تاریخ انتشار : ارديبهشت 1392
یادمه یه روز تو یه مهمونی فامیلی بزرگ(در حد 150 نفر .البته زن و مرد و بچه)نشسته بودیم .بابام و بقیه مردا داشتن با هم حرف میزدن که یهو من پریدم وسط و یه حرف زدم در رابطه باهمون موضوع. که بابام بهم گفت زینال جان سالی یک مرتبه حرف بزن .اونم بگو عیدت مبارک.
یعنی تو اون جمع سنگین ابروم رفت .هنوزم وقتی میفهمم میخوان از این مهمونیا بگیرن فرار میکنم.
پارسال(1391)فهمیدم که قرار خونه ی خودمون برگزار بشه .به مدت یک هفته خونه ی عموم بودم