دسته بندی ها

منوی اصلی

طنز

جوک ها

پیامک ها

پیامک موضوعی

پیامک مناسبتی

مرامنامه 4جوک

نمایش مطلب شماره 81814

تاریخ انتشار : خرداد 1392

یادش بخیر
بچه که بودم(4.5ساله) یه چن تا گوسفند خونمون نگه میداشتیم منم هروخ که دردی غم غصه ای(حالا غصه ما تو اون دوران چی بود؟ یا یه چی رو شکسته بودیم منتظر بودیم کتک بخوریم یا توپمون پاره میشد!!) چیزی داشتم میرفتم و یکی از کَرّه هاشون((بزغاله)) رو میگرفتم تو بغلم و باهاش درد و دل میکردم و اون بیچاره شده بود سنگ صبورم... وقتی اون کَرّه رو رها میکردم انگار هیچ اتفاقی واسم نیافتاده بود و هرچی که بود رو فراموش میکردم....... واقعا چقدر ساده بودم..
خخخخخ امروز هم به رسم کودکیم اومدم برم با گوسفندا درد و دل کنم اما چون کرّه کوچک نداشتن یه بز(دقت کنید یه بز) رو گرفتم همچین که اومدم بگم سلام خانم بزی چشتون روز بد نبینه آغاش اومد و اول بم اختار داد اما دید که بز رو ول نمیکنم چنان شاخی بهم زد که نگو. الان در حال حاضر فقط میتونم سرچِنگو بشینم..... همه چی دیده بودیم الا گوسفند غیرتی !!! (آیینه آیینه هرکی گف اوسکول خودشه )
ولی کار ندارم خداییش بچگیا عالمی واسه خودمون داشتیم ما.. ای کاش بازم میتونستیم به همون دوران سادگیمون بر گردیم ای کاش.......