثل بقیه روزها ساعتتون رو کوک کنین تا همه از خواب بپرن
۲/سر چهارراه وقتی چراغ سبز شد دستتون رو روی بوق بذارین تا جلویی ها زود تر راه بیفتند
۴/وقتی از کسی آدرسی رو می پرسین بلافاصله بعد از جواب دادنش جلوی چشمش از یه نفر دیگه بپرسین
۵/کرایه تاکسی رو بعد از پیاده شدن و گشتن تمام جیبهاتون به صورت اسکناس 10 تومنی پرداخت کنید
۶/همسرتون رو با اسم همسر قبلیتون صدا بزنین
۷/جدول نیمه تموم دوستتون رو حل کنین
۸/روی اتوبان و جاده روی لاین منتهی الیه سمت چپ با سرعت پنجاه کیلومتر در ساعت حرکت کنین
۹/وقتی عده زیادی مشغول تماشای تلویزیون هستند مرتب کانال رو عوض کنین
۱۰/از بستنی فروشی بخواین که اسم پنجاه و چهار نوع بستنی رو براتون بگه
۱۱/در یک جمع سوپ یا چایی رو با هورت کشیدن نوش جان کنین
۱۲/به کسی که دندون مصنوعی داره بلال تعارف کنین
۱۳/وقتی از آسانسور پیاده میشین دکمه های تمام طبقات رو بزنین و محل رو ترک کنین
۱۴/وقتی با بچه ها بازی فکری می کنین سعی کنین از اونها ببرین
۱۵/موقع ناهارتوی یک جمع جزئیات تهوع وگلاب به روتون استفراغی که چند روز پیش داشتین رو با آب و تاب تعریف کنین
۱۶/ایده های دیگران رو به اسم خودتون به کار ببرین
۱۷/بوتیک چی رو وادار کنید شونصد رنگ و نوع مختلف پیراهنهاشو باز کنه و نشونتون بده و بعد بگین هیچ کدوم جالب نیست و سریع خارج بشین
۱۸/شمع های کیک تولد دیگران رو فوت کنین
۱۹/اگر سر دوستتون طاسه مرتب از آرایشگرتون تعریف کنین
۲۰/وقتی کسی لباس تازه می خره بهش بگین خیلی گرون خریده و سرش کلاه رفته

  99122

 بررسی ابعاد ادبی- یه توپ ‌دارم‌ قلقلیه
یه توپ دارم قلقلیه :
از آنجا که همه‌ی توپها قلقلی هستند؛ این مصرع بیانگر این موضوع است که شاعر توپ‌های مثلثی و مربعی و لوزی هم داشته ولی حالا فقط می‌خواهد در مورد آن توپش که قلقلی است، صحبت کند. در هر صورت می‌توان این فرضیه را هم در نظر گرفت که شاعر می‌خواسته در لفافه و با استفاده از آرایه‌های ادبی نظیر تشبیه و استعاره، به گردی زمین که مرحوم گالیور (!) آن را به اثبات رساند، تاکید کند.
سرخ و سفید و آبیه:
این سه رنگ که نماد پرچم فرانسه است، نشان‌ دهنده‌ی فرانسوی بودن توپ مورد نظر است. حالا چرا فرانسه؟ خدا می‌داند!
می‌زنم زمین هوا می‌ره/ نمی‌دونی تا کجا می‌ره:
این مصراع گویای مکان سروده شدن شعر است. جایی بیرون از جو زمین. چون این مصراع بحث جاذبه‌ی زمین را نقض می‌کند و در ادامه به لایتناهی بودن دنیا اشاره دارد که مسلماً به من و شما هیچ ربطی ندارد.
من این توپو نداشتم/ مشقامو خوب نوشتم:
فقر! نداشتن توپ و آتاری و پلی استیشن و ... باعث شده که شاعر از درد نداری و بدبختی بنشیند و درس بخواند و مشق‌هایش را خوب بنویسد. برای مثال اکثر فوتبالیست‌ها که همیشه با توپ سر و کار دارند، وضعیت درسی مساعدی ندارند.
بابام بهم عیدی داد / یه توپ قلقلی داد:
این مصراع هیچ تفسیر خاصی ندارد! جز اینکه شاعر از آرایه‌ی مبالغه استفاده کرده است.

  99121

رسیدم توی کوچه مون، دیدم یه خانومی داره ماشینش رو بین دوتا ماشین دیگه پارک می کنه….
جای پارک خیلی کم بود و بنده خدا حسابی کلافه شده بود….
وایستادم و فرمون دادم بهش، « بیابیاااا، خب!حالا فرمون رو کامل برگردون! خوبه خوبه، خاموش کن.»
بعدش هم بدون اینکه منتظر تشکر خانومه بشم راه افتادم برم
که دیدم خانومه صدا کرد و گفت دستت درد نکنه، زحمت کشیدی!!!
گفتم خواهش می کنم، کاری نکردم…
گفت: دانشمند! من داشتم از پارک در می اومدم…