#Saeed665
يه پسرخاله داشتم که شهيد شد(شهيد شاه عباس سعيديان)
اونزمان من نبودم ولی از بقيه شنيدم...
ميگفت که تو جبهه يه همسنگری داشتيم هرگز با ما دست نميداد و هميشه ازمون دوری ميکرد و کم حرف بود،،،کلا رفتار عجيبی داشت
ميگفت که تو تمام عملياتا شرکت ميکرد و بشدت شجاع بود
همينطور ادامه داشت تا حدود شيش ماه،،تا اينکه فهميديم دختره =-O
نميدونم الان درقيد حيات هستش يا ن ولی بايد الگويی باشه بخصوص برا دخترا و زنایِ کشورمون
آبجيای عزيز و داداشای گلم
يادمون نره واسه وجب وجب اين خاک،خون ريخته شده،پس قدر خودتون و خاک کشورمون رو بدونيد ،
يادتون نره ماايرانی هستيم،پس بباليد و مغرور باشيد به کشوری که حتی دختراش اندازه کل مردای دنيا غيرت دارن
به اميد روزی که کل دنيا جلوی اسم ايران تعظيم کنن
#Saeed665
داستان کوتاه
ستارخان سردارملی در خاطرات خود گفته بود
من هیچ وقت گریه نکردم چون اگراشک میریختم آذربایجان شکست میخورد و اگر آذربایجان شکست بخورد ایران زمین میخورد اما در جریان مشروطه دوبار آن هم در یک روز اشک ریختم
حدود هشت ماه در محاصره بودیم بدون غذا و آذوقه روزی چشمم به یک زن افتاد با بچه ای در بغل دیدم که بچه از بغل مادرپایین آمد و چهاردست وپا به طرف بوته علف ها رفت و علف را از ریشه درآورد و از شدت گرسنگی شروع به خوردن کرد از این صحنه اشکم درآمد با خود گفتم الان مادربچه به من فحش میدهد و میگوید لعنت به ستارخان که مارا به این روز انداخت اما مادر بچه را بغل کرد و گفت عیبی ندارد فرزندم خاک میخوریم اما خاک نمیدهیم آنجا بود که دوباره گریستم
شبی آقا محمد خان قاجار نتوانست از زوزهٔ شغالان بخوابد. صبح که از خواب برخاست مشاورانش را فراخواند و از آنها کیفری بایسته را برای شغالان طلب کرد.
هر یک کیفری سخت را برای شغالان پیشنهاد کردند. اما او هیچ یک را نپسندید و مجازاتی سخت تر را برای شغالان جستجو می کرد. دستور داد تمامی شغالانی را که در آن حوالی یافت می شد، را بیابند و زنده به حضورش آورند.
وقتی شغالان را به حضورش آوردند، بر گردن تمامی آنها زنگولهای آویخت و آنها را دوباره در صحرا رها کرد. طعمهها از صدای زنگوله شغالان میگریختند و هیچ یک نتوانستند طعمهای شکار کنند. چند روزی بدین نحو سپری شد تا همگی از گرسنگی مُردند.
یجایی باید بهت بَر بٌخوره
باید جلویِ شوخی هایِ بیجا و پر از تَمَسخٌرِ دیگران
دخالت هایِ بی موردو اظهارِ نظرهایِ ناحق
رفتارای توهین آمیزٌ نامهربونِ آدمایِ اَطرافِت وایستی
همون وقتی که راننده تاکسی بقیه یِ پولتو نمیده چون فکر میکنه اونجا غریبی
همون وقتی که از علایق و احساساتِت حرف میزنی و یه سِریا به حرفایِ جِدیت میخندن
همون وقتی که میدونی فلانی داره دروغ میگه درحالی که حقیقت چیز دیگه اییه!
یِجایی باید دَست بَرداری از باجنبگیِ بیش از حدِت
از اینکه هرکی هرچی خواست بگه
دلِش از هرجا پٌر بود سرِ تو خالی کنه
و این وسط تو مثلِ همیشه دلِ شکستَتٌ پشتِ نقابِ خنده پنهون کنی و روحِت بشه کیسه بوکسِ خَشم و انتقادها و رفتارهایِ اذیت کننده ی دیگران ، که هرچی تو سکوت میکنی اونا با قدرتِ بیشتری مٌشت و لَگد حوالَت میکنن...
نمیگم مهربون نباش و نَبَخش و نَگذر ، نه...
مهربون باش ، اما نَذار مهربونیت بعضیا رو اونقدر بد عادت کنه که فکر کنن با همه میتونن هرجور دوست دارن رفتار کنن ، به خودت حق بِده گاهی ناراحت بشی و ناراحتیت رو نشون بده ...
یجایی دست از کیسه بوکس بودن بردار ، هم بخاطر خودت ، هم بخاطر دیگران ..!
امروز پدر
درددل بسیاراست
همه آنچه به من می گفتی
رنگ دیگردارد
کاسبی کمرنگ است
برسربعضی ها چادری پیدانیست
مویشان بیرون است
خط کج گشته هنر
بی هنرهاهمگی خوب وهنرمند شدند
کج روی محبوب است
درمجالس وسخنرانی ها
جای زیبای شهیدان خالیست
یااگرهست ازآن بوی ریا می آید
نام های شهدا از روی اماکن همه برمیدارند
ازدل غم زده ماهمگی بی خبرند
یانه بهتربگویم برروی اشک یتیمان شهید
جنگ شادی دارند
سرقت مال عمومی هنر است
حرف از آزادیست
حرف از رابطه باآمریکاست
آری من می دانم علت غصه واندوه تو بابا این است
پدر من این بار می نویسم
که اگر بازگشتن زبرایت سخت است
ما بیاییم برت
تو فقط آدرست رابنویس
درکجا منزل توست.....
خوندنش برا همه ماها واجبه شاید فردا ما جاش باشیم...
پس از درگذشت پدر،
پسر،مادرش را به خانه سالمندان برد و هر لحظه از او عیادت میکرد.
یکبار از خانه سالمندان تماسی دریافت کرد که مادرش در حال جان دادن است!
پس با شتاب رفت تا قبل از اینکه مادرش از دنیا برود، او را ببیند.
از مادرش پرسید: مادر چه میخواهی برایت انجام دهم؟
مادر گفت: از تو میخواهم که برای خانه سالمندان پنکه بگذاری، چون آنها پنکه ندارند و یخچال غذاهای خوب بگذاری، چه شبها که بدون غذا خوابیدم.
فرزند با تعجب گفت: داری جان میدهی و از من اینها را درخواست میکنی؟
و قبلاً به من گلایه نکردی؟!!!
مادر پاسخ داد: بله فرزندم!
من با این گرما و گرسنگی خو گرفتم و عادت کردم، ولی میترسم تو وقتی فرزندانت در پیری تو را به اینجا می آورند، به گرما و گرسنگی عادت نکنی...!!!
اوایلِ ازدواجمان به چهره ی همسرم در خواب نگاه می کردم. این تنها چیزی بود که آرامم می کرد و به من احساس امنیت می داد. برای همین مدت زیادی او را در خواب تماشا می کردم. اما یک روز این عادت را ترک کردم. از کی؟ سعی کردم به خاطر آورم. شاید از آن روزی که من و مادر شوهرم، سر اسم گذاشتن روی پسرم بحثمان شد. آن روز دعوای شدیدی بین ما درگرفت، اما همسرم نتوانست چیزی به هیچ کداممان بگوید. او کنار ایستاده بود و سعی میکرد ما را آرام کند.
ازآن به بعد، دیگر احساس نکردم همسرم حامی من است. فکر کنم این تنها چیزی بود که از او خواستم و او نتوانست به من بدهد. البته همه ی این ها به سال ها پیش برمی گردد. من و مادرشوهرم مدتهاست آشتی کرده ایم. من روی پسرم، اسمی را گذاشتم که دلم می خواست. به علاوه، رابطه ی من و همسرم هم خیلی زود به حالت عادی بازگشت. اما مطمئنم این پایان نگاه کردن های من به چهره ی خوابیده ی او بود!
در زمانهای قدیم جنگلی بود خوش آب وهوا که اهالیاش به لهجه محلی «جینگیل» صدایش میکردند. در آن دوران در جینگیل همه حیوانات سرشان در آخور خودشان بود و کاری به آخور و غذای دیگران نداشتند و همان چیزی را میخوردند که نسل اندر نسل آبا و اجدادشان میخوردند.
تا اینکه یک روز شترمرغ به دلیل بلاتکلیفی ژنتیکیاش تصمیم گرفت بهجای خوردن غذای خودش، مزه آبزیان را هم امتحان کند. وقتی به کنار برکه رسید، اول کمی دودلبود، ولی وقتی یادش آمد که چطور پلیکان و لکلک که نصف هیکل او را هم نداشتند آنقدر راحت ماهی میخورند، دل به دریا زد و سر در برکه فرو کرد و یک ماهی به منقار گرفت.
شترمرغ که گول اسم و هیکلش را خوردهبود، ماهی را به هر ضرب و زوری بود فرو داد. در این هنگام فلامینگو که شاهد این صحنه بود، ناراحت شد که چرا شترمرغ به غذاخوری آنها تجاوز کرده است. برای همین بهقصد گرفتن انتقام به جنگل رفت و شروع کرد به خوردن علفهای جلوی لانه شترمرغ. بزمجه که در آنجا مشغول شیر دادن به تولههایش بود، این صحنه را که دید از عصبانیت شیرش خشک شد و حرصش گرفت و به سمت فلامینگو حمله کرد.
برای جلوگیری از طولانی شدن داستان، خلاصه اینکه همه جنگل بههم ریخت. هر حیوانی به سمت غذاخوری حیوانهای دیگر میرفت تا اینکه حسابی اوضاع، شیر تو شیرشد. در این میان کوالا که شغلش آشپزی بود هم تصمیم گرفت بهجای پخت آش سبزیجات، با تولههای سگ آش بپزد. برای همین چند توله را گیر آورد و داخل دیگش ریخت. (صبر کنید! قرار نیست صحنههای خشن توصیف شود. مترجم) ولی از آنجایی که به دلیل تنبلیاش دمای آب دیگ کم بود، سگها بهجای پخته شدن، خوششان آمد و همانجا مشغول استحمام شدند و قضیه ختم به خیر شد.
و اینگونه بود که جکوزی اختراع و نامش مخفف «جک و جانواران تو حوضی» شد. از آن پس وقتی کسی تصمیم میگیرد به غذای دیگران ناخنک بزند و در غذایش چیزهای بیربط بریزد، از این ضربالمثل «دیگی که واسه ما نمیجوشه سر سگ توش بجوشه» استفاده میکنند. بههمین بیربطی!
یک جوان ساده دهاتی به سربازی رفت.روز سوم داشت در محوطه پادگان قدم میزد که یک سرهنگ از کنار او رد شد.سرهنگ از اینکه سرباز به او احترام نظامی نگذاشت عصبانی شد و برگشت و گفت:هی سرباز بیا ببینم.
سرباز آمد به طرف سرهنگ و گفت:کاری داری؟سرهنگ:وقتی یک سرباز و یک سرهنگ بهم برخورد میکنند می باید چی بگه؟
سرباز کمی فکر کرد و گفت:خب اون که مقصر نبوده باید به اون که مقصر بوده بگه آقا حواستو جمع کن جلو پاتو نگاه کن.
سرهنگ:منظورم خوردن دو نفر به هم نبود منظورم این بود که کدوم باید به اون یکی سلام نظامی بده.
سرباز:این بستگی به تربیت خانوادگی داره معمولا آدمای باتربیت تر اول سلام میدهند.
امضا: Dr.MHY.YQB82
در 30 سالگی کارش را از دست داد؛
در32 سالگی در یک دادگاه حقوق شکست خورد؛
در 34 سالگی مجددا ورشکست شد؛
در 35 سالگی، عشق دوران کودکیش را از دست داد،
در 36 سالگی دچار اختلال اعصاب شد؛
در 38 سالگی در انتخابات شکست خورد؛
در 48،46،44 سالگی باز در انتخابات کنگره شکست خورد؛
به 55سالگی که رسید باز نتوانست سناتور ایالت شود؛ در 58سالگی مجددا سناتور نشد؛
در 60 سالگی به ریاست جمهوری ایالات متحده آمریکا برگزیده شد؛
او نظام برده داری را در آمریکا از بین برد.
نام او " آبراهام لینکلن " بود.
او هیچ گاه جا نزد، هرگز تسلیم نشد.
بازندگان آنهایی هستند که جا می زنند !
زُل زدن مایه ی آزار است زُل نزنیم؛
به زن چاق توی پراید، به النگوهای طلایی ردیف توی دستش.
به زن و شوهری که توی خیابان بحث می کنند،
به مرد دست و پا شکسته ی عصا به دست، به ویلچرنشینش حتی؛
با ماسک و بی ماسک.
به دختری که با علاقه به گربه های کثیف و لاغر مردنی توی خیابان غذا می دهد،
به زنی که روی نیمکت پارک تنها نشسته و آرام اشک می ریزد.
به بچه ی مریض،
به آدم علیل،
به زیپ باز پیرمرد،
به دست لرزان و چروکیده ی پیرزن،
به دخترک ژنده پوش فال فروش،
به جوان شیک روزنامه فروش؛
زل نزنیم به آدم های ِتا مغز ِ استخوان خیسِ بدون چتر؛
به زن و شوهر با اختلاف سنی زیاد، که دست همدیگر را گرفته اند و راه می روند، به دوست داشتنشان زل نزنیم؛
به درز پاره ی لباس،
به صورت سوخته و پوست جمع شده،
به زن زیبا، به مرد زشت،
به زنی که دوربین به دست از زمین و زمان عکس می گیرد،
به تنهایی زنی که برای خودش گُل می خرد؛
به مردی که راه می رود و زیر لب با خودش حرف می زند.
به گدا، به دیوانه؛ به دیوانه ها هم زل نزنیم،بگذاریم آرام برای خودشان لبخند بزنند، بخندند.
بگذاریم آنکه دلش گرفته و اشک می ریزد هم با خیال راحت گریه کند،
زل نزنیم، زل زدن مایه ی آزار است. کاش مجلس قانونی وضع می کرد و زُل زدن را جرم اعلام می کرد. کاش سر در هر مدرسه ایی می نوشتند وای بر زُل زنندگان...
آنجلا ١١ سال داشت و مبتلا به نوعی بیماری بود که تمامی سیستم عصبی اش را در بر گرفته بود. او قادر به راه رفتن نبود و به خوبی نمیتوانست حرکت کند. پزشکان امید چندانی به بهبود او نداشتند. آنان بر این عقیده بودند که او باقی عمر خود را محکوم به صندلی چرخدار است.
اما دختر کوچک بسیار شجاع و با شهامت بود. در حالی که در بستر خود در بیمارستان دراز کشیده بود با هر کسی که صحبت میکرد قول میداد که قطعا روزی راه رفته و بر بیماری خود فایق خواهد آمد.
او به یکی از بیمارستان های توانبخشی در منطقه سانفرانسیسکو منتقل شد.
روان پزشکان شیفته روح شکست ناپذیر او شده بودند. آنها آموزش هایی در مورد چگونگی تصور و تجسم برای راه رفتن به او میدادند. این تصورات اگر کارساز نبودند حداقل در ساعاتی که آنجلا بیدار بود به او امید میدادند و نیروی مثبتی برای انجام کارهای جزئی به او می بخشیدند. آنجلا با پایداری وصف ناپذیری در مراحل دشوار و مدام فیزیوتراپی ها و تمرینات بدنی و آب درمانی مقاومت و در جلسات روان درمانی بار ها خود را در حال حرکت تصور میکرد.
روزی غرق در تصورات خود بود رویای راه رفتن به نظر یک معجزه می آمد. تختخوابش حرکت کرده و شروع به چرخیدن کرد. او فریاد زد ببینید من چیکار میکنم؟ نگاه کنید.
من...من میتوانم حرکت کنم. البته درین لحظات تاثربار هر کس دیگری فریاد میزد و به طرف پناهگاهی میدوید. وسایل پزشکی بر زمین می افتاد و شیشه ها می شکست. این واقعه همان زمین لرزه بود.
اما آنجلا بی خبر از همه چیز با اطمینان گمان میکرد که با قدرت اندیشه خود باعث حرکت شده است.
آن روز آنجلا زیر خروارها خاک مدفون شد. اما او پیش از مرگ به آرزوی خویش رسید. او با قدرت خویش نه خود بلکه زمین را به حرکت واداش
تا حالا به لحظه تحویل بهار 1450 فکر کردید!!!
همه بلند میشن، روی همدیگر رو می بوسن ، شادی می کنن و اون وسط یک مهربون از جمع جدا میشه و با یک دستش قاب عکسی را می بوسه و روش دست می کشه و میگه روحت شاد مامان بزرگ، روحت شاد پدر بزرگ !
میدونید اون عکس کیه ؟
اون عکس من و شماست!!!
تبدیل شدیم به یک خاطره خوش اگر خیلی خوش شانس باشیم.
این واقعیت روزگار من و شماست . 50 سال دیگر فقط یک خاطره ایم تو یک قاب عکس خاک گرفته ، همین،
واقعا همین....
چرا حرص، چرا دل شکوندن ، چرا تظاهر، چرا چاپلوسی و دروغ ...
بیاید مهربون باشیم ، شاد باشیم ، به دوستامون بیشتر برسیم ، کینه ها رو دور بریزیم ، همین الان دلی بدست بیاوریم،
اون سال چه بخواهیم چه نخواهیم میرسه ، پس بهتره خاطره ای خوش باشیم. ......!!!!!!!!!!!
در زندگی بعدی، کاش میشد مسیر را، وارونه طی کنم.
در آغاز، پیکری بیجان و مرده باشم و آنگاه راه آغاز شود…
در خانهای از انسانهای سالمند، زندگی را آغاز کنم و هر روز همه چیز، بهتر و بهتر شود.
به خاطر بیش از حد سالم بودن، از خانه بیرونم کنند.
بروم و حقوق بازنشستگیام را جمع کنم.
و سپس، کار کردن را آغاز کنم.
روز اول، یک ساعت طلایی خواهم خرید و به مهمانی و پایکوبی خواهم رفت.
سپس چهل سال پیوسته کار خواهم کرد و هر روز، جوانتر خواهم شد.
آنگاه، برای دبیرستان، آمادهام.
و سپس به دبستان میروم.
و آنگاه کودک می شوم و بازی میکنم.
هیچ مسئولیتی نخواهم داشت.
آنقدر جوان و جوانتر میشوم تا به یک نوزاد تبدیل شوم.
و آنگاه نه ماه، در محیطی زیبا و لوکس، چیزی شبیه استخر، غوطه ور خواهم شد.
و سپس، با یک لحظه برانگیختگیِ شورانگیز، زندگی را در اوج، به پایان برسانم...
یکی از شاگردان شیوانا همیشه روی تخته سنگی رو به افق می نشست و به آسمان خیره می شد و کاری نمی کرد. شیوانا وقتی متوجه بیکاری و بی فعالیتی او شد کنارش نشست و از او پرسید چرا دست به کاری نمی زند تا نتیجه ای عایدش شود و زندگی بهتری برای خود رقم زند.
شاگرد جوان سری به علامت تاسف تکان داد و گفت: «تلاش بی فایده است استاد! به هر راهی که فکر می کنم می بینم و می دانم که بی فایده است. من می دانم کار درست چیست اما دست و دلم به کار نمی رود و هر روز هم حس و حالم بدتر می شود!»
شیوانا از جا برخاست و دستش را برشانه شاگرد جوانش کوبید و گفت: «اگر می دانی کجا بروی خوب برخیز و برو! اگر هم نمی دانی خوب از این و آن، جهت و سمت درست حرکت را بپرس و بعد که جهت را پیدا کردی آن موقع برخیز و در آن جهت برو! فقط برو و یکجا منشین! از یکجا نشستن هیچ نتیجه ای عاید انسان نمی شود. فرقی هم نمی کند آن انسان چقدر دانش داشته باشد! اگر غم و اندوه داری در حین فعالیت و کار به آنها فکر کن! اگر می خواهی معنای زندگی را درک کنی در اثنای کار و تلاش این معنا را دریاب. مهم این است که دائم در حال رفتن به جلو باشی! پس برخیز و راه برو!»
آخرین مطالب طنز
فال و طالع بینی
عزیزُم بیا فالت بگیرُم
فال حافظ | فال روزانه | طالع بینی | فال مصری | فال تاروت
فواید خنده
خنده تاریخ انقضا نداره !!! .gif)
.gif)
مجموعه تخصصی فواید ، دانستنیها و رازهای خنده
حمایت میکنیم
+ شادی و کمک به دیگران ( مراکز خیریه )
آمار سایت
بازدید دیروز: 26768
کل بازدید: 530491389










