دسته بندی ها

منوی اصلی

طنز

جوک ها

پیامک ها

پیامک موضوعی

پیامک مناسبتی

مرامنامه 4جوک

داستان کوتاه

  213583

آقا میخوام یه اعترافی بکنم.....سخته برام خب بزار بگم
من کلا تو خونه یهو میزنم زیر آواز خود جوشانه چند وقت پیشم که عموم اینا دعوت بودن خونمون قبل از اینکه بیان من بیرون بودمو اومدم خونه خییلی خودکار شروع کردم آهنگ خوندن با صدای افتضاح حالا مپقع ناهار اومدم به مامانم بگم دیگه چیزی نیس ببرم سر میز این آهنگ مادر من مادر من اومد تو ذهنمو شروع کردم زیر لبی خوندمش:-$ کلا موقع غذا خوردنم تو فکزش بودم غذام که تموم شد ظرفو برداشتم اصلا حواسم به عموم اینا که خونمون بودن وسط پذیرایی باله رفتمو با دهنم که نیم متر باز بود بلند و کش دار خوندم دسسست درد نکنه مااااااااااادر من:-) بعد که چشمو باز کردم قیافه ها
O:-)
:-!
:-$
=-O


خو چیکار کنم یه موقع ها کنترل حیجاناتم سخت میشه .....لایک اولمه خودتون پست بزنید...عه ببخشید پست اولمه خودتون لایک بزنید:-)

  213528

شاهزاده ای تصمیم گرفت ازدواج کند.....
و موضوع را به وزیر دربار که از هوش بالایی برخوردار بود در میان گذاشت...

وزیر دستور داد تا تمام دختران شهر هرکدام غذایی بپزند و برای شاهزاده بیاورند......

روز موعود فرا رسید و دختران شهر هرکدام با غذای لذیذ خود آمده بودند تا بخت خود را امتحان کنند........

در میان آنها دختر ی بود که چهره زیبایی نداشت و همه وی را مسخره میکردند و با زخم زبانشان او را آزار میدادند........

از قضا شاهزاده به سراغ دختر میرود و به او میگوید تو چگونه به خودت اجازه جسارت داده ای مگر نمیدانی من شاهزاده ام و زن من باید زیبا باشد........

در این لحظه اشک از چشمان دختر جاری میشود و با التماس میگوید سرورم شما کمی از غذای من میل کنید.......

با مساعدت آن غذا را میل میکند و از دست پخت دختر خوشش می آید و به دختر میگوید : راز این غذای دلچسب چیست ؟؟؟......

دختر اشک از چشمان خود پاک میکند و با لحنی مظلومانه میگوید: روغن فرد اعلا ... این روزا یعنی اویلا !!!.......

(اگه فحش بد ید دیگه ازاین داستانهای جالب نمی گذارم)

  213481

بگذار تا برایت از غصه بگویم.
نگاه کن چه کودکانی که با پای برهنه راهی دنیای گرگ ها شدند. نگاه کن که چه پیکر های بی گناهی بی جان شدند. و تو ای بانو، بنگر که عهد بسته شده با تو چگونه فراموش شد. به سرخی آسمانی بنگر که از خون جوانان پدید آمد. و این دستگاه های غول آسا که از روی رویای شباهنگام کودکی به سادگی گذر می کنند، حاصل چه استعمار هایی که نیستند. چه سیاه هایی(که ضمیر های سفیدی دارند) با دست های بسته راهی کشورهای دیگر شدند. و دخترانی که دیگر معشوقه ی خود را ندیدند.
و ما در گذشت زمان خاموشی خود را در زیر خاک به فراموشی سپردیم.
و این را بدان که ما انسانیت را از یاد بردیم...

  213479

» من چند سال پیش دیوانه وار عاشق شدم، وقتی که فقط ده سال داشتم، عاشق یه دختر لاغر و قدبلند شدم که عینک ته استکانی میزد،وپانزده سال از خودم بزرگتر بود،اون هر روز به خونه پیرزن همسایه میومد تا پیانو یادبگیره، از قضا زنگ خونه پیرزن خراب بود، ومعشوقه دوران کودکی من زنگ خونه مارو میزد،منم هر روز با یه دست لباس اتوکشیده میرفتم پایین و درو واسش باز میکردم، اونم میگفت: ممنون عزیزم، لعنتی چقدر تو دل برو میگفت عزیزم! پیرزن همسایه چندماهی بود که داشت آهنگ » دریاچه قو« چایکوفسکی رو بهش یاد میداد خوشبختانه به اندازه کافی بی استعداد بود تا نتونه آهنگ رو بزنه، بهرحال تمرین رو بی استعدادیش چربید و داشت کم کم یاد میگرفت...اما پشت دیوار حال وروز من چندان تعریفی نداشت، چون میدونستم پیرزن همسایه فقط بلده همین آهنگ رو یاد بده و بعداز این کلاس تمام میشه واسه همین دست بکار شدم ویه روز با سادیسمی تمام یواشکی ده صفحه از نتهای آهنگ رو کش رفتم ونت هارو جابجا کردمو دوباره سرجاش گذاشتم روز بعد و روزهای بعد دختره اومد وشروع کرد به نواختن دریاچه قو،شک ندارم کل قوهای دریاچه داشتن زار میزدن وپیرزن جیغ میکشید روح چایکوفسکی هم توی گور لرزیدتنها کسی که لذت میبرد من بودم پیرزن چون هوش وحواس درست حسابی نداشت متوجه نشد.همه چیز خوب بود هرروز صدای زنگ در وممنون عزیزم های هرروز.وصدای بد پیانو. تااینکه یه روز پیرزن مرد فکرکنم دق کرد،بعداز اون دیگه اون دختررو ندیدم تا بیست سال بعد، فهمیدم توی شهرکنسرت تکنوازی پیانو گذاشته یه سبد گل گرفتم و رفتم کنسرتش.اما دیگه لاغر نبود،عینکی هم نبود، تمام آهنگارو با تسلط کامل زد تا رسید به آهنگ آخر، دیدم همون برگه های نت تقلبی رو گذاشت روی پیانو، اینبار علاوه بر روح چایکوفسکی و روح پیرزنه تن خودمم داشت میلرزید، دریاچه قو رو به مضحکیه هرچه تمام اجراکرد، وقتی تموم شد سالن رفت روی هوا از صدای تشویقها. از جاش بلندشد وتعظیم کرد واسم آهنگ رو گفت اما اسم آهنگ دریاچه قو نبود...اسمش شده بود....» وقتی که یک پسر بچه عاشق میشود

  213449

به نام خالق عالمان ربانی

شیخ مفید در ایام كودكی همراه پدرش به بغداد آمد و نزد ابوعبدالله معروف به "جعل" به تحصیل پرداخت. سپس به مجلس "ابویاسر" كه در دروازه خراسان تدریس می كرد، حضور یافت. چون ابویاسر از عهده بحث و پرسش های او درمانده شده او را به "علی بن عیسی رمّانی" كه از بزرگان علمای كلام بود، ارجاع داد و گفت: چرا به نزد او نمی روی تا از او استفاده كنی؟ مفید گفت: او را نمی شناسم و كسی ندارم مرا به او معرفی كند. ابویاسر یكی از شاگردان خود را همراه او كرد و نزد رمانی فرستاد چون مجلس رمانی از فضلا و دانشمندان پر بود، مفید در صف آخر نشست و به تدریج كه مجلس خلوت شد، نزدیكتر رفت. در آن اثناء مردی از اهل بصره آمد و از رمانی پرسید چه می فرمایید؟ درباره حدیث غدیر (كه به عقیده شیعه پیغمبر اكرم صلی الله علیه و آله امیرمؤمنان علیه السلام را جانشین بلافصل خود گردانید" و داستان غار (كه به اعتقاد اهل سنت دلیل برخلافت ابوبكر است)؟ رمانی گفت: داستان غار درایت (یعنی امری مسلم و معقول) است و حدیث غدیر روایت و منقول می باشد و آنچه از درایت و امر مسلم استفاده می شود از روایت مستفاد نمی گردد. مرد بصری سكوت كرد و برخاست و از مجلس بیرون رفت.
در این موقع مفید خود را به رمانی نزدیك گردانید و گفت: سوال دارم. رمانی گفت: بگو! شیخ مفید گفت: چه می فرمایید درباره كسی كه بر امام عادل خروج كند و با وی جنگ نماید؟ رمانی گفت: او كافر است، بعد گفت: نه فاسق است. شیخ مفید پرسید: راجع به امامت امیرالمؤمنین علی بن ابیطالب علیه السلام چه می گویید؟ رمانی گفت: او امام است. مفید گفت: درباره طلحه و زبیر (دو آتش افروز جنگ جمل بر ضد امیرالمؤمنین بودند) چه می فرمایید؟ رمانی گفت: آنها از این عمل توبه كردند. شیخ مفید گفت: جناب استاد!داستان جنگ جمل درایت و امر مسلمی است و توبه كردن طلحه و زبیر روایت می باشد!! رمانی كه متوجه موضوع شد گفت: مگر موقعی كه آن مرد بصری از من سئوال كرد تو حاضر بودی؟ شیخ مفید گفت: آری: رمانی گفت: این سخن به جای آنچه من گفتم! اشكال تو وارد است!! آنگاه پرسید: تو كیستی و نزد كدام یك از علمای این شهر درس می خوانی؟ مفید گفت: نزد شیخ ابوعبدالله جعل. رمانی گفت: بنشین تا من مراجعت كنم. سپس برخاست و به درون خانه رفت و پس از لحظه ای برگشت و نامه ای سربسته به وی داد. گفت: این را به استاد خود بده. مفید نامه را آورد و به استادش تسلیم كرد. استاد نامه را گشود و شروع به قرائت آن كرد و طی مطالعه آن به خنده افتاد. پس از قرائت نامه گفت: رمانی ماجرائی را كه میان تو و او در مجلس وی روی داده نوشته و سفارش تو را نموده و تو را ملقب به "مفید" كرده است.

  213445

وقتی که صرف می کنید برای خوندن این مطلب فقط دو دقیقه است.
ستاد رائفی پور:
عمرمون داره از دست میره... از هرکدومتون بپرسن تا الان چجوری گذروندی، میگی مثل یک لحظه گذشت.
اما هیچ برنامه ای هم نداریم! وقتمون رو صبح تا شب به بطالت میگذرونیم... انگار نه انگار بی ارزش ترین چیزی که تو کشور ما وجود داره، زمانه.
طرف تو مترو نشسته، به بطالت داره اطرافشو نگاه میکنه ، بیکار بیکار ! هیچ برنامه ای نداره...
به والله قسم، اون دنیا که رفتی، وقتی دارن بات حساب میکنن «فمن یعمل مثقال ذرةٍ شرًا یره» اون موقع به گریه و زاری و گاز زدن زمین میفتی! آقا امیرالمؤمنین فرمود «یه جوری نماز بخون انگار که آخرین نماز عمرته» آخرین نماز عمرت رو چجوری میخونی؟ اگرم داری تندتند میخونی، توجیه داری. شاید یه کار مهمتر داری. از نماز مهمتر؟! بله مثلا میخواد به ولی زمانش برسه.
«بعد یه جوری برنامه ریزی کن که انگار هزار سال عمر میکنی» این دوتا قابل جمعه ؟! بله! یک ثانیه از عمرت میتونه چنان موشک‌وار به سمت خدا پرتابت بکنه که هیچ وقت و هیچ جایی همچین فرصتی برات وجود نداشته
آدمایی بودن که یه صحنه دیده عوض شده. یه مورچه رو دیده که به زور گندم رو میکشه میبره، انقد از دستش میفته ولی بالاخره میبره
بگو یک دقیقه از عمرم مونده، اون یک دقیقه رو برنامه دارم
از مرحوم علامه طباطبایی پرسیدند گفت من 12 سال در نجف بودم، 12 روز تعطیلی داشتم! یعنی سالی یه روز! اونم روز عاشورا.
این ره که می رویم به ترکستان است.

  213377

سال ها بعد.
شاید من مادری باشم از جنس ترس!
ترس از چشم هایی که میدانم،دل و دین دخترم را میبازد.
ترس دستی که احساس دخترکم را زیر و رو میکند.
ترس از لبخند ها و شادی های عجیب و غریبش...
ترس از روزی که به دیوار زل میزند، و لبخند نمکینی روی لبش جا خوش میکند،و میدانم که عشق لحظه هایش را شیرین کرده.
اری!
من مادری ام از جنس ترس،شک و شبهه...
خوب میدانم پس از ان هق هق های نیمه شبش،دلم را ریش ریش و بارها ریش خواهد کرد.
خوب میدانم با نیمه ی دیگر وجودم اشک خواهم ریخت.
مدت ها بعد.
خواهم دید که باز به دیوار زل زده،اما جای لبخند،اشک صورتش را نمناک میکند!
موهای بلندش به کوتاه ترین حد معمول خواهد رسید...
ناخن هایش شده ،خوراک هر روزش!
میگذرد...
و عاقبت یک روز میخندد،هرگز اشکی راه به چشمهایش پیدا نمیکند و دیگر غمی در چشمهای زیبایش لونه نخواهد کرد.
خدا میداند،که میفهمم خنده های مصنوعی اش چقدر دلش را به درد می اورد!
غرور و سردی رفتار و کلام،و چشم هایش را میبینم،
و،
لبخند میزنم.
دخترکم مانند مادرش،تاوان سختی را برای بزرگ شدن پس داد....
94.9.12 هستی بانو

  213371

نوشته پراااید وااانت....

سالها پیش پادشاهی از زور بیکاری حوصله اش سر رفته بود، برای اینکه سرگرم بشه پس از مشورت با قالتاق ترین وزیرش تصمیم گرفتن یه برنامه ای پیاده کنن تا ملت رو اسگل کنن.
اونا همه جا اعلام کردن هرکس بتونه یه دروغ خفن و شاخدار بگه که ما هرگز نتونیم قبولش کنیم میتونه بشه دوماد شاه و جانشین تاج و تخت، اما اگه ما تونستیم دروغش رو قبول کنیم میزنیم گردنش رو مثل داعشیا قطع می کنیم...
خلاصه ملت بدبخت و فلک زده از زور بیکاری و خل و چلی هرکدوم یه چاخانی سرهم میکردن که مثلا بتونن دختر شاه و تاج و تختش رو با هم قُر بزنن.
روزها گذشت و ملت اسگل با چاخانای ضایعی مثل
: این عکسا همش از قوم و خویشامه و اینام دخترخاله هام هستن و پلیس فتا حواسش به همه چیز هست و این جور چیزا سرشونو به باد میدادن...
تا اینکه یک روز یه جوون آس و پاس با یه قیافه ضایه و لباس سربازی بقچه به بغل اومد دم در قصر شاه و خواست شاه رو ببینه.
بردنش داخل .
شاه و وزیرش بالا روی تخت نشسته بودن و دوسیب چاق میکردن ،شاه پرسید :چی میخوای پسر؟ نکنه تو هم میخوای سرتو به باد بدی؟
پسرک سرباز یه کاغذ از داخل بقچش بیرون آورد و گفت:
این قولنامه کل مملکته که شما به من فروختین. تا آخر هفته وقت دارین تخلیه کنین..
شاه که کف کرده بود و دهنش اندازه غار علیصدر باز شده بود و فکش سابیده شده بود به زمین با تعجب فراوان گفت:
دهنش سرویس، عجب چاخانی کردی، بیا کل پول مملکت رو میدم بهت ، دخترمم روش. بشین وردست خودم باهم پول پارو کنیم. فقط بگو اسمت چیه ؟
و جوون گفت : بابک، بابک زنجانی...

  213346

ﻧﻤﺎﺯﻫﺎﯾﻤﺎﻥ ﺍﮔﺮ "ﻧﻤﺎﺯ " ﺑﻮﺩ
ﻧﻤﺎﺯﻫﺎﯾﻤﺎﻥ ﺍﮔﺮ "ﻧﻤﺎﺯ " ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﻣﻮﻗﻊ ﺳﻔﺮ، ﺫﻭﻕ ﻧﻤﯽ ﮐﺮﺩﯾﻢ ﺍﺯ ﺷﮑﺴﺘﻪ ﺷﺪﻧﺶ !!!!!!!!
ﻧﻤﺎﺯﻫﺎﯾﻤﺎﻥ ﺍﮔﺮ ﻧﻤﺎﺯ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺭﮐﻌﺖ ﺁﺧﺮﺵ ﺍﯾﻦ ﻗﺪﺭ ﮐﯿﻒ ﻧﺪﺍﺷﺖ
ﺍﮔﺮ ﻧﻤﺎﺯﻫﺎﯾﻤﺎﻥ ﻧﻤﺎﺯ ﺑﻮﺩ،
"ﺧﻼﺹ " ﮐﺮﺩﻩ ﺑﺎﺷﯿﻢ ... ﮐﻪ ﺍﻭﻝ ﻭﻗﺖ ﻧﻤﯽ ﺧﻮﺍﻧﺪﯾﻤﺶ، ﺑﺮﺍﯼ ﺍﯾﻦ ﮐﻪ، ﺧﻮﺩ ﺭﺍ
ﺍﮔﺮ ﻧﻤﺎﺯﻫﺎﯾﻤﺎﻥ ﻧﻤﺎﺯ ﺑﻮﺩ
ﮐﻪ ﺗﺒﺪﯾﻞ ﻧﻤﯽ ﺷﺪ ﺑﻪ ﻧﻤﺎﯾﺶ ﭘﺎﻧﺘﻮﻣﯿﻢ ﺑﺮﺍﯼ ﻧﺸﺎﻥ ﺩﺍﺩﻥ ﺁﺩﺭﺱ ﺷﺎﺭﮊﺭ ﮔﻮﺷﯽ !!!!!!!
ﺍﮔﺮ ﻧﻤﺎﺯهایمان ﻧﻤﺎﺯ ﺑﻮﺩ،
ﮐﻪ ﺗﺒﺪﯾﻞ ﻧﻤﯽ ﺷﺪ ﺑﻪ ﯾﮏ ﻓﺮﺻﺖ ﻃﻼﯾﯽ ﺑﺮﺍﯼ ﺧﻠﻖ ﺍﯾﺪﻩ ﻫﺎﯼ ﺑﮑﺮ!!!!!!
ﺗﺒﺪﯾﻞ ﻧﻤﯽ ﺷﺪ ﺑﻪ ﻣﻨﺎﺳﺐ ﺗﺮﯾﻦ ﺯﻣﺎﻥ ﺗﺤﻠﯿﻞ ﺭﻓﺘﺎﺭ ﻓﻼﻥ ﻫﻤﮑﺎﺭ!!!!
ﺗﺒﺪﯾﻞ ﻧﻤﯽ ﺷﺪ ﺑﻪ ﻣﺎﺷﯿﻦ ﺣﺴﺎﺏ!!!!!!!!!!!
دیشب چیز عجیبی دیدم؟؟؟؟!!!!!!
در اوج گیر و دار جنگ «رئال مادرید-بارسلونا» زیر نویس شده بود:
«اذان مغرب به افق تهران»
راستی ظهر عاشورایی، جنگ حسین (ع) هم زیرنویس داشت؟؟؟؟؟
همین کار هارا میکنیم که :
((ﻧﻤﺎﺯﻫﺎﯾﻤﺎﻥ "ﻧﻤﺎﺯ " ﻧﯿﺴﺖ))
ﺍﮔﺮ ﻧﻤﺎﺯ ﺑﻮﺩ، ﯾﮏ "ﮐﺎﺭﻭﺍﺵ ﻗﻮﯼ " ﻣﯽ ﺷﺪ ﻭ ﺑﺎ ﻓﺸﺎﺭ ﻣﯽ ﺷﺴﺖ ﺍﺯ ﺩﻟﻤﺎﻥ ﻫﻤﻪ ﯼ ﺳﯿﺎﻫﯽ ﻫﺎ ﺭﺍ، ﻟﮑﻪ ﻫﺎ ﺭﺍ، ﭘﻠﺸﺘﯽ ﻫﺎ ﺭﺍ........
ﺍﮔﺮ ﻧﻤﺎﺯ ﺑﻮﺩ، ﻣﯽ ﺷﺪ " ﮐﯿﻤﯿﺎ " ﻭ ﻣﺲ ﻭﺟﻮﺩﻣﺎﻥ ﺭﺍ ﺗﺒﺪﯾﻞ ﻣﯽ ﮐﺮﺩ ﺑﻪ ﻃﻼ........
ﺍﮔﺮ ﻧﻤﺎﺯﻣﺎﻥ ﻧﻤﺎﺯ ﺑﻮﺩ،
ﻣﯽ ﺷﺪ ﭘﻞ، ﻣﯽ ﺷﺪ ﭘﻨﺎﻫﮕﺎﻩ، ﻣﯽ ﺷﺪ ﺩﺍﺭﻭ، ﻣﯽ ﺷﺪ ﻣﺮﻫﻢ
ﻣﯽ ﺷﺪ ﺩﺭﻣﺎﻥ،ﻣﯽ ﺷﺪ ﺷﺎﻩ ﮐﻠﯿﺪ، ﻣﯽ ﺷﺪ ﻣﯿﻌﺎﺩﮔﺎﻩ، ﻣﯽ ﺷﺪ ﺩﺍﻧﺸﮕﺎﻩ.......

ﺧﺪﺍﯾﺎ ! ﺍﯾﻦ ﺭﻭﺯﻫﺎ ﮐﻪ ﺩﺭﻫﺎﯼ ﺁﺳﻤﺎﻧﺖ ﺭﺍ ﺳﺨﺎﻭﺩﺗﻤﻨﺪﺍﻧﻪ ﺑﺎﺯ ﮐﺮﺩﻩ ﺍﯼ،
ﻣﻦ ﺍﺯ ﺗﻮ ﻓﻘﻂ ﯾﮏ ﭼﯿﺰ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﻫﻢ.
ﺑﺮ ﻣﻦ ﻣﻨﺖ ﺑﮕﺬﺍﺭ ﻭ ﮐﺎﺭﯼ ﮐﻦ
ﻧﻤﺎﺯﻫﺎﯾﻢ، ﻧﻤﺎﺯ ﺷﻮﺩ
ﻓﻘﻂ ﻫﻤﯿﻦ....
ما كه هزار بار بيش از پدرانمان براي اثبات خدا دليل آورده‌ايم؛
هر روز نماز صبح‌مان قضا می شود
وقتی ندا می آید ((حی علی الصلوه))
خیلی وقاحت میخواهد که خدا شما را به نماز بخواند و
ما چشم در چشم دیگران بدوزیم و توجه نکنیم
چرا حاضر نیستیم برای خدا کمر خم کنیم ؟؟؟؟؟؟؟؟
مگر نماز چقدر وقت میگیرد ؟؟؟؟؟؟

  213289

به نام خدای جهان افرین
مرگ بالدر
بیشتر داستان‌های حول شخصیت بالدر، داستان مرگ او را بازگو می‌کنند: بالدر رویاهایی راجع به مرگ خودش می‌بیند و مادرش، فریگ، برای حفاظت از فرزندش در جهان دوره افتاده و از همه اشیا، موجودات و نیروهای طبیعت (از مارها، فلزات، بیماری‌ها، سموم و حتی آتش) سوگند گرفت که به پسرش آسیبی نرسانند. همه اینها سوگند یاد کردند که نوع آن‌ها هرگز به بالدر آسیب نرسانده و در آسیب زدن به او نقشی نیز نداشته باشند.
با تصور رویین تن شدن بالدر، خدایان از آن پس با قرار دادن بالدر به عنوان هدف تیرها و سلاح‌های خود به تفریح می‌پرداختند.
لوکی خبیث و حقه باز، به بالدر حسادت ورزید و در پی علت رویین تنی او ظاهر خود را تغییر داد و نزد فریگ رفت و علت را پرسید. هنگامی که فریگ پاسخ داد که تمام موجودات سوگند خورده‌اند که به بالدر آسیبی نرسانند، لوکی بداندیشانه پرسید:«همه چیز؟» و فریگ به او گفت که تنها یک بوته کوچک دارواش در غرب بود که به خاطر کوچکی، فریگ بی‌توجه از آن گذشته بود.
لوکی با عجله به سراغ دارواش رفت و آنرا یافت و از آن تیری ساخت. سپس به محل ضیافت خدایان بازگشت و دید که هودر برادر دوقلوی بالدر که نابینا بود در گوشه‌ای از محفل نشسته است. به سراغ هودر رفت و از او پرسید که چرا در بازی شرکت نمی‌کند. هودر جواب داد که اولاً چون کور است و ثانیاً چیزی برای پرتاب به سمت بالدر ندارد. لوکی تیر را به هودر داد و از او خواست که با راهنمایی او در بازی شرکت کند. هودر دارت را با راهنمایی لوکی پرتاب کرد و دارت مستقیماً به قلب بالدر خورد و او بیجان بر زمین افتاد.
در حالی که خدایان مشغول عزاداری برای بالدر بودند، اودین فرزند دیگرش، هرمود دلاور را سوار بر سلیپنیر به سوی هل، الهه دنیای مردگان فرستاد تا به التماس از او بخواهد که بالدر را به دنیای زندگان بازگرداند. هل تقاضای خدایان را تحت یک شرط پذیرفت: هرآنچه که در دنیا وجود دارد، زنده یا مرده باید برای بالدر عزاداری و شیون نمایند. با توجه به محبوبیت بالدر کار ساده به نظر می‌رسید و همه در جهان با کمال میل برای او گریستند. همه جز یک تن که گریه تمام جهان را بی اثر نمود: لوکی خود را به صورت ماده غولی درآورد و از گریه کردن برای بالدر سرباز زد و لذا بالدر در دنیای مردگان باقی‌ماند.
خدایان جنازه خدای مرده را لباس سراسر قرمز پوشاندند و او را بر روی تل هیزم مرده سوزی بر عرشه کشتی خودش، رینگهورن قرار دادند. در کنار او همسرش، نانا آرمید که پس از مرگ بالدر از شدت اندوه قلبش شکست و او نیز در پس همسرش مرد. اسب بالدر و گنجینه‌هایش نیز در کنار او قرار گرفتند و پس از آتش زدن تل هیزم، کشتی توسط ماده غولی به نام هیروکین به دریا فرستاده شد.
لوکی نتوانست از انتقام خدایان بگریزد و هودر نیز توسط والی، پسر اودین و ریند کشته شد. والی دقیقاً به همین هدف و برای گرفتن انتقام بالدر زاده شده بود.

  213091

■●■/ علامت اختصاصی/■●■
☆☆《دخترک آریایی》☆☆

در شهری در آمریكا، آرایشگری زندگی می‌كرد كه سالها بچه‌دار نمی‌شد.او نذر كرد كه اگر بچه‌دار شود، تا یك ماه سر همه مشتریان را به رایگان اصلاح كند. بالاخره خدا خواست و او بچه‌دار شد! روز اول یك شیرینی فروش ایتالیائی وارد مغازه شد. پس ازپایان كار، هنگامیكه قناد خواست پول بدهد، آرایشگر ماجرا را به او گفت. فردای آن روز وقتی آرایشگر خواست مغازه‌اش را باز كند، یك جعبه بزرگ شیرینی و یك كارت تبریك و تشكر از طرف قناد دم در بود. روز دوم یك گل فروش هلندی به او مراجعه كرد و هنگامی كه خواست حساب كند، آرایشگرماجرا را به او گفت. فردای آن روز وقتی آرایشگر خواست مغازه‌اش راباز كند، یك دسته گل بزرگ و یك كارت تبریك و تشكر از طرف گل فروش دم در بود. روز سوم یك مهندس ایرانی به او مراجعه كرد. در پایان آرایشگرماجرا را به او گفت و از گرفتن پول امتناع كرد. حدس بزنید فردای آن روز وقتی آرایشگر خواست مغازه‌اش را باز كند، با چه منظره‌ای روبروشد؟ فكركنید.
.
.
.
.
.

.شما هم یك ایرانی هستید. حدس بزنید...
.
.
.
.
.
.
چهل تا ایرانی، همه سوار بر آخرین مدل ماشین، دم در سلمانی صف كشیده بودند و غر می‌زدند كه پس این مردك چرا مغازه‌اش را باز نمی‌كند !!!!
^-^ ^-^
لایک کنین تا بازم از این داستان خوشگلا بزارم...^-^

  213020

اون دخترایی که لباس تنگ نمی پوشن
اونایی که نیم متر از پشت و جلو موهاشون دیده نمیشه
اون دخترایی که بین ماشین و انسانیت انسانیتو انتخاب می کنن
اونایی که بعد شکست عشقی دیگه به هیشکی فک نمیکنن
اونایی که نمیگن بابات پول داره ؟
اونایی که هر روز هزار بار نمیرن جلو آینه تا اونی که واقعا هستنو نشون بدن
اونایی که آرایششونو واسه نگاه نامحرما نگه میدارن
اونایی که میگن سربازی سهله بری دیگه نیای هم بازم منتظرتم
اونایی که وقتی با دوس دخترشون می رن بیرون هی خجالت می کشن که طرف نامحرمه الان چی میشه
اونایی که این طرز فکرو دارن که زیباییشونو خدا داده و سه سوته می تونه از اونا بگیره
اونایی که از اون جورابا نمیپوشن تا شخصیتشون زیر سوال نره
اونایی که بعد تیکه انداختن بعضی بی شخصیتا مث یه خانوم محترم آروم از کنارشون رد میشن تا طرفو اینطوری
سرخ کنن
اونایی که وقتی دوس پسرشون میگه دوست دارم بهش نگه ببین عزیزم من عاشقتم ولی ما فقط با هم دوستیما
اونایی که بعد چن سال عشق بازی بعد حضور یه آقای با سواد یا با شخصیت تر دیگه اونو انتخاب نمیکنن
اونا ... هنوزم هستن !؟
اعلام وجود بكنيد ببينم :))))))

  212918

همه چیز بستگی به حال و هوای دلت داره......
حال دلت که خوب باشد

آدمها همه شان دوست داشتنی اند ..
حتی چراغ قرمز هم برایت مکثی دوست داشتنی می شود که لحظه ای پا از روی پدال برداری و بتوانی فکر کنی به امروزت،
که با دیروزت چقدر فرق داشتی؟!
حال دلت که خوب باشد ...
می شوی همبازی بچه ها؛
برای عزیزانت همیشه وقت داری و یک دنیا مهربانی در چهره ات نهفته است؛
و چقدر لذت دارد که آدم حال دلش خوب باشد ...

الهی حال دلتون خوش باشه...

  212893

جدید



ﺁﻭﺭﺩﻩ ﺍﻧﺪ ﻛﻪ :
ﻧﺎﺩﺭﺷﺎﻩ ﺍﻓﺸﺎﺭ ﻋﺰﻡ ﺗﺴﺨﻴﺮ کشوری ﺭﺍ ﺩﺍشت،
ﺩﺭ ﺭﺍﻩ ﻛﻮﺩکی ﺭﺍ ﺩﻳﺪ ﻛﻪ به ﻣﻜﺘﺐ ﻣﻴﺮﻓﺖ؛

ﺍﺯ اﻭ ﭘﺮﺳﻴﺪ پسر ﭼﻪ ﻣﻴﺨﻮﺍنی.؟

ﭘﺴﺮ ﮔﻔﺖ : "ﻗﺮﺁﻥ"

ﻧﺎﺩﺭ ﺷﺎﻩ ﮔﻔﺖ : ﺍﺯ ﻛﺠﺎی ﻗﺮآﻥ.؟

ﭘﺴﺮ ﮔﻔﺖ : ﺍﻧﺎ ﻓﺘﺤﻨﺎ ...

ﻧﺎﺩﺭ ﺍﺯ ﺷﻨﻴﺪﻥ ﻧﺎﻡ ﻗﺮﺁﻥ ﻭ ﺁﻳﻪ " ﺍﻧﺎ ﻓﺘﺤﻨﺎ "

ﺧﺮﺳﻨﺪ ﺷﺪ ﻭ این را نیز بر ﻓﺎﻝ ﭘﻴﺮﻭﺯی تعبیر نمود؛

ﭘﺲ ﺳﻜّﻪ ای ﺯﺭّ ﺑﻪ ﭘﺴﺮ ﺩﺍﺩ،

ﺍمّا ﭘﺴﺮ اﺯ ﮔﺮﻓﺘﻦ سکّه ﺍﻣﺘﻨﺎﻉ بکرﺩ.!

ﻧﺎﺩﺭ ﮔﻔﺖ : ﭼﺮﺍ ﻧﻤﻴﮕﻴﺮی.؟

ﭘﺴﺮ ﮔﻔﺖ : ﻣﺎﺩﺭﻡ ﻣﺮﺍ تنبیه کرده ﻭ ﻣﻴﮕﻮﻳﺪ ﺍﺯ ﻛﺠﺎ ﺁﻭﺭﺩه ای.؟!

ﻧﺎﺩﺭ ﮔﻔﺖ : ﺑﻪ ﺍﻭ ﺑﮕﻮ "ﻧﺎﺩﺭ ﺷﺎﻩ" ﺑﻪ ﻣﻦ ﺩﺍﺩﻩ.!

ﭘﺴﺮ ﮔﻔﺖ ﻣﺎﺩﺭﻡ ﺑﺎﻭﺭ نمیکند،
ﻣﻴﮕﻮﻳﺪ : ﻧﺎﺩﺭﺷﺎﻩ ﻣﺮﺩ بسیار ﺳﺨﺎﻭﺗﻤﻨﺪی ﺍﺳﺖ،
ﺍﻭ ﺍﮔﺮ ﻣﯿﺨﻮﺍﺳﺖ ﺑﻪ ﺗﻮ ﺳﮑّﻪ ﺑﺪﻫﺪ؛

به ﺳﻜّﻪ ای اکتفاء نمیکرد و سکّه های بسیاری به تو ﻣﻴﺪﺍﺩ،
و نیز تو را پیاده راهی نمیکرد.!

ﺣﺮﻑ پسرک به گرمی ﺑﺮ ﺩﻝ ﻧﺎﺩﺭﺷﺎﻩ بنشست،
ﻭ چندین ﻣﺸﺖ ﺳﮑّﻪ ﺯﺭّ ﺩﺭ ﺩﺍﻣﻦ او برﻳﺨﺖ و اسبی اصیل به وی بداد،
و او را راهیَش بنمود.

ﺯﻣﺎنی ﻛﻪ ﻧﺎﺩﺭ به قصر خویش بازگشت،
ﻗﺼّﻪ ﺭﺍ ﺑﺮﺍی ﻭﺯﻳﺮ اعظم خود ﺗﻌﺮﻳﻒ ﻛﺮﺩ،
ﻭﺯﻳﺮ ﮔﻔﺖ :
پادشاها؛
اﻳﻦ بچه، "بابک زنجانی" بوده است،
سرِ تو را هم کلاه گذاشته...!!:eynakdudi:

  212874

مردی عاشق زن دانشمندی شده بود
نامه ای نوشت و خواهش کرد تا او را ببیند و در پایان نامه این جمله را نوشت :
«خداوند من و تو را در پناه خود نگه دارد»

زن دانشمند در پاسخ به ان مرد این گونه نوشت :
ای ساده دل
اگر خداوند دعای تو را قبول کند که از دیدار من بهره ای نخواهی برد

«برگرفته از کشکول شیخ بهایی »