دسته بندی ها

منوی اصلی

طنز

جوک ها

پیامک ها

پیامک موضوعی

پیامک مناسبتی

مرامنامه 4جوک

نمایش مطلب شماره 261710

تاریخ انتشار : آذر 1399

یه بار شب ساعت 9 بود من و مامانمو داداشام تو خونه تنها بودیم یهو یه صدایی اومد از تو حیاطمون و بعدشم انگار در یا پنجره باز شد مامان و داداشای منم که ترسو (البته داداشام از من کوچیکترن ) شجاعشون منم که اصلا از تاریکی و دزد و جن و اینجور چیزا نمیترسم . خلاصه منو انداختن جلو که تو برو ببین چیه کیه منم رفتم کل حیاطمونو نگاه کردم کسی نبود بعد رفتم پذیراییمونو نگاه کنم چون اگه کسی بخواد بره اونجا دیگه لازم نیست بره تو سالن و خلاصه که ما نمیبینیمش منم رفتم قشنگ نگاه کردم لحظه آخر گفتم پشت درم نگاه کنم که یکی گفت پخ تصویرشم که چون تو تاریکی بود معلوم نبود منم بد ترسیدم به گریه افتاده بودم بعد که حالم جا اومد دیدم بابام بودن میخواستن شوخی کنن . آخه اینم باباس ما داریم؟