روزی شخصی از ایران میگذشت که مسئولی را در حال ریدن دید.
نزد او رفت و پرسید: برای چه در اینجا میرینی؟ این زمین بس بزرگ است و تو نخواهی توانست در تمام ان برینی
مسئول با شهامت پاسخ داد:
هرکس هرکاری را که بتواند انجام می دهد
داستان کوتاه
................دلار................
.
وصف الحال دلار لعین...
.
.
.
راویان سخن را نقل بباشد که فی سنوات ماضی موجودی بزیستی بس موزی که خوراکش خون خلق الله ببودی فعلش خانمان سوزی مردمان
نقل باشد که بر جهل جماعت سوار بگشتی و هرآنچه مردمان اندوخته بکردندی به طرفه العینی کوفت بکردی و ببلعیدی و خدایش نیامرزاد..
فی الیوم من الایام آن دلار لعین بر سایه صدری قیلوله داشتی و تمرگیده بودی و در مخلیه اش فکر پلیدی بپروراندی...
پس بیدار بگشتی و صدایش در حلقوم بیانداختی که:
یا اهل الوادی،چونان که شمایان بی مهرید و نمک به حرام و قدر من ندانستید..
پس بخواهم هجرت نومودن از دیار شما نامردمان
خلق چو این شنیدند،زه بیخردی سوی صدر بدویدند..پس دلار لعین بر شاخه صدر برفتی و جماعت به زیر به عجز و لابه مشغول
پس خلق را بانگ برآورد:
گر خواهید تا نزدتان مانم ببیاید قربان نومایید بر پایم هست و نیستتان
پس جماعت هرآنچه از سیم و زر و ملک و اسب و استر و ملک بداشتند در پای صدر بریختند...لیک آن ملعون فرود نیامدندی زان بلندی
پس ندا همی داد:
چون بدیدم شوق مشتاقی تان،منتی بنهم بر سرتان و مانم در بَرِتان
لیک چو شوق وصلم در خونتان غلغله نوماید،ترسم که زیر دست و پاها تان اربأاربا بگردمی..پس بر شما باشد دور رفتن تا فرود آیم..
چو حلق پس نشستند دلار لعین له بزیر گشتی و هست و نیست خلق در گونی چپانیدی و آن نابخردان بخاک سیاه بنشاندی و غیب بگشتی و خدایش لعنت کناد.....
.
.
...........
زیارت نامه حضرت جانان^_^
من دوستت دارم گفته
تو دوستت دارم شنیده
من اهلی و احساسی
تو مغرور و لجبازی
من آویزت بر دیدار
تو تبرا کرده و بیزار
من طالب هر لحظه ات
تو خاموشیِ این پیکار
من قاصدک فروریخته
تو شکوفه ی نوبهار
من قطره ای اندک
تو آبی ِ کبیر
من دانه ای بی بار
تو سرخی سیب
من شرِ مطلق
تو سراپا نیک
من جفت بی یاور
تو یاورِ بالا دست
من راه بی مقصد
توام همه مقصود
من عاشقِ پُر درد
تو برگردانده از من رو
من آسمانِ بی ماه
تو مهتابِ فروزان
من خاکِ کویِ تو
تو ثمینی بزرگ
تو صبح روشن
من شبِ ظلمت
من عاشق پیشه ی عیار
تو عاشق کُشی قهار
من زردی اَرزن
تو سپیدیِ بال کبوتر
من همه نیازم تو
تو بیفکر و سهل انگار
من سَربهای چشم تو
تو دَک کرده سربار
من پابستِ زمین
تو معراجِ پرواز
من صدای ِپای مور
تو بلبلِ خوش گو
من غبار لبِ پنجره
تو کوهِ آتش پاره
من دشت بی بارش
تو بارانِ بخشایش
من یکه و غمگین
تو مسرور و شادمان
من ز مِهرت آزرده جان
تو بر رنجم مسلمان
من عُسر بی پایان
تو یُسر دامن فشان
من اغفال ِ مَهِ رویَت
تو معشوق عُلیاحضرت
من دل آزار ِ رجیم
تو دلبرِ علیه السلام
من درد و غم و حسرت
تو مَرهم و مَحرم و بی رحم
《کیان_آشفته》
من از ترم بهمن می رم دانشگاه وصیت نامه مو گذاشتم لای قرآن پلاک اسمم گرفتم اگه بلایی سرم اومد حلالم کنید.
وقتی بیست سالم بود،
همان روزهایی که همه چیز طعم تازه ای داره
و به معنای واقعی جوان هستی،
واسه اولین بار گلوم پیش یکی گیر کرد
از اون عشق های اساطیری
عاشق زیباترین دختر دانشکده شدم،
سلطان دلبری و غرور
تقریبا همه ی دانشکده بهش پیشنهاد داده بودن
و اون همه رو از دم رد کرده بود
حتی یه بار یکی از استادها بهش پیشنهاد ازدواج داد
می دونی او در جواب چی گفت؟
گفت: هه!
آخه;هه هم شد جواب؟
استاد هم اون ترم از لجش هممون رو مردود کرد
اما خب من فکر می کردم یه جورایی بهم علاقه داره،
گاهی وقت ها وسط کلاس حس می کردم داره من رو یواشکی دید می زنه
ولی تا بر می گشتم.
داشت تخته رو نگاه می کرد و با دوستش ریز ریز می خندید،
توی اون مدتی که همکلاسی بودیم من حتی یک کلمه هم نتونسته بودم باهاش صحبت کنم.
تا اینکه یه روز وقتی که داشتم بازیگرهای تئاتر جدیدم باغ آلبالو اثر چخوف
رو انتخاب می کردم به سرم زد که اونم توی تئاترم بازی کنه، البته من هیچ وقت از هنرم سو استفاده نمی کردم و این کار رو برخلاف اخلاق مداری یه هنرمند می دونستم، ولی می تونستم به هوای تئاتر حداقل کمی باهاش حرف بزنم، با اینکه حدس می زدم شاید کنف شم و به گفتن یک هه قناعت کنه، ولی رفتم پیشش و قضیه رو واسش گفتم، اون هم رو کرد بهم و گفت: اِ...واقعا؟ باغ آلبالو؟
نقش مادام رانوسکی؟
گفتم: نه! نقش آنیا،دختر مادام رانوسکی
گفت: ولی من مادام رانوسکی رو خیلی دوست دارم!
گفتم: باشه، مادام رانوسکی، تو فقط بیا
خلاصه بهترین روزهای زندگی من شروع شد، صبح ها به شوق دیدنش از خواب بیدار می شدم، عطر می زدم، کلی به خودم می رسیدم، سرخوش بودم،
توی پلاتو ساعت ها بهش خیره می موندم و در آخر تمرین تئاتر، گفتگو های دلپذیری بین ما شکل می گرفت.
کاش آن روزها تموم نمی شد، چون زمان تکرار شدنی نیست، دیگه هیچ وقت یه جوان بیست ساله نمی شم، فقط می تونم آرزو کنم خواب آن روزها رو ببینم...
تئاتر باغ آلبالوی من به بهترین شکل با بازی آن دختر زیبا اجرا شد و تراژدیک ترین اثر واسه من رقم خورد، چون روز قبل از اجرا وقتی داشتیم مهمان های ویژه رو دعوت می کردیم از من خواست تا واسه نامزدش اون جلو یه صندلی رزرو کنم، از اون روز به بعد من دیگه یه جوان بیست ساله نبودم، بیست سالگی خیلی زودگذره و پس از اون دیگه چیزی واست تازگی نداره! #روزبه_معین
به روزی یه پادشاهی یه چالش برای مردم میزاره (پادشاه باکلاس تشریف داشتن) که بفهمه نجس ترین چیز روی زمین چیه و جایزه اش هم حالا دقیق یادم نمیاد شما فرض کنین گرفتن تاج و تخت بوده :|
بعد این وزیر شاه هم برای دریافت پاداش از همه مردم نظرسنجی میکرد و نتیجه بیشترشون مدفوع انسان بود
بعد یه روزی داشت میرفت شکار که یه پیر مردی رو دید که کنار یه درختی نشسته بود و استراحت میکرد
بعد این وزیر با خودش میگه برم از این پیرمرد هم بپرسم شاید جواب بهتری داشت
میره سمت پیرمرد و بهش میگه پیرمرد، به نظر تو نجس ترین چیز چیست؟
پیرمرد بهش گفت به نظر خودت چیست؟
وزیر گفت مدفوع انسان
پیرمرد گفت من میدانم نجس ترین چیز دنیا چیست. باید مدفوع مرا بخوری تا ان را به تو بگویم
وزیر بدبخت هم که تو فکر گرفتن تاج و تخت بود همشو تا ته خورد :|
بعد رو میکنه به پیرمرد و میگه حالا بگو نجس ترین چیز چیه
پیرمرد میگه ((نجس ترین چیز این است که حاضر باشی نجس چیز در نظر خودت را بخاطر تاج و تخت بخوری))
حالا اینا به کنار دو روز بعد وزیر پادشاه میشه و پیرمرد و میاره به قصرش و مجبورش میکنه هرچی میرینه بخوره :|
و میرینه به داستان ما :|
صبحها مسیر ثابتی دارم و اگر عجله نداشته باشم آنقدر در ایستگاه منتظر میمانم تا تاکسی مورد علاقهام برسد. در واقع راننده این تاکسی را دوست دارم !
رانندهی پیر و درشت هیکلی با دستهای قوی و آفتاب سوخته و چشمهای مشکی رنگ است که تابستان و زمستان سر شیشه ماشین را باز میگذارد و با آنکه چهار سال است بیشترِ صبحها سوار ماشینش میشوم ، فقط سه چهار بار صدای بم و خش دارش را شنیدهام !
ماشینش نه ضبط دارد، نه رادیو و شاید همین سکوت، حضورش را این چنین لذت بخش میکند ...
ما هر روز از مسیر ثابتی میرویم، فقط چهارشنبههای آخر هر ماه راننده مسیر همیشگیمان را عوض میکند. یکی از چهارشنبههای آخر ماه به او گفتم : « از این طرف راهمون دور میشهها » ، گفت : « میدونم ! » . دیگر هیچکدام حرفی نزدیم و او باز هر روز از مسیر همیشگی میرفت و چهارشنبههای آخر ماه مسیر دورتر را انتخاب میکرد ...
چهارشنبه آخرِ ماهِ پیش وقتی از مسیر دورتر میرفت، سر یک کوچه ترمز کرد نگاهی به این طرف و آن طرف انداخت، بعد گفت : « ببخشید الان برمیگردم » و از ماشین پیاده شد. دوباره کمی این طرف و آن طرف را نگاه کرد، یک کوچه را تا نیمه رفت و برگشت بعد سوار شد و رفتیم ...
به دستهایش نگاه کردم، فرمان را آنقدر محکم گرفته بود که ترسیدم از جا کنده شود، اما لرزش دستهایش پیدا بود، پرسیدم : «حالتون خوبه؟» گفت «نه !» نگاهش کردم و بعد برایم تعریف کرد :
چهل و شش سال پیش عاشق دختر جوانی میشود. چهارشنبه آخر یک ماه دختر جوان به او میگوید خانوادهاش اجازه نمیدهند با او ازدواج کند. راننده از دختر جوان میخواهد لااقل ماهی یک بار او را از دور ببیند ، دختر جوان قول میدهد تا آخر عمر چهارشنبه آخر هر ماه سر این کوچه بیاید. چهل و شش سال دختر جوان چهارشنبه آخر هر ماه سر کوچه آمده، راننده او را از دور دیده و رفته است !
از راننده پرسیدم : «دختر جوان ازدواج کرد؟» ، نمیدانست. پرسیدم «آدرسشو دارین؟» ، نداشت ! در این چهل و شش سال با او حتی یک کلمه هم حرف نزده بود فقط چهارشنبههای آخر هر ماه دختر جوان را دیده بود و رفته بود !
راننده گفت : «چهل و شش سال چهارشنبه آخر هر ماه اومد ولی دو ماهه نمیاد.» به راننده گفتم : «شاید یه مشکلی پیش اومده.» راننده گفت : «خدا نکنه» ، بعد گفت : «اگر ماه دیگر نیاد میمیرم!»
#سروش صحت
#تاکسی نوشتها
در یک روز سرد پاییزی بود که دهقان گنجشک کوچکی را دید که در میان مزرعه به پشت افتاده است.دهقان از شخم زدن دست کشید به حیوان ضعیف پوشیده از پر نگاه کردو پرسید: چرا این طور پشت و رو خوابیده ای؟
پرنده پاسخ داد:شنیدم که امروز قرار است آسمان پایین بیفتد
دهقان پیر خنده ریزی کرد و گفت: و خیال میکنی پاهای دوکی شکل کوچکت میتواند آسمان را نگاه دارد؟
گنجشک با شهامت پاسخ داد:هرکس هرکاری را که بتواند انجام می دهد
هر انسانی در درونش به خدا اعتماد دارد..
میداند که وعده هایی که داده است همه راستند..
ولی..
در زندگی هر انسانی انسان دیگری نیز وجود دارد...
ان انسان برایمان به اندازه خدا بزرگ میشود شاید هم بزرگ تر..
و این جاست که وعده ها و قول هایی که داده و سوگند هایی که یاد کرده..
همه شان برایمان مثل وعده های خدا راستین می شوند..
ولی..
می رسد روزی که ان انسان به وعده هایش عمل نمی کند..
زیر قول هایش می زند...
و ما بر این فکر می کنیم که کسی که برایمان هم مرطبه با خدا بوده..
وعده هایش دروغین است..
پس دیگر به خدایش اعتماد نمی کند..
و بر خدایش پشت می کند...
این جاست که که ما
هم خودمان را از دست می دهیم...
هم خدایمان را..
و هم کسی را دوستش داریم..
پس
کسی را وارد زندگی مان بکنیم..
که با خدایمان خیلی فاصله داشته باشد
جنگل آتیش گرفته بود همه در حال فرار بودند ولی شاهینی با سرعت به سمت آتش می رفت نزدیک می شد و دوباره بر می گشت
ازش پرسیدند چه کار می کنی
گفت از چشمه نزدیک اینجا با دهانم آب می آورم و بر آتش می ریزم
گفتند دهان تو کوچک است و میدانی این آتش را فیل ها نیز نمی توانند خاموش کنند چرا اینکار را می کنی
گفت که وقتی خدا ازمن پرسید برای دوستت در آتش چه کردی بگم هرکاری که از دستم بر می آمد
چوپانی که خانمش در اثر تصادف
با خودرویی در بیمارستان بستری
بود برای دریافت دیه همسرش
به دادگاه مراجعه کرد؛
قاضی بر اساس بیمه نامه و قانون
دیه خانم رو نصف دیه مرد حساب کرد،
چوپان رو به قاضی کرده و گفت:
چرا بیمارستان هزینه درمان خانمم رو
نصف هزینه یک مرد حساب نکرد ؟!
در نیمه های سال تحصیلی معلّم کلاس به مدّت یک ماه به دلیل مشکلاتش کلاس را ترک کرد و معلّمی جدید موقّتاً به جای او آمد.
شروع به تدریس نمود و بعد، از چند دانش آموز شروع به پرسش در مورد درس کرد.
وقتی نوبت به یکی از دانش آموزان رسید و پاسخی اشتباه داد بقیه دانش آموزان شروع به خندیدن کردند و او را مسخره می کردند.
معلّم متوجّه شد که این دانش آموز از ضریب هوشی و اعتماد بنفسی پایین برخوردار است و همواره توسّط همکلاسی هایش مورد تمسخر قرار می گیرد.
زنگ آخر فرا رسید و وقتی دانش آموزان از کلاس خارج شدند معلّم آن دانش آموز را فراخواند و به او برگه ای داد که بیتی شعر روی آن نوشته شده بود و از او خواست همان طور که نام خود را حفظ کرده آن بیت شعر را حفظ کند و با هیچ کس در مورد این موضوع صحبت نکند.
در روز دوم معلّم همان بیت شعر را روی تخته نوشت و به سرعت آن بیت شعر را پاک کرد و از بچّه ها خواست هر کس در آن زمان کوتاه توانسته شعر را حفظ کند دستش را بالا ببرد.
هیچ کدام از دانش آموزان نتوانسته بود حفظ کند.
تنها کسی که دست خود را بالا برد و شعر را خواند همان دانش آموز دیروزی بود که مورد تمسخر بچّه ها بود.
بچّه ها از این که او توانسته در این فرصت کوتاه شعر را حفظ کند مات و مبهوت شدند.
معلّم خواست برای او کف بزنند و تشویقش کنند.
در طول این یک ماه معلّم جدید هرروز همین کار را تکرار می کرد و از بچّه ها می خواست تشویقش کنند و او را مورد لطف و محبّت قرار می داد.
کم کم نگاه هم کلاسی ها نسبت به آن دانش آموز تغییر کرد. دیگر کسی او را مسخره نمی کرد.
آن دانش آموز خود نیز دارای اعتماد به نفس شد و احساس کرد دیگر آن شخصی که همواره معلّم سابقش "خنگ " می نامید نیست.
به خاطر اعتماد بنفسی که آن معلّم دلسوز به او داد، دانش آموز تمام تلاش خود را می کرد که همواره آن احساس خوبِ برتر بودن و باهوش بودن و ارزشمند بودن در نظر دیگران را حفظ کند.
دیگر نمی خواست مانند گذشته موجودی بی اهمّیّت باشد.
آن سال با معدّلی خوب قبول شد.
به کلاس های بالاتر رفت.
در کنکور شرکت کرد و وارد دانشگاه شد.
مدرک دکترای فوق تخصص پزشکی خود را گرفت و هم اکنون پدر پیوند کبد جهان است.
✅ بله او کسی نیست جز دکتر ملک حسینی ...
این قصه را دکتر ملک حسینی در کتاب زندگانی خود و برای قدردانی از آن معلّم که با یک حرکت هوشمندانه مسیر زندگی او را عوض نمود؛ نوشته است.
انسان ها دو نوعند: نوع اوّل کلید خیر هستند.
دستت را می گیرند و به تو در بهتر شدنت کمک می کنند. به تو احساس ارزشمند بودن می دهند .
نوع دوم انسان هایی هستند که با دیدن اوّلین شکستِ شخص، حس بی ارزشی و بد شانس بودن را به او منتقل می کنند.
سالها پیش کشور آلمان به دو بخش تقسیم شده بود، آلمان شرقی و آلمان غربی و دیواری شهر برلین را به دو قسمت برلین شرقی و برلین غربی تقسیم کرده بود. یک روز، افرادی از برلین شرقی کامیونی پر از زباله و خوراکیهای گندیده متعفن را به سمت غربی دیوار یعنی برلین غربی ریختند. مردم برلین غربی به سادگی میتوانستند تلافی و انتقام جویی کنند، ولی این کار را انجام ندادند! ولی به جای آن کامیونی پر از کنسروهای خوراکی، بسته های نان و شیر و دیگر مایحتاج خوراکی تازه را در سمت شرقی دیوار یعنی برلین شرقی با نظم آنجا گذاشتند و بر روی بسته ها تابلویی نهادند که بر آن نوشته شده بود:
"هرکس از آنچه دارد به دیگران میدهد"
چه حقیقت زیبایی، ما تنها از آنچه پر هستیم به دیگران میدهیم!
چه چیزی در درون شماست؟
- ️محبت یا نفرت؟
- صلح یا جنگ؟
- حیات یا مرگ؟
- برکت یا لعنت؟
- ظرفیت ساختن یا ظرفیت تخریب؟
❇️ششما چه چیز به دیگران هدیه میدهید؟! داشته شما چیست؟
اگر می خواهی بدانی که واقعا منظور زن چیست، به او نگاه کن، به او گوش نده!
زنی سمت پلیس رفت و گفت: "سرکار، آن مرد که در آن گوشه ایستاده، مرا آزار می دهد." پلیس گفت: "ولی خانم من مدتی است که او را زیر نظر دارم، او حتی به شما نگاه هم نکرده است. زن گفت: "آیا این آزار دهنده نیست؟!"
زن
#اشو
مادر بزرگ دوستم
پیرزن مدرنی ست ...
از آنهای که چروک صورتشان را اندازه ی حلقه ی ازدواجشان دوست دارند ، از آنهایی که هر صبح جلوی آینه می ایستند ، کرم روزشان را زده، خط چشمشان را با سرمه سیاه میکنند و برای بلندتر دیده شدن مژه هایشان شب ها روغن بادام و روزها ریمل مارکدار از آب گذشته میزنند !! من مادر بزرگ دوستم را
دورا دور میشناسم
اما دوستم می گوید مادر بزرگش معتقد است:
زن
در هر سن و سالی باشد
باید از افتادن مژه هایش بترسد
مثل دوران جوانی که
افتادن هر مژه
دل آدم را میلرزاند
باید مراقب چشمانش ، مژه هایش و صورتش باشد
نگذارد زیبایی اش
محدود باشد به 20 تا 30 سالگی ...
برایم سوال پیش می آید که چه چیز مادر بزرگ دوستم را انقدر امیدوار کرده ؟!
یادم می آید دوستم گفته بود:
پدربزرگش هنوز برای همسرش #گل میخرد و گاهی در جمع قربان صدقه اش
میرود ، بدون او هیچ جا نمیرود ، بدون او خوابش نمیبرد ... و همه میدانند پدر بزرگ از جوانی عاشقش بوده است ...
قطعأ مادر بزرگ دوستم معشوقه ی خوبیست و این باعث امیدواری أش بوده، چون معتقدم
معشوقه بودن
زن هارا زیباتر میکند ...
به آنها امید و انگیزه می دهد
که برای زیباییشان تلاش کنند ؛
خوب باشند
مهربان باشند
و زنده بمانند..
.
به همه ی اینها فکر میکنم و میفهمم چرا مادربزرگ های بعضی ها مدرن نیستند ، زود پیر میشوند و زود میمیرند!!
دلم برای مادر بزرگ خودم
و بعضی ها
خیلی میسوزد !!
خیلی ...
#نازنين_عابدين_پور
آخرین مطالب طنز
فال و طالع بینی
عزیزُم بیا فالت بگیرُم
فال حافظ | فال روزانه | طالع بینی | فال مصری | فال تاروت
فواید خنده
خنده تاریخ انقضا نداره !!! .gif)
.gif)
مجموعه تخصصی فواید ، دانستنیها و رازهای خنده
حمایت میکنیم
+ شادی و کمک به دیگران ( مراکز خیریه )
آمار سایت
بازدید دیروز: 21421
کل بازدید: 530478763










