دسته بندی ها

منوی اصلی

طنز

جوک ها

پیامک ها

پیامک موضوعی

پیامک مناسبتی

مرامنامه 4جوک

نمایش مطلب شماره 261090

تاریخ انتشار : آبان 1399

زمستون بود...داشتم ميرفتم سوپري تا چيزايي ک لازم داشتمو بخرم ...هوا سرد.بود براي همين درو بسته بودند...ده متر مونده بود ک به معازه برسم روي در ي برگه چسبونده بودن و روش با فونت بزرگ نوشته بودن "درب کشويي است" نميدونم چرا تو اون لحظه مغزم نميتونست چيزيو پردازش کنه يا ب قولي هنگ بودم..رسيدم ب در ...چشمم به متن بود همزمان درو هل دادم ، در باز نشد . گفتم شايد ب سمت بيرون باز ميشه ...کشيدم سمت خودم، باز نشد...چشمم هنوز رو متن بود با خودم ميگفتم يعني چي کشوييه؟ اقا نشد ک بشه سنگين رنگين رفتار کنم ي بسم الله گفتمو مث وحشيا شرو کردم با در کشتي گرفتن ي لحظه سرمو چرخوندم و چشمم خورد ب فروشنده پير ک عصاشو تو هوا تکون ميداد و ميگفت "کشوييه کشوييه" تو لحظه هاي اخر ک کم مونده بود در با کف اسفالت يکي بشه ي دست کوچولو اومدو درو باز کرد ...تا ماه ها تو افق محو بودم