دسته بندی ها

منوی اصلی

طنز

جوک ها

پیامک ها

پیامک موضوعی

پیامک مناسبتی

مرامنامه 4جوک

نمایش مطلب شماره 219294

تاریخ انتشار : فروردين 1395

اعتراف میکنم بچه که بودیم(منو برادرم مهرداد) داشتیم تو حیاط توپ بازی میکردیم که توپمون افتاد تو حیاط همسایه بغلی
ایشونم که یه آقایی با قیافه خشن و دلی مهربان هستن(البته ما اونموقع فقط به ظاهر قضیه نگاه میکردیم)
خلاصه با کلی ترس دوتایی رفتیم زنگشونو زدیم و خانموشون جواب داد و گفت آقا محسن تو حیاطه و درو باز کرد...از قضا آقا محسنم داشت تمشک میچید و دستاش قرمز بود،سرتونو درد نیارم طفلی گفت بیاین بشینین رو تاب منم میام پیشتون(میخواست بهمون تمشک بده) ما که نشستیم یهو ایشون با یه کاسه و دستای خونی(بچه بودیم فک کردیم خونه^ـ^)اومد سمت ما...منو بردار شجاع تر از خودمم پا گذاشتیم به فرار،اونم کپ کرده بود که جریان چیه؟ همینطوری اومد دنبالمون تا رسید بهمون...یهو مهرداد داد زد تروخدا مارو نخور ماهک بخور(دختر دایی 7ماهمون) منم در تایید حرفش گفتم:آره راس میگه ما طعم پی پی میدیم ماهک بخور اون مزه شکلات میده (پوکر فیس)
خانمش بنده خدا که با صدای ما اومده بود بیرون از شدت خنده داشت بیهوش میشد،خودشم بدتر از اون
خوده پی پی مون >_<
ماهک شکلاتی O_o
اونا :))))
آبروی از دست رفتمون -_-