گفتم:با فرمانده تان کار دارم
گفت:الان ساعت یازده است،ملاقاتی قبول نمیکند
رفتم پشت در اتاقش در زدم گفت:کیه؟
گفتم:مصطفی من هستم
گفت:بیا تو
سرش را ازسجده بلند کرد،چشمهای سرخ،خیس اشک ورنگش پریده بود.
نگران شدم:گفتم چه شده مصطفی؟خبری شده؟کسی طوری اش شده؟
دوزانونشست.سرش را انداخت پایین زُل زد به مهرش.دانه های تسبیح رایکی یکی ازلای انگشتهایش رد می کرد
گفت:ساعت ۱۱تا ۱۲هر روز رافقط برای خداگذاشتم.بر میگردم کارهایم رانگاه میکنم.ازخودم میپرسم کارهایی که کردم،برای خدابودیابرای دل خودم؟
شهید مصطفی ردانی پور
نمایش مطلب شماره 228153
تاریخ انتشار : بهمن 1395
آخرین مطالب طنز
فال و طالع بینی
عزیزُم بیا فالت بگیرُم
فال حافظ | فال روزانه | طالع بینی | فال مصری | فال تاروت
فواید خنده
خنده تاریخ انقضا نداره !!! .gif)
.gif)
مجموعه تخصصی فواید ، دانستنیها و رازهای خنده
حمایت میکنیم
+ شادی و کمک به دیگران ( مراکز خیریه )
آمار سایت
بازدید امروز:
6512
بازدید دیروز: 23818
کل بازدید: 530043157
بازدید دیروز: 23818
کل بازدید: 530043157










