ميخشو بكوب سر زبون من

يه روزي يكي پياده از شهر به ده مي رفت
ظهر شد و گرسنه شد و زير درختي نشست و لقمه اي رو كه زنش براي تو راهي براش گزاشته بود رو بيرون اورد تا بخوره
هنوز لقمه اولو دهنش نگذاشته بود كه سواري از دور پيدا شد
مرد طبق عادت همه مردم بفرمايي زد و از قضا سوار ايستاد و گفت:رد احسان گناهه
از اسب پياده شد و به اين طرف و اون طرف نگاه كرد و چون جايي رو براي بستن اسبش پيدا نكرد پرسيد
افسار اسبم رو كجا بكوبم
طرفم كه از اون تعارف نا به جا ناراحت شده بود گفت :ميخشو بكوب سر زبون من! :|
منبع : 4جوک
مطالب قبلی
داستان خلقت زن /طنز
ﺩﺍﺳﺘﺎﻥ ﮐﺎﻣﻼ ﻭﺍﻗﻌﯽ مرگ ﻣﺶ ﻏﻼﻣﻌﻠﯽ :(
داستان جالب “شرح حال یک زندگی”
روزه تون رو با چی باز میکنید؟؟ ( آخر خنده )
توهم يك مرد (داستان طنز)
موضوع انشا «ازدواج را توصیف کنید»
رضایت نامه والدین یک مدرسه در یکی از روستا / طنز
پیغام رئیس باغ وحش به بازدیدکننده گان
مربی کودکستان و چکمه های بچه
مامان تو زنی یا مرد ؟ / طنز
آخرین مطالب طنز
فال و طالع بینی
عزیزُم بیا فالت بگیرُم
فال حافظ | فال روزانه | طالع بینی | فال مصری | فال تاروت
فواید خنده
خنده تاریخ انقضا نداره !!! .gif)
.gif)
مجموعه تخصصی فواید ، دانستنیها و رازهای خنده
حمایت میکنیم
+ شادی و کمک به دیگران ( مراکز خیریه )
آمار سایت
بازدید امروز:
2888
بازدید دیروز: 21096
کل بازدید: 530105037
بازدید دیروز: 21096
کل بازدید: 530105037













