دسته بندی ها

منوی اصلی

طنز

جوک ها

پیامک ها

پیامک موضوعی

پیامک مناسبتی

مرامنامه 4جوک

نمایش مطلب شماره 261075

تاریخ انتشار : آبان 1399

ما یک بار همراه بابا بزگمون که راننده اتوبوس بود راهی سفر شدیم سه تا جَوُن تهرانی تو اتوبوس بودن زمین زمان دس مینداختن
اقا از قضا دروازه اصفهان بودیم یکشون اومد گفت:حاجی دمت گرم اینجا بزن کنار من به یکی بدهی دارم باید حتما به یک اصفهانی بدم خلاصه اسرار اسرار
بابا بزرگ بنده خدا ما هم زد کنار و دید عه بی انصاف رفت دسشویی بهش بر خورد.جونه که اومد
-بابابزرگم گفت:ببخشید بابت بدهی چک داشتی؟
+جون: نه !
بابا بزرگم : خب لابد سفته داشتی؟
+نه!
-خب دست خطی نوشته ای چیزی داده بودی؟
+گفت:خب نه!
بابابزرگم گفت: خوب پس میخواستی بخوری و ندی :))